eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۴__گردان‌کربلا ۱۳ حسن اسد پور باید نیش سیم خاردار را به جان خرید ! من از فرصت استفاده کرده و اسلحه ام را به سیم خاردار چسبانده تا کاور پلاستیکی آن پاره شود! چرا که دستهای آغشته به گل و سرمازده یاری دریدن پلاستیک آن را نداشت! خیزها جلوتر رفت تا زیباترین صحنه ها را به چشم دید زخمی ها ... غواصان به گل نشسته.. شهدای در معبر ... از تمام آنچه دیدم و شنیدم ، زیباتر از " سعید حمیدی اصل" بیاد ندارم! آن جوان ۱۶ ساله ی روستایی خوش قامت و سفیدرو ! با آن نوحه های شیرین عاشورایی ... " علم دار کربلا نگهبان خیمه ها ..." عجب شوری به گروهان می داد! لبخندش ملیح بود و متانتی در رفتارش داشت! سعید در معبر به شدت از ناحیه دو پا مجروح شده بود! یکی کامل قطع شده و دیگری قطعه قطعه فقط به لباس غواصی بند شده بود! و شریان های بریده در سرما و گل ولای، خون گرمِ "سعید" را به سر و صورتت می پاشید!! سبحان الله ! سعید ، دردآلود پیوسته ذکر می گفت! نه فقط ذکر می گفت، بلکه خیره در چشمان بهت زده ام شد و توصیه به شجاعت و هجوم کرد! اما زخم‌های چاک چاک در گل ولای سرد و آب شور ... عجب دردی می کشید .... جلوتر دیگری ... شاید آخرین نفر "علی رضا درگاهی" بود که به حالت سجده افتاده بود! نمی دانم چند تیر یا ترکش سینه اش را شکافته بود! علی رضا ، با آن لهجه ناب دزفولی.... شخصیت آرام و کم حرفی داشت! مدتی در چادر ما بود. با من نجوایی داشت، درد دل می کرد! چند ماهی بیشتر از فوت مادرش نگذشته بود، دلتنگی می کرد! بارها و بارها در خواب و رویا مادر را می دید که او را دعوت کرده بود! خودش بارها گفت: "که من در این عملیات خواهم رفت!" چندت کنم حکایت، شرح این قدر کفایت باقی نمی توان گفت، الا به غمگساران 👇👇👇👇
❣ سعید و علی حمیدی اصل دو برادری که یکی در طلوع کربلای ۴ به پرواز درآمد و دیگری در غروب کربلای ۴
هنوز در معبر گرفتار آتش و رگبار و نارنجک دشمن بودیم که "سعید جهانی" برق آسا، تفنگ نارنجک انداز ،(۶۰ میلیمتری) احمدرضا ناصر را گرفت و برخاست و بسوی سنگر روبرو که سنگر توپ ۱۰۶ بود، شلیک کرد! اگر که نارنجک منفجر نشد اما نیروهای دشمن، متوجه شده و گریختند! صدای سعید برخاست: " بلند شید .... خط شکست .... بکشید بالا ... نترسید ..." سعید جهانی با قامتی راست، شجاعانه در معبر ایستاده بود و غواصان را تهییج و تشویق می کرد! با دیگر غواصان، یکی پس از دیگری برخاستیم و از حلقه های سیم خاردار عبور کردیم و به خط اول دشمن پا گذاشتیم! هوا سرد بود و گاز تندباروت گلو را آزار می داد! هواپیماها تمام آسمان منطقه را با منور روشن کرده بودند. خاک و مه و دود انفجارها، میدان دید را محدود کرده بود! خط اول با قبضه های خودی زیر آتش بود تا توان مقابله دشمن را کندتر کند! با دیگر غواصان چند نفر چند نفر از سیل بند بالا آمدیم و از سنگر ۱۰۶ وارد مواضع دشمن شدیم! دقایق اول کمی نامنظم و به هم ریخته بودیم اما زود خود را پیدا کرده ، از راست و چپ، در گروه‌های چند نفره اقدام به پاکسازی سنگرها کردیم! هر سنگر باید با نارنجک پاکسازی می شد. در برخی سنگرها نیروهای دشمن حضور داشتند اما نه جایی برای فرار مانده بود و نه جراتی برای دفاع ! آنچنان که گفته بودند، سنگرها، بتنی و مستحکم بود و به اندازه قامتی بلند! درب ورودی سنگرها (L) مانند بود تا براحتی نارنجک تا عمق سنگر پرتاب نشود و این نشان از مطالعه، تجربه و توان خوب پشتیبانی دشمن داشت! در سنگری دیگر یک دستگاه دوربین "دید درشب" به اندازه یک کلمن آب قرار داشت!! در قسمتی دیگر دو "پروژکتور" نور افکن که برای ضرورت تا عمق ساحل را روشن می کرد! سنگر چهار لول ضد هوایی که علیه نفر استفاده می شد!! سنگر دولول ضدهوایی... سنگرهای مسلسل دوشکا ... سنگرهای پلامین نارنجک انداز ضدزره که برای نفر استفاده می کردند! بصورت منظم سنگرهای تیربار ... سنگرهای آر پی جی ... اما همه آن پیش بینی ها و تجهیزات یک طرف ، اروند و موانع آن، سرمای آن شب و گل ولای ساحل و توده های سیم خاردار و موانع "مین" ، بشکه های فوگاز ...همه و همه در برابر اراده نیروهای غواص شکسته شد! غواصانی که عمده آنان جوانان ۱۶ تا ۲۰ ساله بودند تا آنجا که "سهیل ملک زاده" نام گروهان را، "گروهان بچه مچه‌ها گذاشته بود! گروهان " بچه مچه ها ... "!!! ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 "نبرد درالوک" «نبرد درالوگ» كه خاطراتي از جعفر جهروتي‌زاده، فرمانده عمليات‌هاي پارتيزاني دوران دفاع‌مقدس را روايت مي‌كند، در دهمين دوره انتخاب بهترين كتاب سال دفاع‌مقدس مورد تقدير قرار گرفته است. به‌وسيله ‌   «محمود جوانبخت» مصاحبه و تدوين شده وچاپ اول آن در سال 1384 روانه بازار كتاب شده، تا کنون در انتشارات سوره مهر به چاپ هشتم رسيده و بيش از 18000 نسخه از آن نيز منتشر شده است. قرارداد اقتباس از کتاب « نبرد درالوگ » با سيمافيلم امضا و متن اثر به كارگاه فيلمنامه نويسي اين مركز سپرده شده است. فهرست اين كتاب كه موضوع آن عمليا ت تصرف شهر «درالوگ» و مشتمل از چهارده فصل است و در پايان كتاب عكس‌هايي از سردار «جعفر جهروتي زاده» را مي‌توان مشاهده كرد.  «جعفر جهروتي زاده» قهرمان اصلي اين كتاب، فرمانده يكي از يگان هاي پارتيزاني بود كه در چندين عمليات مهم، در پشت جبهه عراقي ها فرماندهي كرده است كه جولنبخت با گفت و گوي حضوري و بيان خاطرات اين رزمنده در شش جلسه و در مجموع 15 ساعت نوار كاست اين متاب را تدوين كرده است. خاطرات وي از سنگر، و فرمانده‌اي به نام «احمد متوسليان» بخشي ديگر از مطالب خواندني كتاب را تشكيل مي‌دهد. تشكيل تيپ محمد رسول‌الله(ص‌) به فرماندهي حاج احمد متوسليان و انتخاب جهروتي‌زاده به عنوان فرمانده گردان تخريب تيپ‌، عمليات فتح‌المبين‌، عمليات بيت‌المقدس و سرانجام آزادي خرمشهر، قسمت‌هايي ديگر از اين كتاب است‌. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 در بخشي از كتب مي خوانيم : «در گردان، پدر و پسري از ذريه حضرت زهرا ( س) بودند به پدر كه سنش هم بالا بود گفتيم : آقا پشت جبهه بمان،اين جا به شما بيشتر احتياج هست، او قبول نكرد، البته نه مي گفت كه مي مانم،  و نه مي گفت نمي مانم، فقط گريه مي كرد و با گريه اش نشان مي داد كه نمي خواهد بماند ...» @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۱۱۶ تقریبا نیروها از مهلکه خطر دور شده بودند نگاهی به آسمان کردم. هوا داشت روشن می شد. از پای قطع شده مجروح، شر شر خون توی گردنم می ریخت. به هر شکلی بود او را هم تا پشت خاکریز حمل کردم و از مهلکه نجات دادم. به خاکریز که رسیدم، دیگر نایی برایم نمانده بود. هوا روشن شد. امکان بازگشت به عقب غیر ممکن بود. می دانستم دیگر کسی باقی نمانده است. اگر هم بود انتقالش غیر ممکن بود. حاج محمود هم که دست کمی از من و محمد نداشت. روی شیب خاکریز دراز کشید و نفس نفس میزد. نگاهی به من انداخت و گفت: دیگه کسی عقب نره! نفس زنان گفتم: حاج محمود نمی‌بخشمت... همه ش تقصیر تو شد که رضا موند؛ گفت: مرد حسابی، اگه تو نبودی این همه نیرو رو کی به عقب می کشوند. گفتم: پس تکلیف دوست خودم چی می‌شه؟... اونو کی نجات میده؟ گفت: آقا رضا، یه نگاهی به اطرافت بکن.. ببین چه خبره! این همه رزمنده با دوست تو چه فرق می‌کنه. حالا به خاطر یک نفر داری منو محاکمه می‌کنی؟ دیگر چیزی نگفتم. پس از لحظه ای سکوت گفت: من هنوز روی قولم هستم. فردا شب برمی گردیم و با همدیگه میریم و رفیقت رو پیدا می‌کنیم. آنقدر داغ رضا بودم که تصمیم گرفتم تا فردا شب پشت خاکریز بمانم. وقتی فهمید نمی خواهم به عقب برگردم، گفت: چرا مثل بچه ها بهانه می گیری... من که بهت قول دادم. فردا به عنوان شناسایی می آییم و بی سر و صدا رفیقت رو پیدا می‌کنیم از شدت ناراحتی سرم را پایین انداختم تا حاج محمود اشک‌هایم را نبیند. رضا همه چیز و همه کس من بود. انگار قسمتی از وجودم در آن دورهای بیابان تنها و بی‌کس مانده بود و مرا صدا می‌زد. چه کار می توانستم بکنم؟ در دلم از رضا عذرخواهی کردم و گفتم: به خدا من نامرد نیستم... فرمانده نمی‌ذاره برگردم. صحنه های شب قبل و روزهای قبل ذهنم را به خودش مشغول کرد. به هیچ وجه نمی خواستم شهادت رضا را بپذیرم. مدام به خودم وعده وعید می دادم. وقتی یاد چادرها افتادم که رضا برای من چه کار کرد، عذاب وجدان مثل خوره به جانم می افتاد. نجواکنان گفتم: خدایا.... این بار سنگین رو چطور تحمل کنم..؟ آخه با چه رویی به خونه برگردم و به مادرش که اونو به من سپرده بود حقیقت رو بگم؟ ناچار از پشت خاکریز بلند شدم و همراه حاج محمود به سمت چادرها حرکت کردیم. نمی‌دانم چقدر در راه بودیم تا به چادرهای سایت رسیدیم. وقتی چادر فرماندهی را دیدم، یاد حرکات روز قبل رضا افتادم. قابلمه آب گرم، پتویی که بدنم را با آن خشک کرد، سفره غذا و خرت و پرت هایی که از تدارکات کش رفته بود، همه و همه صحنه هایی بود که با دیدن آنها دنیا در نظرم تیره و تار می‌شد. گوشه ای نشستم و زار زار گریه کردم. خیلی زود متوجه صدای گریه دیگری در چادر شدم. با تعجب به سمت چادر رفتم. لته برزنتی چادر را کنار زدم. محمد درخور را دیدم که گوشه چادر چنبره زده بود و گریه می کرد. او هم در فراق رضا ضجه می کشید. حال محمد را که دیدم بدتر شدم. دلم می‌خواست سرم را به آسمان بکوبم. همان جا دم در چادر نشستم و سرم را به زمین کوبیدم. ناگهان دستی را روی شانه ام احساس کردم. قدرت علیدادی بود. بلندم کرد و گفت: یالا بلند شید برگردیم شهر. با چشمان اشک بار به او خیره شدم و گفتم: دست به دلم نزن... تا رضا رو به عقب برنگردونم، آروم نمی‌گیرم. با عصبانیت گفت: بنده خدا... چیزی ازت باقی نمونده... میدونی چند شبه که بیداری...؟ می‌ترسم بلایی سرت بیاد. گفتم: بمیرم بهتر از اینه که دست خالی پیش مادر رضا برگردم. قدرت که دید اصرارش بی فایده است، رفت و من و محمد را با حال خودمان تنها رها کرد. همراه باشید @defae_moghadas 🍂