eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.6هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🎤مصاحبه با سردار شهید احمد سوداگر ۳ ❣این شناسایی‌ها در چه مدتی انجام شد؟ حدود 5/1 تا دو سال شناسایی‌ها طول کشید که ما به هور رسیدیم. در هور هم بعد از تشکیل یک قرارگاه به نام «قرارگاه شناسایی نصرت» که مسؤولیت آن را شهید علی هاشمی؛ فرمانده‌ی سپاه سوسنگرد به عهده گرفت، حدود یک سال شناسایی‌های شبانه‌روزی انجام گرفت تا ببینیم می‌توانیم از عنصر غافل‌گیری در انتخاب زمین بهره‌ ببریم و از هور بگذریم یا خیر؟ اگر ممکن است کمی بیشتر توضیح دهید؟ هور ام‌النعاج و هورالهویزه منطقه‌ای باتلاقی و مردابی هستند که مثل یک دریاچه‌ی کم عمق بزرگ از نی، چولان و بردی پوشیده می‌باشند. ما وقتی از آبراه کرخه می‌آمدیم، به پاسگاه معلق برمی‌خوردیم. از هور هم که می‌آمدیم باز هم به این پاسگاه می‌رسیدیم. جاده را دور زدیم و وارد منطقه‌ی عمومی هور شدیم. اولین‌بار برای شناسایی‌ها ناصر سیدنور و بچه‌های محلی مثل علی ناصری را فرستادیم تا این منطقه را به شکل عمومی ارزیابی کنند. آن‌ها نفوذ کردند و تا روی جاده پیش رفتند. آن زمان من اطلاعات سپاه هفتم حدید بودم. آمدیم پیش آقا محسن و نتیجه‌ی شناسایی‌های اولیه را ارائه کردیم. ابتدا باور نمی‌کردند که ما از هور گذشته و به جاده‌ی بصره ـ العماره رسیده‌ایم. آن زمان حمید رمضانی جاشین من بود. آقا محسن دستور داد تا کل کار شناسایی هور را به شکل جدی پیگیری کنیم. حمید رمضانی، ناصر سیدنور، علی ناصری و محسن نوذریان که الآن در دافوس است پای کار بودند. نوذریان گفت بهتر است، چند دسته شویم و بچه‌های محلی را هم بین دسته‌ها پخش کنیم. همه‌ی بچه‌ها را از قرارگاه جدا کردیم، بچه‌های مسجد جزایری اهواز، علی ناصری، ناصر سیدنور، رکن‌الدین و چوعینی را انتخاب کردیم تا بیایند و تمام مدت در شناسایی هور کار کنند. بعد از شش ماه کار، آقا محسن گفت باید یک قرارگاه مستقل برای شناسایی هور تشکیل دهیم، به این ترتیب علی هاشمی شد مسؤول قرارگاه نصرت. علت هم این بود که در هور محلی‌ها موفق‌تر بودند و بچه‌های آشنا کارآیی بهتری داشتند. این بچه‌ها قوم و خویش‌هایی در اطراف مرز داشتند لذا این کار سری را که شاید یکی از محرمانه‌ترین نوع شناسایی بود و قرار بود معادله‌ی چنگ را به نفع ما عوض کند بر عهده‌ی آن‌ها گذاشته شد. محلی را هم بین سوسنگرد و هویزه (به نام پیشاهنگی) گرفتیم و قرارگاه در ابتدا در آن‌جا مستقر شد هسته‌ی اصلی عملیات شناسایی در هور از این‌جا شکل گرفت. پیگیر باشید @defae_moghadas 🍂
‏اینجا احتکار نبود همه استفاده می‌کردند هنگام کمبود ، رقابت بر سرِ استفاده نکردن بود ! @ defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔴 نظرسنجی مطالب کانال. 👇🏾👇🏾👇🏾 https://EitaaBot.ir/poll/zmqb https://EitaaBot.ir/poll/zmqb https://EitaaBot.ir/poll/zmqb 👆👆👆
دوستان در این نظرسنجی شرکت کنند لطفا 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 6⃣3⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم ..... چه کوته نظرند آنهایی که خیال می کنند چون ما در جبهه به آرمان نهایی(محو صدام و آزادی عراق) نرسیده ایم، پس شهادت و رشادت و ایثار و از خود گذشتگی و صلابت بی فایده است ! در حالی که صدای اسلامخواهی آفریقا از جنگ هشت ساله ماست. علاقه با اسلام شناسی مردم در آمریکا و اروپا و آسیا و آفریقا یعنی در کل جهان از جنگ هشت ساله ماست..... ......... حضرت امام خمینی(ره) ┈┄═✾🔸✾═┄┈ ..الان باید بریم از تدارکات جیره بگیریم و ساعت هشت هم باید بریم نمازخانه. یا الله تنبل ها ... رفتیم بیرون و دیدیم ای بابا ، هنوز درب تدارکات باز نیست و بچه های شادگان جلوی ما صف بسته‌اند. ما هم به صف پیوستیم و منتظر بودیم ... بعد چند دقیقه با سلام و صلوات درب باز شد و یه برادر لاغر اندام جلوی در ایستاد و گفت برادرا ، به هر نفر سه تا پتو، یه دست لباس خاکی و پوتین و کمربند تحویل داده می شه . اگه لباس ها اندازه تنتان نبود، عجله نکنید . فعلا تحویل بگیرید تا فردا راس و ریس کنیم . پشت سرش هم یه نفر دیگه بود که وسایل رو از توی انبار تدارکات می آورد . دقت کردم به اسامی بچه های شادگان . یکی یکی اسمشان را می گفتند و همون لاغر اندامه می نوشت . بعد هم سه تا پتو سیاه و یه دست لباس خاکی تحویل میگرفتن . پوتین گرفتن هم تماشایی بود. یکی شماره کفشش چهل و چهار بود، یکی چهل و دو .... تطبیق دادن با شماره پوتین سخت بود .غلغله ای شده بود دم در تدارکات . همینجوری شده بود ساعت هشت .... پس کی باید بریم نمازخانه؟ از بلند گو صدا بلند شد ، امشب فقط ملزومات رو تحویل بگیرید و فردا بعد از نماز صبح باقی کار ها انجام خواهد شد ... خلاصه نشان به آن نشان که تحویل گرفتن وسایل تا ساعت ده طول کشید. از همه خنده دار تر اندازه نبودن لباس ها و پوتین ها بود . لباس ها اینقدر گشاد بود که با پوشیدنش از خنده دل درد گرفته بودیم . البته بچه های شادگان عموما از ما تهرانی ها درشت هیکل تر بودند و مکافات آنها تنگ بودن پوتین ها بود. لباس ها به تن ما زار می زد . کمرها گشاد بود . کمر بندهایی که تحویل داده بودند بسته بودیم اما کمر ها پر از چین بود .... آستین ها را تا کردیم و شلوار ها را هم چند تا زدیم . همه به هم می خندیدیم . آقا جواد گرامی مدیر عزیزمان هم از دور داشت به ما نگاه می کرد و با همون سپاهیه که اسمش جاسمی بود حرف می زدند و می خندیدن .... خندیدن هم داشت . چه درد سرت بدم، اون شب تا دیر وقت توی اتاق ها سرگرم جابجایی لباس ها بودیم . یکی شلوارش رو با دیگری عوض می کرد ، یکی دنبال پوتین شماره شش می گشت..... هم خوابمان می آمد و هم سرمان گرمِ لباس ها بود ...... در اتاق ها بلبوشویی بود که نگو . هر کی مشغول وارسی کردن لباس های تحویلی بود. بچه های شادگان هم عربی با هم حرف می زدند که هیچ نمی فهمیدیم . من و سید جواد و نجار غریب تو بین همرزمانِ نا آشنا گیر کرده بودیم. نشسته بودم و داشتم به کارهای بچه ها نگاه می کردم. یه دفعه فکری زد به سرم. بلند شدم و گفتم برادران عزیز چرا خودتون رو دارید اذیت می کنید؟ یه دفعه صدا خوابید و همه به من نگاه کردند! یکی از بچه های شادگان گفت این حرف که زدی یعنی چ؟ مگر دیوانه ایم، هان؟ میدانی اینجا کجاست ! خوزستانه! میفهمی؟ یه لحظه ترسیدم .... گفتم بابا منظوری نداشتم ..... بنده خدا بلند شد که بیاد طرف من که گفتم کجا می خوایی بیایی؟ مگه لباس خاکی و پوتین نداری؟ مگه با لباس خانه آمدی اینجا؟ گفت نه لباس خاکی دارم .... گفتم خوب این وقت شب خیاطی و کفاشی باز هست که داری لباس و پوتینت رو این ور و اون ور می کنی؟ گفت ، خوب نه. گفتم فردا هم روز خداست دیگه.... بیایید بخوابیم. فردا صبح زود باید پاشیم. اینجا که خونه خاله نیست. خسته ایم والله... هنوز حرفم به آخر نرسیده بود که از بلند گو اعلام کردند ، یک ربع دیگه خاموشی زده می شه . تا صدای بلند گو خبر خاموشی رو اعلام کرد همه انگار وا رفتند . من هم رفتم صورت همرزم شادگانی رو بوسیدم و گفتم داداش جون خیلی مخلصیم . سرش رو بلند کرد و گفت ببخشید ، تند شدم. گفتم بی خیال داداش. حالا اسمت چیه؟ من محمد ابراهیم هستم ، شما اسمت چیه؟گفت ، محمود. دستم رو دراز کردم و گفتم . بزن قَدش . محمود جان . دست دادیم و غائله خوابید . بعد رفتم سمت وسایلم. لباس های تحویلی رو مرتبشون کردم. پتو ها یی که تحویل گرفته بودم تا زدم و مرتبشون کردم . یه پتو رو لوله کردم شد، متکا .و یکی رو انداختم زیرم و اون یکی رو کشیدم روی خودم ..... بعد هم بلند گفتم شب بخیر . ما رفتیم در موقعیت لالا..... هنوز لالا توی دهنم بود که چراغها خاموش شد . باز هم ولوله شد جواد و نجار فارسی غُر غُر می کردند و شادگانی ها عربی و فارسی... هنوز صدا ها نخوابیده بود که یه دفعه صدای تیر اندازی آمد..... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روایت اسرای مفقود الاثر 💢 قسمت دویست و هفتاد و یکم آخرین جابجایی روز شنبه ۱۳ مرداد ۶۹ عراقی ها بدون مقدمه اومدن و گفتن سریع وسایلتونو جمع کنین و آماده رفتن بشید. ما هم که دیگه این جابجایی‌ها برامون عادی شده بود، وسایلامونو جمع کردیم وکوله پشتیا رو انداختیم روی دوشمون و حرکت کردیم. درِ قلعه وا شد و بدون اینکه دست و چشمامون رو ببندن راه افتادیم. نگهبانای بعثی بدجوری مضطرب و دستپاچه بودن. خبرایی شده بود که ما از اونا بی خبر بودیم. انگار مسافتمون زیاد نیست که پیاده داریم میریم. آره همینجور بود. رسیدیم سر جای چند ماه پیشمون که همه چیز خوب بود. بچه ها به هم می‌گفتن اینجا ملحقه آره خودشه. دوباره برمون گردوندن ملحق. توی این فکر بودیم که چه اتفاقی افتاده که برگشتیم ملحق و از زندان قلعه خلاص شدیم، شایعاتی از طرف برخی نگهبانای عراقی بگوش می‌رسید که تعدادی اسیر کویتی رو میخوان بیارن سرِ جای ما توی قلعه. کم‌کم شایعات به حقیقت پیوست و از طریق آشپزا و بهیارای خودمون و تعدادی از نگهبانای عراقی متوجه شدیم که بله! قضیه اسرای کویته. حالا اونا باید زندانی بکشن و ما برگردیم اردوگاه. بعثیا، کویتی‌های دوست و برادر عربِ دیروز و دشمن امروز رو حتی به این اندازه آدم حساب نکرده بودن که بیارنشون توی اردوگاهِ خالی ملحق. چپوندنشون توی زندان و خدا می‌دونه چه بلاهایی که سرشون نیاوردن. حالا اونا زیر کابل و کتک بودن و افتاده بودن تو اتاقای تنگِ زندان قلعه، دقیقا مثل روزای اول اسارتِ ما. هر چه بود برای ما خیر شد و ۴۲ روز پایانی اسارت رو راحت گذروندیدم. ماجرا ازین قرار بود که بعد از حمله صدام به کویت، تعدادی از کویتی‌ها اسیر شده بودن و آورده بودنشون اردوگاه ۱۸ و می‌خواستن بیارنشون زندان قلعه بجای ما. واقعا خنده‌دار بود. نمردیم و دیدیم چطور گردن‌کلفتا و پولدارای کویتی که همیشه دستشون تا آرنج توی حلق صدام بود و همه جوره کمکش می‌کردن، حالا باید میومدن مثل ما شوربا با طعم کابل می‌خوردن. دنیاس دیگه! انتظار وفا از گرگ داشتن مثل انتظارِ خُنَکی از آتیشه. چقدر امام به این زبون نفهما گفته بود که دلتونو به این صدام خوش نکنین و بهش کمک نکنین. این آدم دیوونه‌س. کارش که با ما تموم بشه میاد سراغتون. حالا همون روزی شده بود که امامِ ما پیش‌بینی کرده بود. هر چه بود برای ما بد نشد. کاش صدام زودتر به کویت حمله می کرد.! از اون زندان و چاردیواری دلتنگ خلاص شدیم. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی @defae_moghadas 🍂
 🔹 سادگی سنگر فرماندهی چقدر ساده از آن سادگی ها دور شدیم ... @defae_moghadas 🍂