🔴 سلام و عرض ارادت 👋
دکتر قنبری از رزمندگان و آزادگان عزیزی می باشند که با توجه به مشغله پزشکی، از دفاع مقدس و جریانات و خاطرات آن غافل نشده و پیوسته خاطرات خود را در کانال یادداشت های صبح ارسال می کنند.
خاطره زیر، جریان دیدار ایشان و دیگر رزمندگان با شهید بهشتی، پنج روز قبل از شهادت ایشان می باشد که با حال و هوای خاصی روایت شده است.
ملاحظه بفرمایید 👇👇👇
🍂
بازخوانی یک خاطره :
#عطر_بهشتی (2)
شنبه1397/4/9
دکترحمیدرضاقنبری
آن روز را با شوق وعده ی فرمانده،
در مقرمان که "نمازخانه ی پارک ارم تهران" بود
به آخر رسانديم،
اميدوار وخوشحال، ازاين كه
《 تا به ملاقات امام نرويم، برنمی گرديم 》
اعلام شدسعی كنيد از مقر خارج نشويد، و در صورت اضطرار برای خارج شدن و ورود به مركز شهر، موهای صورت خودتان را كوتاه كوتاه كنيد.
#منافقین اعلام کرده بودند
"هواداران نظام !!" را #ترور خواهند کرد
درخيابان ها می چرخيدند و مردان با #ريش و زنان با #چادر را نشانه می رفتند !!!
آنها بر اساس آمار رسمی، فقط در تیرماه 1360،
4000 نفر را از "هواداران نظام" (مردم کوچه و بازار، کسبه، رهگذران، زنان و کودکان) به شهادت رساندند
نزديك غروب بود
در کنار شير آب كف پارك كه برای آبياری درختان وفضای سبز بود نشستم،
وضو گرفتم و برای نماز مغرب و عشا آماده شدم.
ناگهان يك نفر گفت:
《 بچه ها! آقای #بهشتی ، داره مياد! 》
غافلگير شده بودم
با ٢-٣ نفر ديگر، كه به سمت در ورودی می دويدند، دويدم.
خدای من! چه می بينم؟!
آقای #بهشتی ؟؟
با هيبت وصف ناپذيری و با گامهای آهسته، و البته با وقار كامل،
در حال نزديك شدن به ما بود
مرحوم #رفسنجانی ، ايشان را همراهی می كرد
بعد ازعرض سلام، دو دست #بهشتی را در دستانم گرفتم، آنها را بوسه باران كردم و به چشمانم زدم! صورت آقا را بوسيدم...
دستان خودم را بر عبای #شهيد_مظلوم می كشيدم و در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود
به او گفتم
《 آقا خوش آمديد! صفا آورديد!
ما كجا؟ ديدن شما كجا ؟؟! 》
"لبخند مستمر" شهید ؛
پاسخ شيرين او، به ابراز احساسات بی شائبه ی ما بود.
به نزديك آسايشگاه كه رسيديم، تقريبا همه ی ٧٠ نفر، دور آقا حلقه زده بوديم.
نماز مغرب را در
"نمازخانه ی پارک ارم تهران"
به امامت #شهيد_مظلوم اقامه كرديم
بعد از نماز مغرب، آقا برخاست و نماز غفيله خواند و قبل از نماز عشا، روی صندلی نشست و سخن آغاز كرد:
《 بسم الله الرحمن الرحيم
آقای #هاشمی امروز ظهر با من تماس گرفت و گفت
عده ای از #رزمندگان_اسلام از اهواز قبل از اعزام به مناطق عملياتی برای ملاقات امام به تهران آمده اند و هنوز اجازه ی ملاقات با امام را نيافته اند
اجازه می دهيد به ملاقات شما بيايند؟
من به آقای #هاشمی گفتم چرا آنها بيايند؟ما به ديدن ايشان ميرويم. ديدن شان بر ما واجب است. 》
صدای گريه، فضای سالن را گرفت، و چند دقيقه ای، سخنان #شهيد_مظلوم را قطع كرد! او در آن لحظات، فقط با نگاه محبت آميز و پدرانه ی خودش ما را می نگريست!
سپس ادامه داد:
《 خدا را شكر، شر #ليبرال ها از سر امت اسلامی ما كوتاه شد! مردم ومجلس، #بنی_صدر را عزل كردند!
راستی بچه ها، به نظر شما، چه كسی را برای انتخابات رياست جمهوری معرفی كنيم ؟ 》
صدای زمزمه وار " #رجایی #رجایی " به تدريج همه ی سالن را فرا گرفت.
آقا ادامه دادند:
《 ما هم نظرمان همين است، ما هم روی آقای #رجايی ، اتفاق نظر داريم. 》
نماز عشا تمام شد.
آقا و همراه ايشان مرحوم #رفسنجانی ، قصد ترك مقر را داشتند.
از محراب نماز تا در خروجی پارك را كه حدود ٢٠٠ متر می شد، در مدت زمانی حدود يك ساعت طي كردند !!
مگر بچه ها ول می كردند !!
يكی از بچه ها دست راست آقا را گرفت و به او گفت:
آقای #بهشتی ؛ چه انگشتر زيبایی داريد؟!
آقا، انگشتر را از دست در آورد و به او داد!
من خودم را به آقا نزديك كردم و به او گفتم:
آقای #بهشتي ، چه خوشبو هستيد! چقدر بوی خوبی می دهيد!
ناگهان، #شهيد_مظلوم ، دست در جيب خود كرد و در حالی كه يك شيشه ی عطر به من می داد، گفت:
"اگر شما هم از اين عطر بزنيد بوی مرا می گيريد"
آن روز، من از آن عطر به همه ی بچه ها دادم
همه ی بچه ها "عطر بهشتی" را استشمام كردند و بوی بهشتی را به خود گرفتند!
آقای بهشتی؛
٥ روز بعد، توسط كوردلان منافق، به شهادت رسيد،
وعطر خود را تا ابد در پهنای گيتی گستراند !!!
انقلابيون مسلمان. رايحه ی"عطر بهشتی" را همواره در فضای انقلابی جهان اسلام، استشمام می كنند.
صبح فردای آن شب پر خاطره؛
ديدار امام هم برای ما فراهم شد!!
خیلی عجيب بود
انگار می بایست
پيش از زيارت"حسين"، به زيارت "عباس" می رفتيم....
《 پایان 》
عضویت
http://eitaa.com/joinchat/2187264004C2ce44449e5
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 8⃣6⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
مانده بودم چکار کنم. دلم به حالشان می سوخت و نگران سلامتی شان بودم و از طرف دیگر نمی خواستم به آنها سخت بگذرد. در کنارشان می نشستم و دلداری شان میدادم:
- عزیزانم! من هم اگر با شما بودم همین کار را می کردم. شما یک کاری کنید جلوی چشمشان چیزی نخورید، اما من برایتان دور از چشم آنها چیزهایی می آورم که بخورید تا تلف نشوید.
آنها به توصیه ام گوش نمی دادند و من هر چیزی که می شد، برایشان می آوردم تا بخورند؛ هرچند آنها نمی پذیرفتند و همچنان به اعتصابشان پایبند بودند.
****
صبح روز سوم به طرف اتاق بچه های اسیر رفتم. هیچ صدایی از اتاق شنیده نمی شد. با ناراحتی از نگهبان خواهش کردم در را باز کند. وقتی داخل رفتم، بچه ها از شدت ضعف و بی حالی پس افتاده و روی زمین ولو شده بودند. بی حال شکم ها را در دست گرفته و به خود می پیچیدند و نای حرف زدن نداشتند. حال دو نفرشان رو به وخامت بود.
سراسیمه بیرون آمدم و به اتاق رئیس زندان رفتم و بدی حال بچه های اسیر را خبر دادم. مأموران به سرعت داخل سلول آمدند و اسیران بدحال را به درمانگاه بردند.
رئیس زندان با دیدن شرایط بد اسیران نوجوان با ناراحتی رو به من گفت:
- به آنها بگو یکی به عنوان نماینده از بینشان بیاید تا با ژنرال قدوری، مسئول کل اسرای ایرانی صحبت کند.
به سلولشان برگشتم تا هم آنها را از حال دوستانشان باخبر کنم و هم پیغام ابو وقاص را برسانم. چند دقیقه بعد با یکی از آنها که اوضاع روحی اش بهتر از بقیه بود، ولی به سختی قدم بر می داشت، به دفتر رئیس کل اسرا، ژنرال قدوری رفتیم.
داخل اتاق روبه رویش ایستادم. اسپر نوجوان از شدت ضعف نای ایستادن نداشت و نزدیک بود بیفتد. زیر بغلش را گرفتم تا بتواند سر پا بایستد، قدوری رو به او گفت:
- تو سرکرده شان هستی؟
- نه، من به نمایندگی از طرف همه آمدم و سرکرده شان نیستم.
همین جا بود که دو نفر دیگر هم به نمایندگی از اسرای نوجوان وارد شدند. قدوری گفت:
- له ليش ما يجوزون
- های العبه المن؟ ( به او بگو چرا دست بر نمی دارند؟ این کارهای شما برای چیست؟)
من گفتم:
- سیدی! میگویند ما سه شرط داریم؛ اول اینکه ما را به اردوگاه ببرند؛ دوم اینکه به ما اطفال نگویند. ما مثل بقیه رزمندگان در جبهه اسیر شده ایم؛ اطفال نیستیم و سوم اینکه با صلیب سرخیها ملاقات کنیم،
یکی از بچه ها که ضعف بر تمام بدن و حتی دید چشمانش غلبه کرده بود؛ رو به قدوری کرد و بی حال گفت:
- شما به ما دروغ گفتید، شما گفتید می خواهید ما را به ایران بفرستید. چرا از ما برای تبلیغات استفاده کردید؟
ناگهان چشمان قدوری از تعجب و عصبانیت گرد شد! خون توی صورتش دوید. اسیر نوجوان مرتب تکرار می کرد:
- چرا به ما دروغ گفتید؟! چرا گفتید می خواهید ما را پیش صلیب سرخیها ببرید؟! من می خواهم با نماینده شان حرف بزنم.
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂
🌷گفتندکه تا،
صبح فقط یک راہ ست
باعشق فقط،
#فاصله ها کوتاہ است❤
💫هرچندکه
رفتندولےبعدازآن
هرقطعه ی
این خاک زیارتگاہ است✨
@defae_Moghadas
🍂
🍂
🔻 روزشمار جنگ
حوادث جنگ در همچین روزی 👇
09/04/61
گزارش "لشكر 5 نصر" دربارة وضعیت عمومی منطقه بوبیان،
👈 كاهش شدت آتش دشمن
👈 ادامه تبادل آتش سلاحهای سبك
👈 شهادت هشت تن از برادران بسیجی و زخمی شدن هشت تن دیگر در منطقه مهران براثر انفجار مین دشمن.
👈 ورود 78 كامیون حامل تجهیزات نظامی از مرز كویت و 11 كامیون نیز از مرز اردن به عراق.
👈 شهید و زخمی شدن چهل تن از مردم خرمشهر و آبادان براثر آتش سنگین توپخانه های عراق.
👈 ادعا عراق مبنی بر گلوله باران مناطق مسكونی بصره توسط ایران.
09/04/65
👈 عملیات كربلای 1 – آزادسازی مهران با رمز مبارك «یا ابالفضل العباس ادركنی»
09/04/67
👈 ریچارد مورفی: تا زمانیكه ایران از پذیرش قطعنامه 598 سرباز میزند هیچگونه مناسبات عادی میان ایران و آمریكا برقرار نخواهد شد.
👈 ریچارد مورفی: آمریكا مصمم است در خلیج فارس باقی بماند و از كشتیهای تجاری در منطقه حراست كند.
👈 دیوید ملور (معاون وزارت خارجه انگلیس): انگلیس آماده است مناسبات سازندهتری را با ایران آغاز كند.
👈 حركت 2 ناوشكن انگلیسی برای پیوستن به ناوگان انگلستان در خلیج فارس
@defae_Moghadas
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 9⃣6⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
قدوری که سعی می کرد خونسردی اش را حفظ کند، گفت: |
- صلیب سرخی ها به خاطر تعطیلات کریسمس رفته اند و نیستند. شما نمی توانید با آنها صحبت کنید. در ضمن سيد الرئيس می خواست کار خیرخواهانه انجام دهد و یک جانبه شما را به ایران بفرستد. شما باید اعتصابتان را بشکنید.
نمایندگان اسرا گفتند: تا زمانی که به خواسته هایمان رسیدگی نشود، ما دست از اعتصاب برنمی داریم.
قدوری که از شهامت نوجوانان اسير متعجب شده بود، حرف هایشان را تا انتها شنید و در آخر گفت:
- شما اعتصابتان را بشکنید، من هم قول می دهم ترتیبی بدهم که شما را به اردوگاه بفرستند.
با این قول، قرار شد بچه ها به اردوگاه برگردند و اعتصاب غذا را بشکنند.
روز چهارم دو نفر از بچه ها را که بدحال تر از بقیه بودند وسط زندان خواباندیم و از پشت در سرباز عراقی را صدا زدیم. از دریچه در وقتی چشمش به دو نفری که وسط زندان خوابیده بودند، افتاد، سراسیمه اوضاع را به مقامات بالاتر گزارش داد و آنها را به بیمارستان منتقل کردند.
پس از انتقال آن دو به بیمارستان، فضای زندان سنگین تر از قبل شد. دیگر از سینی صبحانه و... خبری نبود. دستشویی رفتن هم از شب قبل ممنوع شده بود.
روز چهارم را بچه ها تشنه و گرسنه در حالی گذراندند که انگار ساعتهای پایانی عمرشان است و چیزی نمانده که از شدت تشنگی و گرسنگی بمیرند.
روز پنجم روز پیروزی بود. دو سه ساعتی به اذان ظهر مانده بود که ابووقاص داخل شد و به دستور او اعلام کردم:
- لطفا بلند شوید. یا الله! به هر سختی و زحمتی که بود یکی یکی بلند شدند. ابو وقاص گفت:
- آماده بشید. می خواهیم به اردوگاه ببريمتان!
با شنیدن این حرف همه از جا بلند شدند و جان دوباره گرفتند. از اینکه توانسته بودند حرفشان را به کرسی بنشانند خوشحال بودند. یک ساعت بعد از آن به من خبر دادند که فرستاده اند دنبال آن دو نفری که در بیمارستانند و به محض آمدن آن دو، مینی بوس حرکت می کند.
پیگیر باشید در
در پیام رسان ایتا👇
@defae_moghadas
🍂
.
وقتـــی دلت از هیاهوی شهـــر میگیرد
دنج تــرین جای دنیا ، برایت میشود اینجا... "گلـزارِ شهداء" ...
کنــارِ رفیقانی که
پـَر کشیدند تا کمـــی آنطرفتر از #بهشت ! #کنار_ارباب