eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 نمیدونم حکایت این پیام رسان های ایرانی چیه که هر دمّ و دقیقه از کار می ایستن و یه ملت رو منتظر میذارن، ولی سال های ساله واتساپ و تلگرام مث ساعت کار می کنن و خم به ابرو نمیارن. حالا باز خوبه امنیت و صنعت موشکی‌مون رو اینا مدیریت نمی‌کنن و الا حسابمون از جایی دیگه سر در میوورد. چی میشه کرد!! باید حوصله کرد شاید تو قرن بعدی یعنی از خرداد ۱۴۰۰ به بعد اوضاعمون خوب رو بخوبی بذاره و تو فضای رسانه هم رتبه های بالای جهانی رو کسب کنیم...... بگید آمین 🤲 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ، از دیروز تا امروز گفتگویی دوستانه با محسن رضایی قسمت چهارم 👇 🔻دکتر رضایی گفت: در سال اول جنگ نقد ما به راهبرد نظامی آقای بنی‌صدر این بود که هر کس هر چیزی می‌گفت او قبول می‌کرد، مثلا جناب آقای ظهیرنژاد معتقد بود که ما باید از دزفول برویم، آقای فلاحی معتقد بود که ما باید از اهواز حرکت بکنیم. ستاد جنگ آبادان می‌گفت باید از آبادان و ماهشهر شروع کنیم. ایشان قدرت تشخیص نداشت و این نظرات را یکی یکی عمل کرد و در همه شکست خورد. سال اول جنگ، راهبرد نظامی نداشتیم. در سال دوم که از عملیات ثامن‌الائمه شروع کردیم راهبرد ما بسیار تفاوت کرد. اول حصر آبادان را شکستیم. در عملیات طریق‌القدس به مرز رسیدیم. جبهه راه را دو تکه کردیم. تکه شمالی را با فتح‌المبین انجام دادیم و تکه جنوبی را با بیت‌المقدس و به مرز رسیدیم. مسئله این شد که وارد خاک عراق بشویم یا نشویم؟ بعضی می‌گفتند چرا جنگ بعد از آزادسازی خرمشهر ادامه پیدا کرد؟ این‌جا بحث‌هایی صورت گرفت. ما دیدیم که اگر سر مرز بمانیم و آتش‌بس را بپذیریم ممکن است چند وقت بعد، آتش‌بس خنثی شود و هر سه چهار سال این مسئله تکرار شود و این‌طوری معلوم نبود جنگ کی تمام شود. گفتیم ما که می‌خواهیم ده‌ها لشکر سر مرز بگذاریم برای حفظ آتش‌بس، از مرز عبور می‌کنیم و پشت اروند می‌ایستیم که با یک نیروی کم در دوران آتش‌بس، هزینه‌های سنگینی را چهل پنجاه سال به ملتمان تحمیل نکینم. سرلشکر رضایی ادامه داد: بعد از شکست در عملیات رمضان، نقد ما شروع می‌شود. آن‌موقع بین ما اختلاف افتاد. ما فرماندهان می‌خواستیم تا سقوط صدام، جنگ را طراحی کنیم و لازم بود که همه کشور وارد بشود. آقای هاشمی اما معتقد بود که اگر ما یک عملیات موفق انجام بدهیم آبرومندانه جنگ تمام می‌شود. در این بحث نمی‌توانستیم ایشان را قانع کنیم،ایشان هم نمی‌توانست ما را قانع کند. هر دو برای خودمان استدلال‌های محکمی داشتیم. 👋 @defae_moghadas 🍂
سلام، چشششم ، باید رفت سراغ آرشیو تشکر 🌹
جعبه سیاه جنگها، اسراری هستن که بسته به عامل زمان و مصلحت ، بخشی در دسترس قرار می‌گیرن و بخشی به فراموشی سپرده می‌شن. و وجه تمایز دفاع مقدس ما، مخزن الاسرار معنوی اونه که به همه جنگها فخر فروشی می کنه. بدنبال این بخش باشید که بقیه‌اش حاصل همینه
فرهنگ ناب بسیج 👌
🔴 دوستان عزیز جبهه ای!، بد نیست شما هم دست به تایپ بشید و از نکته‌های ناب جبهه‌تون بصورت کوتاه مطلبی بنویسید و از ایام قرنطینه فیضی ببرید 👇 @Jahanimoghadam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 4⃣ خاطرات مهدی طحانیان تلاش کردم بین شهدا قمقمه آبی پیدا کنم. هرچند می دانستم کار بیهوده ای است چون فرماندهان شب قبل دستور داده بودند آب برنداریم و به جایش مهمات حمل کنیم، اما با خودم گفتم، شاید کسی ملاحظه حال خودش را کرده باشد و قمقمه پرآبی پیدا کنم. لابه لای شهدا گشتم. اجساد پراکنده بودند. فقط بعضی جاها تعداد زیادی روی هم انباشته شده بود. شاید صد تا قمقمه دیدم اما یکی هم آب نداشت تا بتوانم کام چند مجروح را که خونریزی داشتند و مشخص بود عنقریب شهید می شوند، تازه کنم. بعضی قمقمه ها سنگین بود. خوشحال می شدم که بالاخره آب پیدا کردم اما درش را که باز می کردم میدیدم پر از خون است. این صحنه ها حالم را منقلب می کرد. مجبور بودم همه چیز را رها کنم و به راهم ادامه بدهم. در مسیر حرکتم، خاکریز عراقی ها تمام شدنی نبود. تانکهایشان شلیک می کرد. برای اینکه از ترکش توپ و خمپاره های ما در امان باشند، بالای خاکریز نمی آمدند. گاه صدای عراقی ها را از پشت خاکریز می‌شنیدم. این برای من شرایط خوبی نبود. فکر می کردم هر چه زحمت بکشم و تلاش کنم نمی توانم از این دشت صاف بی انتها عبور کنم. به عراقی ها که نزدیک بودم خطر کمتری متوجهم بود. فقط با تیر سروکار داشتم؛ ولی هر چه از آنها فاصله ام بیشتر می شد انگار با پای خود وارد قتلگاه می‌شدم. دیواری از آتش سر راهم بود که به سلامت از آن بیرون رفتن محال بود! تمام روز سرگردان بودم اما ناامید نبودم. حوالی ساعت های چهار و پنج شده بود و هوا هنوز گرم بود. با اینکه تمام روز را حرکت کرده بودم اما احساس ضعف و تشنگی‌ای که زمین گیرم کند، نداشتم. در آن شرایط غیر از گرمای هوا و نور خورشید که خودش تشنگی را تشدید می کرد، دود گرما و گرد و غبار انفجارها وقتی به حلقم می رسید، باعث سرفه و چسبندگی گلویم می شد و آخر سر هم مجروحانی که در مسیر پراکنده بودند و مدام آب می خواستند مرا غمگین می‌کرد. همین طور که در حال حرکت بودم، یک دفعه از پشت سر کسی صدایم زد: «مهدی... بیا اینجا!» برگشتم نگاه کردم. با اینکه فاصله زیاد بود، فهمیدم «کمال رضایت»، تیربارچی دسته و همشهری‌ام است. از اینجا مطمئن بودم که بین بچه های ما فقط کمال همیشه لباس نظامی عراقی می پوشید و از کلاه و حمایل آنها استفاده می کرد. می گفت با این لباس ها راحت است، کلاه و حمایلشان هم سبک است. کمال را دوست داشتم. از آنجا که در عملیات های قبلی هم شرکت کرده بود، می‌دانستم جوان زرنگ و با تجربه ای است. طرفش رفتم، اما هنوز چند قدم برنداشته بودم که صدای مهیبی بلند شد. صدا آنقدر وحشتناک بود که فقط اراده کردم خودم را بیندازم روی زمین. بعد دیگر نفهمیدم چه شد. احساس می کردم روی سرم گلوله می بارد. خاک، سنگ، تکه های آهن، ترکش های ریز همین طور از آسمان آوار می‌شد روی سر و بدنم. انفجار که تمام شد، یواش یواش پاهایم را تکان دادم، دستهایم را آوردم بالا و نگاه کردم. باورم نمی‌شد بلایی سرم نیامده، با خودم گفتم شاید گرمم حالی ام نیست. الان درد شروع می شود. اما نه دردی بود نه خونی و نه خراشی. 👇👇👇