🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۱۲
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
بعضی وقتها که خانۀ همسایهها را میدیدم، حسودیام میشد. با خودم میگفتم: «چقدر وسایلشان زیاد است. خوش به حالشان!»
پدرم سخت کار میکرد. توی مزرعۀ دیگران کارگری میکرد.
یک روز مادرم رو به پدرم کرد و گفت: «پولی نداریم چیزی بخرم.»
پدرم، دست به زانو نشست و گفت: «چه کارکنم ، زن؟ من و رحیم که توی مزرعۀ مردم مشغول کاریم. مزدمان همین قدر است. اگر زمین از خودم بود، فرق میکرد.»
دلم از ناراحتی پدرم شکست. گفتم: «کاکه، من هم میتوانم کار کنم.»
پدرم خندید و گفت: «تو هنوز کوچکی، فرنگیس. برای تو زود است.»
خیلی اصرار کردم و گفتم: «بگذار با تو بیایم کارگری. به خدا قول میدهم خوب کار کنم.»
قبول نکرد. سرش را تکان داد و رفت
صبح زود با صدای نماز خواندن پدرم از خواب پریدم. هوا هنوز تاریک بود. کنار سماور نشست و برای خودش چای ریخت. من هم بلند شدم و کنار دستش نشستم. چیزی نگفتم، ولی وقتی برای کارگری راه افتاد، بیسروصدا دنبالش رفتم. کمی جلوتر، برگشت و مرا دید. تعجب کرد. پرسید: «روله، چرا دنبالم آمدی؟ مگر نگفتم نیایی؟»
با التماس گفتم: «به خدا خوب کار میکنم. اگر خسته شدم، برمیگردم.»
دستی به سرم کشید و گفت: «تو کوچکی هنوز ولی خب، اگر میخواهی بیا. خسته که شدی، به من بگو.»
اینطور بود که کار کردن را شروع کردم. کوچک بودم، اما غیرتی. میگفتم باید طوری کار کنم که مسخرهام نکنند. گاهی لابهلای گیاهها و ساقههای گندم گم میشدم. قدم کوتاهتر از آنها بود.
روزهایی بود که خسته میشدم و میبریدم، اما به خودم میگفتم: «خجالت بکش، فرنگیس. پدرت به کمک احتیاج دارد. مرد باش، فرنگیس!»
آفتاب روی سرم میتابید و عرق ازپیشانی ام شُره میکرد. مرتب آب میخوردم. اما غروبها، خوشحال بودم؛ چون وقت آن میرسید که مزدم را بگیرم. صاحبکارمان روزانه مزد میداد. روزهای اول زود از نفس میافتادم، اما کمکم عادت کردم و کار را یاد گرفتم. آفتاب داغ وقتی روی سرم میتابید، دستمال سرم را تندتند خیس میکردم تا خنک بمانم. پدرم هم دستمال روی سرش را محکم به صورتش میبست و از دور به من نگاه میکرد و مواظبم بود.
روزهای اول که به دستهایم نگاه میکردم ، ناراحت میشدم. دستهایم زخمی و پوستپوست و قرمز شده بودند. درد میکردند و سوزش داشتند. وقتی به خانه میرسیدم، به مادرم میگفتم دستهایم درد میکند، و او روی زخمهای دستم روغن حیوانی میمالید.
یک شب که به خانه آمدم، دیدم مادرم کاسهای حنا درست کرده است. دستم را توی کاسۀ حنا گذاشت. میگفت حنا زخمهای دستم را خوب میکند. دستم سوخت، اما تحمل کردم. یواشیواش دستهایم پوست پوست شد. پوست صورتم خشک شد و جلوی آفتاب سوخت. کمکم رنگ صورتم برگشت و دستهایم زمخت و بزرگ شدند.وقتی از سر زمین برمیگشتیم، پدرم دستهایم را میگرفت، میمالید و میبوسید. بعد تازه میفهمیدم دستهای من پیش دستهای پدرم خیلی نرم است! دست پدرم بزرگ و خشک و زمخت بود. آن وقت تمام دردهایم از یادم میرفت و از خودم خجالت میکشیدم. پدرم که راه میرفت، از پشت سرش بالا و پایین میپریدم و تا آهوزین باهم حرف میزدیم
چند دقیقه یک بار هم پدرم نگاهم میکرد و میگفت: «براگمی!»
بعضی شبها که از سر زمین به خانه برمیگشتیم، میدیدم غذامان فقط نان خشک است. همان دم در از حال میرفتم. حالم بد میشد. لقمهای نان که توی دهن میگذاشتم و همراهش یک حبه قند که میخوردم، حالم جا میآمد. آن وقت از خستگی همانجا خوابم میبرد.
میدانستم از اینکه فقیر هستیم و مشکل داریم، پدرم خیلی ناراحت است. اما وقتی میدید که اهمیتی نمیدهم، کمی خیالش راحت میشد. شبها قصههایی از مردم باعزت و آبرو تعریف میکرد که هیچ وقت نمیگذارند دیگران بفهمند دردشان چیست و سعی میکنند با عزت و زحمت زندگی کنند و منت کسی را نمیکشند.
موقع درو، بارها را گوشهای جمع میکردیم. بعد بار را میبستیم و روی پشت میگذاشتیم و میبردیم تا سرِ جاده یا خرمنگاه. آنجا روی خرمن میگذاشتیم تا کومهای بزرگ درست شود. من خیلی قدرت داشتم. بار زیادی را روی دوشم میگذاشتم و تا خرمنگاه میبردم. گاهی هم روی پشتم و هم روی سرم بار میگذاشتم.
دفعۀ اول، پدرم بارِ کمی روی دوشم گذاشت. گفتم: «بازم بگذار.»
یک کم دیگر گذاشت و گفت: «فرنگیس، بس است... دیگر نمیتوانی.»
خندیدم و گفتم: «میتوانم کاکه. میتوانم.»
پدرم وقتی دید با آن همه بار هنوز خوب راه میروم، تعجب میکرد. دفعۀ بعد که خواستم بار ببرم، گفتم روی سرم هم بگذارد.
از صبح تا شب، روزی صد بافه
گندم میبردم تا خرمنگاه و برمیگشتم.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
1⃣2⃣
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۱۳
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
..با زجر بزرگ شدم و سختی زیاد کشیدم. زرنگ بودم، اما کمحرف. سالی یک بار هم لباس نمیخریدیم. لباسم همیشه کهنه
وپراز وصله وصله بود. گاهی این وصلهها آنقدر زیاد میشد که انگار لباس چهلتکه تنم است. کفشهای لاستیکیام پاره که میشد، خودم پینه میکردم
کمکم بیشتر کارهای بیرون از خانه را من انجام میدادم. درو میکردم، نان میپختم، گاوها و گوسفندها را به چرا میبردم، کشاورزی میکردم، بذر میکاشتم، علفها را وجین میکردم و حتی چغندرکاری و برداشت چغندر. هر کاری از دستم برمیآمد، انجام میدادم.
گاهی برای سوخت منزل، از کوه «چیلی»می اوردم
منطقۀ ما پر از درختچههای کوهی است. مهمترینش بلوط است. وقتی میخواستم برای آوردن چیلی بروم، اول تبر تیزی انتخاب میکردم و به سمت کوه راه میافتادم. با تبر، چوبهای خشک بلوط را میشکستم. صدای تبرم در کوه میپیچید و از اینکه صدای دست خودم را توی کوه میشنیدم، خوشم میآمد. بعد شروع میکردم به بستن شاخهها به همدیگر. کولۀ شاخهها، بزرگ و بزرگتر میشد. با طناب، چوبها را محکم میکردم. چیلیها را روی کولم میگذاشتم
وسر طناب را دور گردنم محکم میکردم. تبرم را دست میگرفتم، یاعلی میگفتم و راه میافتادم سمت پایین.
وقتی به ده میرسیدم، از نفس میافتادم. اما وقتی میدیدم مردم با تعجب به کولهبارم نگاه میکنند، میدانستم زحمت زیادی کشیدهام. به خانه که میرسیدم، مادرم دستهایش را بلند میکرد و میگفت: «خدایا شکرت، از صد پسر کاریتر است! خدایا شکرت، برای این دختر.»
بعضی وقتها هم برای پنبهچینی به روستا گورسفید میرفتیم. پارچهای به کمرم میبستم و تندتند پنبه میچیدم. تا غروب، دامن دامن پنبه میچیدم. غروب میدیدم یک گونی بزرگ پر شده است.
گاهی هم میرفتم و برای مردم وجین میکردم. یا چغندر میچیدم و دستمزد میگرفتم. خیار و پنبه میچیدم و هر کار مردانهای انجام میدادم تا پولی به دست بیاورم. وقتی خسته از کار روزانه، صاحبکار دستمزدم را میداد، خوشحال تا خانه میدویدم. حتی گاهی صاحبکارها اجازه میدادند یکی دو دانه خیار و گوجه هم وسط کار بخورم. همانجا، بدون اینکه آنها را بشویم، میخوردمشان.
بهار، وقت رسیدن نعمت بود. دشت و کوه پر میشد از شنگه و کنگر و پاغازه و گیاهان دیگر. وقتی برای چیدن کنگر و گیاهان کوهی میرفتیم، همیشه بار من بیشتر و بزرگتر از بقیه بود. وقتی با بار گیاهان خوراکی به خانه برمیگشتم، تا چند روز از همان گیاهها میخوردیم. فصل بهار برای ما فصل خوبی بود؛ چون خیلی از گیاهانی را که میتوانستیم به عنوان غذا درست کنیم، خودمان از کوه میکندیم وبابتش پول نمیدادیم.
بهار بود و صحرا پر از گل و سبزه شده بود. طرف ظهر بود و داشتم توی سبزهها بازی میکردم که مادرم صدایم زد و گفت: «فرنگ بیا. گوسفندها دارند بچه به دنیا میآورند.»
با خوشحالی رفتم و کنار دست مادرم ایستادم. مادر و پدرم به گوسفندی که داشت بچهاش به دنیا میآمد، کمک میکردند. بزغاله که دنیا آمد، از خوشحالی دست زدم و به بزغاله نگاه کردم. بزغاله که دنیا آمد، آرامآرام سرپا ایستاد و سعی کرد راه برود. بزغالۀ قشنگی بود. بزغاله هی میافتاد و هی بلند میشد. چشمهای درشت و قشنگی داشت. آنقدر قشنگ بود که خوشم آمد برای خودم نگهش دارم. به پدرم گفتم: «این بزغاله مال من باشد؟»
دستش را به کمرش زده بود و به بزغاله نگاه میکرد. پرسید: «دوستش داری؟»
با شادی گفتم: «آره کاکه. تو را خدا این را بده من.»
خندید و گفت: «باشد برای خودت.»
مادرم گفت: «چه خبر است! حالا دیگر اختیارش را از ما میگیرد.
پدرم گفت «اشکال ندارد. این بزغاله مال فرنگیس است.»
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
1⃣3⃣
5.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نماهنگ حماسی و شور انگیز
" پشتیبان "
از دلاور مردان هشت سال دفاع مقدس
#فتو_کلیپ
#نماهنگ
#روز_جانباز
#ماه_شعبان
#میلاد_حضرت_عباس ع
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ناگفتههای
عملیات والفجر ۸
#شناسایی_ل۷
1️⃣2⃣
🔹خاطرات محمد حسین مفتحزاده
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
آنشب مادرم اصلا نگذاشت حتی خودم سرم را بشورم. همانند دوران کودکی مرا روی چهار پایه نشاند سرم را شست. دست و بال و کمرم را کیسه کشید، برایم می خواند. گاهی از داماد کردنم می گفت و گاهی همانند بچگی هایم با خواندنش لوسم می کرد.
مادرم آرام شده بود.
در گوشه اتاق سفره ای برایم پهن کرد.
عطر بوی غذای مادر که با عشق طبخ شده گویی از بهشت روی سفره قرار گرفته بود.
وقتی آرامش، دل مادرم را تسخیر کرد از او پرسیدم چه شده ؟؟؟؟ اینبار مادر در مقابل سوالم مقاومت نکرد و گفت پریشب خواب تو را دیدم که از در خانه مثل الآن که آمدی وارد شدی ولی به شکل بچگی هایت بودی، خودم حمامت کردم و لباس تنت کردم. از خواب که بیدار شدم می دانستم حتما داری می آیی.
گفتم پس تمام این حمام کیسه کشیدن ها بهانه بود، هاااان . مادرم لبخندی زد.
پدرم با سر وصدای ما بیدار شد تا مرا دید، بشوخی گفت الحمد الله که آمدی ، این مادرت ما را از گرسنگی کشت؟!خواهر و برادرم را صدا کرد آنها نیز آمدند. آنها هنوز شام نخورده بودند ؟!؟!؟!
ساعت از ۱ شب گذشته بود همه باهم گرد سفره نشستیم و شاید آن شب یکی از بهترین روزهای عمرم بود.
خواهرم گفت از دیشب مادر گفته محمدحسین قرار بیاد و از دیشب منتظر نشسته .
وای خدای من سال۶۰ برادرم محمدحسن شهید شده بود و حالا در سال ۶۴ بودیم. خدایا این مادران شهدا دردل چه می کشند! حالا می فهمم چرا بعضی اوقات مادرم بیقرار می شد و هیچکدام از ما نمی توانستیم او را آرام کنیم.
اشک ها و گریه ها تنها مونس دلتنگی های مادر در فراغ فرزندش است.
صبح زود مادر مرا برای نماز بیدار کرد.
پیدا بود اصلا نخوابیده،
سماور داشت قل می خورد و آب در دلش بیقراری می کرد.
بعداز نماز صبحانه مختصری همراه مادرم خوردم.
مادرم قرآن و ظرف آبی آماده کرده بود.
مرا از زیر قرآن گذراند و پدر مرا به آوغوش کشید .
مادرم گفت در پناه خدا دست حضرت علی (ع) به همراهت.
همه آرامش داشتیم . با قوت قلب از آنها جدا شدم ولی این حس را داشتم (انگار مادرم قسمتی از خوابش را برایم تعریف نکرده).
باماشینهای عبوری خودم را سر ساعت مقرر به پادگان کرخه رساندم .
قصد وارد شدن با پادگان را داشتم که دژبان مانع شد. برگه ماموریت و کارت شناسایی مرا چک کرد و گفت کجا می خواهی بروی؟ گفتم واحد اطلاعات .
با تعجب نگاهی بمن کرد و گفت در پادگان کسی نیست. همه رفتن منطقه ، اگه می خواهی به منطقه بروی چند اتوبوس رفتن پشت پادگان تا نیرو های گردانها را به منطقه ببرند. می توانید با آنها بروید.
همانجا کنار اتاقک نگهبانی منتظر ماندم . رضا آلویی و مرحوم محمدعلی بغیاز نیز از راه رسیدند . آنها را در جریان اتوبوسهایی که قرار است به منطقه بروند قرار دادم . تا حوالی ظهر منتظر ماندیم تا اتوبوسها آمدند.
هنوز از هوشنگ رحمانی خبری نبود.
در انتهای یکی از اتوبوسها که برادر محمد ملایی راننده آن بود جای گرفتیم.
ظاهرا قسمتی از گردان حضرت علی بن ابیطالب (ع) دراین اتوبوس سوار شده بودند .
از میسر اهواز خرمشهر و سپس بطرف آبادان حرکت می کردیم و در منطقه ذالفقاری اتوبوسها از حرکت باز ماندند.
با توجه به گل مالی بودن شیشه ها دقیقا نمی دانستیم کجا هستیم. اجازه پیاده شدن بما نمی دادند.
حتی نماز صبح هم بصورت نشسته در اتوبوس خواندیم.
کنار دستم یه نوجوان بسیجی بود که مدام گریه می کرد وقتی جویای موضوع شدیم متوجه شدیم کف پوتین او کنده شده و با تکه پارچه ای آنرا به رویه پوتین بسته. می گفت اگه اینجوری بمونه من را در عملیات راه نمی دهند.
پوتین ها را از پایش در آوردیم از لای پنجره انداختیم بیرون و شروع کردیم باهاش شوخی کردن.
گفتیم این پوتینا به درد نمی خوره او با تعجب مارا نگاه می کرد. گفت پس حالا چکار کنم گفتیم پا برهنه به عملیات برو !!
بشدت عصبانی شد و قصد داشت بره دوباره پوتین های خودش را پیدا کنه بپوشه .
من یه جفت کتانی اضافه نو داشتم که تقریبا هم اندازه پای آن نوجوان بسیجی بود .
کتانی ها را به او دادم . از خوشحالی داشت بال در می آورد .
رضا آلویی ومحمدعلی بغیاز صورت او را بوسیدن و گفتن از همان اول دوست داشتیم باهات کمی شوخی کنیم .
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂