🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۲۳
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
تا غروب انتظار کشیدیم، اما نه گروه اول برگشتند، نه خبری از گروه دوم شد. دم غروب بود که به طرف آوهزین راه افتادم. بدجوری دلم گرفته بود. میخواستم سری به پدر و مادرم بزنم. وقتی به آنجا رسیدم، خواهرها و برادرهایم دورم را گرفتند. سیماولیلا از اینکه من به آنجا رفته بودم، خوشحال بودند و کنارم نشستند. دم در حیاط نشستیم. جبار و جمعه هم کنار پسرها مشغول بازی بودند. دم غروب، هوا سرخ بود. غمگین و دلگیر منتظر نشسته بودیم که دیدم از سمت جاده گردوخاک بلند شد.
آمبولانسی به سمت آوهزین میآمد. بهسرعت میآمد و میدانستیم حتمی خبری دارد. از جا بلند شدیم و با دلهره به آمبولانس نگاه کردیم که هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد. وقتی رسید
ایستاد و رانندهاش پیاده شد. گردوخاک همه جا را گرفت.
مرد راننده، سر و صورتش خاکی بود. به نظر میآمد قیافهاش درهم و دمغ است. وقتی قیافهاش را دیدم، نفس در سینهام حبس شد. جلو دویدم و سلام و علیک کردم. مرد فقط سری تکان داد. دایی دیگرم حشمت جلو آمد و گفت: «بگو چه شده، مرد؟ تو بیخود این طرفها نیامدهای؟ بگو زودتر و خلاصمان کن.»
راننده آمبولانس با ناراحتی گفت: «خبر بدی دارم!»
وقتی این را شنیدم، پاهایم سست شد. همه با دلهره به راننده نگاه میکردیم. راننده ادامه داد: «شنیدم یک عده از شما رفته بودند دنبال جوانهای ده...»
مرد سکوت کرد. داییحشمتم تندی گفت: «ها، رفته بودند. همه منتظرشان هستیم، ولی هنوز خبری ازشان نرسیده.»
مرد چشم دوخت توی تخم چشمهای داییحشمت و این بار آرامتر از قبل ادامه داد: «همۀ آنها که رفته بودند... به ماشینشان که به طرف خسروی میرفته، بمب خورده و همگی توی ماشین شهید شده اند
هنوز حرفش تمام نشده بود که شیون و واویلا برپا شد. دنیا دور سرم چرخید. مردم حالشان از من هم بدتر بود. خاک ده به آسمان بلند شد. هر کس مشتی خاک برداشته بود و به سر میریخت. زنها با صدای بلند فریاد میزدند: «هی وا... هی وا...»
مردها دستهاشان را جلوی صورتها گرفته بودند و یکییکی روی زمین مینشستند. زنها روبهروی هم ایستاد بودیم و توی صورتمان میزدیم و شیون میکردیم
: «هی وا... هی وا...»
هشت نفر از ده ما رفته بودند و حالا توی آن تنگ غروب، شیون بود و واویلا. شیونی به راه افتاد که سابقه نداشت. مردها و زنها صورتهاشان را میخراشیدند. موها را میکندند و دوردستها حلقه میکردند. از صورت همۀ زنها خون به راه افتاده بود. صورت بچهها هم خیس اشک بود. تمام مردم روستا، کنار چشمه، مثل ابر بهار گریه میکردند.
شانههای پدرم را گرفتم و کنار دیوار خانه نشاندم. دستهای مادرم را گرفتم و گفتم مادر به قربانت... مادر به فدای قلب مجروحت... خالوی عزیزم...»
صورتم را چنگ میانداختم. به سینه میکوبیدم و حسین حسین میگفتم. انگار شب عاشورا بود.
مردهای روستا کمکم به خود آمدند و بلند شدند. کدخدا رو به بقیه کرد و گفت: «باید برویم و جنازههاشان را بیاوریم.»
کدخدا اسمش مشهدی الهی مرجانی بود. مردم روستا خیلی قبولش داشتند. از صبح تا شب صدای قرآن خواندنش از خانه بلند بود. همیشه سعی میکرد با وضو باشد
برادرش هم بین مردهایی بود که رفته بودند.
یکی از مردهای ده گفت: «هر کس برود، کشته میشود...»
هنوز حرف از دهانش خارج نشده بود که داییام حشمت، با ناراحتی بر سرش فریاد کشید: «اگر همهمان را هم بکشند، باید جنازههاشان را برگردانیم.»
عدهای از عزیزانمان توی جبهه بودند و ما از آنها بیخبر بودیم. عدهای از پارههای تنمان کشته شده بودند و قرار بود عدۀ دیگری بروند تا جنازههاشان را بیاورند
خدایا این چه مصیبتی بود که گرفتارش شده بودیم. روستای ما یکباره داغدار شده بود. انگار دشمن آمده بود تا فقط آوهزین و گورسفید را نابود کند.
خواب به چشم کسی نمیآمد. شب، مردم ده جمع شده بودند کنار هم. هیچ کس آن شب غذا نخورد. همه در رفت و آمد بودند. وسیلۀ زیادی نبود. فقط گاهی ماشینهای عبوری بودند، یا تراکتور. مردم نمیدانستند باید چه کار کنند. مردها دوباره شور گرفتند. گروه اول که رفته بودند بجنگند، گروه دوم که همه کشته شده بودند و حالا گروه
سوم هم میخواست برود.
بعضی از مردها میگفتند: «تا حالا جنازهها دست دشمن افتاده، چون دشمن پیشروی کرده، چطور میشود جنازهها را آورد؟ بگذاریم شاید نیروهای خودی، جنازهها را آوردند.»
اما داییام حشمت و چند نفر دیگر میگفتند باید برویم دنبال جنازهها، یا مثل آنها میمیریم یا با جنازۀ آنها برمیگردیم.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۲۴
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
داییام میگفت: «میروم و جنازهها را میآورم. برای ما ننگ است جنازۀ عزیزانمان روی زمین بماند و دشمن به ما بخندد. برای ما بد است. خواب شب، خجالتی روز است.»حرفهای کدخدا و داییحشمت اثر خودش را کرد. چند مرد، با یک تراکتور راه افتادند. پشت سرشان، صدای صلوات و دعای مردم توی دل شب بلند شد. دل داغدارمان دوباره منتظر شد.
همۀ مردم، کنار خانهها به انتظار نشستند. همه جا تاریک بود. یک مدت سروصدای بچهها بلند بود، اما کمکم صدای آنها هم خوابید. بچهها همانجا روی زمین و کنار دیوارها به خواب رفتند. در میان سکوت بازهم
گاهگاهی، صدای روله روله و شیون و واویلا بلند میشد و انگار مردم دوباره یادشان افتاده باشد که چه بلایی سرشان آمده، همه شروع به شیون و زاری میکردند.
خاطرات داییام محمدخان، رانندۀ روستا فرمان، همان کسی که اولین بار با او به چم امام حسن رفتیم، و بقیه، یک لحظه رهایم نمیکرد. از یک طرف، شیون و عزاداری میکردیم و از طرفی باید خانه را برای مراسم آماده میکردیم. از طرفی هم انتظار میکشیدیم. پدرم اشک میریخت و به من نگاه میکرد. مادرم حال خوبی نداشت. مثل سایه شده بود. به یک گوشه خیره میشد، اشک میریخت و زیر لب اسم برادرش محمدخان را صدا میزد.
وسایل مراسم را آماده کردیم. چند تا از زنها، توی دل تاریکی مور8 میخواندند. در وصف عزیزانمان، با صدای غمگین ناله میکردند و شعر میخواندند. آسمانِ آن شب آنقدر سیاه و غمگین بود که هیچ وقت آن را اینطوری ندیده بودم. کنار چم نشستم. به آرامی شیون میکردم. یاد داییام محمدخان و دعوای آخرمان اذیتم می کرد
. انگار میدانست قرار است کشته شود و میخواست من زنده بمانم. هی خالو، هی خالو...
پدرم توی تاریکی دست روی شانهام گذاشت و بلندم کرد. نگذاشت به حال خودم باشم. برگشتم خانه که از دور تراکتور پیدا شد و شیون و واویلا هوا رفت. کِل میکشیدیم و فریاد میزدیم. انگار میخواستیم به دشمن بگوییم ببینید، عزیزانمان را آوردیم. ببینید، نگذاشتیم عزیزانمان روی خاک بمانند.از پشت تراکتورها خاک بلند میشد
دایی ام حشمت از همانجا روی تراکتور بلند شد و گفت: «بیایید به پیشواز. عزیزانمان آمدهاند. عزیزانمان برگشتهاند.»
حرفهای داییام باعث شد که همه فریاد بکشند. تراکتور که ایستاد، شیونکنان دور آن را گرفتیم. با صدای بلند میگفتیم: «خوش هاتی. عزیزکم. خوش هاتی...»
صورتها را میخراشیدیم و خاک روستا را به سر میکردیم. صدای وِی وِی تمام روستا را گرفته بود. جنازهها را یکییکی روی دست میگرفتیم و پایین میآوردیم. جنازههای تکهتکه، جنازههای رشید عزیزمان
را: داییام محمدخان حیدرپور، الماس شاهولیان، احمد شاهولیان، علی مرجانی، کریم فتاحی، فرمان اعتصامنژاد، عبدالله علیخانی. هشت نفر رفته بودند، ولی هفت جنازه برگشت. درجهداری که اسمش یادم نیست، رفت و برنگشت.
توی تاریکی شب، شیون و واویلا بود. هفت جنازه به روستا آمده بود. هفت مردی که رفته بودند عزیزانمان را بیاورند، اما خودشان از این دنیا رفتند. آن شب تا صبح هیچ کس نخوابید. حتی بچهها هم تا صبح ناله کردند
صبح روز بعد از خانه بیرون رفتیم. باید جنازهها را خاک میکردیم. کنار روستا، عدهای از مردها شروع کردند به کندن قبر. عدهای هم جنازهها را کنار چشمه گذاشتند تا بشویند. غسالخانه نداشتیم. هفت دلاور را روی خاک، کنار چشمه گذاشتند. مردم خودشان را روی جنازهها میانداختند. صدای شیون مادرها و خواهرها و زنهای ده بلند بود. منظرۀ غمگینی بود. هیچ وقت نشده بود که بخواهیم هفت نفر را با هم توی خاک بگذاریم. مادرم بیقراری میکرد و دائم از حال میرفت. چشمهایش مثل کاسۀ خون شده بود. صورتش زخمی بود. موهایش را کنده بود. روی جنازۀ داییام از حال میرفت. اشکهایش، مثل سوزن قلبم را سوراخ میکرد. سربند بزرگش را بسته بود. دستهایش را دور میچرخاند و صدای مورش، ده را پر کرده بود: «براگم، حلالم که.»
کنارش روی زمین نشستم. به جنازۀ داییام محمدخان، که کنار چشمه دراز شده بود، نگاه کردم. دستم را روی جنازهاش گذاشتم و با صدای بلند گفتم:
خالو ، تقاص خونت را میگیرم.»
خون جلوی چشمانم را گرفته بود. زنها همه سیاه پوشیده بودند و موهاشان را میکندند.
یکدفعه صدای هواپیما آمد. مردم وحشتزده آسمان را نگاه کردند. تا آمدیم بجنبیم، بنا کردند به بمباران. خدایا، از جان ما چه میخواستند؟ مردها فریاد میزدند: «پناه بگیرید. از پیش جنازهها بروید کنار... فرار کنید.»
دست خواهر و برادرهایم سیما و لیلا و جبار و ستار را گرفتم و گوشۀ چشمه دراز کشیدیم
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ناگفتههای
عملیات والفجر ۸
#شناسایی_ل۷
1️⃣9⃣
🔹خاطرات محمد حسین مفتحزاده
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
چند تکه تنه نخل که بعنوان دیواره دفاعی اول عراق بود در حال سوختن و دود ناشی از آن فضا را پر کرده بود، بوی سوختن تنه نخل بوی خاصی بود که با فضای حزن انگیز خط عراق همخوانی داشت. انگار پاییز برگریزان شده بود خیلی از دوستان و رزمندگان پرپر شده روی زمین آرمیده بودند. حسب وظیفه باید تمام منطقه را مورد بررسی قرار می دادم و گزارش آن را به حاجی کوسه چی می رساندم . علیرضا شهربانو ، علیرضا قپانچی و علی زارع اولین نفراتی بودند که توجه مرا بخود جلب کردند. بعد از خوش و بشی کوتاه به ادامه ماموریتم پرداختم . حدود ۵۰ متر بسمت چپ رفتم تا از الحاق با لشکر ۱۹ فجر مطمئن شوم که چشمم از دور به پیکر مطهر شهیدی که تک و تنها در گوشه خط آرمیده بود افتاد . دلم هری ریخت خدایا چه می دیدم ... بله حاج عبدالکریم پور محمدحسین بود. قد و قامت رشیدش جای هیچ شکی برایم نگذاشت . خودم را به او رساندم ، دو زانو کنارش نشستم و بی اختیار اشکهایم سرازیر شد. اصلا باورم نمی شد که حاجی را در چنین حالتی ببینم. دست راستش به آرامی و بصورت کشیده زیر سرش بود، انگار که در خوابی ناز بسر می برد. عقربه ساعت روی دست چپش آرام آرام رقص گذر زمان داشت و بر گرد خود می چرخید که انگار مرا با خود می برد و حاجی که از دایره این عالم خاکی پر کشیده بود .
روضه دلم را در کنار حاجی بهتنهایی سر دادم. پیکر حاجی را بر گرداندم .
گفتم حاج کریم! یادت که نرفته قول دیروزمان ....
یادته گفتی حتما شفاعت می کنم ...
یاد آخرین جمله حاجی افتادم که کنار گوشم گفت( تو چه؟) حالا آن جمله رنگ خود را برایم نمایان کرده بود. (در اصل حاجی گفت تو چه؟، آیا تو خودت را برای شفاعت ما آماده می کنی؟) خدایا کمکم کن تا آنچنان شوم که مورد شفاعت شهدا قرار گیرم .
چند نفر از غواصان لشکر که بر اثر توفان شدید آب، وارد محدود ل۱۹ فجر شده بودند بمن رسیدند و آدرس نیروی خودی را پرسیدند. مسیر را ادامه دادم تا به نیروهای ل۱۹ فجر رسیدم. وضعیت خط آنها همانند خط ما بود. هنوز خیلی از سنگر های اجتماعی پاکسازی نشده بود . نیروهای عراقی درونشان حضور داشتند .
تمام این مدت من سلاحی نداشتم چرا که جزو آخرین نفرات بودم که به یگان ملحق شده بودم. یک قبضه کلاش غنیمتی بسیار تمیز و خاص گیرم آمد. سریع آنرا مسلح کردم و دوباره همان مسیر را برگشتم و وضعیت را برای حاجی کوسه چی توضیح دادم . ایشان گفت برو وضعیتی از جلوی خط هم برایم بگیر . با توجه به تاریکی هوا تنها توانستم تا جایی که نیروهای خودی پیش رفته بودند(جاده ظفر) گزارش تهیه کنم.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 آمارگیر وسواسی
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
•┈••✾💧✾••┈•
یكی از درجهداران عراقی كه سالها در ارتش بعث خدمت كرده بود، در شمردن اسرا خیلی وسواس به خرج میداد و همیشه هم دست آخر اشتباه میكرد. یك روز عصر شروع كرد به شمردن بچّههای اتاق ۱۰ تا آنها را به داخل آسایشگاهشان بفرستد. تعداد افراد هر آسایشگاه حدوداً صد و پنجاه نفر بود؛ ولی گاهی میشد چند نفری را برای نظافت بیرون نگه میداشتند و یا مثلاً به جرم مخالفتی به سلّول میبردند.
خلاصه این كه چند بار تا آخر شمرد و دوباره برگشت و در هر بار از مسئول آسایشگاه چیزی میپرسید. مثلاً میگفت: چند نفر در بیمارستان یا سلّول هستند و بالاخره بعد از كلّی شمردن، دستور داد صف به صف داخل اتاق شوند. بعد از داخل كردن بچّهها هم، در را قفل كرد. اما همین كه خواست به طرف آسایشگاه دیگر برود، دید دو نفر دوان دوان به طرف آسایشگاه میآیند. پرسید: شما مال كدام اتاق هستید؟ هر دو گفتند: اتاق ۱۰. درجهدار عراقی با تعجب به طرف اتاق ۱۰ برگشت تا آنها را داخل اتاق كند كه دید چند نفر دیگر هم آمدند. بدبخت درجهدار فداكار صدام از خجالت داشت آب میشد و بچّهها هم داخل اتاق از خنده رودهبُر شده بودند.
•┈••✾💧✾••┈•
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۲۵
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
هواپیماها بیهدف اطراف روستا را میزدند. ما را که دیده بودند جمع شدهایم، میخواستند نابودمان کنند.
هواپیماها که رفتند دور بزنند، فریاد کشیدم و به مادرم و بچهها گفتم: «بروید کنار صخرهها. فرار کنید از اینجا.»
هواپیماها، با هر آمدن و رفتن، کلی بمب روی سرمان میریختند. چون دهاتمان سوراخ و صخره زیاد داشت، خودمان را کنار صخرهها پنهان کردیم تا بروند. دائم به برادرها و خواهرهایم میگفتم: «دستهاتان را روی سرتان بذارید
دهانتان را باز کنید. میگویند اینطوری به مغز فشار نمیآید.»
خواهرها و برادرهایم، زیر دستم میلرزیدند. به خاطر اینکه چیزی نبینند، دستم را روی سرشان کشیده بودم تا سرشان را بلند نکنند. مثل گوسفندی که گرگ دیده باشد، قلبشان تند میزد.
هواپیماها که رفتند، مردم دوباره کنار چشمه جمع شدند. هواپیماها دوباره برگشتند. حال خودم را نمیفهمیدم. جنازۀ هفت تا از مردهامان روی زمین مانده بود و هواپیماهای پدرنامرد دست از سرمان برنمیداشتند . از ناراحتی، رفتم روی سنگی ایستادم و رو به هواپیماها فریاد زدم: «خدانشناسها، از جان ما چه میخواهید؟ دنبال چه میگردید؟ عزیزانمان را که کشتید، خدا برایتان نسازد. میخواهید جنازههاشان را هم در خاک نگذاریم؟»
از بالای سنگ داد میزدم. رو به هواپیماها فریاد میکشیدم و نفرین میکردم. حال عجیبی داشتم. از اینکه میدیدم اینها اینقدر خدانشناس هستند، عذاب میکشیدم.
بغض راه گلویم را بسته بود. عزیرانمان را شهید کرده بودند و حالا نمیگذاشتند جنازههاشان را توی خاک بگذاریم. مردهای ده، فریاد میزدند: «لعنتیها، بس کنید... بگذارید جنازههامان را بگذاریم توی خاک.»
هواپیماها که دور شدند، مردها گفتند: «عجله کنید. نباید هیچ جنازهای روی زمین بماند. هواپیماها دوباره سر میرسند.»
زنها کنار رفتند و مردها مشغول شستن جنازهها شستند. وقتی جنازهها را توی آب چشمه میشستند، نالیدم: اوه زین بدن عزیزانمان را خوب بشور... آوهزین دردت به جانم، اینها عزیزان ما هستند، مرنجانشان...»بالاخره جنازهها را غسل دادند و کفن کردند که دوباره سر و کلۀ هواپیماها پیدا شد. صداشان گوش را کر میکرد. بمبهاشان ده را میلرزاند. کنار جنازهها شیون میکردیم و مردها، در حالی که چشمشان به آسمان بود و یک چشمشان به زمین، خاک قبرستان را میکندند.
همه عزادار بودند؛ بعضی برای یکی، عدهای برای دو تا یا سه تا. نمیدانستیم
برای کدامشان گریه کنیم. یکییکی شهدا را توی خاک گذاشتیم. حاضر بودیم بمیریم، اما جنازهها روی خاک نمانند. مرد و زن، زیر بمباران ماندیم.
دوباره هواپیماها آمدند. باز همهمه و سر و صدا شروع شد. خدانشناسها نمیگذاشتند شهدامان را خاک کنیم. برگشتم و رو به زنها فریاد زدم: «جایی نروید. اگر کشته شویم، بهتر از این است که به مردههامان بخندند. هر وقت هواپیماها آمدند، روی زمین بنشینید و دستتان را بگذارید روی سرتان.»
مردها هم مدام همین را میگفتند. باید برای هفت جنازه نماز میخواندیم و آنها را خاک میکردیم. قبرهایی که کنده بودیم، روی بلندی بود؛ درست کنار خانههامان. قلبم گرفته بود. دایی عزیزم را داشتند خاک میکردند. بلند شدم و گفتم: «خالو، حلالم کن. خالوی باغیرتم... خالوی اسمیام...»
یاد لحظهای افتادم که با او بر سر رفتن دعوامان شده بود و داییام میگفت اگر فرنگیس بیاید، من نمیروم.انگار میدانست که این راه برگشتی ندارد جنازهها که زیر خاک رفتند، کمی دلمان آرام گرفت. اما تازه یادمان افتاد که هنوز از گروه اول خبر نداریم. هر کس از دیگری میپرسید گروه اول که رفته بجنگد، کجا هستند؟ کشته شدهاند؟ زنده هستند؟ اسیر شدهاند؟ هیچ کس جوابی نداشت.
بیقرار بودم. آرام رفتم طرف داییام حشمت که توی مردها نشسته بود. صدایش زدم. پا شد آمد و پرسید: «فرنگیس، چی شده؟»
سرم را پایین انداختم و گفتم: «پس ابراهیم و رحیم و بقیه کجا هستند؟ خالو، به نظرت کشته شدهاند که خبری ازشان نیست؟»
سرش را پایین انداخت و آرام گفت: «معلوم نیست. مگر خدا کمک کند و برگردند. نیروهای ایرانی همه عقب نشستهاند.»
نگاهش کردم و حرفم را زدم: «خالو، به نظرت برویم دنبالشان؟»
کمی نگاه نگاهم کرد و گفت: «فرنگ، داغم را تازه نکن. وضع را بدتر نکن... اصلاً نمیدانیم الآن آنها کجا هستند
بگذار چند ساعت دیگر میروم سپاه، ببینم خبری از آنها دارند یا نه.»
جماعتی که برای خاکسپاری آمده بودند، پراکنده شدند. تا غروب آوهزین ماندم و همراه با علیمردان برگشتم گورسفید. باید خودمان را برای مراسم روز بعد آماده میکردیم.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۲۶
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
دیگهای غذا را آماده کرده بودیم تا برای کسانی که به فاتحهخوانی میآمدند، غذا حاضر کنیم. ضبطصوتی آوردند و نوار قرآن گذاشتند. توی خانه مشغول عزاداری بودیم که یکی از همسایهها سراسیمه وارد
شد و گفت: «چه نشستهاید؟ دارید عزاداری میکنید؟! عزاداری ما آنجاست که دشمن توی خانهمان است. خانهتان خراب شود، بیایید ببینید عراقیها دارند وارد گورسفید میشوند. خوش به حال آنها که مردند و این روز را ندیدند!»
با عجله دویدیم بیرون. چه میدیدم! توی روستا، همهمه بود. تمام دشت، پر از تانک و ماشین عراقی بود. داشتند جلو میآمدند. قلبم تند میزد. کمی جلوتر، سربازهاشان را دیدم که از جاده سرازیر شده بودند و داشتند وارد روستا میشدند. با زبان عربی وبعضیهاشان به زبان کُردی حرف میزدند.
به سینه زدم و به آنها نگاه کردم. ای دل غافل، غافلگیر شده بودیم. عزیزانمان کشته شده بودند، آنها را با دست خودمان خاک کرده بودیم و حالا همان قاتلها آمده بودند توی روستای ما. دلم میخواست همهشان را خفه کنم. مردها فریاد میزدند و به زنها میگفتند فرار کنید.
من جوان بودم. فقط نوزده سالم بود. دستمالم را دور صورتم بستم. هراسان وارد شدنشان
را به روستا نگاه میکردم. بعضی از عراقیها، به کُردی میگفتند با شماها کاری نداریم، فقط بروید توی خانههاتان. مردم را به طرف خانههاشان هل میدادند و جلو میآمدند.
تانکها هم از جادۀ اصلی پیچیدند سمت گورسفید و وارد روستا شدند. صدای زنجیر تانکها، لرزه توی دلمان میانداخت. پیاده و سواره میآمدند؛ سوار بر تانک و جیپ و ماشینهای مختلف. روی جاده هم پر از ماشین بود. پرچم عراق روی ماشینها و تانکهاشان بود. پرچمشان چند تا ستاره داشت
انگار با تانکهاشان داشتند از روی قلبمان عبور میکردند. از خودم پرسیدم: «پس نیروهای ما کجاست؟!»
لباسهاشان شبیه لباس ارتشیهای خودمان بود. فقط رنگش کمی فرق داشت. قیافههای سیاهشان و لبخندهای بامعنیشان، دلم را به درد آورده بود. اگر اسلحه داشتم، همهشان را به رگبار میبستم. بچهها خودشان را پشت دامن مادرهاشان قایم کرده بودند و یواشکی سربازها را تماشا میکردند. یکی از سربازها نزدیک آمد. خودم را جمع و جور کردم و آمادۀ فرار شدم. به کردی پرسید: «از اینجا تا کرمانشاه چقدر راه است؟»
حرفی که زد، از مردن برایم سختتر بود. انگار مطمئن بود به زودی به کرمانشاه میرسد. اشک توی چشمم جمع شد. داشتم از غصه خفه میشدم. جوابی ندادم. نظامی خندید و با زبان کردی گفت: «انشاءالله زود به کرمانشاه میرسیم!»
فهمیدم دیگر جای ماندن نیست. باید فرار میکردم و خبر را به خانوادهام در آوهزین میرساندم. نایستادم. اول آرام رفتم و یک کم که دور شدم، بنا کردم به دویدن. تا میتوانستم بهسرعت دویدم سمت آوهزین. تمام راه را دویدم. دامن بلندم دور پایم میپیچید و نمیگذاشت سریع بدوم. بعضی جاها سکندری میخوردم. اما نایستادم. دامنم را جمع کردم و توی علفها میانبر زدم. صدای زنجیر تانکها توی گوشم بود. باید زودتر به مادرم و خواهرها و برادرهایم میرسیدم.
توپ پشت توپ و گلوله پشت گلوله باریدن گرفت. از جلو پیادههاشان میآمدند و از پشت سر سوارهها. مراتع آتش گرفته
. آتش توی مزارع زبانه میکشید. به مزرعهای که کنارم بود، نگاه کردم. قسمتی از محصول آتش گرفته بود و میسوخت. دود و آتش، دلم را سوزاند.صدای نفسنفسهایم، ترس به دلم انداخته بود. همهاش فکر میکردم یک سرباز عراقی پشت سرم است و دارد دنبالم میکند. قدم به قدم برمیگشتم و پشت سر را نگاه میکردم. راهی که همیشه در ده دقیقه میرفتم، انگار پایانی نداشت. جادۀ خاکی، طولانی و طولانیتر شده بود. توی راه، به سیما و لیلا فکر میکردم وای
اگر سربازهای دشمن به آنها دست درازی میکردند. باید میرسیدم و نجاتشان میدادم.
به خانۀ پدرم که رسیدم، دیدم مادرم مشغول نان پختن است. توی خانه، پر بود از بوی عدسی. فریاد کشیدم: «دالگه... باید فرار کنیم. عراقیها توی ده هستند.»
پدرم از توی اتاق بیرون آمد و با تعجب به من خیره شد. مادرم بلند شد و با ناباوری پرسید: «راست میگویی؟ کجا؟ کی؟»
گفتم: «عجله کن، زود باشید. باید برویم سمت کوه. الآن به آوهزین میرسند
سربازهاشان توی گورسفید هستند. باید فرار کنیم.»
مادرم این دست و آن دست میکرد. گفت: «شما بروید. بچهها را بردار و برو. من نمیآیم.»
فریاد زدم: «اگر بمانی، کشته میشوی. تو نیایی، ما هم نمیرویم.»
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂