🍂
🔻 ناگفتههای
عملیات والفجر ۸
#شناسایی_ل۷
1️⃣9⃣
🔹خاطرات محمد حسین مفتحزاده
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
چند تکه تنه نخل که بعنوان دیواره دفاعی اول عراق بود در حال سوختن و دود ناشی از آن فضا را پر کرده بود، بوی سوختن تنه نخل بوی خاصی بود که با فضای حزن انگیز خط عراق همخوانی داشت. انگار پاییز برگریزان شده بود خیلی از دوستان و رزمندگان پرپر شده روی زمین آرمیده بودند. حسب وظیفه باید تمام منطقه را مورد بررسی قرار می دادم و گزارش آن را به حاجی کوسه چی می رساندم . علیرضا شهربانو ، علیرضا قپانچی و علی زارع اولین نفراتی بودند که توجه مرا بخود جلب کردند. بعد از خوش و بشی کوتاه به ادامه ماموریتم پرداختم . حدود ۵۰ متر بسمت چپ رفتم تا از الحاق با لشکر ۱۹ فجر مطمئن شوم که چشمم از دور به پیکر مطهر شهیدی که تک و تنها در گوشه خط آرمیده بود افتاد . دلم هری ریخت خدایا چه می دیدم ... بله حاج عبدالکریم پور محمدحسین بود. قد و قامت رشیدش جای هیچ شکی برایم نگذاشت . خودم را به او رساندم ، دو زانو کنارش نشستم و بی اختیار اشکهایم سرازیر شد. اصلا باورم نمی شد که حاجی را در چنین حالتی ببینم. دست راستش به آرامی و بصورت کشیده زیر سرش بود، انگار که در خوابی ناز بسر می برد. عقربه ساعت روی دست چپش آرام آرام رقص گذر زمان داشت و بر گرد خود می چرخید که انگار مرا با خود می برد و حاجی که از دایره این عالم خاکی پر کشیده بود .
روضه دلم را در کنار حاجی بهتنهایی سر دادم. پیکر حاجی را بر گرداندم .
گفتم حاج کریم! یادت که نرفته قول دیروزمان ....
یادته گفتی حتما شفاعت می کنم ...
یاد آخرین جمله حاجی افتادم که کنار گوشم گفت( تو چه؟) حالا آن جمله رنگ خود را برایم نمایان کرده بود. (در اصل حاجی گفت تو چه؟، آیا تو خودت را برای شفاعت ما آماده می کنی؟) خدایا کمکم کن تا آنچنان شوم که مورد شفاعت شهدا قرار گیرم .
چند نفر از غواصان لشکر که بر اثر توفان شدید آب، وارد محدود ل۱۹ فجر شده بودند بمن رسیدند و آدرس نیروی خودی را پرسیدند. مسیر را ادامه دادم تا به نیروهای ل۱۹ فجر رسیدم. وضعیت خط آنها همانند خط ما بود. هنوز خیلی از سنگر های اجتماعی پاکسازی نشده بود . نیروهای عراقی درونشان حضور داشتند .
تمام این مدت من سلاحی نداشتم چرا که جزو آخرین نفرات بودم که به یگان ملحق شده بودم. یک قبضه کلاش غنیمتی بسیار تمیز و خاص گیرم آمد. سریع آنرا مسلح کردم و دوباره همان مسیر را برگشتم و وضعیت را برای حاجی کوسه چی توضیح دادم . ایشان گفت برو وضعیتی از جلوی خط هم برایم بگیر . با توجه به تاریکی هوا تنها توانستم تا جایی که نیروهای خودی پیش رفته بودند(جاده ظفر) گزارش تهیه کنم.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 آمارگیر وسواسی
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
•┈••✾💧✾••┈•
یكی از درجهداران عراقی كه سالها در ارتش بعث خدمت كرده بود، در شمردن اسرا خیلی وسواس به خرج میداد و همیشه هم دست آخر اشتباه میكرد. یك روز عصر شروع كرد به شمردن بچّههای اتاق ۱۰ تا آنها را به داخل آسایشگاهشان بفرستد. تعداد افراد هر آسایشگاه حدوداً صد و پنجاه نفر بود؛ ولی گاهی میشد چند نفری را برای نظافت بیرون نگه میداشتند و یا مثلاً به جرم مخالفتی به سلّول میبردند.
خلاصه این كه چند بار تا آخر شمرد و دوباره برگشت و در هر بار از مسئول آسایشگاه چیزی میپرسید. مثلاً میگفت: چند نفر در بیمارستان یا سلّول هستند و بالاخره بعد از كلّی شمردن، دستور داد صف به صف داخل اتاق شوند. بعد از داخل كردن بچّهها هم، در را قفل كرد. اما همین كه خواست به طرف آسایشگاه دیگر برود، دید دو نفر دوان دوان به طرف آسایشگاه میآیند. پرسید: شما مال كدام اتاق هستید؟ هر دو گفتند: اتاق ۱۰. درجهدار عراقی با تعجب به طرف اتاق ۱۰ برگشت تا آنها را داخل اتاق كند كه دید چند نفر دیگر هم آمدند. بدبخت درجهدار فداكار صدام از خجالت داشت آب میشد و بچّهها هم داخل اتاق از خنده رودهبُر شده بودند.
•┈••✾💧✾••┈•
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۲۵
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
هواپیماها بیهدف اطراف روستا را میزدند. ما را که دیده بودند جمع شدهایم، میخواستند نابودمان کنند.
هواپیماها که رفتند دور بزنند، فریاد کشیدم و به مادرم و بچهها گفتم: «بروید کنار صخرهها. فرار کنید از اینجا.»
هواپیماها، با هر آمدن و رفتن، کلی بمب روی سرمان میریختند. چون دهاتمان سوراخ و صخره زیاد داشت، خودمان را کنار صخرهها پنهان کردیم تا بروند. دائم به برادرها و خواهرهایم میگفتم: «دستهاتان را روی سرتان بذارید
دهانتان را باز کنید. میگویند اینطوری به مغز فشار نمیآید.»
خواهرها و برادرهایم، زیر دستم میلرزیدند. به خاطر اینکه چیزی نبینند، دستم را روی سرشان کشیده بودم تا سرشان را بلند نکنند. مثل گوسفندی که گرگ دیده باشد، قلبشان تند میزد.
هواپیماها که رفتند، مردم دوباره کنار چشمه جمع شدند. هواپیماها دوباره برگشتند. حال خودم را نمیفهمیدم. جنازۀ هفت تا از مردهامان روی زمین مانده بود و هواپیماهای پدرنامرد دست از سرمان برنمیداشتند . از ناراحتی، رفتم روی سنگی ایستادم و رو به هواپیماها فریاد زدم: «خدانشناسها، از جان ما چه میخواهید؟ دنبال چه میگردید؟ عزیزانمان را که کشتید، خدا برایتان نسازد. میخواهید جنازههاشان را هم در خاک نگذاریم؟»
از بالای سنگ داد میزدم. رو به هواپیماها فریاد میکشیدم و نفرین میکردم. حال عجیبی داشتم. از اینکه میدیدم اینها اینقدر خدانشناس هستند، عذاب میکشیدم.
بغض راه گلویم را بسته بود. عزیرانمان را شهید کرده بودند و حالا نمیگذاشتند جنازههاشان را توی خاک بگذاریم. مردهای ده، فریاد میزدند: «لعنتیها، بس کنید... بگذارید جنازههامان را بگذاریم توی خاک.»
هواپیماها که دور شدند، مردها گفتند: «عجله کنید. نباید هیچ جنازهای روی زمین بماند. هواپیماها دوباره سر میرسند.»
زنها کنار رفتند و مردها مشغول شستن جنازهها شستند. وقتی جنازهها را توی آب چشمه میشستند، نالیدم: اوه زین بدن عزیزانمان را خوب بشور... آوهزین دردت به جانم، اینها عزیزان ما هستند، مرنجانشان...»بالاخره جنازهها را غسل دادند و کفن کردند که دوباره سر و کلۀ هواپیماها پیدا شد. صداشان گوش را کر میکرد. بمبهاشان ده را میلرزاند. کنار جنازهها شیون میکردیم و مردها، در حالی که چشمشان به آسمان بود و یک چشمشان به زمین، خاک قبرستان را میکندند.
همه عزادار بودند؛ بعضی برای یکی، عدهای برای دو تا یا سه تا. نمیدانستیم
برای کدامشان گریه کنیم. یکییکی شهدا را توی خاک گذاشتیم. حاضر بودیم بمیریم، اما جنازهها روی خاک نمانند. مرد و زن، زیر بمباران ماندیم.
دوباره هواپیماها آمدند. باز همهمه و سر و صدا شروع شد. خدانشناسها نمیگذاشتند شهدامان را خاک کنیم. برگشتم و رو به زنها فریاد زدم: «جایی نروید. اگر کشته شویم، بهتر از این است که به مردههامان بخندند. هر وقت هواپیماها آمدند، روی زمین بنشینید و دستتان را بگذارید روی سرتان.»
مردها هم مدام همین را میگفتند. باید برای هفت جنازه نماز میخواندیم و آنها را خاک میکردیم. قبرهایی که کنده بودیم، روی بلندی بود؛ درست کنار خانههامان. قلبم گرفته بود. دایی عزیزم را داشتند خاک میکردند. بلند شدم و گفتم: «خالو، حلالم کن. خالوی باغیرتم... خالوی اسمیام...»
یاد لحظهای افتادم که با او بر سر رفتن دعوامان شده بود و داییام میگفت اگر فرنگیس بیاید، من نمیروم.انگار میدانست که این راه برگشتی ندارد جنازهها که زیر خاک رفتند، کمی دلمان آرام گرفت. اما تازه یادمان افتاد که هنوز از گروه اول خبر نداریم. هر کس از دیگری میپرسید گروه اول که رفته بجنگد، کجا هستند؟ کشته شدهاند؟ زنده هستند؟ اسیر شدهاند؟ هیچ کس جوابی نداشت.
بیقرار بودم. آرام رفتم طرف داییام حشمت که توی مردها نشسته بود. صدایش زدم. پا شد آمد و پرسید: «فرنگیس، چی شده؟»
سرم را پایین انداختم و گفتم: «پس ابراهیم و رحیم و بقیه کجا هستند؟ خالو، به نظرت کشته شدهاند که خبری ازشان نیست؟»
سرش را پایین انداخت و آرام گفت: «معلوم نیست. مگر خدا کمک کند و برگردند. نیروهای ایرانی همه عقب نشستهاند.»
نگاهش کردم و حرفم را زدم: «خالو، به نظرت برویم دنبالشان؟»
کمی نگاه نگاهم کرد و گفت: «فرنگ، داغم را تازه نکن. وضع را بدتر نکن... اصلاً نمیدانیم الآن آنها کجا هستند
بگذار چند ساعت دیگر میروم سپاه، ببینم خبری از آنها دارند یا نه.»
جماعتی که برای خاکسپاری آمده بودند، پراکنده شدند. تا غروب آوهزین ماندم و همراه با علیمردان برگشتم گورسفید. باید خودمان را برای مراسم روز بعد آماده میکردیم.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۲۶
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
دیگهای غذا را آماده کرده بودیم تا برای کسانی که به فاتحهخوانی میآمدند، غذا حاضر کنیم. ضبطصوتی آوردند و نوار قرآن گذاشتند. توی خانه مشغول عزاداری بودیم که یکی از همسایهها سراسیمه وارد
شد و گفت: «چه نشستهاید؟ دارید عزاداری میکنید؟! عزاداری ما آنجاست که دشمن توی خانهمان است. خانهتان خراب شود، بیایید ببینید عراقیها دارند وارد گورسفید میشوند. خوش به حال آنها که مردند و این روز را ندیدند!»
با عجله دویدیم بیرون. چه میدیدم! توی روستا، همهمه بود. تمام دشت، پر از تانک و ماشین عراقی بود. داشتند جلو میآمدند. قلبم تند میزد. کمی جلوتر، سربازهاشان را دیدم که از جاده سرازیر شده بودند و داشتند وارد روستا میشدند. با زبان عربی وبعضیهاشان به زبان کُردی حرف میزدند.
به سینه زدم و به آنها نگاه کردم. ای دل غافل، غافلگیر شده بودیم. عزیزانمان کشته شده بودند، آنها را با دست خودمان خاک کرده بودیم و حالا همان قاتلها آمده بودند توی روستای ما. دلم میخواست همهشان را خفه کنم. مردها فریاد میزدند و به زنها میگفتند فرار کنید.
من جوان بودم. فقط نوزده سالم بود. دستمالم را دور صورتم بستم. هراسان وارد شدنشان
را به روستا نگاه میکردم. بعضی از عراقیها، به کُردی میگفتند با شماها کاری نداریم، فقط بروید توی خانههاتان. مردم را به طرف خانههاشان هل میدادند و جلو میآمدند.
تانکها هم از جادۀ اصلی پیچیدند سمت گورسفید و وارد روستا شدند. صدای زنجیر تانکها، لرزه توی دلمان میانداخت. پیاده و سواره میآمدند؛ سوار بر تانک و جیپ و ماشینهای مختلف. روی جاده هم پر از ماشین بود. پرچم عراق روی ماشینها و تانکهاشان بود. پرچمشان چند تا ستاره داشت
انگار با تانکهاشان داشتند از روی قلبمان عبور میکردند. از خودم پرسیدم: «پس نیروهای ما کجاست؟!»
لباسهاشان شبیه لباس ارتشیهای خودمان بود. فقط رنگش کمی فرق داشت. قیافههای سیاهشان و لبخندهای بامعنیشان، دلم را به درد آورده بود. اگر اسلحه داشتم، همهشان را به رگبار میبستم. بچهها خودشان را پشت دامن مادرهاشان قایم کرده بودند و یواشکی سربازها را تماشا میکردند. یکی از سربازها نزدیک آمد. خودم را جمع و جور کردم و آمادۀ فرار شدم. به کردی پرسید: «از اینجا تا کرمانشاه چقدر راه است؟»
حرفی که زد، از مردن برایم سختتر بود. انگار مطمئن بود به زودی به کرمانشاه میرسد. اشک توی چشمم جمع شد. داشتم از غصه خفه میشدم. جوابی ندادم. نظامی خندید و با زبان کردی گفت: «انشاءالله زود به کرمانشاه میرسیم!»
فهمیدم دیگر جای ماندن نیست. باید فرار میکردم و خبر را به خانوادهام در آوهزین میرساندم. نایستادم. اول آرام رفتم و یک کم که دور شدم، بنا کردم به دویدن. تا میتوانستم بهسرعت دویدم سمت آوهزین. تمام راه را دویدم. دامن بلندم دور پایم میپیچید و نمیگذاشت سریع بدوم. بعضی جاها سکندری میخوردم. اما نایستادم. دامنم را جمع کردم و توی علفها میانبر زدم. صدای زنجیر تانکها توی گوشم بود. باید زودتر به مادرم و خواهرها و برادرهایم میرسیدم.
توپ پشت توپ و گلوله پشت گلوله باریدن گرفت. از جلو پیادههاشان میآمدند و از پشت سر سوارهها. مراتع آتش گرفته
. آتش توی مزارع زبانه میکشید. به مزرعهای که کنارم بود، نگاه کردم. قسمتی از محصول آتش گرفته بود و میسوخت. دود و آتش، دلم را سوزاند.صدای نفسنفسهایم، ترس به دلم انداخته بود. همهاش فکر میکردم یک سرباز عراقی پشت سرم است و دارد دنبالم میکند. قدم به قدم برمیگشتم و پشت سر را نگاه میکردم. راهی که همیشه در ده دقیقه میرفتم، انگار پایانی نداشت. جادۀ خاکی، طولانی و طولانیتر شده بود. توی راه، به سیما و لیلا فکر میکردم وای
اگر سربازهای دشمن به آنها دست درازی میکردند. باید میرسیدم و نجاتشان میدادم.
به خانۀ پدرم که رسیدم، دیدم مادرم مشغول نان پختن است. توی خانه، پر بود از بوی عدسی. فریاد کشیدم: «دالگه... باید فرار کنیم. عراقیها توی ده هستند.»
پدرم از توی اتاق بیرون آمد و با تعجب به من خیره شد. مادرم بلند شد و با ناباوری پرسید: «راست میگویی؟ کجا؟ کی؟»
گفتم: «عجله کن، زود باشید. باید برویم سمت کوه. الآن به آوهزین میرسند
سربازهاشان توی گورسفید هستند. باید فرار کنیم.»
مادرم این دست و آن دست میکرد. گفت: «شما بروید. بچهها را بردار و برو. من نمیآیم.»
فریاد زدم: «اگر بمانی، کشته میشوی. تو نیایی، ما هم نمیرویم.»
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
3.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 آتش بازی
در جبهه
🔅 جوانانی که آتش بازی خود را در برابر دشمن به نمایش گذاشتند
#کلیپ
#جبهه
#روایت_فتح
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ناگفتههای
عملیات والفجر ۸
#شناسایی_ل۷
2⃣0⃣
🔹خاطرات محمد حسین مفتحزاده
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
منطقه از نظر حضور نیروهای عراقی آلوده بود .
برگشتم و اعلام وضعیت کردم. حاجی گفت چند نفر بهمراه خودت ببر وخط را تاجایی که می توانید پاک سازی کنید . شهید عباس رهنما، ناصر میوه چی، علیرضا قپانچیان، علی زارع، و شهید شهربانو زاده علیرغم تمام خستگی که از شب قبل وشکستن خط داشتن مرا همراهی کردند. محدوده سمت چپ تقریبا ایمن شده بود.
حاجی گفت سمت راست را نیز باید چک کنم و از وضعیت محور ۲ و اسقرار گردانها تهیه گزارش کنم بهمراه شهید عباس رهنما بسمت راست محور حرکت کردیم . هنوز ۱۰۰ متری بیشتر پیش نرفته بودیم که از داخل یکی از سنگرهای اجتماعی عراق نفری آرام بیرون آمد. این در حالی بود که باما حدود ۱۵ متر بیشتر فاصله نداشت .عباس به اشاره گفت من او را هدف قرار می دهم ...عباس نشانه رفت ولی تیر عمل نکرد من آرام گفتم من می زنم من نیز نشانه رفتم در عین ناباوری فشنگ سلاح من هم عمل نکرد بر اثر صدای چکاندن ماشه نفر عراقی برگشت و با التماس و ناله خود را تسلیم کرد. وقتی خوب نزدیک شدیم متوجه شدیم نفر عراقی یه نوجوان ۱۴ یا ۱۵ ساله است که حدود دو سالی از من نیز کوچکتر بود. حال آن نوجوان آنجا چه کار می کرد برای ماهم مشخص نبود . مدام به عربی التماس می کرد و ما تنها به او می گفتیم (لا تخف ،امشی) نترس برو پس از چند قدیمی که از آن ناحیه گذشتیم این بار پیکر شهید محمدرضا حقیقی را دیدم که آرام تکیه بر دیواره خط عراق داده بود و رو بقبله بشهادت رسیده بود . کنار محمدرضا چند لحظه ای ماندیم . غم عالم بر دلم سنگینی می کرد. هنوز چشمان زیبای محمدرضا انگار داشت افق را نگاه می کرد پتوی در آن حوالی بود روی پیکر مطهر کشیدم و راه خود را پیش گرفتیم. خدا دوستانم همه رفتن خدا یا چه باید بکنم . صدای مویه اسیر عراقی امان از ما گرفته بود . آن بنده خدا حسابی وحشت کرده بود .نه ما زبان او را متوجه می شدیم و نه او منظور ما را می فهمید .
تقریبا اکثر سنگرها متلاشی شده بود .
بخط گردان بلال رسیدیم خودمان را به سید جمشید صفویان رساندیم واز وضعیت الحاق پیگیر شدیم . اسیر عراقی را نزد سایر اسرا که گردان به اسارت گرفته بود گذاشتیم .
هنوز پیکر خیلی از شهدا در کنار خط بودند شهید اسماعیل جنگ، شهید علی کشتکار، شهید جمال قانع، شهید نبی پور هدایت ووووو
هنوز ارتباط مستمری با عقبه بر قرار نشده بود بعضی از تیر بارهای عراق روی اروند نواخت تیر داشت و عملا تردد را مختل کرده بود . خیلی از بچه های غواص از برودت هوا در لباسهای غواصی از سرما می لرزیدن و مابقی گاها پتویی عراقی گیرشان آمده بود و بدور خود پیچیده بودند .
با هماهنگی با فرماندهی گردان بسمت شهر فاو و لشکر ۲۵ کربلا رفتیم تا از وضعیت الحاق و حضور دشمن در فاو اطلاعاتی کسب کنیم . محیط بیشتر پوشیده از نخلستان و گاها نیزارهایی کنار نهر ها بود وبا توجه به وضعیت ونوع پوشش آن احتمال آلوده بودن بسیار زیاد بود . پس از تماس با بچه ل۲۵ مسیر را تا جاده پیروزی که تقریبا جاده مرکزی در شهر فاو محسوب می شد پیش رفتیم واز آنجا تا محل استودیو فاو که یکی از قرارگاه های مرکزی عراق بود رفتیم وتقریبا از روبروی خط خودمان دوباره به محل محور برگشتیم و گزارش کاملی از وضعیت منطقه ارائه دادیم .
رفته رفته سایر نیروها نیز رسیدند . سنگر اجتماعی در آن حوالی بود که جنازه فرمانده گروهان عراقی در کنار آن بود .با دفن کردن جنازه آن سنگر بعنوان اولین قرار گاه اطلاعات در خط عراق انتخاب گردید.تمام نیروها که شب قبل عملیات انجام داده بودند لباس های خود را عوض کرده وآماده ادامه ماموریت شدند .اینکه شهر فاو تقریبا سقوط کرده بود ولی هنوز در منطقه تک وتوک نیروهای عراقی در ساختمانهای مخروبه و زیر پل های نهرها حضور داشتند کمی باعث نگرانی شده بود و هراز گاهی خبری مبنی بر دیده شدن نفر عراقی بگوش می رسید .
بیاد شهید پور، محمدحسین. حقیقی، جنگ، کشتکار، قانع، پورهدایت وسایر شهدا شد صلوات ختم بفرمایید
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂