🍂
🔻 ناگفتههای
عملیات والفجر ۸
#شناسایی_ل۷
2⃣1⃣
🔹خاطرات محمد حسین مفتحزاده
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
همانروز ظهر به اتفاق مرحوم محمدعلی بغیاز و شهید غلامحسین عسل مسیر محور لشکر خودمان را تا پایگاه موشکی عراق شناسایی کردیم و با توجه به عملیات شب قبل بچه های ل۴۱ ثارالله، منطقه کاملا سقوط کرده بود ودر اختیار نیروهای خودی بود مسیر را تا کناره خور عبدالله پیش رفتیم .
وضعیت از نظر روحیه نیروهای خودی بسیار عالی بود .
سیل تجهیزات بجای مانده از ارتش بعثی در نقطه به نقطه منطقه قابل روئیت بود .
گروهی از بچه های لشکر ۸ نجف و لشکر ۱۴ با یک کلیشه و یک رنگ پیف پافی که بدست گرفته بودن، به هر وسیله ایی که می رسیدن بر چسب لشکر خود را ثبت می کردند .
حوالی غروب آفتاب بود که دوباره به محور بازگشتیم و کل ماموریت خود را گزارش کردیم.
شب را در همان سنگر اجتماعی گذراندیم آنشب از شدت سرما و نبود امکانات گرمایشی تعداد زیادی از ما در زیر تنها دو پتو شب را به صبح رساندیم .
با فرا رسیدن صبح احساس سوزش در سینه ها و چشمانمان می کردیم. وقتی در روشنایی صبح به هم نگاه می کردیم رنگ چهرهایمان بشدت سیاه شده بود وسرفه های پی در پی امان از ما برده بود .
ظاهرا آنشب دشمن در پی شکست سختی که متحمل شده بود منطقه را مورد هدف بمباران شیمیایی قرار داده بود .
از روز دوم ، شدت حملات هوایی دشمن بسیار زیاد شده بود.
بطوری که چند موضع در اروند و یک لنج قدیمی را هدف قرار داد . حاجی عیدیمراد با مجروحیتی که داشت وارد خط شد و کارهای اطلاعات را سامان دهی کرد. همانروز از من خواست به مقر عقبه اطلاعات در اروند کنار بروم .
هنوز هدف از خارج کردن من از خط را زیاد متوجه نشده بودم .
وقتی به عقبه رسیدم شهید هوشنگ عیسوند رحمانی را دیدم که از ناحیه گردن باند پیچی و مجروح شده بود. بادیدن هوشنگ خوشکم زد خدایا چه اتفاقی برای هوشنگ پیش آمده ؟؟؟
هوشنگ گفت آنروز که قرار بود به منطقه بیاییم کمی من دیر رسیدم و قرار شده بود فردای آن روز با اولین اتوبوس به منطقه بیاییم.
در وقت نماز جماعت یک منافق که توسط دژبان دستگیر شده بود از زندان فرار می کند و با خلع سلاح کردن نگهبان نماز گذاران در حسینیه را به رگبار می بندد که درنتیجه هوشنگ از ناحیه گردن مورد هدف تیر قرار می گیرد.
سخن که به اینجا رسید هوشنگ گفت از بهرام برادرم خبر داری؟؟
نمی دانستم چطور بگویم که بهرام شهید شده... هنوز در ذهن خود کلنجار می رفتم که خود هوشنگ گفت شنیدم شهید شده حقیقت داره ...این گفته هوشنگ کار مرا ساده کرد و با سر به علامت تایید گفتم بله. پرسید خودت دیدیش ... گفتم دیروز صبح جزو اولین شهدای گردان در معبر بود وپیکر مطهرش را خودم دیدم .
حس می کردم هوشنگ از درون در خودش فرو ریخت. نمی دانستم در آن موقعیت چه کاری می توانستم برای تسلای هوشنگ انجام دهم. مدتی در کنارش نشستم. خود هم وضع حالم خیلی بهتر از هوشنگ نبود و باز آنچه ما را به آرامش می کشان پناهنده شدن بر اشک چشمانمان بود تا که مرهمی بر درد دوری و شهادت دوستان و برادرانمان باشد .
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 تفاوت ها و اختلافهای
دو جبهه ایران و عراق
در جنگ
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
عراق بعد از سال ۶۶ بار دیگر شـعاع عملیات هوایی خود را در خلیج فارس گسترش داد و به جزیره لارك در تنگه هرمز حمله کرد. جنگنـدههاي میر اژ اف 1 که بـا اسـتفاده از موشکهاي پیشـرفته لیزري و باخطاي کمتر به لارك حمله کرده بودنـد به دلیل طولانی بودن مسافت با کمبود سوخت در مسـیر برگشت رو به رو شدنـد و در عربسـتان سـعودي فرود آمدند. این کشور بـدون توجه به اصول مربوط به بیطرفی در جنگ که نگهـداري از هواپیماي دوطرف مخاصـمه را تا پایان جنگ الزامی میدانـد، سوخت لازم را در اختیار این جنگنده ها قرار داد و آنها را به عراق فرسـتاد. به این ترتیب، عراق توانست آخرین نقطه خلیج فارس را
به کمک هواپیما و موشکهاي پیشرفته فرانسوي و باکمک نظامی مستقیم عربستان هدف حملات هوایی خود قرار دهد. همچنین، نشان داد که همچنان با اسـتفاده از مزیت منطقهاي و بینالمللی خود در دسترسـی به پیشـرفته ترین جنگ افزارهاي شرق و غرب در صدد قطع درآمدهاي نفتی ایران و در نتیجه، تضعیف توان نظامی ایران است.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۲۹
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
همگی پشت سر داییام آیهالکرسی خواندیم و مادرم با صدای بلند گفت: «براگم، در امان خدا. همهتان به امان خدا.»
همه مردم توی کوه پخش بودند. هر کس که موقع فرار چیزی برداشته بود، با بقیه تقسیم کرد. ظهر روز بعد، همه چیز تمام شد. منتظر ماندیم تا خبری برسد یا یکی بیاید کمک. همه گرسنه بودند. پدرم مرتب سرش را تکان میداد و اشک چشمش را پاک میکرد. آفتاب داغ به سرمان میتابید و خستهتر و تشنهترمان میکرد. باید صبر میکردیم. چارۀ دیگری نداشتیم.
نیمهشب بود که از دور سایۀ مردی را دیدم که به طرفمان میآید. به مادرم گفتم
: «نگاه کن، یکی دارد این طرفی میآید. تفنگ هم دارد.»
مادرم توی تاریکی چشمهایش را ریز کرد و با یک دنیا دلهره گفت: «به نظرت ایرانی است یا عراقی؟»
رو به زنها، آرام و یواشکی گفتم: «همه بروید کنار صخرهها.»
یک سنگ تیز دست گرفتم و پشت سنگها قایم شدم. همه سنگر گرفتند. یکدفعه آن کسی که میآمد، بلند گفت: «آهای نترسید... منم ابراهیم.»
صدای ابراهیم را شناختم. از خوشحالی داشتم پر
در میآوردم. برادرم بود که به طرف ما میآمد.
مادرم بلند شد و توی تاریکی دستش را رو به آسمان گرفت و فریاد زد: «خدایا شکرت! خدایا شکرت، پسرم برگشته.»
زنها با شادی به مادرم میگفتند: «چشمت روشن.»
نفس راحتی کشیدیم. ابراهیم برگشته بود!
وقتی نزدیک رسید، دیدم توی دستش نان و قابلمۀ غذاست. در حالی که میخندید، فریاد زد: «عدسی میخورید؟!»
میخندید و میآمد. قابلمۀ غذایی را که مادرم جا گذاشته بود، با خودش آورده بود. همه دورش را گرفتیم و بر سرش ریختیم. قابلمه را از دستش گرفتند و زمین گذاشتند. مادرم، ابراهیم را میبوسید و گریه میکرد. بعد من بغلش کردم. فقط میگفتم: «براگم... براگم ابراهیم.»
بعد نوبت پدرم بود که دو تا چشمهای ابراهیم را ببوسد و اشک بریزد.
ابراهیم میخندید. مادرم او را ول نمیکرد. فقط میبوسیدش و قربان صدقهاش میرفت. آخرش ابراهیم مادرم را روی زمین نشاند، کنار او نشست و گفت: «مرا کشتی ، دالگه! بس است... بیا، حالا کنارت هستم.»
بعد هم او شروع کرد به بوسیدن مادر! میبوسید و میگفت: «دالگه، حلالم کن. ببخش که نگران شدی.»
پرسیدم: «ابراهیم، تا حالا کجا بودی؟ به خدا همه نگران بودند. دلمان هزار راه رفت. پس رحیم کجاست؟»
اسم رحیم که آمد، ابراهیم گفت: «وقتی عراقیها حمله کردند، همه از هم جدا شدیم و به سمت عقب برگشتیم. حالش خوب است. خبرش را دارم.زن عمویی داشتم که ....
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
با عرض پوزش،
بخشی از متن قسمت ۲۹ ناخواسته حذف شده که ان شاء الله فردا ارسال می شود.