غمت مباد که دنیا ز هم جدا نکند
رفیقهای در آغوش هم گریسته را
شهریور ۱۳۶۳
اسلام آباد غرب، چهار زبر
اردوگاه شهید محمود شهبازی
وداع «مهدی تیموری»
رزمنده گردان ۱۵۵حضرتعلیاصغر(ع)
از تیپ ۳۲ انصارالحسین علیهالسلام
پیش از رفتن به عملیات عاشورا
در منطقهی عملیاتی میمک
عکاس: امیر روشنایی
#عکس
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 زندان ابوغریب - ۱۶
خاطرات آزاده
محمدحسن حسن شاهی
༺◍⃟჻ᭂ༅༺◍⃟჻ᭂ࿐
¤ همه در سکوت و خاموشی، منتظر اقدامات بعدی دشمن بودیم. ناگهان جناب سرهنگ دانشور برخاست و با صدایی قاطع گفت: «آقایان، ما تا آخر خط با اینها میرویم و مبارزه میکنیم.»
همه با هم، در تأیید سخن او، دست دادیم و عهد بستیم که تا پایان راه کنار هم بمانیم. همانجا تصمیم گرفتیم اعتصاب غذا را آغاز کنیم. غروب، به سرباز عراقی گفتیم: «تا زمانی که نماینده صدام نیاید و با ما گفتوگو نکند، برایمان غذا نیاورید.»
عراقیها نسبت به اعتصاب واکنش احساسی داشتند. اعتصاب یعنی ما آنها را به رسمیت نمیشناسیم، و این برایشان بسیار سنگین بود. ۷۲ ساعت گذشت؛ هرچه آوردند، پس دادیم. برای بیماران و کسانی که زخم معده داشتند، کمی خرما ذخیره کرده بودیم و شبها به آنها میدادیم تا از پا نیفتند. آب در دسترس بود، اما بهدلیل سرمای هوا، کمتر استفاده میکردیم.
پس از سه روز، همان سروانی که علی را زده بود، آمد و «عیسی موسی» را خواست—لقبی که به سرهنگ دانشور داده بودند. سرهنگ با صراحت گفت: «رفتار شما با ما غیرانسانی است. بچههای ما را کتک میزنند، با ما بدرفتاری میشود...»
عراقیها پرسیدند: «خواستههایتان چیست؟»
سرهنگ پاسخ داد: «صلیب سرخ باید به اینجا بیاید. باید بتوانیم نامه بنویسیم. روزنامه در اختیارمان بگذارید. هفتهای یکبار پزشک بیاید و به وضعیت دارو، لباس و بهداشت رسیدگی شود.»
با همه خواستهها موافقت کردند، جز حضور صلیب سرخ که گفتند پرونده شما سیاسی است. البته ما میدانستیم این وعدهها بیشتر برای رفع مسئولیت است تا عمل واقعی.
از آن پس، تختههای شکسته پشت پنجرهها را نصب نکردند. آسایشگاه روشن و تمیز شد و رفتار عراقیها اندکی بهتر شد. روزنامههای «العراق» و «قادسیه» را در اختیارمان گذاشتند و ما هم فردی را برای توزیع آنها انتخاب کردیم. وضعیت دارو و پزشک بهبود یافت و حتی سیگار هم به ما دادند.
کار گرفتن رادیو
حدود شش ماه بود که هجده نوزده نفر از ما را جدا کرده و به طبقه بالا برده بودند. هنگام درگیری با عراقیها، آنها کنارمان نبودند. هدفشان از این جداسازی، کار فکری روی آنها بود. بیشترشان اهل نماز، مقاوم و معتقد بودند و بیکار نمینشستند.
مهمترین اقدامشان، بهدست آوردن یک رادیو از دشمن بود. شبها اخبار را گوش میدادند، روی کاغذ مینوشتند و از طریق کانال هوا برای ما میفرستادند. این کانال، تنها راه ارتباطی ما با آنها بود. گاهی خرما را در قوطی ماست میگذاشتند و پایین میفرستادند، گاهی هم نامه رد و بدل میکردیم. پس از مدتی، سربازها مشکوک شدند و ما را زیر نظر گرفتند، اما چیزی دستگیرشان نشد.
بچههای بالا هنگام بردن زباله، رادیو را از اتاق سربازها دزدیده بودند. سربازها هم جرأت نکردند موضوع را گزارش دهند. یکی دو ماه اول، رادیو کاملاً مخفی بود. وقتی اوضاع آرامتر شد، آن را آشکار کردند و به کار گرفتند.
پس از اعتصاب و عقبنشینی عراقیها، هرچه در اختیار ما گذاشته میشد، به بالاییها هم میدادند. بعد از شش ماه، آنها را دوباره پیش ما آوردند. بچههای بالا مبارزه سختی با عراقیها کرده بودند؛ حدود بیست روز در حجرههای تکسلولی، هر روز کتک میخوردند.
ادامه دارد
┄┅••༅✦༅••┅┄
#زندان_ابوغریب #خاطرات_آزادگان
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
18.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 راز خون
تصاویری دیدنی و خاطرهانگیز از جبهه های حق علیه باطل در دوران دفاع مقدس با گفتاری شنیدنی از سید اهل قلم شهید مرتضی آوینی
🔸 زندگی زیباست ، اما شهادت از آن زیباتر است. سلامت تن زیباست ، اما پرندهی عشق ، تن را قفسی میبیند كه در باغ نهاده باشند.
راز خون در آنجاست كه همهی حیات به خون وابسته است.
┄┅••༅✦༅••┅┄
#کلیپ #آوینی #نماهنگ #روایت_فتح
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂 سلام، صبحتون شدیدا بخیر باشه و عاقبتتون پر از شادی 👋
میگفت: آتش دشمن سنگین بود و همهجا تاریک. بچهها کپ کرده بودند پشت خاکریز. دور شیخ اکبر نشسته بودیم، میگفتیم و میخندیدیم که ناگهان دو نفر با اسلحه از خاکریز پایین آمدند و داد زدند: «الایرانی! الایرانی!» و بعد هرچه تیر داشتند، ریختند توی آسمان.
داشتیم نگاهشان میکردیم که نزدیکتر شدند و گفتند: «القم! بپر بالا!» صالح گفت: «ایرانیاند... بازی درآوردند!» اما یکیشان با قنداق تفنگ زد به شانهاش و گفت: «السکوت! الید بالا!» نفسهامان بند آمده بود. شیخ اکبر گفت: «نه، مثل اینکه راستیراستی عراقیاند...» خلیلیان گفت: «صداشون ایرانیه...»
یکیشان چند تیر شلیک کرد و گفت: «روح! روح!» دیگری گفت: «اقتلو کلهم جمیعا...» خلیلیان گفت: «بچهها، میخوان شهیدمون کنن!» و شروع کرد به خواندن شهادتین. دستها بالا بود که با قنداق تفنگ شروع کردند به زدن و هلمان دادند سمت مواضع خودشان.
همه گیج و منگ بودیم که ناگهان صدای حاجی بلند شد: «آقای شهسواری! آقای حجتی! پس کجایین؟!» هنوز حرفش تمام نشده بود که یکی از آنها کلاش را برداشت، رو به حاجی کرد و داد زد: «بله حاجی! ما اینجاییم!» حاجی گفت: «اونجا چیکار میکنین؟» گفت: «چندتا عراقی مزدور دستگیر کردیم!» و زدند زیر خنده 😂😂 و پا به فرار گذاشتند 🏃🏃
┄┅••༅✦༅••┅┄
#شوخی_با_جوونهای_قدیم
#یادش_بخیر #طنز_جبهه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂 این نان را نمی شود خورد؟!
محل استقرار بهداری و درمانگاه لشکر در سمت راست ورودی پادگان، نزدیک چادر فرماندهی بود.
در چادر بودم که از بیرون چادر کسی مرا به اسم صدا کرد. بیرون که آمدم آقا مهدی را جلو چادر تدارکات بهداری دیدم. سر گونی را با یک دست گرفته بود و با دست دیگرش لای نان خورده ها را می گشت. تا آخر قضیه را خواندم.
سلام کردم، جواب سلامم را داد و تکه نانی را از گونی بیرون آورد و به من نشان داد و گفت:
ـ برادر رحمان! این نان را می شود خورد؟!
ـ بله، آقا مهدی می شود.
دوباره دست در گونی کرد و تکه نان دیگری را از داخل گونی بیرون آورد.
ـ این را چطور؟ آیا این را هم می شود استفاده کرد؟
من سرم را پایین انداختم. چه جوابی می توانستم بدهم؟ آقا مهدی ادامه داد.
ـ الله بنده سی! («بنده خدا»، تکیه کلام شهید باکری) پس چرا کفران نعمت می کنید؟... آیا هیچ می دانید که این نانها با چه مصیبتی از پشت جبهه به اینجا می رسد؟... هیچ می دانید که هزینه رسیدن هر نان از پشت جبهه به اینجا حداقل ده تومان است؟ چه جوابی دارید که به خدا بدهید؟
بدون آنکه چیز دیگری بگوید سرش را به زیر انداخت و از چادر تدارکات دور شد و مرا با وجدان بیدار شده ام تنها گذاشت.
منبع: کتاب «خداحافظ سردار»،
رحمان رحمان زاده
┄┅••༅✦༅••┅┄
#خاطرات_کوتاه
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
🍂 جنگ عراق و ایران از دیدگاه
فرماندهان صدام ۲۰
● سرلشکر علوان العبوسی
ترجمه: عبدالمجید حیدری
✾࿐༅◉༅࿐✾
وودز: در مورد تصمیمگیریها، طرحریزیها و آمادهسازی مقدمات پرواز ۱۳۹ فروند از هواپیماهای عراقی به ایران در سال ۱۹۹۱ میلادی (۱۳۷۰ شمسی) چه توضیحی دارید؟ این رویداد چگونه و چرا اتفاق افتاد؟
عبوسی: پیش از آغاز جنگ اول خلیج فارس، صدام با ایران توافق کرده بود که در صورت حمله آمریکاییها به نیروهای عراق در کویت، هواپیماهایمان را برای حفظ امنیت به ایران منتقل کنیم. عزتالدوری، جانشین فرماندهی کل نیروهای مسلح عراق، به عنوان سفیر عراق در تهران منصوب شد و با ایرانیان توافق کرد که در چنین شرایطی، هواپیماها به ایران فرستاده شوند.
وودز: در آغاز جنگ چه تعداد هواپیما به ایران فرستادید و چه نوعی بودند؟
عبوسی: در روزهای ابتدایی جنگ در سال ۱۹۹۱، ۱۸ فروند از هواپیماهایمان را به ایران فرستادیم. اینها شامل ایلوشن 76 مدل K-76 (مجهز به رادار هشدار اولیه عدنان)، بوئینگ ۷۲۷ و چند هواپیمای غیرنظامی خطوط هوایی بودند. چند روز بعد، در تاریخ ۲۱ یا ۲۳ ژانویه (۱ یا ۳ بهمن)، حدود ۵۰ فروند دیگر نیز از عراق به ایران منتقل شدند.
وودز: آیا هواپیماهایتان در عراق هدف حمله قرار گرفتند؟
عبوسی: بله، هواپیماهایمان در پایگاه هوایی القادسیه همزمان هدف بمبهای هدایتشونده دقیق آمریکاییها قرار گرفتند. البته نیازی به این حمله نبود، چون آمریکاییها تجهیزات بسیار پیشرفتهای برای کشف و ضبط این هواپیماها داشتند. در نیروی هوایی عراق، که مخالف انتقال هواپیماها به ایران بودیم، تعدادی را در باغستانها پنهان کردیم و هواپیماهای غیرعملیاتی را طوری مستقر کردیم که گویی آماده پرواز هستند. اما آمریکاییها کاملاً بر آسمان مسلط بودند و هر هواپیمایی که به پرواز درمیآمد، بلافاصله سرنگون میشد.
مورای: در اواخر ژانویه ۱۹۹۱ (بهمن ۱۳۶۹)، دو هواپیمای میراژ عراقی در خلیج فارس به پرواز درآمدند و به سمت ناوهای آمریکایی آتش گشودند. چرا در این عملیات فقط از دو فروند استفاده کردید، نه شش یا هشت فروند؟
عبوسی: این عملیات در ۲۵ ژانویه (۵ بهمن) انجام شد. صدام دستور داده بود به تأسیسات نفتی عربستان در رأس التنوره حمله کنیم. دو فروند میراژ سه بار تلاش کردند به پالایشگاه برسند، اما موفق نشدند چون هر بار که از پایگاه بلند میشدند، هواپیماهای آمریکایی آنها را محاصره میکردند. انگار خدا هم میگفت نباید بجنگیم.
مورای: پس از جنگ چه چیزی درباره گشتهای هوایی آمریکا فهمیدید؟
عبوسی: فهمیدیم که گشتهای هوایی جنگی آمریکا با هواپیماهای اف-۱۴ مستقر در اقیانوس آرام انجام میشدند. این واحدها معمولاً با نیروی هوایی آمریکا هماهنگ نبودند و کلیدواژهها و علائم رمز لازم برای دریافت هشدارهای آواکس را نداشتند. آواکسها هشدار لازم را درباره دو هواپیمای عراقی ارسال کردند، اما گشتهای هوایی آمریکایی آن را دریافت نکردند. در عوض، یکی از خلبانان اف-۱۵ عربستانی پیامهای آواکس را شنود کرد و هواپیماهای عراقی را سرنگون کرد.
عبوسی: در دو روز اول جنگ، هر بار که تلاش میکردیم پرواز کنیم، آمریکاییها به شدت به فرودگاهها حمله میکردند. در روز سوم، بهطور غیرمنتظرهای اجازه پرواز دادند، که برای ما بسیار عجیب بود و نمیفهمیدیم چرا ناگهان اجازه دادند، در حالی که پیشتر مانع اجرای مأموریتهایمان میشدند.
وودز: الدورى چه زمانی با ایرانیان درباره فرود هواپیماهای عراقی در خاک ایران صحبت کرد؟
عبوسی: دو روز پیش از آغاز جنگ اول خلیج فارس. اما در اجرای عملیات فرود، هیچ کمکی به خلبانها نشد و شرایط منطقه چنان نامناسب بود که بسیاری از آنها مجبور شدند روی خیابانها فرود بیایند.
وودز: آیا خلبانها بلافاصله به عراق بازگشتند یا تا پایان جنگ در ایران ماندند؟
عبوسی: یک هفته بعد، پس از آنکه ایرانیان از آنها بازجویی کردند، به کشور بازگشتند. در این مأموریت حدود ۱۰ فروند از هواپیماهایمان را از دست دادیم؛ برخی توسط آمریکاییها سرنگون شدند و برخی دیگر دچار سانحه شدند.
مورای: واکنش اولیه آمریکاییها به حرکت هواپیماهای عراقی چگونه بود؟
عبوسی: ابتدا فکر کردند هواپیماهای ما به سمت جنوب میروند تا حمله کنند. اما وقتی به سمت جناح شرقی جبهه چرخیدند، غافلگیر شدند و آمادگی مقابله با چنین صحنهای را نداشتند.
┄┅••༅✦༅••┅┄
#فرماندهان_صدام
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
4.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 امشب شب عشقه،
شب نوره، شب میلاد "رحمةً للعالمین"ه
پیامبری که با اخلاقش دلها رو فتح کرد، با صداقتش تاریخ رو نوشت، و با مهربونیش راهو نشونمون داد.
💫💫💫
یا رسولالله!
اومدی و دنیا از تاریکی دراومد
اومدی و دلها به نور وصل شدن
اومدی و شدی دلیل بودنمون...
✨✨✨
میلاد حضرت محمد (ص)، عید بزرگ مسلمانان به همه اهل دل تبریک باد.
باشد، نور وجودش در زندگیمان بدرخشد و سیرهاش نقشه راهمون گردد.
اللهم صل علی محمد و آل محمد 🌹
عیدتون مبارک، دلاتون پر از عشق نبوی، و روزگارتون پر از برکت!
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 زندان ابوغریب - ۱۷
خاطرات آزاده
محمدحسن حسن شاهی
༺◍⃟჻ᭂ༅༺◍⃟჻ᭂ࿐
¤ بازجوییهای بیثمر
عراقیها هر از گاهی میآمدند و چند نفر از بچهها را برای بازجویی به بعقوبه میبردند. سؤالاتشان تکراری بود و پس از مدتی، افراد را بازمیگرداندند. پس از حدود یک سال و نیم، هجده نفر از ما را به اردوگاهها منتقل کردند؛ یعنی بهطور رسمی اسیر شدند و از حالت مخفی خارج شدند. از جمله این افراد، سرهنگ دانشور و ناصر عراقی بودند که در اردوگاه، فرمانده خود را در جریان فعالیتهای ما قرار دادند.
فرمانده اردوگاه از آنها خواسته بود تا با استفاده از روشهای خاص، در نامههایشان خبری از اسرای مفقود بدهند تا شاید خانوادهها از نگرانی رها شوند. سروان اسفندیاری، اهل مرودشت، در نامهای به خانوادهاش بهصورت رمزی از من خبر داده بود:
✍ «خدمت خانواده حسنشاهی سلام خاص میرسانم...»
با این روشها، سعی میکردند خبری از ما منتقل کنند، اما این تلاشها چندان مؤثر نبود. خانوادهها میپرسیدند: «اگر زنده و اسیر است، چرا عکس نمیفرستد؟ چرا خودش نامه نمیدهد؟» و چون صلیب سرخ هم از ما خبری نداشت، تحقیقات بینتیجه میماند. پس از انتقال آن گروه به اردوگاه، به ما نیز وعده دادند که بهزودی منتقل خواهیم شد.
دوستان تازهوارد
وقتی بچههای بالا را بردند، دوازده نفر دیگر را از بعقوبه جایگزین کردند. در میان آنها دکتر پاکزاد، دکتر خالقی، یک پاسدار و یک مهندس نساجی حضور داشتند. از طریق کانال هوا، ارتباط سریع برقرار شد. دکتر خالقی که پزشک بود، قرآن را ترجمه میکرد و کتابهایی برای ما میفرستاد. او کتابهای مذهبی مانند نهجالبلاغه، آیات قرآن و سوره مؤمنون را مینوشت و برای ما میفرستاد.
روزی همه ما را سوار مینیبوس کردند. تصور کردیم قرار است به اردوگاه منتقل شویم و خوشحال شدیم، اما این شادی دوام نداشت؛ چرا که پس از یک سال و نیم، ما را به زندان الرشید بردند.
همراه با خلبان اف-۵
جمشید، یکی از خلبانان اف-۵، نیز با ما بود. در همان نگاه اول شناختمش. پیش از اسارت، برای یک عملیات هوایی وارد خاک عراق شده بود و هواپیمایش مورد اصابت قرار گرفته بود. او خود را به ایران رساند و در نزدیکی نقده سقوط کرد. وقتی خبر سقوط به ما رسید، مأمور نجات شدیم. ما مسئول گشت بودیم و سریع خود را به محل سقوط در کنار رودخانهای در پسوه رساندیم. هواپیما در میان زمینهای درو شده گندم افتاده بود و کردها نیز به سمت آن میدویدند. هواپیما در حال سوختن بود. جمشید را سوار چیپ کردیم و سریع از منطقه دور شدیم. سپس با هلیکوپتر او را به تبریز فرستادیم. همان شب در تلویزیون تبریز برای مردم صحبت کرد. اما پس از چند مأموریت دیگر، در خاک عراق سقوط کرد و به اسارت درآمد.
جانشین فرماندهی در ابوغریب
پس از رفتن سرهنگ دانشور، سرهنگ محمودی جانشین او شد. افسر مؤمن، متدین و لایقی بود که فرماندهیاش طعم تلخ اسارت را کمی قابل تحملتر میکرد. از زندان تاریک و بدبوی ابوغریب خلاص شده بودیم، اما آیندهمان نامعلوم بود.
در ابوغریب، کارهای مختلفی انجام میدادیم: گلدوزی، تبدیل شورت به پیراهن، پیراهن به جوراب، و حتی دوخت دستکش. پارچههای رنگی را نخنخ کرده، روی میخ آویزان میکردیم و با آنها سوزن میساختیم. همه بچهها سجاده درست کرده بودند و با نوشتن «یا الله» و طراحی گنبد و بارگاه آنها را تزئین میکردند.
عراقیها بسیار سختگیر بودند؛ هنگام تفتیش اگر میخی روی دیوار میدیدند که لباس روی آن آویزان بود، آن را میکندند و میرفتند.
برای نماز، فرمانده رو به قبله «خبردار» میداد؛ این قانون بود. صبحگاه و شامگاه باید اجرا میشد. پس از خبردار، سرود میخواندیم. تا پیش از داشتن رادیو، سرود جمهوری اسلامی را نمیدانستیم و بهجای آن، «ای ایران، ای مرز پرگهر» را میخواندیم. بعدها بچههای بالا سرود رسمی را از رادیو شنیدند، نوشتند و از طریق کانال هوا برای ما فرستادند.
قبلاً در ابوغریب قرار گذاشته بودیم که اگر گروهها جدا شدند، در گروهی بمانیم که ابراهیم باباجانی حضور دارد؛ چون در استفاده از رادیو تخصص داشت. باباجانی، خلبان هلیکوپتر بود و تمام تلاشش گرفتن خبرها و گزارش دادن به بچهها بود. در تندنویسی نیز بیرقیب بود.
ادامه دارد
┄┅••༅✦༅••┅┄
#زندان_ابوغریب #خاطرات_آزادگان
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas
࿐✧•حماسه جنوب•✧࿐
ولادت رئیس مذهب شیعه، امام جعفرصادق علیه السلام را به شما و همه عاشقان اهل بیت، و به امام زمان (عج) تبریک و تهنیت عرض میکنم.
باشد که در پرتو نور هدایت ایشان، دلهایمان روشن و راهمان استوار گردد.
@defae_moghadas
🍂