🍂
🔻 دلنوشته های مردم
بر تابوت شهدای گمنام
┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄
👈 می آرمت از لابه لای جان به دفتر، تا در سرود من بمانی جاودانه، می جویمت در آسمان در برگ در آب، می پرسمت ازقله های بی نشانه
┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄
👈 سحرگاهان که شبنم آیتی از عشق می خواند میان ربناى گریه هایت مرا هم دعایى کن
┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄
👈 کاش که من هم ز شهیدان شوم مثل شهید اسوه ی ایمان شوم در ره رهبر بدهم جان خود یک نفس کوچک جانان شوم
┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄
👈 ومن اکنون در میان جمعی از فرزندان زهرایم این یکی 16آن 19 و 21 ساله، حال هوای غریبی ست، غربت ندارم گویی در جمع رفیقان خویشم ، وچه شیرین رویایی ست این بزم عارفانه ی ما"
یادمان شهدای گمنام تپه نور الشهدا یاسوج
┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄
👈 با سلام دلم بد جوری گرفته شد حال هوای عجیبی بهم دست داد با قطره ها اشک کم کم آرام شدم و با همین اندوه عاشقانه عشق فرزندان گمنام فرزندان فاطمه زهرا (س) را شناختم
┄┅┅═🇮🇷🌷🇮🇷═┅┅┄
🔸 کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🔅🔆🔅🔆❣🔆🔅🔆🔅
🔴 نواهای ماندگار
💢 حاج صادق آهنگران
🔰 نوحه سرایی بعد از آزادی
شهر هویزه
⏪ شهر عشق و شور و ایمان
تربت پاک شهیدان
آرام خاموش
آرام خاموش
🔻 شعر: حبیب اله معلمی
🔻محل اجرا: هویزه
🔻 زمان اجرا: سال (1360) در دعای کمیل شب مبعث / در این مراسم باد بسیار شدیدی وزید و پلاکاردها و داربست ها را به هم پیچید.
🔻 حجم : 373kB
🔻 مدت آهنگ: 04:40 دقیقه
تقدیم به شما
🔅🔆🔅🔆❣🔆🔅🔆🔅
🔴 به ما بپیوندید ⏪
در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
.
🍂
گل من! گل عذار من! که حتا
عطر نام تو
خزان را میرماند از حریم
باغ تنهایم
بمان تا من به امداد تو و مهر تو
باغم را
همه از هرزههای رُسته پیش از تو
بپیرایم
بمان تا جاودانه در نیِ سحرآور
شعرم
تو را ای جاودانه بهترین تحریر!
بسرایم
#حسین_منزوی
@defae_moghadas
🍂
🍂
❣ نشان كرده ها ❣
👌 اسفندِ سال 1362 بود و ما را به منطقه طلائیه اعزام کرده بودند 🚶. با کلاس های توجیهی و رزم های شبانه که گذرانده بودیم، فهمیده بودیم عملیاتی در پیش است. شب 🌘 عملیات، شبی به یاد ماندنی بود.
بازار خداحافظی و حلالیّت طلبيدن داغِ داغ بود.
در آن سرمای❄️ هوا، وارد کانال هایی شدیم که از قبل توسطّ برادرانِ مهندسیِ رزمیِ ایجاد شده بود و منتظر آغاز عملیات بودیم. همه چیز برای یک عملیات سنگین مهیّا شده بود. قسمتی که گروهان، در آن سنگر گرفته بود، نسبت به قسمت های دیگر، ارتفاع کمی داشت. به همین خاطر تصمیم گرفتیم قدری ارتفاع آن را بالا ببریم. یکی از برادران رفت تا مقداری گونی بیاورد و پُر کنیم. هنوز چند لحظه ای بیشتر نگذشته بود که یکی از برادران، درحالی که لبخند زیبایی 😃به لب داشت، با مقداری گونی به سمت ما آمد و با همه ما احوال پرسی و روبوسی کرد. آنقدر گرم و صمیمی بود که همه کنجکاو بودیم بدانیم او کیست و ما را از کجا می شناسد؟ همان طور که همه با تعجّب 😳به هم نگاه می کردیم، او گفت: "برادرا، این هم گونی." اين را گفت و برگشت. با شنیدن این صحبت، فکر کردم 🤔 او مسئول تدارکات است.
🔻🔻🔻ادامه
چند لحظه ای که گذشت، آن نیرويي که برای تهیه گونی رفته بود، با تعدادی گونی در دست، بازگشت و ما را دید که مشغول پُرکردن گونی هستیم. با ناراحتی گفت: "من رو فرستاده بودید دنبال گونی، اینها از کجا رسیدن😳؟"
ماجرا را برای او تعریف کردیم. او گفت:"چند لحظه، پیشِ خمپاره اندازِ گروهانِ 👮 کناری بودم که شهید شده بود. رفتم تا به جابه جایی این شهید کمک کنم." تازه متوجّه شده بودم آن #شهيد همان کسی بوده که چند لحظه پیش برای ما گونی آورد و مثل کسی که سالها ما را می شناسد و با ما خوش و بِش مي کرد.
خيلي سريع برگشته بود و همچون امام حسین(ع) در حالی که سَر از بدنش جدا شده بود، به #شهادت رسید.😔
راوی : امید امیدی .
حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂