eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 2 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ جناب سرهنگ، محض اطلاع شما، که حقوقدان و آگاه هستید، عرض می کنم که اعمال دولت عراق را مجریان آن دولت به انجام می رسانند که شما یکی از آنها هستید. - نیشخند گوشه لبش جا خوش کرده بود. حس پیرمردی را داشت که جوانکی او را بازجویی می کرد. حرفش را مزه مزه کرد و با تأمل گفت: «ما کشورهای جهان سوم هستیم و بسیاری از قوانین بین المللی در کشورهای ما رعایت نمی شود.» با این حساب، مقررات بین المللی در کشورهای جهان سوم کاربرد ندارد، درست است؟ این را می خواستید بگویید؟! به چشم هایش خیره شدم: - پس، موضوعات حقوق بین الملل را برای کسانی نگه دارید که این قوانین را رعایت می کنند و از ما انتظار نداشته باشید. در حالی که اسرای ما در بدترین شرایط به سر می برند، احمقانه است که با شما راجع به بندهای کنوانسیون وین و ژنو صحبت کنم. - اما بین ما و شما تفاوتی وجود دارد؛ دولت شما اسلامی است و رفتارتان باید با اعمال ما متفاوت باشد. - برای شروع حق با شما است؛ اما برای تلافی این طور نیست.. خوب می دانید که بنا به نص صریح قرآن، می توانیم معامله به مثل کنیم. اما بنا به توصیه حسین بن علی علیه‌السلام، حالا که قدرت در دست ماست، گذشت می کنیم و اجازه می دهیم شما رو در روی ما بنشینید و با ما بحث کنید.. از آن دست افرادی بود که اگر غفلت می کردم، گفت وگو را به طرفی که نفعش بود، می کشاند. باید ترمز او را می کشیدم - جناب حقوقدان، شما می دانید چطور می شود یک اسیر جنگی را اعدام کرد؟  نگرانی زیر نگاهش خزید. پلک هایش بی تاب باز و بسته می شد با هراس گفت: «خلاف قوانین بین المللی است.» - عجبا شما که گفتید مقررات بین المللی در کشورهای جهان سوم کاربرد ندارد. لب هایش به هم می خورد؛ اما کلامی از آن خارج نمی شد. - سطح تحصیلات شما چیست؟ من من کنان گفت: «دکترای حقوق بین الملل.» . - جناب دکتر، می خواهید به شما بگویم این کار چطور امکان پذیر است؟ رنگ از رخش پرید و سفید شد. ۔ اگر اسارت اسیر اعلام نشده باشد، در لیست اسرا قرار نمی گیرد که این درباره شما صدق می کند. او که سعی می کرد خودش را خونسرد نشان دهد، یک مرتبه بی قرار شد. لب بسته نگاهش را به من دوخت. ناامیدی داشت سرهنگ را می بلعید که عبدالحسين واعظ، از همکاران بسیجی واحد و از عرب زبان های شادگان، در آستانه در ظاهر شد. در حالی که با دستگاه ضبط رادیویی پورتابلش ور می رفت، رو به رابح گفت: سرهنگ، مصاحبه شما پخش شد!» خون زیر پوست سرهنگ دوید. با صدای بلند خندید و به نشانه تشکر برای واعظ سر تکان داد. انگار سطل آب یخی روی سرم ریختند. نگاهم را به واعظ چرخاندم. خنده سرهنگ قطع نمی شد. از کوره در رفتم و از جا جستم. ضبط را از دست واعظ گرفتم و به دیوار کوبیدم. واعظ، مبهوت، به تکه های خردشده ضبط چشم دوخته بود. او را، که حدود دو متر قد داشت، هل دادم و از سوله بیرون راندم. 🔸 ادامه دارد ⏪ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
سیلاب، اگرچه، خار آورد از جنگل و کوه، مار آورد اما به نسیمی از محبت صد لاله و گل به بار آورد دل‌های تمام دوستان را بر سفره و در کنار آورد در خانه، اگرچه آب انداخت در خانه دل بهار آورد @defae_moghadas 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 3 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ فریاد زدم: «اخوی، تو به اسیر در حال بازجویی مژده پخش مصاحبه اش را میدهی؟ فکر نمیکنی با این کار من را خلع سلاح می کنی؟!» واعظ نگاه نجیبش را پایین انداخت و به لهجه غلیظ عربی عذرخواهی کرد. همان طور که سرش را با افسوس تکان می داد و دور می شد، سعی کردم افکارم را جمع و جور و راهی پیدا کنم. به سوله برگشتم. رابح هنوز سر کیف بود. زدم زیر خنده. لبخند از صورتش کنار رفت و به من چشم دوخت. دوباره دلشوره به جانش افتاد. همانقدر که صدای خنده ام بلندتر می شد، فتيله لبخند او پایین می آمد. داشت بازی را می باخت! به حرف آمد و با دلواپسی پرسید: ببخشید، جنابتان به چه می خندند؟» بازی را برده بودم. با خونسردی گفتم: «چیزی نیست. بیایید بحثمان را ادامه بدهیم. خب، کجا بودیم؟ بله... چطور می شود یک اسیر جنگی را اعدام کرد؟ پاسخی برای این سؤال پیدا کردید؟» طاقت نیاورد و گفت: «بالاخره مصاحبه من را پخش کردند یا نه؟» - شما شوخی همکار من را جدی گرفته اید؟! پریشانی توی صورتش دو دو می زد. ایشان نوارهای مصاحبه را به دفتر من تحویل می دهند. من و همکارانم آنها را بررسی می کنیم. بر مبنای اینکه کدام اسیر همکاری کرده و چه کسی همکاری نکرده، تصمیم می گیریم کدام مصاحبه را پخش کنیم. به زهرخند گفت: «توی فکرم چرا برآشفتید و همکارتان را از اتاق بیرون انداختید؟» - واقعا شما سرهنگید؟ - معلوم است که سرهنگم، چطور؟! - جناب سرهنگ، اگر شما در حال گفت وگو با کسی باشید و یک سرباز بدون اجازه وارد بشود، عصبانی نمی شوید؟ سری به تصدیق تکان داد؛ در حالی که حقه بازی از نگاهش می بارید، گفت: «در خدمتم.» . - پاسخ آخرین سؤال را هنوز ندادید؛ اینکه چطور می شود یک اسیر جنگی را اعدام - شما چه اصراری دارید این بحث را ادامه بدهید؟ - شما چه اصراری دارید از پاسخ دادن طفره بروید؟ عصبی شده و تعادلش را از دست داده بود. - این بحثی علمی است. می خواهم، با توجه به آموخته های شما نظرتان را درباره این موضوع بدانم. - شما بفرمایید، من استفاده می کنم! - Regarding a war prisoner like you who does not have an interview and no evidence of his being captured by his enemy, it will be very easy to finish the job!! But a declared war prisoner, for his escaping with civil wearing you can facilitate his escape in those clothes, then he will not be considered as a war prisoner, he is known a spy and will be treated as a spy rather than a war prisoner. شکسته بسته گفت: «تحصیلات شما چیست؟» - بیسوادترین رزمنده جمهوری اسلامی ایرانم! متعجب نگاه کرد: «جدا تحصیلات شما چیست؟ » خندیدم: - باور کنید من مثل شما دکتر نیستم! دست و پایش را گم کرده بود و پریشان سر تکان می داد. طره موی روی پیشانی را به عقب راند و گفت: «خدا صدام را لعنت کند که به ما گفته بود همه نیروهای سپاه پاسداران روستایی و بی سوادند! اگر شما بی سوادید، خدا به داد ما برسد!» 🔸 ادامه دارد ⏪ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پادگان کرخه یادش بخیر، پادگان پر شور و نشاط کرخه! پادگانی که لحظه لحظه خاطراتش عجین شده بود با روزهای پر استرس جنگ. همان روزهایی که بی خبر، خبر می رسید که جمع کنید و حمایل ببندید و عازم شوید. کرخه سه خیابان داشت و در هر خیابانی چند ساختمان و محوطه جهت گردان های رزمی و اماکن پشتیبانی لشکر ۷ ولیعصر عج، "پروژه" هم، طرح توسعه‌ پادگان بود که بواسطه حضور نیروهای بسیج و جای پای شهدا، فضایی پر رمز و راز را رقم زده بود. همانجایی که راه پر پیچ و خمش ما را به چند ساختمان بزرگ می رساند که مملو از نیروهای کم سن و سال بسیجی بود و هر کدام به کاری مشغول بودند و منتظر دستور بسر می بردند. کانتینرها، میدان صبحگاه، ساختمان فرماندهی، تانکر بنزین، محوطه تسلیحات، آشپزخانه، چادرهای گردان ادوات، محوطه پشت پادگان و کنار رودخانه کرخه که خود داستانی دارد و...... همه و همه خاطرات خوشی بودند از روزهای مقاومت و ایستادگی که بواسطه این جهاد، متبرک شده بودند و دوست داشتنی... .... حال، سی و چند سال گذشته است و باز گذرم به همان پادگان می افتد. پادگانی با همان اقتدار و ساختمان هایی که هنوز دست نخورده باقی مانده اند و استوار. دعا می کنم کارم گره بخورد و ساعات بیشتری در آن محل نفس بکشم. بگردم و هر سوراخی را سرک بکشم که همان هم می شود.. مسئول دبیرخانه در جلسه است و باید بیاید تا امضاء کند. به پیشنهاد مسئول نیروی انسانی که می گوید در محوطه چرخی بخورید و خاطرات را زنده کنید تا..... پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد آن راز که در دل بنهفتم به در افتاد دیگر چه می خواستم!... گشتی در خیابان ها زدم، آخ تدارکات لشکر!😔 همان مکانی که برای گرفتن لباس نوی کره ای به اتفاق شهید حاجی پور و شهید براتوند آمده بودم و پشت پنجره کوچک آن معطل شدیم... لباس هایی را که در پلاستیک تحویل گرفته بودیم و می خواستیم هر چه زودتر آنها را باز کنیم و محتویاتش را ببینیم، ولی از هم خجالت می کشیدیم و تا مقر صبر کردیم... آخ... آشپزخانه لشکر! 😔... قفلی بزرگ روی آن جا خشک کرده بود و از آشپزهای چاق و چله و لنکروزهای خورشتی و افراد تغذیه گردان ها که بعضا عجله هم داشتند خبری نبود..... سروصدای آنهمه قابلمه و برو بیاهای هر روز جایش را به سکوتی عمیق و جیک جیک گنجشگکان بی نوا داده بود. آه.... میدان صبحگاه! 😔... صف های عریض و طویل گردان ها با پرچم های رنگ رنگی و پیشانی بند های زیبا و شعارهای دسته جمعی و صدای از جلو نظام فرمانده و "یاحسین" رزمندگان و..... همه و همه در سکوتی مرگبار رفته بودند....آسفالت ترک خورده و فرسوده آن در غم فراق بسیجی هایش بدجور شکسته شده بود و درختان سالخورده آن، که بی رمق، موهای بلند خود را به بادهای بی رحم داده بودند و او هم زوزه کشان آنها را تکان می داد..... دلم گرفته بود و دیوانه وار آن روزها را می خواستم، قلبم شکسته بود و مرحمی می خواستم... چشمم به سربازانی افتاد که با همان لهجه دزفولی با لباس های تر و تمیز سربازی در رفت و آمد و جنب و جوش بودند. چقدر شبیه به بچه‌های دوران ما بودند، به یاد شهید شیرسیاه و شهید براتی افتاده بودم... دیدنشان امید را منتقل می کرد... چقدر مهربان بودند و دوست داشتنی.. قسمتی از راه را همراهی کردند و راه نشان شدند... به مسئول نیروی انسانی مراجعه کردم که ما را به محوطه پروژه ها، محل فرماندهی فرستاد تا نامه را بگیرم.... خیابان منتهی به پروژه آسفالت شده و کلاسی بهم زده بود، ولی ساختمان ها همان بودند که بودند.... باز مرغ ذهنم به پرواز آمده بود و به روزهایی رفت که همه بودند، به روزی که از عملیات بدر بازگشته و جای خالی بعضی ها را در صفوف نماز جماعت بیشتر حس کردیم.... به روزهایی رفت که توپ پلاستیکی بین بچه‌ها به چپ می رفت و از راست می آمد. حاج اسماعیل هم آنروز بین بچه‌ها بود و صدای تشویق کسانی که روی سکوی ساختمان نشسته بودند به هوا بلند شده بود و.... .... دیگر هیچ صدایی نبود، همه پایانی گرفته و رفته بودند. بعضی ها از ماموریت چهل و پنج روزه و بعضی از دنیای خاکی... 😭 خدایا چه می گویم.... مگر می شود آن روزها و این فراق را در کلمات و جملات گنجاند و انتظار داشت درک شوند....ولی چه می شود کرد که،  آب دریا را اگر نتوان کشید هم به قدر تشنگی باید چشید 🔸 جهانی مقدم @defae_moghadas 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 4 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ وارفت. دستها را چرخاند و کف آنها را رو کرد. هیمنه اش فروریخته بود." گفتم: «سرهنگ، آمادگی صحبت پیدا کردید یا نه؟ » - بله. - چطور اسير شديد؟ - من و یگانم را آوردند نزدیک شلمچه لحظه ای سکوت کرد و بعد ادامه داد: «سمت شرق را به من نشان دادند و گفتند به این طرف برویم. من گروهم را به آن سمت حرکت دادم. با نیروهای ایرانی رو به رو شدیم و جنگیدیم. چون وضعیت استراتژیک منطقه را نمی دانستیم، جهت را گم کردیم. من و گروهم فکر می کردیم به طرف شمال شرق می رویم؛ در حالی که به طرف شرق می آمدیم. وقتی به خودمان آمدیم که نیروهای ایرانی را جلو و پشتمان دیدیم.» - محاصره شدید؟ سر تکان داد. - فرماندهی چه تیپی را بر عهده داشتید؟ - تیپ ۹۴. - درباره ترکیب نیروهای تیپی که در اختیار داشتید بگویید. - این تیپ از نیروهای جان سالم به در برده از سه تیپ متلاشی شده در نبردهای پیشین تشکیل شده بود. جنگ و درگیری به مرحله ای رسیده بود که ارتش عراق، بدون تفکر و برنامه ریزی، تیپ و گردان سازماندهی می کرد و به جلو می فرستاد. آنها می خواستند با بالا بردن حجم نیرو و آتش، بچه های ما را بترسانند و پس بزنند. نکته جالبی که از بازجویی رابح دريافتم، این بود که نیروهای ما توانسته بودند سه تیپ عراق را منهدم کنند و از مجموع واخورده های انهدامی، تیپ جدیدی ترتیب بدهند. در حالی که ما در اولین روزهای عملیات کربلای ۵ به سر می بردیم، چنین اطلاعاتی از وضعیت روحی ارتش عراق برای ما مغتنم بود. فرماندهی تیپ ۹۴، رابح محمد ياسين الصوفی، سرهنگ پیاده ضعیف و بی فایده ای بود که به دلیل بی کفایتی زودتر از موعد بازنشسته شده بود. چون کار رزمی نکرده بود و بیشتر تئوری و نظامی می دانست، به ناچار در سمت فرمانده تیپ واخورده ها فرستاده شده بود و به نظر می آمد به کار او امیدی هم نداشتند. پایان بازجویی اول 🔸 ادامه دارد ⏪ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا