🍂
🔻 #پوتین_قرمزها 56
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
دست بردم به اسلحه کمری ام. ماكاروف را در آوردم و گلنگدن را کشیدم. همکارانم با تعجب نگاهم می کردند. اسلحه آماده شلیک را روی میز گذاشتم. اسير با نگرانی من را می پایید. اسلحه را به طرف او هل دادم و گفتم: «این هم امان....»
یک مرتبه دیدم بچه ها، دولا دولا و با عجله، اتاق را ترک کردند. من ماندم و رسول، که با چشم های بهت زده به اسلحه نگاه می کرد. آن را به طرفم راند و گفت: «خدمت شما!»
اسلحه را به طرفش هل دادم و گفتم: «این ضامن امانی است که به تو دادم. بگذار پیشت باشد!»
همان طور که به سلاح چشم دوخته بود، گفت: «اگر این اسلحه را قبول کنم، قبل از هر کاری اول خودم را می کشم!»
سرش را بالا آورد و گفت: «من امان شما را قبول کردم و صحبت می کنم.»
از اتاق بیرون رفتم. ماكاروف را بالا گرفتم تا همکاران ببینند. یکی یکی به ما پیوستند؛ در حالی که در چهره شان می خواندم من را یک احمق تمام عیار می دانند. به آنها حق می دادم؛ اما فکر کردم پرده برداشتن از یک راز سر به مهر ارزش این خطر را دارد.
همکاران که جاگیر شدند، به اشاره سر به اسیر گفتم شروع کند. رسول نفس گرفت: «این کمیته سازمان پیچیده ای ندارد؛ ولی طوری درباره آن صحبت شده که همه فکر می کنند. پیچیده است »
بعد از مکثی ادامه داد: «بعد از اینکه یگان به طرف خط مقدم می رفت، تحت فرماندهی افسر توجیه سیاسی، سنگری در پشت لجمن تعبیه می کردند و نظامیان خدماتی را بر این سنگر مشرف می کردند و توضیح می دادند این منطقه را زیر نظر بگیرند. اگر دیدند کسی از نیروها به عقب بر می گردد، یک گلوله خرجش کنند تا کشته شود. در این باره هیچ استثنایی هم وجود ندارد!».
آنجا فهمیدم چرا نیروهای عراقی ترجیح می دادند خود را به نیروهای ما تسلیم کنند.
این سنگر در فاصله چند کیلومتری از معرکه جنگ طراحی می شود؟
در مناطق کوهستانی مثل سلیمانیه، پنجوین، و ماووت با فاصله یک تا دو کیلومتر، و در مناطق دشت و جلگه مثل شلمچه و جاهای مسطح به فاصله حدود چهار کیلومتر است.
- فرماندهی این کمیته بر عهده افسر توجیه سیاسی است؟
سر تکان داد که «بله» و ادامه داد: «اما افسر توجیه سیاسی تا آخرین لحظه هم از مأموریتش خبر ندارد. تا شروع عملیات هیچ کس نمی داند فرماندهی لجنة الاعدامات با کیست ولی در آخرین لحظات این فرمان به کلی سری را به دستش می دهند. پیش آمده که افسر توجیه سیاسی، با اینکه سرسپرده رژیم بعثی است، اما از انجام این مأموریت اکراه دارد و ناراحتی اش را بین نیروهای تحت امرش اعلام می کند. بالاخره کشتن هم وطن کار سختی است. اما، ضرورت اجرای فرامین را به او متذکر می شوند.»
تب و تاب امانی را داشتم که از من خواسته بود. پرسیدم: «تو در این ماجرا کسی را کشتی؟» است
رنگ از صورتش پرید. با لکنت گفت: «بله. چند نفری را زدم.
- از میان آنها کسی را هم می شناختی؟
صدایش زير شد: «همه را تا حدودی می شناختم.» سرش را پایین انداخت: «ولی فرمانده گردان و معاونش را کاملا می شناختم!»
تنفر را در چهره همکارانم می دیدم. فکر کردم هر یک از این افراد ممکن بود حین جنگ به دست نیروهای مقابل کشته شوند. ولی کشته شدن به دست نیروهای خودی چه مفهومی می توانست داشته باشد؟! سرم درد گرفته، و نفسم تنگ بود. از اتاق بازجویی بیرون رفتم تا هوایی بخورم. اما حال بدم با هواخوری خوب نمی شد.
🔸 ادامه دارد ⏪
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🔴 دسترسی به قسمت های گذشته
👇
#پوتین_قرمزها
🍂
4_702924891808071752.mp3
زمان:
حجم:
508.8K
🍂
🔻 نواهای ماندگار
💢 حاج صادق آهنگران
نوحهخوانی
⏪ " سنگر بازیدراز
ای قله پر خون ایمان"
┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
🔻 مدت آهنگ: 05:55دقیقه
حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #پوتین_قرمزها 57
خاطرات مرتضی بشیری
✦✦✦✦
اطلاعات او را به واحد تنظیم اسناد دادم. گزارش ها تهیه و به بخش های ذیربط ارسال شد. هر یک از همکاران نیز، بر حسب نیاز قسمتی که در آن فعالیت می کردند، گزارش مرتبط به کار خود را تدوین کردند. آن قدر فلسفه وجودی این کمیته تأثیر بدی در روح و روانم گذاشته بود که با خودم فکر کردم کاش هیچ وقت چیزی درباره لجنة الاعدامات نمی دانستم و هرگز داستان غم انگیز قتل هم وطن به دست هم وطن را نمی شنیدم.
بعد از مدتی، به گوشم رسید مسئول بازجویی و کمپ اعترافات رسول را به اطلاع حاکم شرع اهواز رسانده و ایشان هم حکم اعدام قاتل را صادر کرده است. به او یادآوری کردم من با اجازه فرمانده به اسير امان داده ام و کار آنها خلاف اخلاق است. جالب که جوابم داد: «شما امان دادی، من که این کار را نکرده ام!»
پرسیدم: «مگر اولیای دم شکایتی کرده اند؟»
پاسخی نداشت. خوب می دانست اگر امان من نبود، آن اسیر هرگز اعتراف نمی کرد. عذاب وجدان داشتم؛ چون جان اسیر به خاطر امان من به خطر افتاده بود.
موضوع را با مسئولان مدیریت های دیگر مطرح کردم و مفصل درباره آن حرف زدیم. آنها هم نمی خواستند کار خلاف اخلاقی صورت بگیرد و دنبال راه چاره بودند. با وجود بحث های طولانی، به نتیجه ای نرسیدیم. در نهایت از آنها خواستم موضوع را به شیوه خودم و بدون درگیری حل و فصل کنم.
بعداز ظهر روز بعد، اتوبوس انتقال اسرا به کمپ آمد. اسرایی را که نگهداری آنها در اهواز فایده ای نداشت آماده کردیم تا به کمپ های دائمی منتقل شوند. وقتی آخرین اتوبوس پر می شد، به مسئول کنترل گفتم اسم رسول را ثبت کند. به او هم اشاره کردم زودتر سوار شود. رسول، که حسابی ترسیده بود، گفت: «حاجی، نمی شود من همین جا پیش خودت بمانم؟» گفتم: «نه، معطل نکن. سوار شو!»
از رفتار خشک من تعجب کرده بود. به ناچار سوار شد. ولی از پشت پنجره اتوبوس با تشویش به من نگاه می کرد. تا اتوبوس ها بخواهند راه بیفتند، جانم به لبم آمد. بعد از آن، دیگر خبری از رسول نداشتم. حدود شش ماه بعد، قرار شد در معیت آیت الله سید محمدباقر حکیم به کمپ تختی تهران بروم تا در مراسمی شرکت کنم. ابتدای برنامه با سرود اسرای تواب شروع می شد. وقتی گروه سرود به صحنه اجرا آمدند، در میان آنها رسول را با سربند «یا حسین» دیدم. وقتی از جلوی من رد می شد، حق شناسانه به من چشم دوخته بود؛ در حالی که هرگز نفهمید در کمپ موقت سپنتا چه سرنوشتی در انتظارش بود.
🔸 ادامه دارد ⏪
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🔴 دسترسی به قسمت های گذشته
👇
#پوتین_قرمزها
🍂
🍂
🔻 مواظب ضد هواییها باش
رو به قبله که قرار میگرفت مثل اینکه روی باند پرواز نشسته و با گفتن تکبیر، دیگر هیچ شک نداشت که از روی زمین بلند شده. خصوصا در قنوت که مثل ابر بهار گریه میکرد، درست مثل بچههای پدر، مادر از دست داده.
راستی راستی آدم حس میکرد که از آن نماز هاست که دو رکعتش را خیلیها نمیتوانند بجا بیاورند. نمازش که تمام میشد محاصره اش میکردیم.
یکی از بچهها میگفت: «عرش رفتی مواظب ضد هواییها باش.»😂
دیگری میگفت: «اینقد میری بالا یه دفعه پرت نشی پایین، بیفتی رو سر ما.😝» و او لام تا کام چیزی نمیگفت و گاهی که ما دست وردار نبودیم فقط لبخندی☺️ میزد و بلند میشد میرفت سراغ بقیه کار هایش.
حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂