eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
4_702924891808071752.mp3
زمان: حجم: 508.8K
🍂 🔻 نواهای ماندگار 💢 حاج صادق آهنگران نوحه‌خوانی ⏪ " سنگر بازیدراز ای قله پر خون ایمان" ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄ 🔻 مدت آهنگ: 05:55دقیقه حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
سرزمین نینوا یادش بخیر کربلای جبهه ها یادش بخیر یاد آن دوران بخیر و یاد آن دوستان بخیر روز و روزگارتون شهدایی #سلام_صبحتون_بخیرو_شادی🌺
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 57 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ اطلاعات او را به واحد تنظیم اسناد دادم. گزارش ها تهیه و به بخش های ذیربط ارسال شد. هر یک از همکاران نیز، بر حسب نیاز قسمتی که در آن فعالیت می کردند، گزارش مرتبط به کار خود را تدوین کردند. آن قدر فلسفه وجودی این کمیته تأثیر بدی در روح و روانم گذاشته بود که با خودم فکر کردم کاش هیچ وقت چیزی درباره لجنة الاعدامات نمی دانستم و هرگز داستان غم انگیز قتل هم وطن به دست هم وطن را نمی شنیدم. بعد از مدتی، به گوشم رسید مسئول بازجویی و کمپ اعترافات رسول را به اطلاع حاکم شرع اهواز رسانده و ایشان هم حکم اعدام قاتل را صادر کرده است. به او یادآوری کردم من با اجازه فرمانده به اسير امان داده ام و کار آنها خلاف اخلاق است. جالب که جوابم داد: «شما امان دادی، من که این کار را نکرده ام!» پرسیدم: «مگر اولیای دم شکایتی کرده اند؟» پاسخی نداشت. خوب می دانست اگر امان من نبود، آن اسیر هرگز اعتراف نمی کرد. عذاب وجدان داشتم؛ چون جان اسیر به خاطر امان من به خطر افتاده بود. موضوع را با مسئولان مدیریت های دیگر مطرح کردم و مفصل درباره آن حرف زدیم. آنها هم نمی خواستند کار خلاف اخلاقی صورت بگیرد و دنبال راه چاره بودند. با وجود بحث های طولانی، به نتیجه ای نرسیدیم. در نهایت از آنها خواستم موضوع را به شیوه خودم و بدون درگیری حل و فصل کنم. بعداز ظهر روز بعد، اتوبوس انتقال اسرا به کمپ آمد. اسرایی را که نگهداری آنها در اهواز فایده ای نداشت آماده کردیم تا به کمپ های دائمی منتقل شوند. وقتی آخرین اتوبوس پر می شد، به مسئول کنترل گفتم اسم رسول را ثبت کند. به او هم اشاره کردم زودتر سوار شود. رسول، که حسابی ترسیده بود، گفت: «حاجی، نمی شود من همین جا پیش خودت بمانم؟» گفتم: «نه، معطل نکن. سوار شو!» از رفتار خشک من تعجب کرده بود. به ناچار سوار شد. ولی از پشت پنجره اتوبوس با تشویش به من نگاه می کرد. تا اتوبوس ها بخواهند راه بیفتند، جانم به لبم آمد. بعد از آن، دیگر خبری از رسول نداشتم. حدود شش ماه بعد، قرار شد در معیت آیت الله سید محمدباقر حکیم به کمپ تختی تهران بروم تا در مراسمی شرکت کنم. ابتدای برنامه با سرود اسرای تواب شروع می شد. وقتی گروه سرود به صحنه اجرا آمدند، در میان آنها رسول را با سربند «یا حسین» دیدم. وقتی از جلوی من رد می شد، حق شناسانه به من چشم دوخته بود؛ در حالی که هرگز نفهمید در کمپ موقت سپنتا چه سرنوشتی در انتظارش بود. 🔸 ادامه دارد ⏪ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🔴 دسترسی به قسمت های گذشته 👇 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ‍🍂 🔻 مواظب ضد هوایی‌ها باش رو به قبله که قرار می‌گرفت مثل اینکه روی باند پرواز نشسته و با گفتن تکبیر، دیگر هیچ شک نداشت که از روی زمین بلند شده. خصوصا در قنوت که مثل ابر بهار گریه می‌کرد، درست مثل بچه‌های پدر، مادر از دست داده. راستی راستی آدم حس می‌کرد که از آن نماز هاست که دو رکعتش را خیلی‌ها نمی‌توانند بجا بیاورند. نمازش که تمام می‌شد محاصره اش می‌کردیم. یکی از بچه‌ها می‌گفت: «عرش رفتی مواظب ضد هوایی‌ها باش.»😂 دیگری می‌گفت: «اینقد میری بالا یه دفعه پرت نشی پایین، بیفتی رو سر ما.😝» و او لام تا کام چیزی نمی‌گفت و گاهی که ما دست وردار نبودیم فقط لبخندی☺️ می‌زد و بلند می‌شد می‌رفت سراغ بقیه کار هایش. حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 یادش بخیر 👇 مردان روزهای سخت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات