eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 یادش بخیر 👇 مردان روزهای سخت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 58 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ خردادماه ۱۳۶۶، ستاد تبلیغات جنگ به معاونت اطلاعات قرارگاه خاتم الانبیا اعلام کرد برای یک نشست تبلیغاتی در حضور سفراء کاردارها و دیپلمات های خارجی به تعدادی اسیر درجه بالا نیاز دارد. حاج محمد موضوع را با من در میان گذاشت و خواست پنج نفر را برای این نشست معرفی کنم. پیشنهادم سرتیپ ستاد جمیل احمد حسين البياتي، سرهنگ رابح محمد یاسین الصوفي، سرهنگ ستاد عمر شریف سعید، سرهنگ دوم ستاد وليد علوان حمادي العگیلی، و سرهنگ دوم نیروی مخصوص محمدرضا جعفر عباس الجشعمی بود. حاج محمد با افراد منتخب مخالفتی نداشت. او مأموریت انتقال و برگزاری نشست اسرا را به من سپرد. یک دستگاه لندکروزر و راننده اش و یک فرد مسلح در اختیارم گذاشت و تأکید کرد زودتر خودمان را به هتل استقلال تهران برسانیم. وقتی به مقصد رسیدیم، سفرای کشورهای خارجی منتظر ورود اسرا بودند. اسرا را بدون معطلی به هتل هدایت کردم. وقتی داشتم وارد می شدم، فردی مانع ورودم شد. تعجب کردم. پرسیدم: «به دلیل همراه داشتن سلاح نباید داخل شوم؟ » گفت: «نه! فضای اینجا دیپلماتیک است و ظاهر شما مناسب اینجا نیست!» نگاهی به سرتاپایش انداختم و گفتم: «مرد حسابی، من از تو دیپلمات ترم!» بی توجه گفت: «به هر حال، نمی توانیم شما را راه بدهیم.» زل زدم به چشم هایش، که از نگاه من فرار می کرد، و گفتم: پیروزی های ما با همین لباس خاکی بسیجی به دست آمده، نه با کت و شلواری که به تن شماست!» مرد بی حوصله گفت: «اسرا در اختيار من هستند. شما بفرمایید!» - نه این طور نیست. من همین الان اسرا را بر می گردانم اهواز! به اسرا اشاره کردم برگردند. آنها سوار ماشین شدند. به هم سفرهایم پیوستم و به راننده گفتم: «برگردیم اهواز!» راننده، که اخلاقم دستش آمده بود، بی معطلی دنده را جا زد. یکی از کت و شلوارپوش ها خودش را به ماشین رساند و گفت: «اسرا را برگردانید، من ترتیب ورود شما را میدهم!» برای او توضیح دادم اسرا نمک گیر محبت های من و برادرانم در قرارگاه خاتم الانبیا هستند و با حضور من است که خلاف خواسته ما صحبت نمی کنند. اگر من نباشم، شاید زهری در کلامشان بریزند و علت اصرار من برای ورود به جلسه جز این نبوده است. مرد عذرخواهی و تقاضا کرد اسرا را به هتل برگردانم. برگشتم؛ چون منافع کشورم مهم تر از کوته بینی همکار هم وطنم بود. در سالن برگزاری جلسه، چهار خلبان اسیر نیروی هوایی ارتش حضور داشتند و صحبت می کردند. 🔸 ادامه دارد ⏪ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🔴 دسترسی به قسمت های گذشته 👇 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 سلام، صبح بخیر 👋 خاطرات جبهه و جنگ را از هر طرف نگاه کنیم شیرین است و درس آموز، و البته با نمکی به اسم تاریخ و حفظ و انتقال آنها به نسلی که از جنگ چند فیلم دیده و چند شیرین کاری خوانده. خاطرات آقای بشیری، زاویه‌ای دیگر از جنگ هشت ساله است که در خود فرازهای بلندی دارد که به دور از حس انتقام جویی، باید آنها را پذیرفت و به یاد داشت که اسرای عراقی، فرصتی بودند در دست ما جهت پرورش سفیرانی که اسلام را مزمزه کنند و بعد از آزادی اذهان هموطنانشان را برای پذیرش ایران اسلامی آماده کنند. شاید بالاترین هدف این خاطرات، بیان همین نکته باشد.... 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 59 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ خلبانان عراقی در پاسخ به جنایات رژیم بعث مثل بمباران شهرها و آسیب به مردم بی دفاع گفتند کاری به کشورها ندارند. آنها نظامی هستند. سال ها از دولت عراق مواجب گرفته اند تا چنین وقت هایی به درد کشورشان بخورند. وظیفه شان هم عمل کردن به خواسته دولت عراق و بمباران شهرها بوده گفت وگوی آنها نه تنها رهاورد مثبتی برای ما نداشت، که منفی هم بود. هر چه صحبت خلبانها بیشتر ادامه پیدا می کرد، چهره برادران در ستاد تبلیغات رنگ می باخت و ناامیدتر می شدند. نوبت به مصاحبه هیئت همراه من رسید. در حالی که یأس را در چشم های برادران ستاد تبلیغات جنگ می دیدم، اسرا در جایگاه قرار گرفتند. بی مقدمه گفت وگوی آنها با دیپلمات ها آغاز شد. باز در این جلسه از نحوه اسارت البياتي سؤال شد. ارتش عراق در حالی جنگ با کشور ما را آغاز کرد که یکی از قوی ترین ارتش های خاورمیانه به شمار می رفت. سرتیپ ستاد ارتش عراق دورۂ نظامی سختی را از سر گذرانده بود. برای این درجه نظامی، اسیر شدن دور از ذهن بود. برای دیپلمات ها سؤال ایجاد شده بود که چطور یک سرتیپ ستاد به اسارت درآمده است؟ از سرهنگ عمر شریف سعید درباره نحوه رفتار ایرانی ها سؤال شد، که او به جراحت دستش و تلاش ایرانی ها برای مداوایش اشاره کرد. گفت فکر نمی کرده در کشوری که با آنها می جنگیده، این طور پذیرایی شود. از دیگر اسرا، به تناسب سمت نظامی آنها، مطلبی پرسیدند و اسرا به خوبی پاسخ دادند. بعد از پایان نشست، حسن آخوندی، معاون کمال خرازی، پیش من آمد و تشکر کرد. از او خواستم ناهار خوبی به اسرا بدهد تا جبران شیرینی مصاحبه آنها شود. او هم دستور داد میزی در بخش مهمان های خارجی هتل برای اسرا فراهم کنند. همچنان که اسرای همراهم به سالن غذاخوری می رفتند، خلبانهای اسیر را می بردند تا سوار ماشين شوند طولی نکشید که میز مجلل و پرزرق و برقی چیده شد. سرگرد باقری، که مسئولیت انتقال اسرای نیروی هوایی را داشت، سر میل آمد و کنار دست من نشست، اسرا را از نظر گذراند و زیر گوشم گفت: «این رسم اسبرداری نیست.» نگاهش کردم که: «چرا؟!» پوزخند زد: «این چه وضعیتی است؟! آقا بالاسر برای خودمان آوردیم؟!» صدا را زیر کرد: «برادر ناراحت نشوی، اما شما اسیرداری بلد نیستی؟!» - گفتم: «الان مصاحبه اسرای شما به نفع مملکتمان تمام شد یا اسرای من؟» حرفی نداشت. به او گفتم: «اتفاقا شما کارت را بلد نیستی؟!» به چشم های بی اعتمادش نگاه کردم و گفتم: «می خواهی یک چشمه از اسیرداری ام را نشانت بدهم؟!» مسلسلی را که دستم بود پر کردم و گذاشتم جلوی جشعمی. گفتم: «محمدرضا، این را نگه دار تا من بروم دستشویی.» و بلند شدم. سرگرد باقری باور نکرد. وقتی دید به سرویس بهداشتی می روم، فریاد زد: «بخوابید، الان شلیک می کند!» دوید دنبالم و فریاد زد: «بیا برو اسلحه را از او بگیر. الان همه را درو میکند....» سر صبر دستهایم را شستم؛ در حالی که سرگرد باقری مثل اسفند روی آتش بالا و پایین می پرید، جلوی آینه وقت کشتم و برگشتم سر میز. در حالی که سرگرد ما را میپایید، رو کردم به جشعمي و گفتم: «محمدرضا، اسلحه را به من بده!» چشمی دودستی اسلحه را به طرفم گرفت؛ در حالی که قنداق سلاح را به طرفم گرفته بود. رو به سرگرد باقری گفتم: «اسیرداری یعنی این اسلحه را دادم دست افسر نیروی مخصوص دشمن و به هیچ کس آسیبی نرساند. الان اسیرهای شما چشم بسته توی ماشین نشسته اند تا ناهارت را بخوری و به آنها ملحق شوی. اما، با اسرای تحت اختیارم سر یک میز نشسته ام و همان چیزی را می خورم که آنها می خورند...» . گفت: «تو دیوانه ای!» . . . . . خندیدم: «راست می گویی» همان طور که به من چشم دوخته بود، گفتم: «من دیوانه عشق امام هستم و برای این انقلاب هر کاری می کنم.» .. سرگرد ناباور نگاهی به اطراف انداخت و سکوت کرد. 🔸 ادامه دارد ⏪ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🔴 دسترسی به قسمت های گذشته 👇 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات