eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 60 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ بعد از ناهار، به حاج محمد تلفن کردم و گزارش نشست را دادم. از او خواستم حالا که اسرا نهایت همکاری و همدلی را با ما داشته اند، برای اطمینان خاطر اسرا، چهار نفر از آنها را، که جراحت دردناک در بدن دارند، به بیمارستان بقية الله ببرم تا پزشکان مجرب آنجا معاینه شان کنند. حاج محمد موافقت کرد و پیگیر پذیرش آنها از طرف بیمارستان شدم. در فاصله ای که امکان پذیرش اسرا در بیمارستان فراهم می شد، برنامه ای تفریحی برایشان در نظر گرفتم. با توجه به هوای دلپذیر شمال تهران در فصلی که در آن قرار داشتیم و نیز روز خسته کننده ای که اسرا سپری کرده بودند، آنها را به دربند بردم. هوای خوب و وفور نعمت در کافه ها چشم آنها را چهار تا کرده بود. اسرا را آزاد گذاشتم تا خودشان تختی را انتخاب کنند و سفارش چای، قلیان، و هندوانه دادند و با آسودگی کنار هم نشستند. این فضا گویی باعث تجدید خاطره در آنها شده بود. برای هم از گذشته هایشان تعریف می کردند و عیش و لذت در صورتشان پیدا بود. فقط جشعمي بود که کمتر حرف می زد و بیشتر از قلیان کشیدن در آن هوا لذت می برد. ظرفهای میوه و تنوع غذا آنها را برانگیخته کرده بود و به دولت عراق لعن و نفرین می فرستادند، که به آنها دروغ گفته ایرانی ها در وضعیت معیشتی بدی به سر می برند. تصمیم گرفتم آنها را به بازار میوه و تره بار ببرم. اسرا همه، تنها چشم شده بودند و با ولع جنب و جوش میدان بارفروشها و تنوع و فراوانی میوه ها را نگاه می کردند. هرچند بازدید از بازار میوه برای همه اسرا جالب بود، برای عمر شریف سعید جلوه بیشتری داشت. او کرد و اهل اربیل بود. کردها با حکومت مرکزی عراق و صدام مخالفت دیرینه دارند. ضمن اینکه از ایرانی ها محبت دیده بود و میگفت وقتی به اسارت در آمده آن قدر گلوله خورده که تقریبا کارش تمام شده بود. فوری او را به بهداری و بعد بیمارستان رساندند و جراحی اش کردند. اولین بار او را در بیمارستان دیدم در حالی که مدام تشکر می کرد که جانش را نجات دادیم. می گفت: «باور نمی کردم شما این قدر انسانیت داشته باشید که دشمنی را، که تا مردن و از بین رفتن فاصله ای نداشته، درمان کنید.» آنها را به بازار طلای تهران بردم. با دهان باز به خرید و فروش و تحرک مردم در بازار نگاه می کردند. طوری حیرت کرده بودند که در تمام طول بازدید صدای هیچ یک در نیامد و مدهوش زرق و برق مغازه ها بودند. به یکی از سربازهای وظیفه، که به فیلمبرداری وارد بود، گفتم از همه این بازدیدها تصویر بردارد. بعد از رفتن به اهواز، آن فیلم را در تلویزیونهای برون مرزی نشان دادیم. کمترین نتیجه پخش این فیلم بی اثر کردن ادعای دولت عراق در آن برهه زمانی بود که ایران پنج ميليون قرص نان از پاکستان وارد کرده است. به نحوی می خواستند بگویند مردم ایران در وضعیت بد معیشتی به سر می برند و به قول معروف نان ندارند بخورند. 🔸 ادامه دارد ⏪ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🔴 دسترسی به قسمت های گذشته 👇 🍂
🔴 سلام دوستان این روزها جبهه مقاومت درگیر بدبینی ساختگی و برنامه‌ریزی شده ای ست که در کمک رسانی برادران حشدالشعبی به سیل زدگان ایران مطرح می شود و کلیپ های ساختگی در فضای مجازی نشر می دهند تا فاصله‌ای ایجاد کنند. و این جریان چقدر همزمانی مناسبی با خاطرات کمپ اسرا و برخورد انسانی ایرانی ها با آنها دارد. بی شک همین خاطرات، پاسخی منطقی به کسانی است که برای کمک کردن آنها به ما بدنبال دلیل هستند و منطق. غافل از این که جبهه مقاومت اسلامی شکل گرفته و در حال مانور وحدت ست. ✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 61 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ فردای آن روز جمعه بود. هر وقت به تهران می آمدم و به جمعه برخورد می کرد، به نماز جمعه میرفتم. آن روز اسرا را برای نماز به دانشگاه تهران حرکت دادم. مسئولان ستاد نماز جمعه به دلایل امنیتی اجازه ورود به صحن داخلی را به ما ندادند و چون اقامه نماز در بیرون هم چندان به صلاح نبود، دانشگاه تهران را ترک کردیم و به طرف بهشت زهرا راه افتادیم. یک مرتبه باران تندی گرفت و در تمام طول راه بارید. وقتی به مزار شهدا رسیدیم، یک مرتبه ابرها کنار رفتند. خورشید خودی نشان داد و هوا صاف شد. وارد قطعه شهدا شدیم. پیرمردی با همسر رنجورش بر سر مزار پسرشان نشسته بودند. مادر سنگ مزار شهید را با گلاب می شست. پیرمرد افتاده با ورود ما از جا بلند شد و ظرف خرمایی را به ما تعارف کرد. هرچند پدر شهید با یک نگاه فهمید همراهان من، هم وطن او نیستند و چهره شان به دشمنان این آب و خاک می خورد، در چهره اسرا دقیق نشد و آنها را شرمنده نکرد. جشعمي و وليد علوان، با دیدن منش پیرمرد، تحت تاثیر بزرگی و غم او قرار گرفتند. از وسعت بهشت زهرا و تعدد جوانهای شهید برای اسرا گفتم. در همین اثنا، کودکی، در حالی که قاب عکس مرد جوانی را به آغوش گرفته بود، در چند قدمی ما بر سر مزاری نشست. مادر کودک چادر به سر انداخت و بنای نجوا و گریه آغاز کرد. کودک، که صدای مادر را می شنید، صورتش در هم شد. بغض آلود خودش را روی قبر انداخت، سنگ قبر را بوسید، و اشکش سرازیر شد. جشعمي و وليد علوان به گریه افتادند. اما آن سه نفر دیگر ادای ناراحتی و تأثر را در آوردند. پس از خواندن فاتحه ای، از بهشت زهرا بیرون آمدیم. آن شب خبر دادند فردا امکان ویزیت اسرا در بیمارستان بقیه الله فراهم شده است. صبح اول وقت به آنجا رفتیم. پزشکان متخصص هر یک از اسرا را، بنا به مصدومیتی که داشتند، معاینه کردند؛ جشعمي برای آسیب دیدگی پایش، البیاتی برای جراحت دست راستش، عمر شریف سعید به دلیل پای شکسته اش، و رابح که احتمال می داد قلبش دچار مشکل شده است. اما، نتیجه معاینات پزشکها درباره آنها همان بود که قبل تر پزشکان دیگر در اهواز گفته بودند. معاینه مجدد، خاطر جمعشان کرد که ما برای سلامتی و بهبودی آنها از هیچ چیز مضایقه نکرده ایم. فردای آن روز به طرف اهواز راه افتادیم. به راننده گفتم در قم توقف کنیم. زیارت حرم حضرت معصومه (س) حال و هوای اسرا را عوض کرد. وقتی سوار لندکروزر شدیم، ولید علوان تحت تأثیر فضای معنوی حرم، زیارت عاشورا خواند و با هر فرازی که می خواند اشک می ریخت. 🔸 ادامه دارد ⏪ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🔴 دسترسی به قسمت های گذشته 👇 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 چشم مست ای بوسه ات شراب و،از هر شراب خوشتر ساقی اگر تو باشی،حالم خراب خوشتر بی تو چه زندگانی،گرخود همه جوانی ای با تو پیر گشتن،از هرشباب خوشتر جزطرح چشم مستت،برصفحه امیدم خطی اگر کشیدم،نقش بر آب خوشتر خورشید گو نخندد،صبحی تتق نبندد ای برق خنده هایت،از آفتاب خوشتر هر فصل ازآن جهانی ست،هر برگ داستانی ای دفتر تن تو،از هر کتاب خوشتر چون پرسم از پناهی،پشتی و تکیه گاهی آغوش مهربانت،از هر جواب خوشتر خامش نشسته شعرم،در پیش دیدگانت ای شیوه نگاهت،از شعر ناب خوشتر @defae_moghadas 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 62 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ در عملیات حلبچه، یک روز برادر باقری با من تماس گرفت و گفت فرمانده لشکر ۴۳ پیاده سپاه یکم ارتش عراق به اسارت درآمده است؛ اما با بازجويان لشکرها و قرارگاه همکاری نمی کند و در پاسخ سؤالات پوزخند تحویل می دهد. از من خواست به محل نگهداری اسیر در کرمانشاه بروم و ببینم چه کار می توانم بکنم. آنجا که رسیدم، فهمیدم آن اسیر سرلشکر ستاد است. علی حسین عويد العگاوی، سرلشکر رسمی شاغل و فرمانده لشکر بازسازی شده از معلولان جنگی بود. شنیدم این سرلشکر بازجویان ما را، که لباس نظامی به تن نداشتند، مسخره کرده است. به همکاران گفتم: «این اسير و گروهی را که با او اسیر شده اند در سالنی بزرگ جمع کنید.» سليقه عراقی ها دستم آمده بود. می دانستم چطور آنها را انگشت به دهان کنم. یک دست لباس نظامی مرتب پوشیدم، گتر کردم، و كلت بستم. به دو نفر از بچه های عرب زبان هم گفتم مسلسل دست بگیرند و یکی این طرف، یکی هم آن طرف من راه بروند. وارد سالن شدم. یکی از همراهان من به زبان عربی گفت که همه بلند شوند. علی حسین عويد با تعجب به من نگاه می کرد. به همکار عرب زبانم رو کردم و گفتم: «مگر نگفتم فقط افسران ارشد بیایند داخل؟!» اشاره کردم به علی حسین عويد و گفتم: «پس، این گروهبان سه اینجا چه کار می کند؟!» تا آمد به زبان بیاید، او را از جمع بیرون کشیدند و جلوی افسرانی که زیردست او بودند از سالن بیرون بردند. چاره ای نبود. باید هیمنه او را فرو می ریختم؛ وگرنه با موضعی که گرفته بود، نه فقط حاضر به صحبت نمی شد که خود فتنه ای به وجود می آورد. گفتم او را ببرند بالای یکی از تپه های خاکی اطراف و رهایش کنند. وقتی بالای سرش رسیدم، مثل يتيم ها دستش را روی سرش گذاشت. خرد شده بود. گفتم: «گروهبان، این درجه را از کجا آوردی؟» ناله زد: «من را تحقیر نکن.» گفتم: «پس مثل بچه آدم حرف بزن!» جلویش یک نقشه گذاشتم و گفتم: «یک کلمه به من بگو گردانهای توپخانه تان کجاست؟» با تردید نگاه می کرد. دست برد روی نقشه و سه گردان توپخانه را، که حلبچه را ویران کرده بودند، نشان داد. سه توپخانه با آن فاصله برای مساحت حلبچه زیاد بود و این ذهنم را درگیر کرده بود. اطلاعاتی هم درباره دو تیپ بالای دربندیخان داد. این اطلاعات را از یک نایب ضابط هم به دست آورده بودم. تا اینجا موفق شده بودم او را به حرف بیاورم و او با صداقت پاسخ سؤالاتم را بدهد. گفتم: «تا اینجا گروهبان یکمی ات ثابت شد؛ چون این ها را یک گروهبان سه هم به من گفته بود. حالا بگو چه شد صدام دستور شیمیایی زدن به حلبچه را داد؟ » من و من کرد: «قرار بود من به فرماندهی اعلام کنم کی می توانند حلبچه را بمباران شیمیایی کنند...» - خب. - من به سر فرماندهی خبر دادم ایرانی ها ما را محاصره کردند. پشت سرمان دریاچه است. راه عقب نشینی را هم به روی ما بسته اند. در حلبچه به جز نیروهای ایرانی کسی نیست... می توانید شیمیایی را بزنید. - هیچ میدانی به خاطر این اعتراف، یک جنایتکار جنگی به شمار می آیی و محکوم به اعدامی؟! 🔸 ادامه دارد ⏪ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🔴 دسترسی به قسمت های گذشته 👇 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 63 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ خطوط نگرانی به صورتش دوید. رنگش پرید. به التماس افتاد و گفت: «هر کاری بگویید انجام می دهم. فقط من را نکشید...». آن شب او را به سلول انفرادی فرستادم. تا طلوع آفتاب ناله زد. صبح او را حاضر کردم و گفتم: «تکلیفت را با من روشن کن» گفت: «می روم خط و هر چه را می دانم می گویم!» این کار را هم کرد. اطلاعات خوب و مقبولی به برادران ترتیب نیرو داد. مدتی گذشت. یک روز در میان کاغذهایی که برادران از سنگرها و قرارگاه های عراقی به دست آورده بودند و به عنوان اسناد و مدارک آرشیو می کردند، بیانیه ای رسمی به امضای فرماندهی عراق دیدم که در آن صدام حسين حکم اعدام غیابی علی حسین عويد را صادر کرده بود. از حکم صادر شده رونوشتی گرفتم و توی جیبم گذاشتم. چند روز بعد، به کمپ پادادشهر رفتم. به او که دیگر با من رفیق شده بود، گفتم: «میدانی محکوم به اعدام شده ای؟!» با خنده گفت: «دیگر فریبت را نمی خورم! داری جنگ روانی اعمال می کنی!» صدای خنده اش بلند شد و گفت: «تو! تو! من را شکست دادی؟ - جدی میگویم! . اما این را دیگر باور نمی کنم.» - نه واقعا محکوم به اعدام شدی! تصویر حکم را به دستش دادم. باز کرد و خواند. دست و پایش میلرزید. با عصبانیت فحش های زشتی به صدام داد. عصبی مزاج مدام به موهای پر و پنبه ای اش دست می کشید و میغريد: «مردگی پشت سر من دریاچه بود، جلوی من هم نیروهای ایرانی. باید چه کار می کردم؟!» یک مرتبه رو کرد به من و گفت: «هر وقت بخواهی، برای مصاحبه تلویزیونی آماده ام!» پیشنهادش را روی هوا زدم و برنامه را ترتیب دادم. آنجا هم نتوانست خودش را کنترل کند و به صدام بد و بیراه گفت؛ طوری که مجبور شدیم بخش هایی را سانسور کنیم. به این دلیل وقتی اسرا آزاد شدند، به عراق برنگشت و در اردوگاه ماند؛ چون اگر پایش به عراق می رسید، درجا او را می کشتند. بعد از مرگ صدام، افسران عراقی، که علیه صدام حرف زده بودند و تا زمان حیات صدام امکان رفتن به وطنشان را نداشتند، به عراق برگشتند. علی حسین عويد" هم بازگشت. وقتی میرفت، فارسی را خوب صحبت می کرد. 🔸 ادامه دارد ⏪ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🔴 دسترسی به قسمت های گذشته 👇 🍂
هر کس خدا را در مسیر پر پیچ و خم دنیا فراموش کرده آدرس #شلمچه را به او بدهید. این خاک پاک، دل ها را کربلایی می کند و کربلا کوتاهترین راه تا خداست... @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا