eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 خلبان سرگردان چهارم آذرماه 1365 بود، بعد از برگزاری دو کلاس ش م ر ( شیمیایی، میکروبی، رادیو اکتیو) وقت استراحت شد. حدوداً نزدیک ساعت 12 آژیر وضعیت قرمز به صدا در آمد و ما هم از ساختمان ها بیرون آمدیم و در گوشه و کٍنار پادگان پناه گرفتیم. دقیقا یادم هست که من و چند تن از دوستان تا نزدیک درب پادگان رفتیم و در زیر درختان پناه گرفتیم. لحظاتی بعد غرش هواپیماهای دشمن به گوش رسید. به آسمان نگاه کردیم و دیدیم که چندین هواپیما با هم می آیند و از 5 کیلومتری شهر اندیمشک بمب ها را رها می کنند. دقیقاً این صحنه در خاطرم نقش بسته که یکی یکی بمب ها را که از هواپیماها پرتاب می شد می شمردیم و تا لحظه برخورد با نقاط شهر اندیمشک آنها را می دیدیم. واقعا" صحنه دردناکی بود. به مدت 1/45 دقیقه فقط شهر اندیمشک بمباران می شد و ما با چشم غیر مسلح بمبها را می دیدیم که در سطح شهر، راه آهن، بیمارستان شهید کلانتری و پایگاه هوایی اصابت می کرد. در همین اثناء از سمت چپ پادگان متوجه شدیم که یکی از این هواپیماها دارد به سمت ما می آید بطوریکه وقتی از بالای سرمان رد شد خلبان آن مشخص بود و راحت با یک اسلحه کلاش مورد اصابت قرار می گرفت. حدوداً 50 الی 60 متر از سطح زمین فاصله داشت. بعد از آن که از بالای سرمان رد شد به سمت پایگاه هوایی دزفول رفت که نمی دانم برای چه به آن سمت رفت. آیا می خواست در پایگاه هوایی دزفول فرود بیاید یا قصد دیگری داشت. دوباره به سمت جاده اندیمشک - اهواز رفت و دوباره به سمت پایگاه هوایی دزفول آمد. این بار هم موفق نشد و درحالی که داشتیم آن را می دیدیم یکدفعه نوک هواپیما به سمت بالا رفت و با شیرجه به سمت زمین آمد که در این لحظه برای اولین بار دیدم که خلبان اجکت کرد و درب کابین با سرعت و شدت زیادی به سمت آسمان پرتاب شد و خلبان بوسیله صندلی پرتاب از هواپیما بیرون انداخته شد و رو به آسمان رفت و چتر نجاتش باز شد و نزدیکی های لاشه هواپیما که در کِنار جاده ی اهواز به اندیمشک سقوط کرده بود، فرود آمد. در این حادثه چند صحنه دیدم، یکی اجکت خلبان، یکی لحظه اصابت هواپیما به زمین و دیگری روشن شدن خرج پرتاب صندلی خلبان عراقی. من و دوستان از درب پادگان که شیب دار بود با دویدن به سمت خلبان عراقی رفتیم و وقتی رسیدیم نیروهای سپاه هم رسیدند و همچنین مردم خشمگین اندیمشک. خلبان عراقی پایش شکسته بود و می خواستند او را داخل آمبولانس بگذارند. مردم تلاش می کردن تا او را بیرون بیاورند و کتک بزنند. حق هم داشتند چون شهرشان بمباران شده بود و هموطنانشان شهید و مجروح شده بودند. جالب هم اینجاست که عده ای هم با گاری رسیده بودند و داشتند قطعات هواپیما را بار می زدند. البته چیزی از هواپیما نمانده بود و به عینه دیدم که هواپیما در حال سوختن بود. با همان پای برهنه که به سمت هواپیما دویده بودیم برگشتیم و تازه متوجه شدم که از لابلای خارها گذشته ایم و پایم پاره شده. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
بسوزد خانه ات ای عشق، تو با دلها چه ها کردی یکی را کرده ای چون شمع، یکی را باصفا کردی چه عشاقی که در راهت شدند؛ مجنون و دیوانه چه جانها در رهت رفتند، بلا در جان ما کردی... در حال با پیکر برادر شهیدش @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 خلبان سرگردان ظهر همان روز کلاس تشکیل نشد و جمع دوستان گردان کربلای اهواز که از اخبار شنیده بودند که اهواز هم هدف بمباران قرار گرفته است و همگی نگران خانواده های خود شدند، و مثل الان نمی توانستیم با تلفن براحتی خبری کسب کنیم. با جمع دوستان مشورت کردیم که چگونه از اوضاع و احوال خانواده های خود با خبر شویم. هر کَسی طرحی می داد که برویم با فرمانده پادگان صحبت کنیم ولی این منطقی نبود چون ماها نیروی پادگان نبودیم و به نوعی امانت گردانها بودیم. همانجا فکری به سرم زد ولی چند مشکل سر راهمان بود. به نوعی یک کار اطلاعات عملیات باید انجام می دادیم تا کسی باخبر نشود.. در آخر پادگان حمام قرار داشت وتا فِنس دور پادگان 30 الی 40 متر فاصله داشت، با توجه به بافت خاک منطقه یک کانالی بر اثر بارندگی ایجاد شده بود که حدود 30 متر طول و 2/5 متر ارتفاع داشت و این کانال از زیر فنس می گذشت و چون از قبل آن را دیده بودم جرقه ای در ذهنم آمد که یک نفر را از زیر این فنس و از طریق کانال رد کنیم تا به اهواز برود و خبری بیاورد. با گفتن این مطالب بعضی از دوستان مخالفت کردند که نمی شود، دردسر دارد و...... مسئله ی بعدی متوجه نشدن فرمانده پادگان بود با توجه به حضور و غیاب و مسئله دیگر زمان برگشتن. قرار بر این شد که عصر همان روز احمد محرابی را بفرستیم و زمان برگشت هم فردای آن روز و همان ساعت عصر باشد. عصر که شود با دوستان حرکت کردیم به سمت آخر پادگان و احمد را که خودش راضی شده بود برود، یک اورکت کره ای کلاه دار که زمان دفاع مقدس به اسم اورکت پاسداری معروف بود تنش بود. چند نفر از دوستان را نگهبان گذاشتیم و در یک موقعیت مناسب احمد را از طریق همان کانال فرستادیم پایین و ایشان کلاه اورکت را سر کرد تا دیده نشود و از زیر فنس خارج شد. پادگان را دور زد تا از جلو دژبانی رد شود. من و بهنام عقیلی از داخل پادگان با ایشان راه می رفتیم و او از بیرون تا اینکه نزدیک دژبان رسیدیم. دژبانی را به صحبت گرفتیم تا اینکه احمد سریع از جلو دژبان رد شد. (در اطراف پادگان، مقرهای دیگری هم وجود داشت که متعلق به لشکرهای دیگری بود و از طریق همین جاده بغل پادگان تردد می کردند) همین مسئله باعث شد که دژبان به احمد شک نکند. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 تنور در شب عملیات عملیات کربلای 5 بود چهارمین شب را هم در منطقه کانال سپری کردیم. آن شب حجم آتش 💥💥💥آنقدر بالا بود که از دور که به قبضه ها نگاه می کردی انگار آهن ذوب شده ای در حال بیرون آمدن از کوره است. قبضه خمپاره آنقدر شلیک کرده بود که پایه اش کاملا داخل زمین فرو رفته بود و یکی از نیروها 👮کنار آن به حالت نشسته شلیک می کرد . او با خنده می گفت : تنور زیر زمینی دارم .😎 ✳️درود بر شهدای عملیات کربلای 5 ✳️ راوی : غلام براتپور گردان ضد زره ائمه حماسه جنوب ، خاطرات @defae_moghadas2 🍃💠
پاسدارِ آقا نمے ماند تا ظهـور را ببینـد ... مے شود تا ظهـور نزدیڪ شود ... " اللّٰھُـم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْــ "
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 خلبان سرگردان بعد از اینکه احمد محرابی را به اهواز فرستادیم، آمدیم برای استراحت و نماز و شام، شب هنگام با دوستان نشستیم و طرح فردا را به آنها گفتم که چگونه غیبت دوستمان در کلاس را موجه کنیم البته بعضی از دوستان واقعاً عقب نشینی کردند. شاید می ترسیدند، الله اعلم. و اما برای حضور و غیاب به دوستان گفتم که فردا سر کلاس اولی وقتی که نام احمد محرابی را خواند من یک سرفه می کنم و شما همزمان کمی سروصدا کنید و برای کلاس دومی بهنام عقیلی همین کار را تکرار کند و برای کلاس سومی که بعدازظهر بود دوباره خودم پیش قدم می شوم. فردا صبح بعد از نماز و دو صبحگاهی و صرف صبحانه ساعت 8 کلاس شروع شد ابتدا که حاضر غایب شروع شد بعد از چند نفر نام مرا خواند و من هم بلند جواب دادم بعد از آنکه نام چند نفر دیگر را خواند نوبت به نام احمد محرابی رسید حالا موقع آن رسیده بود که طبق طرح عمل کنیم. در ضمن یادآور می شوم که از گردانهای دیگر هم در کلاس بودند. حدود 40 الی 50 نفر به محض اینکه نام احمد محرابی را خواند واقعا با استرس یک سرفه کردم و لابلای سرفه گفتم حاضر دوستان هم، هم همه کردند و ختم به خیر شد و مربی متوجه من نشد ولی نیروهای گردانها متوجه شدند و سکوت کردند. بعد از کلاس اولی که بیرون آمدیم و برای نیم ساعت رفتیم توی اطاق استراحت، می خندیدیم اما هنوز کلاس دومی و سومی مانده بود. نوبت به کلاس دوم رسید، بعد از اینکه در کلاس نشستیم مربی آمد و حاضر غایبی شروع شد و این دفعه بهنام عقیلی باید وارد عمل می شد. با خواندن نام احمد محرابی که به اهواز رفته بود طرح کلاس اول پیدا شد و ماجرا ختم به خیر گردید. کلاس که تعطیل شد و آمدیم به اطاق برای استراحت قهقه دوستان بالا گرفت. ولی هنوز یک خان باقی مانده بود.پس از نماز و نهار و استراحت نوبت به کلاس آخر رسید و رفتیم سر کلاس و حاضر غایبی شروع شد و همان طرح صبح اجرا شد و ایندفعه نوبت من بود که خوشبختانه ختم به خیر شد(در کلاس میز و نیمکت نبود بلکه بصورت ردیف ردیف روی زمین که موکت و پتو بود نشسته بودیم). بعد از کلاس که ساعت 15/30 دقیقه تمام شد و آمدیم بیرون دوستان در محوطه قدم میزدند و من و بهنام عقیلی به سمت دژبانی پادگان رفتیم و از دور مواظب بودیم که چه موقع احمد محرابی طبق برنامه ی قبلی میرسد. حدودای غروب از دور دیدیم که دارد می آید. آرام آرام آمد سمت جاده بغل پادگان و با همان اورکتی که تنش بود و کلاه اورکت هم بر سرش بود مثل روز گذشته از داخل پادگان همراهی اش کردیم تا آخر پادگان و از پشت پادگان زیر فنس وارد شد در ضمن دوستان متوجه بودند و آنها هم به آخر پادگان رفتند تا موقعی که از آن کانال بالا آمد کسی متوجه نشود که به لطف خداوند متعال همینطور هم شد و لابلای دوستان قرار گرفت و بعد از اینکه به اطاق استراحت رفتیم از اوضاع و احوال بمباران اهواز خبردار شدیم که چه نقاطی را دشمن بمباران کرده بود. @defae_moghadas 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 64 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ مرکز بازجویی باغ معین در اهواز از مهم ترین مراکز بازجویی ما بود. این مرکز ساختمانی دو طبقه داشت. طبقه اول برای نگهداری موقت اسرای بازجویی شده استفاده می شد. مدیریت بازجویی و بازجویانش در طبقه دوم مستقر بودند و دو اتاق هم در اختیار مدیریت جنگ روانی بود. اسفندماه ۱۳۶۵ چند خلبان جوان عراقی را به مرکز بازجویی باغ معین آوردند. نیروهای ما توانسته بودند هواپیماهای آنها را سرنگون و خلبانها را اسیر کنند. بازجوها از بخش های مختلف به این مرکز می آمدند و با خلبانان صحبت می کردند. یک بار هم عباس بابایی و حبیب بقایی برای دریافت اطلاعات درباره قدرت حمل موشک سوخو آمدند و آنها را بازجویی کردند. این اسرا چهار نفر بودند؛ سروان باسل یحیی سلیمان الخروفه، اهل موصل، که در خرمشهر فرود آمده بود. باسل قدی بلند، صورتی کشیده، و دندانهای بلندی داشت. جلوی سرش از مو خالی بود. پوستش سفید و صورتش برق میزد. دیگری ستوان یکم محمد عبدالحسن فرج، اهل بغداد، جوان ریزنقشی بود با قدی کوتاه. صورت معصوم و محجوبی داشت . خوش صحبت بود. او به هنگام فرود هواپیما پایش شکسته و از این بابت در رنج بود. محمد عبدالحسن در دزفول فرود آمده بود؛ به خیال اینکه ناصریه عراق است. هرچند مدعی بود به عمد در خاک ایران نشسته و قصد تسلیم و پناهندگی داشته است. حرفش را جدی نگرفتیم. قصد مانور دادن روی آن را هم نداشتیم. به خانواده اش رحم کردیم. او سربازی معمولی نبود. اگر ادعای او را پخش می کردیم، صدام نه فقط زن و بچه، که طایفه اش را نابود می کرد. محمد عبدالحسن از این دست رفتار نسنجیده بسیار داشت. ستوان یکم محمد عبد الحسن فرج از پرسنل اسکادران پنجم نیروی هوایی عراق پایگاه ناصریه عراق درباره انگیزه اش از پناهنده شدن به جمهوری اسلامی ایران گفت: «به علت ظلم و جنایت های بی شماری که صدام در حق مردم مسلمان عراق روا داشته است، تصمیم گرفتم در یک فرصت مناسب به جمهوری اسلامی ایران پناهنده شوم. چهارم آذر ماه جاری، هنگام پرواز بر فراز دزفول، تصمیم گرفتم با هواپیمای خود در این شهر فرود آیم و به همین منظور چندین بار روی شهر و اطراف دزفول دور زدم تا جای مناسبی را برای فرود پیدا کنم، که متأسفانه موفق نشدم. آنگاه تصمیم گرفتم در یکی از جاده های خارج شهر هواپیما را به زمین بنشانم که به علت تردد اتومبیل ها در جاده و وجود تیرهای برق این کار میسر نشد. در همین حال، متوجه شدم سوخت هواپیما تمام شده است و ناچار هواپیما را در بیابان های اطراف شهر رها کردم و با چتر به بیرون پریدم. منبع جمهوری اسلامی، ۲۹ آذرماه ۱۳۶۵. 🔸 تمام http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🔴 دسترسی به قسمت های گذشته 👇 🍂