eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
73 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 64 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ مرکز بازجویی باغ معین در اهواز از مهم ترین مراکز بازجویی ما بود. این مرکز ساختمانی دو طبقه داشت. طبقه اول برای نگهداری موقت اسرای بازجویی شده استفاده می شد. مدیریت بازجویی و بازجویانش در طبقه دوم مستقر بودند و دو اتاق هم در اختیار مدیریت جنگ روانی بود. اسفندماه ۱۳۶۵ چند خلبان جوان عراقی را به مرکز بازجویی باغ معین آوردند. نیروهای ما توانسته بودند هواپیماهای آنها را سرنگون و خلبانها را اسیر کنند. بازجوها از بخش های مختلف به این مرکز می آمدند و با خلبانان صحبت می کردند. یک بار هم عباس بابایی و حبیب بقایی برای دریافت اطلاعات درباره قدرت حمل موشک سوخو آمدند و آنها را بازجویی کردند. این اسرا چهار نفر بودند؛ سروان باسل یحیی سلیمان الخروفه، اهل موصل، که در خرمشهر فرود آمده بود. باسل قدی بلند، صورتی کشیده، و دندانهای بلندی داشت. جلوی سرش از مو خالی بود. پوستش سفید و صورتش برق میزد. دیگری ستوان یکم محمد عبدالحسن فرج، اهل بغداد، جوان ریزنقشی بود با قدی کوتاه. صورت معصوم و محجوبی داشت . خوش صحبت بود. او به هنگام فرود هواپیما پایش شکسته و از این بابت در رنج بود. محمد عبدالحسن در دزفول فرود آمده بود؛ به خیال اینکه ناصریه عراق است. هرچند مدعی بود به عمد در خاک ایران نشسته و قصد تسلیم و پناهندگی داشته است. حرفش را جدی نگرفتیم. قصد مانور دادن روی آن را هم نداشتیم. به خانواده اش رحم کردیم. او سربازی معمولی نبود. اگر ادعای او را پخش می کردیم، صدام نه فقط زن و بچه، که طایفه اش را نابود می کرد. محمد عبدالحسن از این دست رفتار نسنجیده بسیار داشت. ستوان یکم محمد عبد الحسن فرج از پرسنل اسکادران پنجم نیروی هوایی عراق پایگاه ناصریه عراق درباره انگیزه اش از پناهنده شدن به جمهوری اسلامی ایران گفت: «به علت ظلم و جنایت های بی شماری که صدام در حق مردم مسلمان عراق روا داشته است، تصمیم گرفتم در یک فرصت مناسب به جمهوری اسلامی ایران پناهنده شوم. چهارم آذر ماه جاری، هنگام پرواز بر فراز دزفول، تصمیم گرفتم با هواپیمای خود در این شهر فرود آیم و به همین منظور چندین بار روی شهر و اطراف دزفول دور زدم تا جای مناسبی را برای فرود پیدا کنم، که متأسفانه موفق نشدم. آنگاه تصمیم گرفتم در یکی از جاده های خارج شهر هواپیما را به زمین بنشانم که به علت تردد اتومبیل ها در جاده و وجود تیرهای برق این کار میسر نشد. در همین حال، متوجه شدم سوخت هواپیما تمام شده است و ناچار هواپیما را در بیابان های اطراف شهر رها کردم و با چتر به بیرون پریدم. منبع جمهوری اسلامی، ۲۹ آذرماه ۱۳۶۵. 🔸 تمام http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 🔴 دسترسی به قسمت های گذشته 👇 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 عهدى با شهدا کاروانی از خواهران دانشجوی زاهدان وارد مناطق عملیاتی خوزستان شده بود. من مأمور شدم تا آنها را در چند نقطه، به عنوان راوی همراهی کنم. ابتدا به دشت عباس رفتیم، بعد در تنگه ‌ی چزابه توقف کردیم. کاروان حال و هوای عجیبی داشت. وقتی از حماسه ‌ها و مظلومیت‌ های شهدای چزابه برایشان تعریف می‌ کردم، صدای گریه و زاریشان طوری بود که انگار با چشم خود شهادت عزیزانشان را می‌ بینند. صحبت هایم که تمام شد، گوشه‌ ای رفتم. حال و هوای آنها روی من هم تأثیر گذاشت. احساس می‌ کردم من هم تازه به این سرزمین پا گذاشته ‌ام، برایم تاز‌گی داشت. در فکر بودم که یکی از خواهران دانشجو آمد و در حالی که سعی می‌ کرد متوجه اشک هایش نشوم گفت: «حاج آقا من اشتباه کردم پایم را اینجا گذاشتم.» گفتم: «چطور؟ اتوبوس را اشتباه سوار شدید؟» با صدای لرزانش حرفم را برید و گفت: «آخر من ارمنی مذهب هستم.» تازه منظورش را فهمیدم. خندیدم، گفتم: «دخترم اشتباه می‌ کنی. شهدا متعلق به همه هستند. این سرزمین هم برای تمام انسان‌ های آزاده جا دارد.» دختر کمی مکث کرد و گفت: «من با راه و رسم شهدا خیلی فاصله دارم. دوست دارم شیعه شوم، اما می‌ ترسم که خانواده من را بیرون کنند. برای همین من با شهدای چزابه عهد بستم که در دل به ولایت امیرمؤمنان (ع) ایمان بیاورم و اعمال شیعیان را مخفیانه انجام دهم. از آنها خواستم در این راه کمکم کنند.» نمی‌ دانم حرف‌ هایش را تمام کرد یا نه، گفتم: «دخترم توکلتان را از خداوند قطع نکنید. ان شاء‌الله شهدا نیز کمکتان خواهند کرد. سعی کنید همیشه به یاد شهدا باشید.» مدتی گذشت.... یک روز در اتاق خود مشغول کار بودم که نامه ‌ای را برایم آوردند. وقتی آن را باز کردم، دیدم از همان دختر خانم بلوچستانی است. نوشته بود: «حاج آقا! به برکت شهدا، رفتار من باعث شد تا خانواده ‌ام نیز شیعه شوند.» راوی: محمدامین پوررکنی @defae_moghadas 🍂
چقدر فاصله داریم ... از اینجایی که ما هستیم ... تا آنجایی که شما رسیدید ...!!! شبتون‌ شهدایی👋🌺 @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 سلام مدتی تو فکر بودم حال و هوای کانال رو عوض کنم و در کنار ادبیات سنگین نگارشی و رسمی، یک کمی راحت تر مطلب بزنیم و برای مدتی هم اینطوری پیش بریم تا اینکه امروز به دوست دست بقلم رو پیدا کردم که مدتی فضای مجازی رو طلاق داده بود و الان دوباره پشیمون شده برگشته و چیزای جدیدی می نویسه. علیرضا کوهگرد رو می گم، از برو و بچه های با حال جنگه که بعد از اون سابقه جنگی، حالا داستان نویسی رو انتخاب کرده و پر تلاش داره کار می کنه که ان شاءالله از ایشون مطالب بیشتری خواهیم زد. فعلاً این خاطره شو 👇 که مربوط به دو سال پیشه داشته باشید تا بعد که حسابی بتکونیمش و خاطرات بلندتری ازش بگیریم.
🍂 🔻 یادش بخیر. ..... روز اول جنگ بود. اهواز در تب و تاب عجیبی فرو رفته بود. همه دنبال کارهای خود بودند و به نوعی آماده تخلیه شهر و صدای رادیو اهواز هم فقط قرآن پخش می کرد. هیچ پیام خاصی یا اطلاعاتی به مردم داده نمی شد. سرکوچه نشسته بودم. نگاهی به انتهای کوچه انداختم. سعید با همان وقار خود آرام آرام به طرف من می آمد. کنارم نشست و گفت : - علی چکار کنیم؟! - چی چکار کنیم. باید بریم خرمشهر - کی؟ - الان میریم مچد و ثبت نام می کنیم - بلن شو یاعلی توی دلم حس و حال عجیبی داشتم. ولی چون با رفیق ام بودم، همین برایم آرامش و راحتی بود. چون تا به امروز از کودکی تا الان که شانزده هفده ساله هستیم با هم بودیم و با هم ثبت نام کردیم. وقتی به ما گفتند صبح ساعت 5 بیایید سپاه اهواز آن شب از ترس اینکه خوابمان برود و جابمانیم توی خیابان و پشت یک وانت مزدایی که کنار کوچه توی خیابان زند پارک بود خوابیدیم. صبح با صدای سگانی که دور ما را احاطه کرده بودند بیدار شدیم. به طرف سپاه براه افتادیم. بیاد شهید سعید پاپی ترابی علیرضا کوهگرد @defae_moghadas 🍂