🍂
💢 #گاوچران_لال (15)
⭕️ عملیات خیبر
💢 غلامعباس براتپور
فردای آن روز من و لقی به همراه پاپهن سوار وانت سفید رنگ عباس مزرعه شدیم تا به محل گاو میش ها برویم. در بین راه دو نفر از چوپانهای همان محل هم با ما همراه شدند و به محض سوار شدن شروع به اذیت کردنم کردند و به زبان عربی مرا دیوانه خطاب می کردند و موهای مرا می گرفتند و می کشیدند. طوری شد که با مشت به سقف ماشین کوبیدم و به مزرعه فهماندم که این ها اذیتم می کنند.
وقتی پیاده شدیم جنایه بزرگی (چوبدستی) دستم بود و آنرا محکم به کمر یکی از آنها زدم و فرار کردم. آنها هم به دنبال من می دویدند
در همین حین از خمپارهای عراقی که در هور فرود می آمدند هم در امان نبودیم.
(گاهی با همین آتش بازی ها، حسابی ماهی و مرغابی می گرفتیم).
در حالی که می دویدم گلوله ای شلیک شد و در همان نزدیکی ها فرود آمد. به محل اصابت گلوله رفتیم تا ببینیم چه خبر است که دیدیم یکی از گاومیش ها ترکش خورده و در حال دست و پا زدن است. لقی با خنجری که سر کمرش بود سرش را برید و مشغول کندن پوست گاومیش شد.
ادامه دارد ⏪⏪
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
4_5778672157949167560.ogg
حجم:
661.2K
🍂
🔻 خاطره صوتی اسارت
برادر آزاده، امیر بادی
@defae_moghadas
🍂
آنهایے ڪه با بودنشان و زندگے شان
به ما درس ایثار دادند...
با جهادشان درس مقاومت
و با رفتنشان درس عشق به ما آموختند..
@defae_moghadas
🍂
💢 #گاوچران_لال (16)
⭕️ عملیات خیبر
💢 غلامعباس براتپور
برای جلب اعتماد عراقی ها به طرف پاسگاه آنها دویدم و با اشاره به آنها فهماندم که بیایند و گوشت ببرند.
فورا دو نفر که حالا مرا خوب می شناختند به همراهم آمدند و به محل مورد نظر رسیدند. همزمان بچه های اطلاعات عملیات هم سروکله شان پیدا شد و با طرح دوستی، کلی اطلاعات از آنها، بدون اینکه متوجه باشند گرفتند.
بالاخره روزها پشت سر هم می گذشت و کارها هم خوب پیش می رفت تا زمانی که کارهای لازم در زمینه کسب اخبار و بررسی منطقه و تهیه گزارشات لازم تمام شد و نوبت به رفتن نیروها به داخل مواضع دشمن جهت کسب اطلاع از وضعیت نیروها و مواضع و استحکامات آنها رسید.
ماموریت ما تمام شده بود و باید ماموریت جدیدی به من می دادند. خیلی دلم می خواست همراه بچه ها به داخل مواضع دشمن بروم و آنجا را ببینم.
ادامه دارد ⏪⏪
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
💢 #گاوچران_لال (17)
⭕️ عملیات خیبر
💢 غلامعباس براتپور
ماموریت ما تمام شده بود و حالا باید ماموریت جدیدی به من می دادند. خیلی دلم می خواست همراه بچه ها داخل مواضع دشمن را ببینم.
بعد از کمی دست دست کردن ، به طرف شهبازی رفتم و گفتم آقا از من راضی هستی؟ گفت بله .
گفتم یک خواهش از تو دارم که مرا با بچه ها به داخل موضع دشمن بفرستی!
گفت تو زبان عربی بلد نیستی و گیر می افتی. هرچه اصرار کردم قبول نکرد و مجبور شدم کوتاه بیایم. به سنگرم رفتم و کمی فکر کردم و از تصمیم خودم منصرف شدم . پیش خودم گفتم بهتر است گوش به فرمان ایشون باشم ، هر چه باشد آنها بهتر از من می دانند.
برگشتم پیش آقای شهبازی و گفتم هرچی دستور بدهید به چشم انجام می دهم.
لبخندی زد و گفت خودت را برای عملیات آماده کن.
ادامه دارد ⏪⏪
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
💢 #گاوچران_لال (18)
⭕️ عملیات خیبر
💢 غلامعباس براتپور
از خبر عملیات خیلی ذوق کردم و دل تو دلم نبود. از این خبر حس پرواز به خود گرفته بودم. خصوصاً اینکه توانسته بودم کاری هر چند کوچک برای اطلاعات آن بکنم.
فردای آن روز و بعد از صرف صبحانه به داخل سنگر رفتم تا نقشه محوطه پاسگاه پشت جنگل سعیدیه و مناطق اطراف آن را رسم کنم که صدای "یا الله، برادر کجایی"، شهید عوضعلی مرادی بلند شد. به رسم ادب به استقبالش رفتم.
وارد که شد با بدنی خسته و لباسی گل آلود و بوی لجن ولی همراه با لبخند و چهره بشاش همدیگر را در بغل کرده و با هم احوال پرسی گرمی کردیم و مقدمات حمام و شستشوی لباس هایش را فراهم نمودم.
در این فاصله تا از حمام برگردد صبحانه خوبی برایش ردیف کردم. وارد سنگر شد و لباس هایش را روی سیم تلفن پهن کرد. پای صبحانه نشست و شروع به صحبت کردیم. هرچی از او می پرسیدم کجا بودی، چیزی نمی گفت. کمی ناراحت شدم و به او گفتم چرا چیزی نمی گویی؟ گفت حفظ اسرار است، نپرس. قبول کرده و صحبت را عوض کردم تا ناراحت نشود.
ادامه دارد ⏪⏪
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
💢 #گاوچران_لال (19)
⭕️ عملیات خیبر
💢 غلامعباس براتپور
بعد از کمی استراحت بیرون آمدیم و کمی قدم زدیم و به سراغ پاپهن رفتیم و سلام و علیکی کردیم. او هم گفت:
- علیکم السلام آقا چوپان! تو که لال بودی؟!.
- زبانم با معجزه باز شد. همه خندیدیم و بعد رو کرد و گفت :
- چرا زیر چشمانت کبود است".
- خب دیگه کیسه بوکس شما بودم.
- چندتا مشت خوردی؟
- تا دلت بخواهد! داخل صورت، شکم، کمر
- خودم گفته بودم تو را عمدا بزنند تا ببینم استقامتت چقدر است.
- ای بی انصاف
بعد از تمام شدن کرکری خوانی به سراغ شهید مرادی رفت و گفت:
- چطوری ماهی گیر؟ خب ماهی گرفتی؟
- بله هر روز ده تا تا بیستا
- چکارشان می کردی
- خودمان کباب می کردیم می خوردیم
- ساربان کجاست؟
- نمی دانم، خبر ندارم
- حتما کارشان تمام نشده
- نمی دانم
کم کم وقت اذان نزدیک می شد و باید برای نماز آماده می شدیم.
ادامه دارد ⏪⏪
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂