🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
روایت اسرای مفقود الاثر
💢 قسمت دویست و شصت و پنجم:
درسهاو برکات فرار دانشجویان
حماسه فرار سه دانشجوی بسیجی، گر چه نافرجام موند، اما برکات و درسای بی شماری برای خود اونا و همه اسرایی که از این ماجرا باخبر شدن بجا گذاشت و باعثِ تقویت همدلی و انسجام بیشتر بین بچهها شد و تا مدتا یکدل و یه صدا برای سلامتی و زنده موندنشون دعا میکردیم. همّ و غمّ همه شده بود غمخواری برای سه دانشجوی بسیجی که تموم خطرات رو به خاطر بقیه بجون خریدن و حاضر شدن به قیمت تحمل سختیای بی شمار و حتی احتمال از دست دادن جون شیرین، لیستِ اسامی اسرای مفقود الاثر دو اردوگاه تکریت ۱۱ و ملحق ۱۸ رو به ایران برسونن. این یه درس ایثار بود که در تاریخ دفاع مقدس ما ثبت شد. برکت دیگه این قضیه توجه دوباره و بیشتر از گذشته به معنویات و راز و نیاز به درگاه الهی بود و یه موج معنوی در اردوگاه راه افتاد و دعا و قرآن و توسل که مقداری نسبت به اوایل اسارت کمرنگ شده بود دوباره جون گرفت و در واقع تجدید حیات معنوی در این مقطع شکل گرفت و تا آخرین روزای اسارت تداوم یافت. درس بزرگ دیگه این ماجرا این بود که حتی در سخت ترین شرایط نباید نا امید وتسلیم شد. بچهها با این کارشون به بقیه آموختن که با امید و توکل می شود دست به کارای بزرگ زد. گر چه نتیجۀ نهایی حاصل نشد و بچه ها نتونستن به ایران برسن و دوباره برگردونده شدن به محیط اسارت، اما اگه مقداری تجربه بیشتر داشتن و می تونستن کمی پول فراهم کنن ،آزادی و رسیدن به ایران دور از دسترس نبود.
درس دیگهی این حماسه بزرگ، حتی برای دشمن، روحیه مقاومت و جنگندگی اسرای ایرانی بود که هیچ گاه تسلیم شرایط نشدن و تلاش میکردن که بر شرایط فایق و پیروز بشن. فرار از چنگ دشمن با اون همه استحکامات و موانع بمعنای روحیه شکست ناپذیری اسرا بود. فرار تیغ دو لبه بود. در صورت موفقیت لبۀ تیزش به دشمن بر میگشت و مفتضحش میکرد و در صورت ناکامی چه بسا فرد رو به کام مرگی دردناک و یا شکنجههای طاقت فرسا می فرستاد.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 نماز شب
فرامرزیان میگفت: نماز شب برای رزمنده واجب است
این جانباز دلاور جواد فرزامیان که دستش را به گردنم انداخته، در اولین اعزام به جبهه در شانزده سالگی (آبان ماه سال شصت) در قطار گفت که در جبهه نماز شب برای رزمنده واجب است. به اهواز رسیدیم و در مسجد جزایری واقع در خیابان امام خمینی و بازار برای مدتی مستقر شدیم. جواد اولین نصف شب مرا برای نماز شب بیدار کرد. خواب آلود و در تاریک رفتم وضو گرفتم. خواب از سر و رویم می بارید.
به مسجد آمدم و در حالی که غالب توجه ذهنم به خواب بود، ایستادم به نمازشب در حالی که نمی دانستم چند رکعت است. گاها در حمد چشم هایم بسته می شد؛ وقتی قنوت گرفتم سایه هایی را در اطرافم می دیدم که به رکوع و سجده می روند. به خود می گفتم حالا مرا هم می بینند و کیف می کردم و قربه الی الله تبدیل شد به قربه الی افراد. در آن حال یک نفر آمد و گفت: برادر قبله را اشتباهی ایستادی! و۱۸۰ درجه مرا چرخاند. از خجالت عرق از پیشانی ام جاری بود. زود نماز را تمام کردم و سریع رفتم زیر پتو و آن را به سرم کشیدم. خُب نوجوانی و بی تجربگی این حرف ها را هم داشت. یادش بخیر آن زمان فرمانده مان علی تجلایی بود و اسم گردانمان شهید مدنی و شهید قاضی بود
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 2⃣3⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
..... و اسرائیل را به سقوط می کشانیم . روزی را نزدیک خواهیم کرد که اسرائیل چنان بترسد و در فکر این باشد که مبادا از لوله سلاحمان به جای گلوله ، پاسدار بیرون بیاید..... ما با اتکا به سلاح ایمانمان می جنگیم .... نه با آتش جنگ افزار های مادی مان....
جاوید نشان حاج احمد متوسلیان
┈┄═✾🔸✾═┄┈
غرق افکارم بودم که دستی محکم خورد به پشتم. برگشتم ببینم کی بود؟ دیدم هیشکی پشتم نیست . تا سرم برگشت دوباره یکی زد پشتم . بلند شدم ببینم کیه داره اذیتم می کنه، دیدم هوشنگ خانِ امیری پشتم ایستاده. گفتم هوشیخان چرا اذیت می کنی؟ گفت دیشب هاپو نیامده بود سراغت؟ گفتم چرا ! گفت عین من . این هم پستی من رفت دستشویی که یه دفعه دیدم توی تاریکی دوتا چشم عینهو چراغ قوه زُل زده به من. تا به خودم بیام دیدم داره پارس می کنه. من هم از ترس یه نعره زدم، بیچاره سگه فرار کرد.....
برگشتم ببینم آقا کریم کجاست، دیدم غیبش زده.... تازه متوجه شدم دستشویی رفتن کریم شادگانی، بهانه بوده. می خواستن ما با فضای نگهبانی و نترسیدن آشنا بشیم. حالم گرفته شد . تو دلم گفتم یکی طلب من، کریم خان! حالا من رو سرِ کار میگذاری . بعد به هوشنگ گفتم، هوشنگ، بیا از بقیه بچه ها بپرسیم ببینیم سرِ اونها هم همین بازی رو در آوردن؟ وقتی از بقیه بچه ها سوال کردیم ، ماجرا ی دستشویی رفتن آقایان لو رفت. جمع شدیم کنار هم و نقشه کشیدیم برای شبِ بعد تا ما هم به کریم شادگانی و رفقاش یا رَکب مشتی بزنیم.
از آشپزخانه آمدم بیرون. دیدم کریم و چند تا از آقایان بومی دارند به ما نگاه می کنند و با شیطنت می خندند . گفتم حالا صبر کنید . عمراً اگه بتونید حالِ ما رو بگیرید . رفتم سمت کریم و گفتم ، آقا کریم کی بریم شهر کنار رودخونه ؟ گفت حالا زوده. ساعت ده خودم میام توی آسایشگاه . نری بخوابی، آقا ابراهیم.....
گفتم ، نه بیدارم .
ساعتم رو نگاه کردم ، هنوز نُه نشده بود. رفتم سمت آسایشگاه . پریدم بالای تخت و دراز کشیدم ..... با صدای .....
خدا قسمت کرد و من هم راس راسی شدم نیروی آموزشی . راهی که به عملیات منتهی می شد . رفتم پیش هوشنگ . گفتم آقا هوشنگ می خواستم یه چیزی بهت بگم که از فکر تلافی در آوردن بیرون بیایی. هوشنگ گفت چیه ؟ کریم مخ تو تلیت کرد؟ پسر من و تو دیشب داشتیم سکته میزدیم ، حالا تو می گی از خیرِ تلافی کردن بگذرم؟ نه داداش! من حالِ این کریم خان را می گیرم . گفتم بابا چرا قاطی می کنی؟ این بابا کلیه اش مشکل داره. شب ها که سرد می شه موتور کلیه اش روشن می شه. همین . این که نقشه کشیدن نداره . هوشنگ سرش رو انداخت پایین و گفت داش ابرام خدایی وردی ، چیزی تو گوشت نخونده؟ گفتم هوشنگ واقعا تو یه آدم کینه ای هستی! ما آمدیم جبهه که برای خدا بجنگیم . هنوز تو حال و هوای تهران و بچه بازی هستی.... خجالت بکش. هوشنگ سرش رو بالا آورد و گفت ، حالا یه فکری می کنم ، جوش بیخود نخور...
با هم راه افتادیم سمت وضو خانه. دست نماز گرفتیم. صدای اذان ظهر از بلند گو پخش شد . رفتیم نماز خانه و توی صف نشستیم. دیدم که یه روحانی آمد توی نمازخانه و رفت ایستاد رو به بچه ها . صف اول چند تا از بچه های ما بودند . حاجی سلام و علیک کرد و گفت برادران عزیزم خدا به شما اجر بده که از شهر و دیارتون آمدید اینجا . امام به شما افتخار می کنه . من که خاک پای امام هم نمی شم . شما افتخار ایران هستید . اما من می خوام یه مسئله شرعی براتون بگم. عزیزانی که از تهران آمدید ، حتما می دونید که نماز های چهارکعتی در سفر دو رکعتیه یعنی شکسته است. بنا بر این لطف کنید برید صف دوم . برادرانی که نمازشان کامله بیان صف جلو . صف نماز جابجا شد . سید جواد و داداش و نجار آمدند پیش ما . از قضا کریم هم آمد کنار هوشنگ. دستهاشو باز کرد و هوشنگ رو بغل کرد و بوسید . هوشنگ هم گفت خودم نوکرتم... بابا بی خیال . امشب اصلا من جای شما نگهبانی می دم . بالاخره باید عادت بکنیم به این جور شرایط . کریم هم گفت امشب هم با هم پست می دیم تلافی دیشب رو در میارم . دیگه هر طور شده تنهاتون نمیگذارم.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
روایت اسرای مفقود الاثر
💢 قسمت دویست و شصت و ششم
فراریها ۶۶ روز بیشتر اسارت کشیدند
نفس اقدام به فرار صرف نظر از موفقیت یا ناکامی ترسیمگر تابلویی از شجاعت، استقامت و روحیه تسلیم ناپذیری بود و دشمن هم خوب این رو میدونست و به یقین آرزو میکرد ای کاش چنین سربازایی با این روحیه مقاوم رو در اختیار میداشت.
درس دیگۀ این داستان، روحیه عالی و انگیزه والای این عزیزان برای علم آموزی و عطش برای یاد دادن و یادگیری بود که در سختترین شرایط و داخل سلول انفرادی از هر فرصتی برای آموزش استفاده میکردن و به یکدیگه دروس ریاضی و انتگرال و تکنیک و فنون پزشکی رو آموزش میدادن. در حالی که قاعدتا باید در گوشهای کِز می کردن و طبق مرسوم زندانیای دنیا زانوی غم بغل میگرفتن، اما شاداب و سرزنده داشته های خودشون رو به همدیگه منتقل میکردن، انگار فردا میخوان همون ها رو تو دانشگاه تدریس کنن. این سه دانشجوی فراری ما، الگویی شدن برای ایثار، استقامت و امید و جاودانه شدن.
..وبالاخره عالیترین درس این ماجرا برای تاریخ و دشمن بعثی، عفو کریمانۀ بچهها از شکنجهگراشون مانند نجم بود که با یه اشارۀ سر و گفتن بله، میتونستن انتقام اون همه شکنجه رو از اونا بگیرن و بفرستنشون پای دار. امّا روحیه جوانمردی که در مکتب اهل بیت(علیهم السلام) و امثال مسلم بن عقیل(علیه السلام) آموخته بودن به اونا اجازه انتقامجویی نداد و با صداقت هر گونه دست داشتن دشمنان شکنجهگر در ماجرای فرارشون رو انکار کردن و از اعدام حتمی نجاتشون دادن و حیات و زندگی دوباره بهشون بخشیدن.
ما در تاریخ ۲۴ شهریور ۶۹ به ایران برگشتیم و اونا موندن و ۶۶ روز بیشتر از ما اسارت کشیدن و حتی احتمال داشت هیچ وقت به ایران برنگردن؛ امّا دست تفضل الهی شامل حالشون شد و در تاریخ ۳۰ آبان همون سال به آغوش وطن برگشتن و چشمان منتظر ما و خونوادهها به جمالشون روشن و قلوبمون شاد شد.
هر سه نفرشون الان جزو مفاخر و گنجینههای علمی این کشور هستند.
احمد چلداوی بعد از سالها مجاهدت علمی، استاد تمام دانشگاه علم و صنعت ایران است و مدتها ریاست دانشکده برق این دانشگاه رو بر عهده داشت و آثار علمی ارزشمندی از خود به یادگار گذاشته که مهمترین این فعالیتا عبارت است از :
طراحی و ساخت محفظه پوشش امواج الکترومغناطیس. طراحی و ساخت بُردهای فضائی و ايستگاههای زمينی سيستم های تله متری و تله کامند ماهواره. مواد جاذب امواج الکترومغناطيس.
احمد چلداوی موفق شد در سال ۱۳۸۸ درجه پرفسوری خودشو دریافت کنه.
هاشم انتظاری هم به عنوان یکی از نخبگان علمی کشور موفق به اخذ دکترای حرفه ای رشته دندانپزشکی شد و اکنون پزشکی حاذق و خدوم در این رشته و فردی بسیار آگاه در زمینه مسائل سیاسی با بینش و تفکر ولایی است.
مسعود ماهوتچی نیز دارای دکترا بوده بعنوان استادیار و عضو هئیت علمی و معاونت پژوهشی و دانشجویی دانشکده مهندسی صنایع و سیستمهای مدیریت دانشگاه امیرکبیر مشغول تدریسه و دارای مقالات علمی متعددی در این زمینه هست. مسعود تموم عمرش از سال ۶۹ تا کنون رو به تحصیل و تدریس مشغول بوده. بحمدلله این سه عزیز هم اکنون بعنوان نخبگان علمی این کشور و جزو چهرههای ماندگار این مرز و بوم هستن.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،شهدا🚩
🔴 گفتن و شنفتن از شهادتها و جانفشانیهای جوانان عزیز ایران در پاسداشت انقلاب و کشور، و یادآوری راه پر پیچ و خم آمده انقلاب تا رسیدن به آسایش امروزمان، آنچنان لازم و ضروریست که میتواند باقی راه را تا ظهور حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه الشریف، هموار سازد.
خاطره زیر ، در آستانه انتخابات مجلس شورای اسلامی ، تقدیم می شود به شما همراهان حماسه جنوب
❣
🔻 شهادت یاران
در محاصره والفجر ۸
..صحنه میدان با آنچه فرمانده اطلاعات محور توصیف کرده بود زمین تا آسمان تفاوت داشت.
🔅 خستگی بر وجودمان مستولی شده بود، حتی توان بلند کردن اسلحه را نداشتیم، حمایل ها که قمقمه ها و تجهیزاتمان بر آن بود را از خود جدا کرده و به گوشه سنگر انداختیم. خشابها را عوض کردیم و بجز یک خشاب سینه بندهای خشاب را هم به کناری گذاشتیم، پوتینها که از گِل میدان سنگین شده بودند از پا در آوردیم، با در آوردن پوتین انگار سبک شده و قادر به پرواز بودم، سکوت در میدان حکم فرما شده بود، ساعتی گذشت دیگر خبری از شلیک عراقیها نبود، صدای PMPهای خودی بگوش می رسید که در حال گاز دادن بودند، به حسن رو کردم و گفتم بچهها دارن میرن عقب، تا عراقیها مشغول زخمی هایشان هستند برگردیم، گفت زیر خاکریز دشمن هستیم لوله دوشکا را می بینی! زخمی هم داریم تکان بخوریم می زنندمان، اوضاع را که اینجور دیدم گفتم شما بمانید من می روم. برای خروج از سنگر نیم خیز شدم که حسن پایم را محکم گرفت و گفت قولت یادت رفت؟ (من و حسن به کرات به هم قول می دادیم اگر زخمی یا شهید شدیم آن یکی برش گرداند) گفتم نه ولی تو سالمی بلند شو بریم، در جواب گفت اگر تو بری شاید زنده برسی ولی حتماً عراقیها متوجه ما می شوند و ما را می زنند، بمان فردا همه با هم می رویم، با حرف او و تائید فواد من به جای خود باز گشتم .
🔅 هوا که گرگ و میش شد، با آب قمقمه وضو گرفتم نمازم را خواندم سکوت میدان و نسیم سرد زمستانی واقعا ً دلچسب بود ولی نه زیر خاکریز دشمن،
بغض غریبی گلویم را می فشرد خوب به میدان نگاه کردم نسیم سردی در حال وزیدن بود، پیکر شهید مصطفی بصیرپور که به روی اسلحه آرپی جی اش سجده کرده بود کاملاً قابل شناسایی بود تعدای از بچه های ما در میدان افتاده بودند، در مقابل سنگر، تعدادی از پیکر شهدای گردان های دیگر و تعدادی هم اجساد عراقی روی هم انباشته شده بود، بچه ها را برای نماز از خواب بیدار کردم و خودم در حالی که زانوانم را بغل کرده بودم به دیوار سنگر تکیه دادم و دیگر چیزی متوجه نشدم، ناگهان با تکان فواد از خواب بیدار شدم ساعت نزدیک به یازده و ربع بود، فواد گفت داریوش عراقیها دیدنمان، گفتم کجا؟ گفت خاکریز مقابل سنگر را نگاه کردم سه نفرم نظامی کلاه قرمز تا سینه خود را به بالای خاکریز کشانده بودند یک نفر از آنها تیربار را روی خاکریز قرار داد و به طرف اجساد مقابل سنگر هدف گرفت طولی نکشید که صدای نفیر گلوله ها در فضای میدان طنین انداز شد، به بچهها گفتم اگر کسی تیر خورد از جایش تکان نخورد و گرنه همه ما را می زنند، در همین اثناء ناگهان تکان شدیدی خوردم، نگاهی به پایم انداختم دیدم از وسط ساق پایم انگار که مفصلی دیگر داشته باشد پایم چرخیده و کف پایم روبه آسمان است..، نگاهی به ساعتم کردم، یازده و بیست و پنج دقیقه صبح روز 64/11/27 را نشان میداد، به محض اینکه ساعت را در جیب بادگیر گزاشتم، ناگهان صدای زنگی شدید در گوشم پیچید و تمام بدنم جمع شد، دقیقاً مثل گرفتگی عضلات، دود و خاک و بوی تند باروت در فضای سنگر ( که دیگر گودالی شده بود) پیچید، لحظاتی طول کشید که با کشیدن دست و پایم خود را از حالت گرفتگی رها کردم، به سمت راستم نگاه کردم باورم نمی شد، فواد همانگونه که دست روی دست داشت و پاهایش را دراز کرده بود جان به جان آفرین تسلیم کرده بود، خمپاره درست بر سر او نشسته بود از بالای ابرو جمجمه نداشت، صحنه بسیار دلخراشی بود ولی آنقدر سریع اتفاق افتاده بود که حتی فرصت جابجا کردن دست ها را پیدا نکرده بود، به سمت چپ برگشتم از سمت چپ همانطور که نشسته بودم به زمین افتادم، حسن را دیدم در حالی که از ناحیه کوچکی در پشت سرش خون فواره می زند دست راستش را بسوی قلی میکشید، چند بار صدایش کردم برگشت و بروی دست چپم افتاد، پس از چند لحظه که در چشمهایم نگاه کرد به ملکوت اعلا پیوست، نمی دانستم چه کنم قلی کاملاً مات و مبهوت فقط نگاه می کرد، از بینی و گوشه ی چشمان و گوش های حسن خون گرم به آرامی فرو میریخت....
بخشی از خاطرات برادر آزاده
داریوش یحیی
@defae_moghadas
❣