🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 3⃣2⃣
خاطرات مهدی طحانیان
محوطه شلوغ بود. اسرا، سربازان عراقی، اتوبوس ها و این شلوغی به نفع من بود. قاطی صف شدم. سرم پایین بود. دلشوره داشتم مبادا فرمانده مرا ببیند. به اطرافم نگاه نمی کردم. رسیدم جلو در اتوبوس مثل بقیه سرشماری شدم و سوار اتوبوس شدم.
روی صندلی که نشستم مدام می گفتم: «الان است که بیایند مرا بگیرند و ببرند، اما اتوبوس راه افتاد. یکی دو ساعت حرکت کردیم تا رسیدیم به جایی که تعدادی سوله بود. جلوی سوله ها از اتوبوس ها پیاده شدیم. باز هم با ترس اطرافم را نگاه می کردم، می ترسیدم آمده باشند دنبالم.
بردنمان طرف سول ها. وقتی داخل سول رفتیم دیدم کف آن لجنزار است. بوی ادرار و مدفوع همه جا پیچیده بود. معلوم بود قبلا هم اینجا اسیر نگاه داشته اند.
مجروح ها با زخمهای عفونی که داشتند دو شب بود چشم روی هم نگذاشته بودند. دلمان می خواست یک ساعت یک گوشه دراز بکشیم اما زمین خیس بود. انگار فاضلاب شهر را هدایت کرده بودند که از وسط این سوله ها بگذرد. کسی نتوانست حتی بنشیند، فقط به دیوار تکیه دادیم
کاری جز تحمل شرایط از دستمان برنمی آمد. من با مرور خاطراتم سعی می کردم شرایط سخت و کسالت بار را برای خودم قابل تحمل کنم. به یاد مرحله اول عملیات بیت المقدس و بازپس گرفتن جاده اهواز خرمشهر افتادم.
°°°°
نه اردیبهشت ماه بود. حدود بیست روز قبل هوا کاملا روشن شده بود و ما در تیررس عراقی ها قرار گرفتیم. جاده اهواز - خرمشهر مقابلمان بود و به خوبی دیده می شد. درست روبروی
جاده خاکریزی قرار داشت که من نمیدانم کی و چطور این خاکریز زده شده بود اما همه چیز از تازه بودن آن حکایت می کرد خاکریز آماده بود و ما پشت آن مستقر شدیم. تمام تجهیزات و ادوات پشت همین خاکریز مستقر شدند. بلدوزری در حال کار کردن بود، چیزی نگذشت که مورد اصابت قرار گرفت و کابین راننده آتش گرفت. دیدم مرد مسنی با ریش بلند سفید در حالی که آتش گرفته بود مسافتی دوید و روی زمین افتاد. تعدادی از بچه ها سریع به سراغش رفتند. .
حجم آتش عراقی ها سنگین بود. خمپاره اندازهایشان مدام کار میکرد. تیرها مثل فوج زنبور وزوزکنان از بغل گوش ما رد میشد. تیرها دائم به لبه این خاکریز می خورد. بچه ها برای اینکه ببینند بالای خاکریز چه خبر است یک کلاه را سر اسلحه گذاشتند و بالا بردند. در عرض دو ثانیه این کلاه مثل آبکش شد. همین طور که همه پشت خاکریز پناه گرفته بودیم، فرمانده فریاد کشید: «آقا معطل نکنید. حمله کنید به سمت جاده و جاده را بگیرید. این جاده اهواز - خرمشهر است؟ ما آمده ایم که جاده را بگیریم؟
فاصله ما تا عراقی ها حدود دویست متر میشد. کسی از جایش تکان نمی خورد.
فرمانده به سمت بالای خاکریز خیز برداشت و گفت: «یالا برخیزید. ده دقیقه پشت این خاکریز بمانید، همه قتل عام میشوید.» بعد دستش را گره کرد و فریاد زد: «الله اکبر... یا علی بن ابی طالب.»
👇👇👇
🍂
عراقی ها کاملا ما را می دیدند و با دوشکا، با پدافندهایی که داشتند، با تانک هایی که رو به ما آرایش گرفته بودند، همین طور مدام به سمت ما شلیک می کردند.
داشتم فکر می کردم عملیات در شب انجام می شود، در روز روشن اگر حمله کنیم که قتل عام میشویم. همه بچه ها با هم خیز حمله گرفتند و بلند شدند. صدای الله اکبر توی دشت پیچید. من هم بی اراده بلند شدم الله گویان شروع به دویدن به سمت جاده کردم. اطرافم بچه ها، مثل برگهایی که از درخت جدا می شوند، روی زمین می افتادند. با تمام توان میدویدم و مدام برمی گشتم و پشت سرم را نگاه می کردم. یک تانک درست روبه روی من قرار داشت. عراقی ها از داخل تانک بیرون می آمدند و فرار می کردند. به سنگر تیربارشان که نزدیک میشدیم رها می کردند و در می رفتند. هواپیماها بالای سر ما در ارتفاع بسیار پایین در حال پرواز بودند و بی وقفه با تیربارشان شلیک می کردند. آنقدر این هواپیماها در ارتفاع پایین پرواز می کردند که ناخودآگاه من می خوابیدم روی زمین، حس می کردم هر لحظه ممکن است با من برخورد کنندا صدایشان مهیب و وحشتناک بود. روی زمین غلت می خوردم و به پشت میخوابیدم که هواپیماها را ببینم و هم زمان به سمت آنها شلیک می کردم. احساس می کردم کف یک اتاق خوابیده ام و فاصله ام تا هواپیما به اندازه فاصله کف اتاق تا سقف است. تمام عظمت هواپیما پیدا بود.
عراقی ها کاملا در استتار بودند. از توی تانکها و سنگرهای محکمی که در مقابلمان میدیدیم به طرف ما تیراندازی می کردند. به فکر پیدا کردن یک جای مناسب برای استقرار بودم.
نزدیک خاکریزی رسیدم که در شیب جاده اهواز - خرمشهر قرار داشت و همه سنگرها و استحکامات عراقی ها هم در شیب جاده بودند. دیدم یک تانک روشن آنجاست. عراقی ها تانک روشن را رها کرده و رفته بودند تانک را دور زدم. دنبال سنگری، گودالی، می گشتم تا پناه بگیرم.
از دور چیزی شبیه یک سنگر یا دیوار تخریب شده دیدم. به سمتش رفتم. یک دفعه از تعجب خشکم زد و ناخودآگاه چند قدم عقب رفتم. یک عراقی که به طرز باورنکردنی هیکل بزرگی داشت متلاشی شده بود.
@defae_moghadas
🍂
بخند!
هنوز می شود
از گوشه ی لبخندت
خورشیدی برداشت
برای فردا...
#معصومه_صابر
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 برگزیده از کتاب
جاده های سربی
سردار شهید احمد سوداگر
بعد از این که موتور را نگه داشت ، پیاده شدم و یک مشت از خاک آنجا را برداشتم و گفتم : واقعا این خاک وطن ماست که آزاد شده !؟
با شور و شعفی این را گفتم ، درحالی که وسعت منطقه آزاد شده بیش از نود کیلومتر مربع نبود، دراین عملیات تلفات سنگینی بر عراقی ها وارد کردیم ؛ به خصوص در فاصله بین محور فیاضیه و محور ایستگاه هفت ، وقتی به آنجا رفتم ،با وضع عجیبی مواجه شدم .
جنازه سربازان عراقی دیده می شد .اولین بار بود که این همه جنازه را می دیدم ، وضعیت وحشتناکی بود . تعداداسرای عراقی باور نکردنی بود. تانک و نفر برهایی که منهدم شد یا به غنیمت گرفته شده بودند، فراوان بود.
عملیات سنگینی بود که در آن ضربه محکمی از نظر سیاسی، تبلیغاتی و نظامی بر پیکره ارتش عراق وارد شد.
آنها تا آن موقع می گفتند منطقه در محاصره کامل قراردارد و به زودی سقوط خواهد کرد و حتی نقشه هایی را چاپ و پخش کرده بودند که درآنها خرمشهر را محمره و آبادان رابه عبادان تغییر نام داده و جزو خاک خودشان اعلام کرده بودند .
حتی خدمات شهری را به دست استانداری بصره محول کرده ، بین خرمشهر و بصره خطوط اتوبوسرانی برقرارکرده بودند و.....
#بیت_المقدس
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔶 گفتگو چهار فرمانده ارشد ۹
( تاریخ شفاهی )
عملیات رسمی و عملیات غیررسمی
🔻محسن رضایی: اکنون میخواهیم وارد سرفصل دیگری از جنگ بشویم. بحث این است که وقتی مقاومت درمقابل دشمن شکل گرفت، ما توانستیم خودمان را در جبههها پیدا کنیم و جبههها شکل گرفت: جبهه آبادان، جبهه خرمشهر، جبهه سوسنگرد... و اوّلین هستههای سازماندهی سپاه تحت عنوان جبههها و محورها آرامآرام پدید آمد و این مرحله با عملیاتهای محدود، یعنی جبههها که شکل گرفت عملیاتهای محدود آرامآرام شروع شد، منتها عملیاتهای محدود [با نقش سپاه] عملیاتهای غیررسمی جنگ بود. عملیات رسمی عملیاتهایی بود که توسط ارتش سازماندهی و اجرا میشد. بنابراین، بعد از مرحله مقاومت، دو جریان عملیاتی شکل گرفت: یکی جریان رسمی عملیات، اسمش را رسمی میگذاریم، چون در اتاقهای جنگ سیستم فرماندهی و... همه با این نوع عملیات همراهی داشت. دیگری، عملیاتهای غیررسمی که عمدتاً محدود بود و ارتش هم همراهی میکرد. اینطور نبود که ارتش همراهی نکند.
علی شمخانی: ارتش نه، واحدهایی از ارتش که در خط بودند.
محسن رضایی: بله، و چون غیررسمی بود به فرماندهان بستگی داشت. یک جایی مثلاً فرض کنید در آبادان [برادران ارتش] با آقای مهدی باکری یا شفیعزاده همراهی میکردند و مهمّات میدادند، منتها میگفتند بگذارید اطلاعیهشان به اسم ما صادر بشود یا در [ارتفاعات] اللهاکبر مثلاً توپخانه آن واحد عملکننده همراهی کرد و آنجا هم باز نکات اینچنینی مطرح میشد. امّا جریان عملیات محدود یک جریان غیررسمی بود که تا اسفند 1359 در حاشیة عملیاتهای رسمی ایران صورت میگرفت. بنابراین، تا اسفند 1359 دوتا جریان عملیات رسمی و غیررسمی را بهموازات هم داریم.
حسین اردستانی: یعنی کل این عملیاتهایی که آقای شمخانی و دیگران نام بردند، در این سه جبهه و تا اسفند 1359 انجام شده است؟
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂