🍂
🔻 #با_نوای_کاروان /۲۱
حاج صادق آهنگران
نوشته: دکتر بهداروند
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔅 فصل سوم:
تشکیل خانواده و تولد فرزندان
🔅 خوب حاجی جان کمی هم از مسائل خصوصی بپرسم. تا آنجا که من خبر دارم، قبل از شروع جنگ ازدواج کردی. چطوری با خانم آشنا شدی؟
من هم مثل هر جوانی دوست داشتم ازدواج کنم و به نقل روايت مشهور از پیامبر گرامی اسلام(ص) نصف دينم را کامل کنم. مادرم و خواهرهايم افرادی را معرفی میکردند ولی من معيارهای خاص خودم را داشتم. البته خيلی اهل عاشق شدن و اين حرفهای امروزی نبودم ولی دوست داشتم همسر آیندهام را با معيارها و ارزشهای اخلاقی و اسلامی انتخاب نمايم. روی این مسئله خیلی تأکید داشتم و به آن اعتقاد داشتم. در سال ۱۳۵۸ برادرم حميد گروه سرودی تشکيل داده بود که تمام اعضای آنها خواهران بودند. حدوداً ۳۰ نفری میشدند. اتفاقاً خواهرهای خودم، زنعمویم و دو تا ديگر از خواهرهايش هم عضو اين گروه سرود بودند که سرودهای انقلابی میخواندند. حميد برادرم مرا مسئول آموزش اين گروه سرود قرار داده و امر کرده بود تا به آنها خواندن سرود را آموزش بدهم تا بتوانند سرودها را خوب حفظ و اجرا نمايند.
بههرحال در بين افرادی که در این گروه شرکت میکردند و آموزش میدیدند يکی از خواهرها را دیدم که با معيارهای من میخواند.
ابتدا موضوع را با خواهرم در میان گذاشتم و به گفتم به نظرم فلان خواهر با معیارهای من برای ازدواج همخوانی دارد. خواهر پرسوجو کرد و فهمید که فرد موردنظر خواهرزن عمویم است. بهعلاوه وی رابط دبيرستانش با سپاه اهواز است. بر همین اساس کار تحقیق نیز چندان طول نکشید چونکه آشنای عمویم بودند. نکته مهمتر این بود که مادرم هم شناخت نسبی از او داشت و به دلیل رفتوآمدهای خانوادگی او را دیده بود. همه اسباب بهراحتی فراهم شد. وقتی مادرم در جریان قرار گرفت خیلی خوشحال شد و با پدرم صحبت کرد و قرار شد برای خواستگاری به منزل آقای اصفهانی الاصل برويم.
بعد از حرفهای رسمی و تعارفات خانوادگی قرار شد ما دو نفر باهم صحبت کنيم. من در اتاق منتظر ماندم و خانم لحظاتی بعد آمد و دقایقی باهم گفتگو کردیم. من از خصوصيات خودم برايش حرف زدم و گفتم که من پاسدارم. ممکن است هر روز یکجا باشم. او هم سؤالی داشت از من پرسيد و من صادقانه جواب دادم. درنهایت خانم با سکوتش به من فهماند که برای زندگی در کنار من حرفی ندارد. بعد از موافقت ایشان تاریخ عقد را روز ۱۹ بهمن ۵۸ تعیین کردیم. بنا شد قبل از عقد برای خرید به بازار برویم. در خرید نیز خانم نشان داد که اصلاً در قیدوبند مادیات نیست و با حداقل مبلغ خرید مختصری انجام دادیم.
کل خرید یک کفش زنانه، يک حلقه سيصد تومانی و يک قواره چادر که جمعاً روی هم پانصد تومان نمیشدند.
وقتی نظر او را راجع به مهریه پرسیدم گفت: من مهر السنه حضرت زهرا(س) را دوست دارم. درنهایت مهریه يک جلد قرآن، یک جلد مفاتیحالجنان و یک جلد صحيفه سجاديه شد. با پیگیریهایی بچههای سپاه مراسم عقدمان در تالار شهرداری اهواز برگزار شد. در این میان مادرم مثل همه مادران دیگه از اینکه میدید دارم سروسامانی میگیرم، خيلی خوشحال بود.
در مراسم عقدمان هم دوستان زیادی مثل مرحوم حسين پناهی، محمد جمال پور، آقای محمد صادقی و... حاضر بودند. مرحوم آقای جعفر پناهی و جمال پور در آنجا يک تئاتر اجرا کردند که خيلی عالی بود. آقای محمد صادقی هم درباره ازدواج در اسلام سخنرانی کرد که برای مجردها خيلی کارساز بود.
آن روز همه فامیلها آمده بودند و صدای خنده و شادی تمام فضای تالار را فراگرفته بود. پدرم بعد از اجرای خطبه عقد برايم دعا کرد که عاقبتبهخیر بشوم. مدتی بعد هم مراسم ازدواجمان را خيلی مختصر و در کمال سادگی و بهدوراز ریختوپاش در منزل پدرم گرفتيم و از تعداد محدودی برای شام دعوت کرديم.
البته هم شب عروسی کاری کردم که خاطرهاش تا الآن در خاطر همسرم باقی مانده است. شب عروسیمان، قرار بود فامیلهای داماد به منزل پدر عروس بروند و او را به منزل پدرم بياوريم. اتفاقاً آن شب من در سپاه پاسبخش بودم و اين از عجایب آن دوران بود که داماد شب عروسیاش اسمش در سپاه در لوحه نگهبانی باشد. هر چه گفتند اين شب را بیخیال نرو چون شور و شوق انقلابی داشتم گفتم نه بايد حتماً به سپاه بروم. بههرحال بعد از پايان نوبت پاس بخشیام راهی منزل پدر عروس شدم تا او را به منزلمان ببريم. آن شب همسرم خيلی شاکی بود ولی ملاحظه مرا کرد و حرفی نزد ولی تا الآن گاهی اوقات میگوید چه طوری دلت آمد شب عروسی، سپاه را رها نکنی؟ و بعد بيايی منزل پدرم تا من را ببری؟
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
همراه باشید
انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #با_نوای_کاروان /۲۲
حاج صادق آهنگران
نوشته: دکتر بهداروند
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
در آغاز زندگی مشترکمان با پدر و مادرم زندگی میکردیم. يکی از قول و قرارهايی که در صحبتهای دونفره با همسرم داشتم اين بود چون من خيلی به پدر و مادرم وابسته هستم نمیتوانم از آنها جدا شوم و باید همیشه کنارشان باشم. همسرم هم موافقت کرد و گفت: پیشنهاد خوبی است. لذا طبقه دوم منزل پدرم را آماده کردیم و با تهیه مختصر وسایل ضروری- يک تخته موکت، دودست رختخواب، چند کابينت آشپزخانه، يک دستگاه يخچال و یک کولر- زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. البته بعداً با توپوتشر مادرم و وقتی اولین فرزندم به دنیا آمده بود، دوتخته فرش شش متری خریدم. همسرم در تمام مراحل پرفرازونشیب زندگی با تمام مشکلات من ساخت و هیچگاه لب به شکایت وانکرد. من بسیاری از موفقیتها و توفیقاتم را مدیون این خانم هستم. همیشه در هر مراسمی دعاگوی او بوده و هستم.
با شروع زندگی همسرم آنقدر به مادرم دلبسته شد و مادرم او را دوست داشت که اگر یک روز همديگر را نمیدیدند اذيت میشدند. بهعلاوه همسرم ۱۵ سال داشت و حضور مادرم در کنارش میتوانست خيلی کمککار باشد. به لطف خدا چون من بيشتر اوقات در منزل نبودم و در سپاه فعاليت داشتم مادرم در کنارش بود و نمیگذاشت او تنها باشد. هر روز از زندگی ما که میگذشت ما بهتر از روز قبل بوديم. هم به فعالیتهای سپاه رسيدگی میکردم و هم سعی میکردم فضای خوبی در خانه برای همسرم فراهم نمايم. آن روزها کل حقوق من ۲۴۰۰ بود ولی بااینوجود پدرم اکثر مايحتاج ما را از قبيل برنج، روغن، قند و شکر و... تهيه میکرد.
🔅 تولد اولین فرزند
بیش از زن و شوهر پدربزرگها و مادربزرگها دوست دارند که وقتی فرزندشان ازدواج میکند، صاحب فرزند شوند. اصلاً داشتن نوه خود نعمت دیگری است که تا صاحب نوه نشدهای آن را درک نمیکنی! پدر و مادر من هم از این قاعده مستثنا نبودند. هرکدام از فرزندان من هم داستان تولدی خاص خود دارند که گفتنی و خواندنی است. در ایامی که همسرم سهماهه باردار بود، هواپیماهای عراقی زاغه مهمات لشکر ۹۲ زرهی اهواز را بمباران کردند و سبب ترس و وحشت شدیدی در شهر شدند. من به خاطر دارم که صحنه انفجار آنقدر مهيب و ترسناک بود که هر کس سعی میکرد به هر شکلی شده فرار کند تا جان سالم به در ببرد.
آن روز من در حال رفتن به بسيج بودم که اين اتفاق رخ داد. آن روزها مردم چهره مرا بهخوبی میشناختند و بهقولمعروف شهره شهر شده بودم. تا اين اتفاق افتاد. سعی کردم بر ترس و اضطراب خودم غالب شوم و مردم را به آرامش دعوت کنم. فرياد میزدم نترسید چيزی نيست. فرار نکنيد گوشهای پناه بگيريد. الآن تمام میشود. شیشههای مغازهها از شدت انفجار گلولهها و مهمات خردشده و به شکل ترکش مردم را زخمی میکردند، هر چه فرياد زدم کسی به حرفهايم گوش نمیداد و از هر سو فرار میکردند. این صحنه وحشتانگیز یکساعتی استمرار داشت و صدای جیغ و شیون همهجا را فراگرفته بود.
از جلوی بيمارستانی رد شدم که ديدم تمام مریضهای آن با سرم هايی که به دستشان وصل است وحشتزده از بيمارستان بيرون آمدند و مات و حيران بودند کجا بروند. هیچکس را يارای ماندن در بيمارستان نبود. پزشک، دکتر، پرستار، همه و همه در حال فرار بودند و کسی به فکر کسی نبود. سیمهای برق خیابانها براثر شدت انفجار به هم میخوردند و صدای مهيبی از آنها بلند میشد که ترسمان را دو برابر میکرد. در این شرایط من هم نگران حال همسرم بودم و نمیدانستم چه حالوروزی دارد.
هر طوری بود خودم را به پايگاه بسيج رساندم. تا وارد حياط شدم همه را مضطرب و نگران دیدم. آن موقع آقای عباس صمدی فرمانده بسیج بود. ما برای حفاظت از مهمات خودمان آنها را به زیرزمین منتقل کردیم تا اگر بمبارانی صورت گرفت، کمتر در معرض خطر انفجار باشند. بعد از جابجايی مهماتها، ديگر نتوانستم بمانم و سريع بهطرف منزل رفتم. در راه دعا میکردم همسرم سالم باشد و برای فرزندم اتفاقی نيفتاده باشد. هر چه دعا و قرآن و مناجات بلد بودم خواندم. خدا را به هر که دوستش داشت قسم دادم همسرم سالم باشد. نيم ساعت بعد که به منزل رسيدم، دیدم همسرم رنگش زرد و حسابی ترسيده است. او هم تا مرا ديد گفت صادق چی شده؟ براش توضیح دادم که انبار مهمات لشکر ۹۲ زرهی بر اثر بمباران منفجر شده است. بههرحال آن شب با ترس و اضطراب گذشت ولی بوی مهمات و باروت و دود آن در شهر پخش شده بود. تمام شهر را گرد باروت پاشيده شده بود. فردا صبح که به خیابانها آمدم ديدم حال و هوای شهر اهواز تغییر پیدا کرده و هنوز ترس و دلهره بر فضای شهر حاکم است.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
همراه باشید
انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
7.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 حکایت عکسی که
نمیخواستم بگیرم
#کلیپ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
4_702924891808071852.mp3
زمان:
حجم:
288.8K
🍂 نواهای ماندگار
🔴 حماسه خوانی
حاج صادق آهنگران
به کاروان کربلا عنایت از خدا شود
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #تاریخ_شفاهی
🔅 خاطرات محمد علی باستی
از محاصره دانشجویان پیرو خط امام در حماسه هویزه 5⃣
✦━•··•✦❁🍃❁✦•··•━✦
✍ خیرالله موسوی که حدود دو دقیقه قبل تیر به سرش خورده، هنوز زنده بود. همه رفته بودند و آخرین نفری که رفت محمد فاضل، یکی دیگر از دانشجویان خط امام بود. او داشت با دو نفر دیگر می رفت. حدود سی متر رفته بود و دیگر کسی از سینه جاده برنخاست. هرکس یک جایش را گرفته بود و از درد می نالید، من که تیر به کتفم خورده بود می توانستم راه بروم ولی جرئت نداشتم از سینه جاده بلند شوم. بالاخره اسلحه ژ-۳ را برداشتم و روی دوش طرف راست گذاشته، به راه افتادم؛ همین که راه افتادم صدای بچه های کنار سینه جاده دو مرتبه بلند شد: برادر کمکمان کن ما را هم با خودت ببر. این کلمات را به هر کس راه می افتاد می گفتیم و حالا نوبت من شده بود که به من بگویند: برادر! کمک کن. من با آن وضعی که داشتم هیچ گونه کمکی نمی توانستم به هیچکس بکنم. درثانی، هیچ کس امید نداشت که لااقل پنج متر برود و تیر نخورد، لذا هیچ کس زخمی ها را بر نمی داشت که مبادا کسی زیر رگبار بیشتر معطل شود؛ ثالثاً، زخمی را بردارد و کجا ببرد؟ کسی جایی را بلد نبود، نیروی خودی هم به چشم نمی خورد که بخواهد در آن مهلکه مجروح را بردارد. آنجا شاید اگر برادر تنی انسان روی زمین می افتاد، برادرش او را می گذاشت و لااقل جان خود را نجات می داد. حال پیش خود حساب می کنم که حسین علم الهدی و محسن غدیریان و جمال که در پشت آن تپه ماندند و ما را روانه کردند که ما نمانیم، آنها چه کسانی بودند و ما چه افرادی هستیم.
داشتیم در راه می رفتیم که رگبارهای دشمن هم چنان کار می کرد. صدای رگبارها که نزدیک می شد، خود را روی زمین می انداختیم و همین که بر می خاستیم دوباره برویم، دو سه نفر دیگر، بلند نمی شدند، تیر خورده بودند. از آنها می گذشتیم و آنها هم طبق معمول تقاضای کمک می کردند ولی هیچ کس نمی ایستاد و من آخرین نفر بودم که از این زخمی ها رد می شدم. هر لحظه انتظار می کشیدیم که گلوله ای بخوریم. مرتب گلوله های خمسه خمسه به ما می زدند. هر ثانیه یکی می افتاد. همین که یک سری می ریختند، دوباره پنجاه متر بالاتر را می زدند و همین طور دشت را به رگبار کشیده بودند.
به طرف راست جاده هم رگبارها می آمدند. صدای رگبارها که نزدیک می شد و صدای خمسه خمسه که می آمد همه خودمان را روی زمین می انداختیم، رگبار که تمام می شد و گلوله توپ در اطراف به زمین می خورد، صبر می کردیم تا ترکش های آنها رد شوند سپس بر می خاستیم و به راه رفتن ادامه می دادیم.
یادم هست که ۱۰۰ الی ۱۵۰ متر راه رفته بودیم، یکی از برادران که ۲۵ سال داشت، در حدود بیست متری جلوتر از من می رفت، ناگهان صدای فرود آمدن خمسه خمسه که شتابان هوا را می شکافت، در منطقه پیچید، من به سرعت خوابیدم او هم خوابید، دو سه نفر هم جلوتر از او می رفتند، گلوله وسط ما افتاد، ولی به او نزدیک تر بود، لحظه ای صبر کردیم و برخاستیم راه افتادیم؛ در راه دیدیم که او دارد می غلطد، با خود فکر کردم که حتماً می خواهد به جای سینه خیز با غلتیدن خود را از رگبار دشمن نجات دهد، ولی دوباره با خود گفتم مگر چقدر می تواند بغلتد و بلند نشود، به او که رسیدم صورتش خون آلود و از بدنش خون می آمد؛ در خون خود غَلت می خورد. او هم می گفت برادر کمک کن. در این حال از خدا می خواستم که بتوانم به او کمک کنم ولی امکان نداشت.
افرادی که مجروح شده بودند و توان حرکت نداشتند، مجبور بودند همان جا بمانند. آنها افزون بر تقاضای کمک به طور لفظی، با نگاهشان هم خواستار کمک بودند. وقتی ما را می دیدند که داریم به آنها می رسیم امیدوار می شدند، اما وقتی بدون امکان انجام کمکی از آنها رد می شدیم، نگاه نومیدانه شان ما را همراهی می کرد. خیلی از برادران مجروح می توانستند زنده بمانند، چون مثلاً تیر به پایشان خورده بود و مردنی نبودند.
ما هم چنان جلو می رفتیم. بچه ها همه از من جلوتر بودند و من هم مرتب داد می زدم که بلکه یکی از آنها بایستد تا با هم برویم. من به علت این که تیر خورده بودم و شانه ام به شدت درد می کرد و نمی توانستم تند راه بروم از همه عقب تر بودم؛ شاید فاصله نزدیک ترین افراد به من متجاوز از صدمتر بود.
✦━•··•✦❁🍃❁✦•··•━✦
ادامه دارد
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
❣ مدافعان خرمشهر
شهید بهنام محمدی
در خاطرات سید صالح موسوی
هم اینک در کانال دوم حماسه جنوب شهدا
👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣