7.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 حکایت عکسی که
نمیخواستم بگیرم
#کلیپ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
4_702924891808071852.mp3
زمان:
حجم:
288.8K
🍂 نواهای ماندگار
🔴 حماسه خوانی
حاج صادق آهنگران
به کاروان کربلا عنایت از خدا شود
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #تاریخ_شفاهی
🔅 خاطرات محمد علی باستی
از محاصره دانشجویان پیرو خط امام در حماسه هویزه 5⃣
✦━•··•✦❁🍃❁✦•··•━✦
✍ خیرالله موسوی که حدود دو دقیقه قبل تیر به سرش خورده، هنوز زنده بود. همه رفته بودند و آخرین نفری که رفت محمد فاضل، یکی دیگر از دانشجویان خط امام بود. او داشت با دو نفر دیگر می رفت. حدود سی متر رفته بود و دیگر کسی از سینه جاده برنخاست. هرکس یک جایش را گرفته بود و از درد می نالید، من که تیر به کتفم خورده بود می توانستم راه بروم ولی جرئت نداشتم از سینه جاده بلند شوم. بالاخره اسلحه ژ-۳ را برداشتم و روی دوش طرف راست گذاشته، به راه افتادم؛ همین که راه افتادم صدای بچه های کنار سینه جاده دو مرتبه بلند شد: برادر کمکمان کن ما را هم با خودت ببر. این کلمات را به هر کس راه می افتاد می گفتیم و حالا نوبت من شده بود که به من بگویند: برادر! کمک کن. من با آن وضعی که داشتم هیچ گونه کمکی نمی توانستم به هیچکس بکنم. درثانی، هیچ کس امید نداشت که لااقل پنج متر برود و تیر نخورد، لذا هیچ کس زخمی ها را بر نمی داشت که مبادا کسی زیر رگبار بیشتر معطل شود؛ ثالثاً، زخمی را بردارد و کجا ببرد؟ کسی جایی را بلد نبود، نیروی خودی هم به چشم نمی خورد که بخواهد در آن مهلکه مجروح را بردارد. آنجا شاید اگر برادر تنی انسان روی زمین می افتاد، برادرش او را می گذاشت و لااقل جان خود را نجات می داد. حال پیش خود حساب می کنم که حسین علم الهدی و محسن غدیریان و جمال که در پشت آن تپه ماندند و ما را روانه کردند که ما نمانیم، آنها چه کسانی بودند و ما چه افرادی هستیم.
داشتیم در راه می رفتیم که رگبارهای دشمن هم چنان کار می کرد. صدای رگبارها که نزدیک می شد، خود را روی زمین می انداختیم و همین که بر می خاستیم دوباره برویم، دو سه نفر دیگر، بلند نمی شدند، تیر خورده بودند. از آنها می گذشتیم و آنها هم طبق معمول تقاضای کمک می کردند ولی هیچ کس نمی ایستاد و من آخرین نفر بودم که از این زخمی ها رد می شدم. هر لحظه انتظار می کشیدیم که گلوله ای بخوریم. مرتب گلوله های خمسه خمسه به ما می زدند. هر ثانیه یکی می افتاد. همین که یک سری می ریختند، دوباره پنجاه متر بالاتر را می زدند و همین طور دشت را به رگبار کشیده بودند.
به طرف راست جاده هم رگبارها می آمدند. صدای رگبارها که نزدیک می شد و صدای خمسه خمسه که می آمد همه خودمان را روی زمین می انداختیم، رگبار که تمام می شد و گلوله توپ در اطراف به زمین می خورد، صبر می کردیم تا ترکش های آنها رد شوند سپس بر می خاستیم و به راه رفتن ادامه می دادیم.
یادم هست که ۱۰۰ الی ۱۵۰ متر راه رفته بودیم، یکی از برادران که ۲۵ سال داشت، در حدود بیست متری جلوتر از من می رفت، ناگهان صدای فرود آمدن خمسه خمسه که شتابان هوا را می شکافت، در منطقه پیچید، من به سرعت خوابیدم او هم خوابید، دو سه نفر هم جلوتر از او می رفتند، گلوله وسط ما افتاد، ولی به او نزدیک تر بود، لحظه ای صبر کردیم و برخاستیم راه افتادیم؛ در راه دیدیم که او دارد می غلطد، با خود فکر کردم که حتماً می خواهد به جای سینه خیز با غلتیدن خود را از رگبار دشمن نجات دهد، ولی دوباره با خود گفتم مگر چقدر می تواند بغلتد و بلند نشود، به او که رسیدم صورتش خون آلود و از بدنش خون می آمد؛ در خون خود غَلت می خورد. او هم می گفت برادر کمک کن. در این حال از خدا می خواستم که بتوانم به او کمک کنم ولی امکان نداشت.
افرادی که مجروح شده بودند و توان حرکت نداشتند، مجبور بودند همان جا بمانند. آنها افزون بر تقاضای کمک به طور لفظی، با نگاهشان هم خواستار کمک بودند. وقتی ما را می دیدند که داریم به آنها می رسیم امیدوار می شدند، اما وقتی بدون امکان انجام کمکی از آنها رد می شدیم، نگاه نومیدانه شان ما را همراهی می کرد. خیلی از برادران مجروح می توانستند زنده بمانند، چون مثلاً تیر به پایشان خورده بود و مردنی نبودند.
ما هم چنان جلو می رفتیم. بچه ها همه از من جلوتر بودند و من هم مرتب داد می زدم که بلکه یکی از آنها بایستد تا با هم برویم. من به علت این که تیر خورده بودم و شانه ام به شدت درد می کرد و نمی توانستم تند راه بروم از همه عقب تر بودم؛ شاید فاصله نزدیک ترین افراد به من متجاوز از صدمتر بود.
✦━•··•✦❁🍃❁✦•··•━✦
ادامه دارد
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
❣ مدافعان خرمشهر
شهید بهنام محمدی
در خاطرات سید صالح موسوی
هم اینک در کانال دوم حماسه جنوب شهدا
👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🍂
🔻 #با_نوای_کاروان /۲۳
حاج صادق آهنگران
نوشته: دکتر بهداروند
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
۱۸ تیر ۱۳۶۰ در روز پنجشنبه در مقر سپاه مشغول تهيه شعر و روضه بودم قرار بود شب جمعه در حسينیه اعظم اهواز دعای کميل بخوانم. در طول روز برای کاری به منزل رفتم و وقتی وارد خانه شدم همسرم بهآرامی گفت صادق درد دارم. بدادم برس. به سفارش خانم، خواهرش را تلفنی صدا کردم و بهاتفاق به بيمارستان جرجانی در خيابان طالقانی رفتیم.
🔅 همه شما را میشناختند پس باید حسابی تحویل بگیرند.
بله. کاملاً درست است چون مرا میشناختند خيلی ما را تحويل گرفتند و سريع او را بستری کردند و به خواهرزنم گفتم که من باید يک ساعت ديگر در حسينيه اعظم دعای کميل بخوانم. شما حواست هست؟ ایشان هم گفت: آره شما برو من اینجا مواظب هستم. وقتی خیالم راحت شدم به سمت حسينيه اعظم که یک خيابان با بيمارستان فاصله داشت، رفتم و دعا را شروع کردم ولی راستش بیشتر حواسم به زنم در بیمارستان بود. لذا بلافاصله با تمام شدن دعا سریعاً از همه خداحافظی کردم و خودم را به بیمارستان رساندم. همسرم صدای دعای کمیل مرا شنیده و به قول خودش باعث تسکین دردش شده بود.
🔅 بهداروند: چرا فرزندت را محمدعلی نام گذاشتی؟
در ابتدا با خانم مشورت کردم که بهعنوان مادر بچه چه نام روی پسرمان بگذاریم. خانمم نظر خاصی نداشت من که به شهید محمدعلی حکیم علاقه خاصی داشتم، متمایل بودم که نام این شهید را زنده کنم. وقتی نظرم را به همسرم گفتم ایشان هم استقبال کرد و به همین دلیل اسم پسر اولمان محمدعلی شد. چند روز بعد در اداره ثبتاحوال، شناسنامهاش را بنام محمدعلی گرفتم. وقتی داشتم شناسنامه را میگرفتم ياد خاطرات خوبی که با شهيد محمدعلی حکيم داشتم افتادم و کلی ناراحت شدم.
حس پدر بودن حس خوبی بود و آن روزها چقدر من خوشحال بوم و خدا را شکر میکردم که خدا فرزند سالمی را به من داده است. پدر و مادرم از اینکه میدیدند صاحب نوه شدهاند از خوشحالی در پوست خودشان نمیگنجیدند. مادرم صورت مرا بوسيد و گفت پسرم انشاءالله بچهات مایهروشنی چشمت باشد. من هم دست مادرم را بوسيدم و به همراه خواهرهايم دو روز بعد همسرم را به خانه برديم. تقریباً محمدعلی سهماهه بود که سپاه مرا برای مراسم حج به عربستان فرستاد. من آن سال همراه کاروان بعثه زودتر از ساير کاروانها راهی عربستان شدم. به قول حاجیها، مدينه اول بودم. يعنی اول مدينه میرفتيم و بعد زيارت مزار نبی اکرم و بقيع به مکه جهت اعمال حج تمتع میرفتيم. ديدن مدينه و صحن و سرای حرم نبوي برايم عجيب بود. غربت بقيع خيلی با دل من بازی کرد. از دور که قبرهای بینشان و چراغ را میدیدم بغض گلویم را میگرفت و گريه میکردم. آن سال بعد از انجام حج تمتع حدود دو ماهی در عربستان و در مراسمهای زيادی نوحه خواندم. بعد از دو ماه به اهواز برگشتم درحالیکه اوايل ماه محرم شده بود و بايد مشغول نوحهخوانی میشدم. آن روزها محمدعلی پنجماهه شده بود. ديدن او بعد از دو ماه دوری و فراق خيلی دلچسب بود. عجيب بود وقتی او را بغل کردم به همسرم گفتم چرا محمدعلی اینطور شده؟ منظورم اين است که چهرهاش با دو ماه قبل خيلی فرق کرده است. خانمم جواب داد چون دور از او بودی اینطور فکر میکنی وگرنه محمدعلی همان محمدعلی دو ماه قبل است.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
همراه باشید
انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #با_نوای_کاروان /۲۴
حاج صادق آهنگران
نوشته: دکتر بهداروند
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔅 تولد فرزند دوم
خوشبختانه مثل زمان تولد محمدعلی، برای تولد فرزند دوم هم در اهواز بودم و تا درد زايمان همسر شروع شد سريع او را به بيمارستان رازی بردم که بستریاش کردند. آن روزها بیمارستانهای اهواز مهمان مجروحهای جنگي بود که از جبههها میآوردند. البته در بيمارستان چون مرا میشناختند خيلی محبت کردند ولی چون رزمندگان آماده عملیات خیبر در جزایر مجنون میشدند، از ما خواستند بعد از به دنیا آمدن بچه در بیمارستان نمانیم و مادر و بچه را به خانه برویم.
اسم فرزند دوم را این بار به یاد دوست و برادر عزیزم شهید حسین علمالهدی، حسین گذاشتیم. خانم بنده هم با فرهنگ جبهه و شهادت مأنوس بوده و هست و از این قضیه استقبال کرد. در طول دفاع مقدس تمام بار زندگی بر دوش همسرم بود و من یا در جبهه بودم و یا در منزل آقای مرحوم معلمی مشغول تهیه و تدوین نوحه و شعر بودم. واقعاً از این بابت شرمنده خانمم هستم.
محمدعلی اصلاً به من وابسته نبود ولی برعکس حسین چنان به من وابستگی پیدا کرده بود که هرگاه میخواستم از خانه بیرون بروم، خانمم مجبور بود یکطوری او را سرگرم کند تا متوجه رفتن من نشود. اگر میفهمید من میخواهم از منزل خارج شوم، چنان جيغی میکشید که همه همسايه متوجه میشدند. محکم پايم را میچسبید و گريه میکرد و میگفت نبايد بروی. يادم است وقتی راه افتاد و توانست راه برود گاهی تا در مجتمع خرم کوشک دنبالم میآمد و داد میزد و گريه میکرد. طوری که زنهای همسايه دلشان برايش میسوخت و ناراحت میشدند. عدهای از دوستان و همسایهها به شوخی اسم او را حسين "کثير البکاء" گذاشته بودند. در محيط مجتمع معمولاً بچههای فرماندهان و مسئولين استان باهم جمع میشدند و بازی میکردند. یکبار هواپيماهای عراقی حسابی اهواز را بمباران کردند و تعداد زيادی از مردم به شهادت رسيدند. آن روز من و برادرم مجيد با ماشين در اطراف ميدان بارفروشان بوديم که هواپيما آنجا را بمباران کردند بهسرعت به سمت ميدان رفتيم که ديدم تعداد زيادی از اجساد روی هم افتاده و عدهای هم دادوفریاد میزدند و کمک میخواستند. با کمک مردم تعدادی از مجروحين را سوار آمبولانس کرديم و بیمارستان رساندیم.
زهرا در سال ۱۳۶۵ به دنیا آمد و به دليل علاقهام به حضرت فاطمه زهرا(س) نام او را زهرا گذاشتم. چقدر اين اسم را دوست دارم. تا جنگ بود من با اين سه فرزند و همسرم در مجتمع زندگی میکرديم و شاکر خدای بودم که فرزندانی سالم و همسری مهربان نصيب من کرده است. مدتی بعد از پایان دفاع مقدس نیز خداوند فرزند پسری را به جمع خانواده ما اضافه کرد که نام او را محمد سعید گذاشتیم.
🔅 گفتگو با مادر حاج صادق
خانم قِبلی: بچهام کوچک که بود، حدود ۳ سالگی، هرکسی روضه میخواند، از او تقلید می کرد. در دزفول، خانه مادرم هم ۳-۴ جاری با مادر شوهر یکجا زندگی میکردند. مادرم ملایی داشت که هر هفته میآمد خانه روضه میخواند. ما دهه اول محرم، میرفتیم دزفول. نوحهخوانها بلندگو نداشتند، یکی نوحهخوان را روی شانه میگرفت و او نوحه میخواند. صادق ۳ سالش بود و میرفت جلو روضهخوان مینشست و هر چه او میخواند، این هم دستش را میگرفت بناگوشش و داد میزد. زنعمویم میگفت ما بهجای گریه، خندهمان میگیرد، بیا بچه را ببر، میبردم توی اتاق و در را میبستم. جیغ میزد و میپرید بیرون دوباره جلو روضهخوان مینشست و میخواند.
از عمویش حاج عبدالحسن که مداح است، یاد گرفته بود. نزدیک مغازه پدرش بچهها را جمع میکرد و برایشان نوحه میخواند. از کوچکی علاقه داشت نوحه بخواند. توی مدرسه برای بچهها نوحه میخواند. یکبار توی اهواز برای ولیعهد جشن گرفتند. وقتی از مدرسه اینها را میبردند جشن، توی راه شروع کرده بود نوحه خواندن. همیشه نوحه میخواند و بچهها سینه میزدند. این نوحه را خوانده بود
زیر خنجر گفت شاه لب تشنه
تشنهام تشنه، تشنهام تشنه
میگفت بچهها بهجای سینه زدن، پا میکوبیدند زمین، مدیر مدرسه آمده بود و زده بود توی صورت صادق. میگفت اول فکر کردم آمده تشویقم کند... صادق را کشیده بود کنار و پرسیده بود کی دستور داده نوحه بخوانی؟ گفته بود نمیدانم، بچهها که پا به زمین کوبیدند، فکر کردم کار خوبی میکنم. قدری کتکش زده بودند و دعوایش کرده بودند. علاقه به امام حسین (ع) توی دلش بود. همهچیز هم از دزفول شروع شده بود. وقتی میرفتیم دزفول، میرفت دسته سینهزنی و به امام حسین علاقه پیدا کرده بود،
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
همراه باشید
انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
33.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 دیدار
ناخدا هوشنگ صمدی
فرمانده تکاوران ن. دریایی
با مدافع خرمشهر،
سید صالح موسوی،
بعد از ۴۰ سال
و مرور خاطرات
#کلیپ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂