🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۶
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
پدرم، هر بار به من میرسید، سرش را پایین میانداخت و به فکر فرو میرفت. میدانستم چه حالی دارد. مرا آورده بود که دیگر کارگری نکنم. به خیال خودش، میخواست خوشبخت شوم. او را که اینطوری میدیدم، دلم برایش میسوخت. برای اینکه ناراحت نباشد، میگفتم: «کاکه، ناراحت نباش. ببین من هم ناراحت نیستم.»
بعد سعی میکردم زورکی بخندم و خودم را خوشحال نشان دهم. اما پدرم، هر بار حرفهایم را میشنید، به گریه میافتاد. یک بار وسط هقهق گریهاش گفت: «فرنگ... کاکه... میخواهم خوشبخت شوی. دیگر دلم نمیخواهد سختی بکشی. تو را آوردهام اینجا تا از زیر بار آن همه محنت و سختی رها شوی.»
شب بود که اکبر با خوشحالی به پدرم گفت: «دیگر باید آماده باشیم. آنها فردا میرسند و به امید خدا فرنگیس را عقد میکنیم.»
پدرم سری تکان داد و گفت: «به امید خدا، من هم بعد از عقد فرنگیس برمیگردم.»
حال بدی داشتم. تازه داشتم میفهمیدم که قرار است چه بلایی بر سرم بیاید. اگر به خاطر پدرم نبود، شبانه راه میافتادم و از کوهها میگذشتم و برمیگشتم روستای خودمان.
آن شب همه در انتظار رسیدن داماد بودند و من، فرنگیس، دختری از ایران که فقط ده سال داشتم و روز قبل از آمدنم، با دخترهای روستا قرار گذاشته بودیم در کنار دیوار خانۀ ما عروسکبازی کنیم، در خانقین، شهری از عراق، در انتظار کسی بودم که بیاید و مرا به همسری برگزیند. آری، میدانستم دیگر هیچ کدام از اقوام و فامیلم را در ایران نخواهم دید. آن شب، سعی کردم به آنها فکر کنم و قیافۀ تکتکشان را خوبِ خوب به خاطر بسپارم.
با گریه و اشک خوابم برده بود که صدای درِ خانه، همه را از خواب پراند. صدای داد و فریاد کسی میآمد. کسی محکم و دیوانهوار به در میکوبید؛ فریاد میکشید و نعره میزد. صدایش برایم آشنا بود. به پدرم نگاه کردم تا بفهمم چه خبر شده. رنگش پریده بود. از بیرون خانه، صدای شیهۀ اسب میآمد.
مرد صاحبخانه، تفنگ به دست گرفت و رفت دم در. در را باز نکرد. از همان پشت در پرسید: «کی هستی؟ اینجا چی میخواهی؟»
صدای کلفتی آمد: «من گرگینم، گرگینخان. در را باز کن، تا نشکستم آن را.»
از تعجب خشکم زده بود. گرگینخان، پسرعموی پدرم بود. یک لحظه از ذهنم گذشت او اینجا چه میکند؟ چطور آمده بود و میخواست چه کار کند؟
همین که صاحبخانه در را باز کرد، گرگینخان سوار بر اسب وارد حیاط شد. همه به استقبالش رفتند. مرد صاحبخانه کمک کرد گرگینخان پیاده شود و بلافاصله اسبش را گوشهای بست. گرگینخان لباسهایش را تکاند
و آمد داخل. همین که پدرم خواست با او دست بدهد، با چشمهای قرمز به پدرم اخم کرد و بلند گفت: «چه دستی داری که با من بدهی؟! من با تو حرفی ندارم.»
بعد دستی به سر و صورتش کشید و گفت: «به طلب فرنگیس آمدهام... آمدهام فرنگیس را برگردانم.»
پدرم با تعجب پرسید: «فرنگیس را برگردانی؟!»
گرگینخان به طرف پدرم خیز برداشت و یقهاش را گرفت. همه میانجی شدند، اما گرگینخان یکی دو تا سیلی محکم به صورت پدرم زد. از ناراحتی و ترس، به گریه افتاده بودم. رفتم جلو، دست گرگینخان را گرفتم و گفتم: «نزن، پدرم را نزن!»
گرگینخان که اشکهایم را دید، کمی آرامتر شد. روی زمین نشست و تکیهاش را داد به دیوار. بنا کرد با پدرم حرف زدن. پدرم گوشۀ دیگر اتاق نشست و سرش را پایین انداخت. گرگینخان دستش را به طرف پدرم نشانه رفته بود و با هر جملهاش، یک بار تکرار میکرد: «خجالت نمیکشی؟ دخترت را آوردهای به خاک اجنبی و میخواهی اینجا شوهرش بدهی؟ نکند نان نداری که به دخترت بدهی؟ نداری که خرجش را بدهی؟ آمدهام فرنگیس را با خودم ببرم. اصلاً خودم خرجش را میدهم، اما توی خاک خودمان و توی خانۀ خودمان. فرنگیس مال ماست، مال اجنبیها نیست. ناموس ما را دست عراقی میدهی تو مرد؟»
پدرم سرش را پایین انداخته بود و لام تا کام حرفی نمیزد. گرگینخان چایش را سر کشید و انگار که نفسش تازه شده باشد، دوباره شروع کرد به داد زدن و فریاد کشیدن و گلو دراندن.
فامیلها سعی کردند او را آرام کنند. هر چه میکردند، فایده نداشت. او را بلند کردند و بردند توی آن یکی اتاق. اکبر گفت: «فعلاً استراحت کن، بعد حرف میزنیم.»
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
6⃣
3.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 آبادان
روزهای مقاومت
#کلیپ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ناگفتههای
عملیات والفجر ۸
#شناسایی_ل۷
6⃣
🔹خاطرات محمد حسین مفتحزاده
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
خیلی نگران بودیم. چرا که تقریبا کسی از عبور غواص از اروند و حضور در خط ۲۵ اطلاعی نداشت. سید آرام از کنار درب اتاقک نگهبانی صدا زد نگهبان ...! برادر....! یکدفعه نگهبان که پناهنده به چراغ نفتی جلوی خود شده بود و نور فانوس اجازه دیدن ما را در آن شب تاریک به او نمی داد بهخود آمد و از اتاقک خارج شد. بادیدن ما با آن هیبت گل آلود و سلاح یوزی، که پیدا بود در عمرش همچین صحنه ای ندیده وا رفت و کمی عقب نشست.
سید آرام و با همان لبخند همیشگی گفت ماخودی هستیم و از بچه های شناسایی. با فرماندهات تماس بگیر.
در چشم برهم زدنی فرمانده دسته و پاسبخش در محل حاضر شدن و سید با هماهنگی و معرفی خود از آنها اجازه عبور از خطشان را گرفت و از آنجا پیاده حدود ۱۵۰۰ متر راه آمدیم . هنوز حاج کریم در محل منتظر مابود که پس از دیدن، ما را در بغل گرفت و گفت خیلی نگران بودم وسید با خنده ای از ته قلب که نشان از موفقیتش می داد گفت بحمداله تمامش کردیم مسیر باز شد. همانجا سه دست باد گیر روی لباس های غواصی پوشیدیم که هم از سرما و هم از دید نیروهای خودی در امان باشیم.
آنشب هر چهار نفرمان در جلوی لندکروز همچون مدادهایی در جعبه مداد رنگی خود را جادادیم و به قرارگاه برگشتیم. سریع در حمام تک دوشه سیاری که حالا به همت دیگر برادران کمی از آتش قیامت خنگ تر بود دوش گرفتیم و لباسهایمان را تعویض کردیم که آن دوش داغ بعد از آن غواصی سخت و در آب بسیار سرد اروند، حالمان را جا آورد. حاجی عیدیمراد در پناه رحل قرآن در حال قرائت قرآن بود و با دیدن سید و ما قرآن را بوسید و کناری گذاشت و باتک تک گروه شناسایی مصافحه و معانقه کرد.
همه نگران بودندن و منتظر نتیجه که شادی سید و خندهایش گزارش کاملی از موفقیت گروه بود. حالا حدود ساعت ۲ شب بود، سفره پهن شد و شهید بزرگوار پور محمدحسین شام را گرم کرد و در چشم برهم زدنی تمامی شب زنده داران پنهان از راه رسیدند و بر یک خوان الهی مهمان شدیم و برای هر لقمه مسابقه ای بود. بعداز شام سید گزارش اولیه را تنظیم کرد و توضیحات کامل را شرح داد.
صبح زود بعداز نماز و قرآن گزارش کاملی از مسیر مشکلات و تجارب در چند نسخه تهیه و مشاهدات سید از موانع و سد عراق و تجهیزات آنها کالک پیوست جامعی تهیه شد که برگ های گزارشات به تائید گروه شناسایی رسید ومهروموم شد .
حاج آقا عیدی مراد شخصا گزارشات را به قرار گاه نجف برد و حوالی ظهر به قرارگاه اطلاعات برگشت و با خوشحالی اعلام کرد اولین گروه شناسایی که از عرض اروند بصورت کاملا موفق عبور کرده بچه های ما بوده اند و سفارش قرارگاه به همکاری با لشکرهای جناحین جهت عبور موفق را داشتهاند. همچنین اعلام کرده بودند بدلیل حساسیت موضوع فعلا شناسایی ها را متوقف کنید و عکس العملهای دشمن را مورد رصد قرار دهید و بررسی کنید که دشمن متوجه عبور و شناسایی نیروهای خودی شده یا نه .؟؟؟؟!
که بدین ترتیب تلاش شبانه روزی تمامی بچه های گمنام اطلاعات و عملیات به ثمر نشست و علاوه بر آن، یگانهای مجاور را همراهی کردند تا بیشترین عبور از اروند و توجیه فرماندهان و نیروهای عمل کننده بدون کوچکترین شک دشمن صورت گرفت و این گوشه کوچکی از شجاعت و توکل شهید فرج الهی، شهید پور محمد حسین، شهید محمدرضا حقیقی، شهید عبدالرحمن نصیر باغبان، شهید ارسلان پرنیان و دیگر شهدای واحد اطلاعات در این عملیات بزرگ بود .
هدیه به روح پاک تمامی شهدا ، صلوات.
در این خاطره یادی شد از شهید عزیز حاج علیرضا شهربانو زاده که انصافا در این عملیات زحمات بسیار طاقت فرسایی کشید واز پر تلاش ترین عناصر اطلاعات بود.
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پیگیر باشید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 شوخی با شهادت
#طنز_جبهه
•┈••✾💧✾••┈•
یک شب قبل از شروع عملیات کربلای چهار،
بین نماز مغرب وعشاء
روحانی از آخرت و شهادت
و اینکه فردا شب معلوم نیست کدام یک از شما هست،
همین طور مرثیه و روضه می خواند
و همه غرق در اشک و سوز و گداز..
آخر مجلس هم طبق معمول
ما سه نفر تخس، مشغول
شوخی و مزه پرانی
و سروصدا و...
تا جایی که صدای روحانی
درآمد و با خطاب غیرمستقیم به ما، که..
آخر چقد لهو ولعب؟
چقدر شوخی؟
چقدر بی خیالی؟
خلاصه کلی چیز بارمون کرد
حسن با خنده و کمال خونسردی
گفت ببخشید حاج آقا
شما که اینجوری همه رو به گریه و زاری انداختید
قطعا همه دوستان یا شهیدن و یا مجروح
ما داریم گناه میکنیم که لااقل زنده بمونیم
جسدها رو بیاریم عقب
کل مجلس شد خنده و کرکر
😀😀😀
•┈••✾💧✾••┈•
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 جنگ ماقبل جنگ
دکتر سنگری
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
🔹 تاریخ رسمی میگوید که جنگ در ۳۱ شهریور سال ۵۹ آغاز شد ولی واقعیت این است که برای ما که در محل حضور داشتیم، چندین ماه زودتر جنگ آغاز شده بود. در آن مدت عراق به مرزهای کشور حمله میکرد، روستاها را غارت میکرد، وسایل نقلیهای را که معمولاً در حدود مرز در حرکت بودند مورد تهاجم قرار میداد که معمولاً رانندههایشان کشته میشدند و اموالشان به غارت میرفت. عراق با استفاده از ظرفیت زمانی و موقعیت زبانی مرزها با برخی از عناصر (که آن موقع یک جریانی هم با عنوان خلق عرب بود) ارتباط برقرار میکرد، اسلحه در اختیارشان قرار میداد، گروههای جاسوسی را به داخل ایران میفرستاد، بهخصوص در منطقه خوزستان گاهی اوقات جاسوسان عراقی و خود عراقیها با لباس مبدل در خوزستان دیده میشدند و قابل شناسایی هم بودند ولی خب موقعیت انقلاب به گونهای بود که انقلابیون آنقدر درگیر مسائل شده بودند که فرصت پرداختن به این موضوعات و مسائل را نداشتند.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۷
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
بعد از یک ساعت، گرگینخان با چشمهای سرخ به اتاق ما برگشت و با تشر گفت: «فرنگیس، وسایلت را جمع کن. باید برگردیم.»
پدرم که تا آن موقع ساکت مانده بود، فریاد زد: «من به خاطر خودش او را آوردهام اینجا. کسی که قرار است فرنگیس زنش شود، آدم خوب و ثروتمندی است. فرنگیس اینجا خوشبخت میشود. اختیار فرنگیس با من است. من پدرش هستم...»
گرگینخان نگذاشت حرف پدرم تمام شود. رفت وسط حرف او و بلندتر فریاد کشید: «تو خدا را نمیپرستی. اگر بپرستی، چطور دخترت را به مملکت بیگانه میدهی؟ تو مسلمانی؟ نداری که نان دخترت را بدهی؟ من هم عمویش هستم. من فرنگیس را برمیگردانم و احدی نمیتواند جلویم را بگیرد... فرنگیس دختر ماست، نه عراقیها.»
در حالی که از عصبانیت صورتش سرخ شده بود و صدایش میلرزید، رو به من فریاد زد: «زود باش فرنگیس، بلند شو.»
فامیلها خواستند جلویش را بگیرند. جلو رفتند و گفتند امشب را اینجا بمان. سعی کردند هر طور شده گرگینخان را آرام کنند. فایده نداشت. گرگینخان چنان فریاد میکشید که کسی جلودارش نبود.
تمام بدنم از فریادهای گرگینخان میلرزید. گرگینخان، جلوی چشم همه، از پشت یقهام را گرفت و روی اسب نشاند. خودش هم سوار شد. با ناراحتی و خشم گفت: «هر کس جلویم را بگیرد، یک گلوله حرامش میکنم.»
وقتی حرف میزد، به اسلحهای که به کمر بسته بود، اشاره میکرد. لحظۀ حرکت به من گفت: «دستت را دور من حلقه کن. میخواهیم برگردیم خانۀ خودمان.»
دستم را دور کمر گرگینخان حلقه کردم و اسب راه افتاد. قلبم تند میزد. دلم برای پدرم میسوخت. ایستاده بود و بیصدا ما را نگاه میکرد. میدانستم روی حرف گرگینخان نمیتواند حرفی بزند. گرگینخان، اسب را به تاخت در میان کوچههای تاریک خانقین میبرد. من به شدت تکان میخوردم، اما محکم روی اسب نشسته بودم و کمر گرگینخان را چسبیده بودم. خوشحال بودم که دارم برمیگردم.
توی راه، خوب به گرگینخان نگاه کردم. آدم دلداری بود. قویهیکل و تنومند بود، غیرتی و نترس. انگار که دشت و راه از او میترسیدند. پسرعموی پدرم بود و خودش شش تا بچه داشت.
توی راه خیلی با من حرف زد. از دخترهایش و پسرهایش گفت؛ از اینکه بچههایش را با دنیا عوض نمیکند. میگفت: «فرنگیس، تو مثل بچۀ خودمی. باید زرنگ باشی و اگر بار دیگر پدرت خواست تو را به عراق بیاورد، بگویی نمیروی. فقط یک جوری من را خبر کن.»
نمیدانستم چطوری خبردار شده که من را بردهاند خانقین تا عروس کنند. بالاخره خودش به حرف آمد و گفت: «مادرت به خانۀ ما آمد و از من خواست تو را برگردانم. بیچاره مادرت، داشت از غصه دیوانه میشد. آنقدر هم قسمم داد که غیرتم قبول نکرد راه نیفتم.»
هوا روشن شده بود که اسب را نگه داشت تا کمی استراحت کنیم. رو به من کرد و گفت: «خسته که نیستی، عمو؟ میخواهی یک ساعتی اینجا بمانیم؟»
سرم را تکان دادم و گفتم: «نه، برویم. خسته نیستم.»
دلم نمیخواست حتی یک لحظه هم معطل کنیم.
توی راه، همهاش ترس داشتم که نکند دنبالمان کنند و مرا برگردانند خانقین. دائم چشمم به پشت سر بود. فقط میخواستم از آن خاک فرار کنم.
راهی را که با پا رفته بودیم، با اسب برگشتیم. هیچ جا معطل نکرد. فقط وسط راه، از زنان یکی از روستاهای بین راه، نان گرفت و به من داد. یک جا هم گفت: «این قسمت را باید آرام رد شویم. اینجا خطرناک است. اگر نظامیهای عراق ما را ببینند، میگیرند.»
از آنجا که رد شدیم، ایستادیم. گرگینخان لبخندی زد و گفت: «اینجا دیگر خاک خودمان است. خیالت راحت باشد، فرنگیس. دیگر هیچ کس نمیتواند جلومان را بگیرد.»
بعضی جاها آنقدر تند میراند که میترسیدم. راهی که دو روز طول کشیده بود، با گرگینخان یک روزه برگشتیم. توی راه، یادم افتاد گلونیهایم را جا گذاشتهام. اولش ناراحت شدم، اما وقتی دیدم داریم به روستا برمیگردیم و تنها چیزی که آنجا جا گذاشتهام، گلونیهایم است، خوشحال شدم. باورم نمیشد دوباره دوستانم و روستا را میبینم. وقتی چغالوند را دیدم و بعد روستای آوهزین را، فکر کردم به بهشت وارد شدهام.
زنهای ده، از دور که ما را دیدند، فریاد زدند: «فرنگ... فرنگ برگشت»
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
7⃣
هدایت شده از والفجر . فرماندهان عراق و ایران
1.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 حضور رهبر انقلاب در جبهه
کلیپ کمتر دیده شده
#کلیپ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂