🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۲۹
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
همگی پشت سر داییام آیهالکرسی خواندیم و مادرم با صدای بلند گفت: «براگم، در امان خدا. همهتان به امان خدا.»
همه مردم توی کوه پخش بودند. هر کس که موقع فرار چیزی برداشته بود، با بقیه تقسیم کرد. ظهر روز بعد، همه چیز تمام شد. منتظر ماندیم تا خبری برسد یا یکی بیاید کمک. همه گرسنه بودند. پدرم مرتب سرش را تکان میداد و اشک چشمش را پاک میکرد. آفتاب داغ به سرمان میتابید و خستهتر و تشنهترمان میکرد. باید صبر میکردیم. چارۀ دیگری نداشتیم.
نیمهشب بود که از دور سایۀ مردی را دیدم که به طرفمان میآید. به مادرم گفتم
: «نگاه کن، یکی دارد این طرفی میآید. تفنگ هم دارد.»
مادرم توی تاریکی چشمهایش را ریز کرد و با یک دنیا دلهره گفت: «به نظرت ایرانی است یا عراقی؟»
رو به زنها، آرام و یواشکی گفتم: «همه بروید کنار صخرهها.»
یک سنگ تیز دست گرفتم و پشت سنگها قایم شدم. همه سنگر گرفتند. یکدفعه آن کسی که میآمد، بلند گفت: «آهای نترسید... منم ابراهیم.»
صدای ابراهیم را شناختم. از خوشحالی داشتم پر
در میآوردم. برادرم بود که به طرف ما میآمد.
مادرم بلند شد و توی تاریکی دستش را رو به آسمان گرفت و فریاد زد: «خدایا شکرت! خدایا شکرت، پسرم برگشته.»
زنها با شادی به مادرم میگفتند: «چشمت روشن.»
نفس راحتی کشیدیم. ابراهیم برگشته بود!
وقتی نزدیک رسید، دیدم توی دستش نان و قابلمۀ غذاست. در حالی که میخندید، فریاد زد: «عدسی میخورید؟!»
میخندید و میآمد. قابلمۀ غذایی را که مادرم جا گذاشته بود، با خودش آورده بود. همه دورش را گرفتیم و بر سرش ریختیم. قابلمه را از دستش گرفتند و زمین گذاشتند. مادرم، ابراهیم را میبوسید و گریه میکرد. بعد من بغلش کردم. فقط میگفتم: «براگم... براگم ابراهیم.»
بعد نوبت پدرم بود که دو تا چشمهای ابراهیم را ببوسد و اشک بریزد.
ابراهیم میخندید. مادرم او را ول نمیکرد. فقط میبوسیدش و قربان صدقهاش میرفت. آخرش ابراهیم مادرم را روی زمین نشاند، کنار او نشست و گفت: «مرا کشتی ، دالگه! بس است... بیا، حالا کنارت هستم.»
بعد هم او شروع کرد به بوسیدن مادر! میبوسید و میگفت: «دالگه، حلالم کن. ببخش که نگران شدی.»
پرسیدم: «ابراهیم، تا حالا کجا بودی؟ به خدا همه نگران بودند. دلمان هزار راه رفت. پس رحیم کجاست؟»
اسم رحیم که آمد، ابراهیم گفت: «وقتی عراقیها حمله کردند، همه از هم جدا شدیم و به سمت عقب برگشتیم. حالش خوب است. خبرش را دارم.زن عمویی داشتم که ....
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
با عرض پوزش،
بخشی از متن قسمت ۲۹ ناخواسته حذف شده که ان شاء الله فردا ارسال می شود.
6.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 سالروز میلاد با سعادت منجی عالم بشریت آخرین ذخیره الهی، دوازدهمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت حضرت مهدی موعود الحجة بن الحسن العسکری (عجل الله تعالی فرجه الشریف) مبارکباد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ناگفتههای
عملیات والفجر ۸
#شناسایی_ل۷
2⃣2⃣
🔹خاطرات محمد حسین مفتحزاده
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
شاید تقدیر چنان رقم خورده بود که هوشنگ آنروز مجروح شود تا بتواند خبر شهادت برادر را خود به خانواده بگوید .
و این شروعی بر مصائب این خانواده استوار بود.
باید هوشنگ زمینه شهادت را در این خانواده آماده و نهادینه می کرد .
بعد از آن ماموریت مرا چند روزی در منطقه نگهداشتند و در چند نوبت در محور های عملیاتی جاده های فاو البهار - فاو بصره و فاو ام القصر بشناسایی فرستادند. تقریبا کل منطقه را یک دور کامل شناسایی کردیم و آماده هر ماموریت جدید بودم .
لشکر قرارگاهی در شمال شهر فاو در کنار دژ ( ب ) شکل احداث کرد که تقریبا تمام واحد های لشکر در آن مستقر شدند .
هنوز چند وقتی از استقرار لشکر نگذشته بود که یک روز ظهر در جریان اصابت چند گلوله خمپاره شهید سید محمد نژاد غفار و شهید عباس رهنما بشهادت رسیدند. با توجه به مجروح شدن شهید غلامرضا آلویی در جریان عملیات، مرا کلا از منطقه به عقب فرستادند تا در ادامه مراحل آموزشی را بتوانم کامل سپری کنم.
در طی سال ۶۴ تا ۶۵ خانواده عزیز و بزرگوار رحمانی دو فرزند دیگر و یکی از داماداهایشان را تقدیم این انقلاب کردند.
شهید هوشنگ رحمانی پس از سپری کردن دوره غواصی در جریان عملیات کربلای ۴ بشهادت رسید که پیکر مطهر ایشان سالها بعد به کشور باز گشت .
شهید غلامرضا آلویی در جریان آخرین عملیات عمق زیاد در دریای خزر دچار سانحه گردید و برای همیشه جاویدان در دریا باقی ماند.
شهید عباس رهنما بچه شهریار کرج بود که از اویل جنگ با بچه های لشکر ۷ همراه شده بود . عباس بقدری با بچه ها عیاق شده بود که لهجه دزفولی را بخوبی تکلم می کرد و من که در عملیات والفجر ۸ برای مدتی در کنار این شهید عزیز بودم اصلا متوجه نشدم که ایشان بچه دزفول نمی باشد.
بپاس خدمات و دوستی و یاد این شهید عزیز سنگ مزار یاد بودی در گلزار شهید آباد دزفول بصورت نمادیدن احداث گردید.
من رو سیاه ماندگار در این عالم خاکی شدم تا هر لحظه بر گذشته خود غرق در حسرت باشم .
ما را دعا کنید
تا لایق شفاعت دوستانمان قرار گیریم .
الهی آمین 🙏
پایان نگارش ۱۴۰۰/۱۲/۱
محمدحسین مفتح زاده
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
پایان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂