#تجربه_من ۶۷۴
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#عقیم_سازی
#وازکتومی
#سختیهای_زندگی
#قسمت_سوم
من تصمیم گرفتم اینبار هم، با وجود اینکه دوقلو باردار بودم، طبیعی زایمان کنم. تحت نظر ماما بودم، ایشون خیلی به من روحیه میداد که اینکار خوبه و شدنی، خلاصه بعد از یک بارداری سخت و سنگین و پر استرس آخر ماه ۸ کیسه آب پاره شد و دوقلوها سال ۹۹ به دنیا اومدن
و دوقلو داری، که برای ما به طرز عجیبی سخت بود، دست تنها به کمک یه دختر ۱۲ ساله و پسر ۸ ساله که به لطف کرونا آنلاین بودن...
کمترین انتظار کمک از همسرم تا الان نداشته و ندارم، مهربون هستن و بچه دوست ولی اصلا تحمل سختی هاشو ندارن اتفاقا کسایی که میشناسنشون، میگن که با این روحیات همسرت، چطور دوباره بچه خواستی؟
و امان از حرف مردم، واقعا کمکی که نمیکنن هیچ، چطور می تونن با زبون شون به جای انرژی و آرامش دادن، استرس و دلشوره بدن!
وقتی می فهمیدم گاهی ته دل همسرم خالی میشه و نگران آینده بچه ها سعی میکردم تو اون زمان که خودم احتیاج به همراهی داشتم بهش انرژی و امید بدم.
خودم توان روحی خیلی عالی ندارم و از دیدن بعضی افراد و حتی خوندن تجربه شون تو این کانال واقعا از خودم خجالت میکشم، حتی با وجود اون همه تمنا برای بچه آوردن بعضی وقتا دوقلو داری خیلی بهم سخت میگذره و یهو از دلم رد میشه که نکنه واقعا به صلاح من نبود و به زور حاجت گرفتم ولی بازم دوباره به خودم میگم نه من چندین سال هر روز از خدا خواستم اگر به صلاحمه بده در غیر این صورت نمیخوام.
ولی همسر واقعا توان روحی دوقلو رو نداره یعنی خانوادگی اینطوری هستن و من خیلی خوشحالم که که دوقلوها رو خدا تو کرونا به ما داد، واقعا جز الطاف خفیه بود که هم جایی نریم با دوقلوها که همش بخوان بهمون بگن خودت خواستی، دیگه حالا بکش هر چند که چند نفری گفتن...
کرونا باعث شد دختر و پسر بزرگم خونه باشن و واقعا کمک دستم بودن و بعد از خدا فقط امیدم به اونا بود و اصلا رو کمک همسر هیچوقت حساب نکردم چون میدونستم در توانش نیست شب بیداری ها، موقع واکسن زدن، موقع دندون در آوردن، کلا بچه های آرومی نبودن، بیشتر شبها منم باهاشون گریه میکردم.
از بی کسی خودم دلم میسوخت، از اینکه یه دختر بچه ۱۲ ساله باید بیدار بشه، کمکم کنه سر کلاس آنلاین دوتاشونو با هم بذاره رو پاش تا من به چند تا کارم برسم، از شش ماهگی، دخترم تو حموم بردن کمکم میکرد، از اینکه پسر ۸ سالم صبحا به جای اینکه من بهش صبحانه بدم، اون برامون چایی دم میکرد، خجالت میکشیدم، وقتی غذا خور شدن پسر و دخترم تو غذا دادن بهشون، کمکم میکردن.
تازه وقتایی که من غصه میخوردم اونا بهم دلداری میدادن و از وجود دوقلوها خوشحال بودن و همش میگفتن اگر اینا نبودن چقد زندگیمون بی مزه بود البته همسر هم گاهی چرا کمک میکنه ولی شغلش طوریه زیاد خونه نیست ولی واقعا خیلی دوسشون داره
سالهاست تبلیغ فرزندآوری میکنم، مخصوصا قبل دوقلوها میگفتم حالا من نمیتونم بیارم شاید تو ثواب فرزندآوری دیگران شریک شدم حالا هم همینطور و دلم میسوزه برا کسایی که مثل من در حسرت بچه هستن و امیدوارم این تجربه بهشون امید دوباره بده که هیچگاه در رحمت الهی بسته نیست هیچوقت نا امید نشن.
کانال "دوتا کافی نیست"
http://ble.ir/join/ODM2ODJiYW
#تجربه_من ۹۰۴
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#حرف_مردم
#بارداری_بعداز_35_سالگی
من متولد تهران سال ۵۹ هستم، دو برادر کوچکتر از خودم دارم، البته با فاصله سنی دوسال و سه سال. در دوران کودکی همیشه تنها بازی می کردم، تنها مدرسه می رفتم و همیشه آرزوی خواهر داشتم.
خاله که نداشتم، مادر بزرگ مهربونم را هم زود از دست دادم. می دیدم برادرهام همش باهم بازی می کنن (دوچرخه سواری و فوتبال ...)
گذشت و سال سوم دانشگاه با معرفی یکی از فامیلهای دور با یک مرد مذهبی و مقید و صد البته مهربان ازدواج کردم. پسر اولم را در سن ۲۳ سالگی و پسر دومم را در سن ۲۷ سال خدا بهمون هدیه داد.
پسرم که مدرسه رفت، شروع کردم به یادگیری کارهای هنری، مشغول بودم ولی همیشه تنها. تا اینکه ۹سال پیش مسئله پیری جمعیت مطرح شد.
من که دختر دوست داشتم جرات کردم و به همسرم گفتم بچه می خوام، قبول نمی کرد ولی وقتی سخنان رهبری را در مورد فرزند آوری شنید، گفت به شرطه اینکه ده کیلو کم کنی راضیم. خلاصه وزن کم کردن و باردار شدنم یکسال طول کشید.
تو سونوگرافی پنج ماهگی وقتی شنیدم دختره، بهترین و شاد ترین خبر زندگیم بود. ان شاالله قسمت همه مادرهای منتظر بشه.
چهل هفته تما م شد که نزدیک اذان صبح دردهام شروع شد، تو بیمارستان زنگ زدن دکترم وقتی اومد ماما گفت زایمان تا بعد از ظهر طول میکشه. دکتر هم گفت، آمپول فشار بزن عجله دارم. ساعت ۱۰ باید برم مطب. آمپولو که زدن دردها شدت گرفت ولی چند دقیقه بعد خیلی کم شد، دکتر دستپاچه شد، گفتن اتاق عملو آماده کنید سر بچه تو لگن گیر کرده، با عمل سزارین ناخواسته دخترم تو ۳۷ سالگیم، سالم بدنیا اومد.
روزهای خوبی داشتم ولی نمی خواستم دخترم کودکی شو مثل من با تنهایی قسمت کنه. وقتی از شیر گرفتمش راجب بچه دار شدن فکر می کردم ولی باوجود خانه ۷۰ متری و حقوق کارمندی و سه تافرزند و جو فامیل که دوتا بچه بسه، جرات بیان نداشتم.
می خواستم به حرف امامم گوش کنم پس هر جا زیارت می رفتم از خدا کمک می خواستم. خدا خواست و باردار شدم، بعد از کلی استرس غربالگری و سندرم دان و آمینوسنتز، تو سه ماهگی فهمیدیم دختره، خیلی خوشحال شدیم.
خانواده همسرم ناراحت بودن از اینکه ایشون کارش سنگینه، وضعیت اقتصادی بده و من باز باردار شدم، هر بار منو میدیدن میگفتن بخاطر خودت لوله ها تو ببند، حرفو عوض میکردم و راضی نبودم ولی همسرم فکری شد.
روزی که برای تعیین وقت عمل رفتیم، دکتر اصرار میکرد به دروغ بنویسم چهل سالم تمام شده یا پنجمین فرزندمه تا عمل بستن لوله ها قانونی باشه. نمی خواستم کار غیر شرعی و غیر قانونی انجام بدم. دکتر بد اخلاق شد، به هر حال دختر دومم را در ۳۹/۵ سالگیم خدا بهمون داد.
شادی و نشاط خونه مون هزار برابر شده. پارسال از قدم دخترها، خونه بزرگتر خریدیم. امسال پسر بزرگم سال دوم دانشگاه و پسر دومم دهم و دخترم کلاس اوله. همسرم دکتری می خونه و منم شاکر خدا هستم.
مشکلات بارداری و شیردهی و حرف فامیل برای همه هست ولی می گذره کمی صبورتر باشیم. ان شاالله رزق همگی دوستان فرزند صالح و سالم.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۳۵
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#چند_فرزندی
من در یک خانواده ۹ نفره به دنیا اومدم و فرزند هشتم هستم. پیش هم که بودیم همگی قالی می بافتیم و پدرم کار آزاد داشت و مادرم خانه دار بود و همگی متکی به خودمون بودیم.
درسته ماشین نداشتیم ولی هر هفته پارک، حرم و جمکران میرفتیم با ماشین شخصی، همه خواهر وبرادرا پول میذاشتیم رو هم غذای که تو خونه میخواستیم بخوریم، بیرون میبردیم. گاهی هم تو بام خونه مون سفره مینداختیم و شام مون رو اونجا میخوردیم اونم ١١ نفره چون خواهر بزرگم رفته بود.
گاهی هم با خانواده زن داداشم که هنوز عروس مون نبودن مسافرت میرفتیم برای آشنایی خانواده ها، خلاصه ما دور هم بودیم و هیچ وقت دل مون نمیگرفت.
کارهای منو و آبجی کوچیکم رو خواهر هام انجام میدادند، آبجیم منو پیش خودش میخوابند و برای من مادری میکرد، اون آبجیم هم برای آبجی آخرم
خواهر سومیم خیلی کتاب میخواند منم عاشق کتاب شده بودم البته با این که پدرومادرم سوادی نداشتند ولی همه خانواده کتاب خوان بودیم، گاهی هم دست به قلم خوب برای شعر سرودن و نویسندگی داشتیم.
من خودم تو ده سالگی یه خاطره ساختگی راجب سفر عید نوشتم که اصلا یکبار هم به اصفهان نرفته بودم جایزه بهترین خاطره رو بهم دادند که من گفتم ساخته ی ذهنم هست ولی اونقدر مدیر مدرسه از خاطره ام تو صف تعریف کرد که خودم باورم میشد واقعا من رفتم اون سفر رو و مدیر بهم جایزمو داد.
ما خانواده خیلی فعالی بودیم. همه ما صبح ها با هم بیدار میشیدیم و تو خونه ۷۰ متری تلویزیون یا رادیو رو روشن میکردیم و ورزش میکردیم.
الان خواهر برادرام بچه، دوتا سه تا چهارتا دارند اما من فعلا یدونه، دلم میخواد خدا بهم سه تا دیگه بده درسته سخت اما خیلی خوبه.
مادرم چندماه پیش عمل چشم داشت همه ش من و برادرام تلفنی یا حضوری میرفتیم پیش مامانم و کار های مامانم رو انجام میدادیم. هر کی میدید به مامانم میگفت خوشبحال مامانت دختر زیاد داره بچه های صالح داره، بعضی ها میگفتند ما دوتا بچه داریم این سرکار اون یکی دیروز اومد روم نمیشه بازم بهش بگم، ماشاالله شما زیادین میاین.
الان که بابام به رحمت خدا رفته خونه مامانم یه ساعتم خالی نمیشه، خداروشکر مامانم دورو برش پره و احساس تنهایی نمیکنه از داداش و بچه هاشون تا از خواهران و بچه هاشون بگیرین، دور مامانم پره، خونه ش هم نریم روزی چند دفعه باید به تماس های بچه ها پاسخ بده و با هربچه حرف بزنه
امیدوارم خدا خونه منم پر ار بچه های سالم و صالح کنه، هر بچه روزی خواست خودشو داره انشالله خدا بچه میده صالح شو و سالمشو بده
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075