eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
370 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
این طرف اعمالِ کج، آن طرف وِرد و دعا این طرف غیبت، دروغ، آن طرف مهدی بیا ما زِ نسلِ کوفه‌ایم! بی‌تعهد، بی‌وفا.. این طرف بارِ گناه، آن طرف اشک و بکاء :) ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_67 "حسین: قرار شد نورا برگردد و من ه
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: از فرط خستگی سرگیجه گرفته بودم. داخل نمازخانه پایم را دراز کردم و سرم را تکیه دادم به دیوار ساعت ۳ بود. صدای تیک تاک ساعت برایم حکم لالایی را داشت. آرام آرام چشمانم روی هم رفت. _محمد حیدر....محمد حیدر بلند شو... به سختی از تاریکی دل کندم. _چیه؟ _برات صبحونه آوردم... تا بخوری وقت اذان میشه باتوام محمد کجایی؟ _ها؟ باشه ممنون کامیار جان! کنارم نشست. _چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ بهم ریختی. _نه چیز مهمی نیست _تو پرونده کمک نمیخوای؟ _نه تو کنار علی باش سریعتر خوب شه. این قضیه رم سعی میکنم تا یه ماه جمع و جور کنم _ولی با این اوصاف فکر نکنم به این زودیا بتونی ردشو بزنی. گوشی زنگ زد. از جیبم درآوردم. _جان بفرما _مهردادم...شرمنده مزاحم شدم _توکار و زندگی نداری؟ _چرا دیگه...کار من همینه که وقت بی وقت دنبال رد و نشون باشم رد شماره گوشی این متهمارو گرفتم؛ به نتیجه ای نمیشه رسید. _چرا؟! _سیمکارتارو انداختن تو یه سطل زبانه _ تو کدوم منطقه؟ _خارج از شهر یه دوربین همونطرفا بود که ثابت میکنه زمانی که گلستان بودی اونا داشتن از تهران خارج میشدن. مقصدشون کجاست الله و اعلم! خلاصه که دارم با دوربینای اتوبان دنبالشون می‌گردم _خب دیگه؟ _صبر کن... صدای ورق زدن هایش را به وضوح می‌شنیدم. _این ناهید بلوری که میگن خواهر نادر نیست؛ با اینکه فامیلی شون یکیه ولی هیچ نسبتی باهم ندارن _خداقوت، برو استراحت کن! با خنده گفت _چندتا مجهول دیگه ام هست که باید پیداشون کنم! وقتی شما در خواب نازی، آقا پلیسه بیداره لبخند کمرنگی زدم _حالا میام حرف میزنیم؛ یه سر به دخترتم بزن امشب تولدشه ها _عجب حافظه‌ای داریا؛ دمت گرم خوب شد یادم انداختی شب میرم فعلا _خدافظ نورا: برای نماز که بیدار شدم انتظار داشتم حسین آمده باشد ولی نبود! زنگ زدم به گوشی اش؛ جواب نداد که نداد. با چادر نشستم کنار بابا ابراهیم. _چیشده دخترم؟ _حسین چرا نیومد پس؟ دستش را روی سرم گذاشت و آرام نوازش کرد. _بهم زنگ زد گفت واسش کار پیش اومده؛ کلی ام شرمنده بود. گفت تا دو هفته ماموریتم. آه سردی کشیدم. دلم لک زده بود برای وقت هایی که از صبح تا شب ور دلم بود. حسین: بابا از شغلم خبر داشت برای همین درک می‌کرد که در این وضعیت یکدفعه برایم کار پیش بیاید. هواپیما از باند فرودگاه که بلند شد خیره شدم به آسمان. آسمانِ ایران از نورِ زندگی روشن بود. از طراوت امنیت و آرامش... خبری از بالگرد‌های جنگی در دل آسمانش نبود تا خواب را بر کودکان حرام کند. یا خبری از خمپاره و موشک نبود که چراغ خانه هارا خاموش کند و روح را از کوچه به کوچه‌ی شهر بگیرد. امان از دل زینب که شهرش هم خواب خوش ندید! امان از زن و بچه هایی که با هر خمپاره جنازه شان مثل نقل و نبات به اینطرف و آنطرف پرت میشد. _علیک سلام داش کمیل(اسم مستعارم)! با صدای آشنایی چشم چرخاندم. آمد کنارم نشست. شاهرخ بود البته اسم اصلی اش (عماد) بود لبخند عمیقی زدم و به چشمان همیشه سرخش نگاه کردم. _سلام علیکم آقا شاهرخ چطوری؟ _الحمدلله؛ راستی شنیدم چند روز پیش تو سوریه غوغا کردی! _نه بابا...کلاغتو عوض کن؛ خبرات درست نیست ابرویش را بالا داد. _من کلاغمو عوض کنم؟ کلاغ به این خوبی به این بامرامی پایش را کمی جمع کرد و گفت _دفعه آخر کی همو دیدیم؟ کمی فکر کردم. شاید سال قبل وقتی رفتم مراسم عروسی اش... نه... آخرین دیدارمان وقتی بود که به خاطر مسائل امنیتی مجبور شدم کت بسته و به اجبار از دمشق راهی اش کنم ایران! انگار اوهم یادش افتاد که همراه من خندید. _مقصدت کجاست؟ با سکوتش گفتم _گرفتم...محرمانه‌اس... ...... خب رسیدیم! چشم چرخاندم بین جمعیت. چهره‌ی آشنای عباس نظرم را جلب کرد. برایم دست تکان داد و به سمتم آمد. لبخند پهنی روی صورتش نشسته بود. _سلام کمیل جان _و علیکم السلام مشکوک دوروبرش را نگاه میکرد. کلیدی را کف دستم گذاشت. _وسایلت تو آخرین اتاقِ سرویس بهداشتیه، ماموریتت که تموم شد کافیه اون گوشیه اضافه‌ای که تو کیفته رو روشن کنی سریع خودمو می‌رسونم بهت. برو...خدا به همرات لبخندی زدم و بعد از دست تکان دادن دور شدم. به قلــم: ف.ب ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✨'قصّہ اسارت'✨ یک روز من و ولی پور باهم داشتیم قدم می زدیم که گروهبان رحیم صدامون زد و در حالیکه باد به غب غب انداخته بود و خیلی سرخوش بود و با افتخار از فرهنگ امت عرب به ویژه عراقیها و اینکه اعراب دارای تمدن کهن و فرهنگ غنی هستند و بقیه ملل دنیا پشیزی ارزش ندارند سخنوری می‌کرد. ما هم همینطور نگاهش می‌کردیم . ولی پور هم که استاد پوزخند زدن تمسخر آمیز بود چند بار سرش را بالا و پایین کرد و همراه همین کار پوزخند های مثال زدنی خودشو زد ، من هم همینطور ساکت گوش می‌دادم و چون ساکت بودم ، رحیم باورش شده بود که من حرفهای بی ربط رحیم را قبول کرده و باوردارم. در حالیکه از ولی پور بشدت عصبانی بود ، رو به من کرد و گفت : مگه اینطور نیست حمید ؟ من داشتم فکر می‌کردم خدایا جوابشو چی بدم ، ذاتا رحیم پررو هست اگر کوتاه بیام که دیگه هیچ . یکدفعه یاد فحش و ناسزاهایی افتادم که شب و روز نثارمان می‌کردند. با آرامش بهش گفتم : آره واقعا شما دارای فرهنگ غنی هستید و ما از شما چیزهای زیادی یادگرفتیم. رحیم شتابزده پرید وسط حرفهای من و درحالیکه ذوق زده شده بود و فکر میکرد من تاییدش کردم با خوشحالی پرسید مثلا چه چیزهایی ؟ منم شروع کردم به بازگو کردن تمام فحش های عراقیها نظیر : کلب ابن الکلب ، قشمار ، قندره و ... . رحیم بشدت عصبانی شد و دو سه تا چک آبدار زد تو گوش من و ولی پور و با پوتین کوبید تو ساق پاهامون و گفت پس اینم بهش اضافه کنید . سخت اما شیرین بود . در هر حال ، حال عراقیها رو گرفتن لذت بخش بود.
@Binaasho02 Ismaeil Rohollah LQ.mp3
زمان: حجم: 4.37M
🎧🔥 نمایش صوتی طنز😂😂 تلخ! ! آری یا نه! برای روح الله عجمیان گریه کنیم یا قاتلاش😭😅 صداپیشگان : ، کانال بیناشو👇 🆔 @binaasho کانال سیدکاظم روحبخش👇 https://eitaa.com/joinchat/2334982163C65bbc6af0d
گاهی اوقات شما فقط باید کمی آرام باشـید و اجازه دهید سیستم کار خودش را بکند⁦(◍•ᴗ•◍)💕 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
می‌خوای بميری؟ خودت رو بنداز توی دريا، ببين چطوری واسه زنده موندن تَقَلا می‌كنی! تو نمی‌خوای بميری، می‌خوای چيزی كه درونت هست رو بُكُشی.. همیشه پاک کردنِ صورت مسئله، آسون‌تر از موندن و جنگیدنه ولی ما آدما، راه غلط رو انتخاب می‌کنیم چون راه دُرُست، سختیِ بیشتری داره :) ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_68 محمد: از فرط خستگی سرگیجه گرفته
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ مریم: زهرا مقابلم نشست. _واست کار جور کردم اونم چه کاری و به دختری اشاره کرد. _این دختره لبنانیه! اومده ایران تا در مورد جنگ سوریه و شهدای مدافع حرم تحقیق کنه فارسی بلده اجازه گرفتم که تو باهاش باشی؛ براش مقاله و کتاب جور کنی و بشید یه تیم _خب برا چی می‌خواد اینقدر خودشو اذیت کنه؟ _من عجله دارم... بهش میگم بیاد با خودش حرف بزن. از صورتم بوسه ای گرفت و به سمت خروجی رفت. دختر زیبایی بود. با روسری کرمی که به مدل لبنانی بسته بود و مانتویی بلند و صورتی که تا مچ پا میرسید. به پایش بلند شدم. _سِلام _سلام عزیزم بفرما بشین کنارم نشست. لبخند زدم و سر صحبت را باز کردم تا یخش باز شود. _اسمم مریمه و اقتصاد خوندم تو چی؟ _خوشبختم. منم روحینام، عکاسی و خبرنگاری می‌کنم. _چه اسم قشنگی زهرا گفت میخوای درمورد مدافعان حرم تحقیق کنی آره؟ چشمهایش پر از شور و شوق بود. _اوهوممم... _چیشد اومدی ایران؟ _ راستش پدرم ایرانی بود و مادرم لبنانی! مادرم به واسطه ی پدرم مسلمان شد. چند سال قبل که داعش وارد سوریه شد اونجا بودیم. پدر و مادرم کشته شدن... کمک کردن تا از دست داعشیا فرار کنم. اومدم ایران پیش خانواده‌ی پدریم. بعدم تصمیم گرفتم در مورد شخصیت آدمایی که میرن جنگ تحقیق کنم کجا بهتر از ایران راستی شما به کشته های جنگیتون چی میگفتید؟ _شهید _آها اره...یعنی چی؟ _از نظر قرآن و اسلام کسی که در راه خدا و برای حفظ جون و مال و ناموس مردم کشته بشه بهش گفته میشه شهید. ظهر میبرمت یه کتاب فروشیه باحال تا هرچی کتاب در این موارد هست بخری... محمد: پیراهنم را عوض کردم و نشستم پشت میز. کلافه‌تر از آن بودم که چیزی بخوانم یا بنویسم. تلفن زنگ خورد. همانطور که چشمانم را بسته بودم جواب دادم _بفرمایید؟ _یه خانمی باهاتون کار دارن... _اجازه بدید بیان داخل بعد چند ثانیه در باز شد. _سلام بی اختیار از جایم بلند شدم. خانم امینی بود. با یک باکس گل در دست. گل را روی میز گذاشت و گوشه‌ی چادرش را روی صورتش گرفت. _سلام بفرمایید بشینید. _ممنون... شرمنده باید زودتر از اینا میومدم برا تشکر از شما و سرهنگ" بعد از سکوت مرگ آسایی لب به حرف زدن باز کرد _بعد اون روزا خیلی تغییر کردم؛ حس می‌کنم راهمو پیدا کردم. این برام از جونم با ارزش تره فقط...ازتون یه درخواستی داشتم درحالی که حتی به صورتش نگاه نمی‌کردم گفتم _چه درخواستی؟ _راستیتش می‌خواستم بدونم میشه اینجا مشغول به کار شم؟ _رشته‌تون روانشناسیه درسته؟ _بله _من با سرهنگ حرف میزنم. شاید با چند جلسه‌ی آموزش اولیه و تایید صلاحیت بتونید مشغول شید چند روز بعد~ حسین:(کمیل) ساختمان با چند نگهبان داعشی و خدم و حشم روبرویم قد علم کرده بود از لباس داعش متنفر بودم ولی چاره ای نبود. نفس عمیقی کشیدم _یا زهرا خودت کمکم کن بخیر بگذره! کارت شناسایی ام را از جیبم در آوردم و نزدیک نگهبان شدم. بعد از نشان دادنش وارد راهرویی مجلل شدم. وقت وارسی زیبایی هایش نبود. باید هرچه سریعتر خودم را به اتاقش میرساندم. سنجاق و سوزنم برای نوازش کردن قفل در آماده بود. بعد از باز کردن در، به آرامی هلش دادم. بیچاره از دیدنم کپ کرد. روی مبل نشسته بود و داشت ماهواره نگاه می کرد! لبخند پیروزمندانه‌ای زدم و به سمتش رفتم _على حد علمي ، مشاهدة هذه الأفلام جريمة بالنسبة لداعش! لا؟ ~تا اونجا که من میدونم دیدن این فیلم ها از نظر داعش جرمه! نه؟ بدنش رعشه گرفته بود _اهدأ يا أبو عامر ~آرام باش ابوعامر~ شاید انتظار داشتم داد و قال راه بیاندازد ولی نه! باهوش تر از این حرف ها بود. _من أنت؟ لماذا دخلت غرفتي بدون إذن؟ ~ تو کی هستی؟ چرا بدون اجازه وارد اتاقم شدی؟ ~ وارد آشپزخانه شدم و قهوه جوش را خاموش کردم. _صديق جاء ليتحدث معك بعقلانية! إذا لم نتوصل إلى نتيجة ، فسأغادر بمفردي ولن أنظر ورائي ~یک دوست که اومده باهات منطقی حرف بزنه! اگه به نتیجه ای نرسیدیم خودم با پای خودم میرم و پشت سرمو هم نگاه نمی‌کنم. دور از چشمش بسته ی کوچکی را از جیبم درآوردم و داخل فنجان خالی کردم. تظاهر به لبخند کردم. _هل تشرب القهوة؟ ~قهوه می‌خوری؟ منتظر جوابش نماندم و فنجان را روی میز مقابلش گذاشتم. _يأكل... ~بخور~ نمیدانم اخمم باعث شد از حرفم پیروی کند یا واقعا تشنه بود به دنبالش نقابم را برداشتم. دلم میخواست در این لحظات آخر خوب نگاهم کند. به‌قلـــم: ف.ب ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
•🌸🌱‌• حجابِ‌ٺـوسٺ‌ڪه‌ٺمام‌اھداف دشمن‌رابھ‌هم‌مے‌ریزد... هزاران‌شبڪھ‌ماهواره‌اۍ شعـار‌هـاے‌آزادۍو.... ٺمامـۍ‌براۍ‌عفٺ‌وحیاۍ‌ٺوسٺ از‌چادرمشڪۍ‌ٺو دشمن‌بھ‌هـراس‌افٺاده‌اسٺ زیرا‌بـھ‌دسٺ‌ٺوشیـر‌مردان‌آماده‌ۍ جـھاد‌پرورش‌مـۍ یابند‎‌‌‌‌‌‌ ‌ ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
جوری بینِ دوستات به نمازِ اول وقت‌خون معروف باش؛ که بدونن هر زمانی از روز بهت پیام بدن جواب میدی، به جز بیست دقیقه‌ی بعدِ اذان✨
4.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 واکنش آقا به اهانت به مقام رهبری...😢😔 ـ ـ ـ ـ ــــــــــ•●•ـــــــــــ ـ ـ ـ ـ 🥀 @DarMahzarSHohada313
هدایت شده از سید کاظم روح بخش
17.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😍ماجراهای سیدکاظم و امیر حسین 😍 میگه: دلت پاک باشه مهم نیست تو ازدواج عقد محرمیت بخونیم یا نه 😐❌ مهم اینه که همدیگرو دوست داشته باشیم و بس... و اما بشنویم جواب سیدکاظم رو😎 ضمنا مگه آخوند خوب فحش میده❓🤣 ازدواج سفید و دوستی vs ارتباط سالم زیر نظر خدا ⭕️ قسمت پنجم ویژه برنامه طنز 😅 https://eitaa.com/joinchat/2334982163C65bbc6af0d
زمان ڪوتاہ است و لحظات برگشت ناپذیر :) زندگے ، حبابے بیش نیست ساده‌تر ببینیم🕊 ساده‌تر بگیریم🎈 ساده‌تر بخندیم🌱 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨