7.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای حس خوب من... همیشه محبوب من.. ای حس ناب من.. رویای تو خواب من.. حسینه ارباب من :))))
#محرم
⁴⁷- مرگ بدون احساس تأسف وپوچی
#فایدهدعاکردنبرایظهورامامزمانعج
🌱_•
@eshgss110
____
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
بابا شما نپرس از گوشواره چیزے؛من هم سراغے از انگشتر نمےگیرم💔
راوی میگه: دیدم یه دختری داره رو این خارایِ صحرا میدَوِه!
با اسب سمتش رفتم بگم بیا نترس..
دیدم این دختر تا صدای پایِ اسب رو شنید تندتر دوید!
رسیدم بهش، دیدم دستایِ کوچولوشو گذاشت رو گوشاش، گفت: مسلمونی؟ تا حالا قرآن خوندی؟
نزنیا، نزنی آقا.. من بابا ندارم💔
˹
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
_
بابا بیا که خواب به چشمم نمےرود...
یک لحظه از نگاهت یادم نمےرود...
شد گیسویم سفید به ماهم سرے بزن...
از خانهے یزید به ماهم سرے بزن(:💔
27.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دخترها بابایی هستند
🔹میشه فقط ازتون بخوام خودتون تو گوشش بندازین آخه دخترها ....
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_92 محمد: مغزم قفل کرده بود. هیچ ایده یا راه
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_93
حسین:
آرام آرام پرچمهای مشکی به دست جوانتر ها علم میشد...
بیرق های متبرک به اسم اباعبدلله جای جای شهر نصب شده بود.
بین راه، دانههای تسبیح مرتضی را غرق ذکر میکردم تا شاید گره از کارم گشوده شود.
کم دردی نیست که با این سن، یکبار هم نوکری قسمتم نشده...
از مرتضی گله دارم که هربار بهترینها را برای خودش خواست(:
شاید در خیال خودش از نظر رفاهی، بهترین هارا برای بقیه میخواست...ولی پای عاشقی که به میان میآمد مست میشد.
کر و کور میشد.
دست خودش نبود.
حسین و عباس را عاشق بود؛ رقیه را بیشتر!
اصلا اسم رقیه که در روضه میآمد دیوانه میشد!
گویا برای همین بود که سوریه برایش حکم حیات داشت.
گریههای شب سوم محرمش هیچ وقت از یادم نمیرود...
.......
_جان من عماد؟؟؟
لبخند شیرینی زد و جعبه را از دستم گرفت.
_برو ساکتو ببند که شب راه بیفتیم.
خواست برود سمت میز که مچ دستش را گرفتم.
_چطور شد نظر سید عوض شد؟
شانه بالا انداخت.
_برا منم عجیبه؛ الله و اعلم!
در آن لحظه هیچ چیز بیشتر این خبر خوشحالم نمیکرد...
دیگر پی تصمیم سید را نگرفتم.
از اداره بیرون آمدم و سمت خانه رفتم.
تا مادر را دیدم سراغ ساکم را گرفتم.
_خیر باشه؟ کجا به سلامتی؟
_کربلا
به معنای واقعی گل از گلش شکفت.
_خوش خبر باشی حسینم...برو بشین من خودم وسایلتو آماده میکنم.
فاصله بینمان را پر کردم و محکم بغلش کردم.
بوی تنش را یک نفس به ریهام فرستادم.
_من تورو نداشتم چیکار میکردم؟
ضربهی آرامی به کمرم زد.
_ای بچه ننه! لوس نشو...
از او جدا شدم و با لبخند گفتم
_تا یه اسکان چایی مخصوص برام بریزی میرم وسایلمو جمع کنم.
وقتی لباسهای مشکی و خاکیام را از بین لباسها سوا میکردم چشمم به وسایل مرتضی افتاد که داخل چفیه گذاشته بودمشان.
نخواستم بازش کنم که دوباره چشمم به عکس و نامه بیفتد.
همانطور با وسواس داخل ساک جایش دادم و زیپش را بستم.
دیگر وقتش بود بعد از دوماه بروم دیدن دختر مرتضی و امانتی را تحویل همسرش بدهم . . .
پ.ن: گفتی که ز خود بگذر و دیدی که گذشتم
از روح و روان هم، تن و جان هم، دل و دین هم...
••┈••✾••┈•
@eshgss110
•┈••✾••┈•
گروه سرود نجم الثاقبenc_16618830409773259311702.mp3
زمان:
حجم:
3M
حالاکهبارِسفربستمازایندنیااومدی؟!
عموعباسُنیاوردیچراتنهااومدی؟:)
#گروهنجمالثاقب
8.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥لحظه رسیدن به سنگ قبر حضرت رقیه 😭