⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_30
داوود:
در را باز کردم.
کوپهی بزرگی بود.
ساکم را گوشهای گذاشتم وکنار پنجره نشستم.
سرم را تکیه دادم و غرق خیال شدم.
اینکه بعد چند هفته بتوانم تنها صدای رسول را بشنوم کافی بود تا برای تمام کردن ماموریت انگیزه، داشته باشم.
شیرینی عطر تنش را در وجودم مرور کردم.
عطشی که داشتم، مرگبار بود.
شایدهم نبود. در هر صورت بدجور دوریاش برایم سخت بود.
یک آن فردی در را باز کرد.
سر تا پا براندازش کردم؛ فرشید بود.
او که پا داخل کوپه گذاشت پشت سرش فاتح و سه مامورِ خانم داخل شدند.
چشمانم را بستم و خودم را به خواب زدم.
راستش حوصله هیچ کدام را نداشتم.
محمد:
آرام گفتم
_آقا خواهش می کنم؛ من مطمئنم، همین دیروز وضعیت رسولو از دکترش پرسیدم... گفت فقط به خاطر مشکلی که تو عمل براش پیش اومد یکم حالش نامتعادله. مهلت می خواد که بتونه سرپا شه.
_محمد خودت می دونی من همهتونو مثل بچههای خودم دوس دارم؛ ولی چیکار کنم که قانون دست و پامو بسته؟
وقتی یه نیروی اطلاعات فعالیتی نداشته باشه عملا باید کنار گذاشته شه.
_همینطوریش حال روحی خوبی نداره . اگه بفهمه تمام انگیزشو از دست میده.
دستش را بالا آورد.
با لحن سردی لب زد
_محمد...طبق قوانین جلو می ریم.
چشمانش را محکم باز و بسته کرد و ادامه داد.
_بهش چیزی نگو...امیدوارم خوب شه؛ شاید بشه کاری کرد.
انگار که یاد چیزی افتاده باشد نرفته برگشت سمتم
_خبر داری بچهها تو راهه تهرانن؟
_بله
_خیالم راحته رو همه چی نظارت داری.
رفت...
نشستم...خیره به مقابل.
کسی که روزی با من برای استخدام روی همین صندل نشسته بود قرار بود تا مدت ها نباشد.
سایت بدون رسول، فضای سنگینی داشت و در عین حال غیر قابل تحمل بود
خود من دلم گرفته بود.
خیلیها تصور میکنند انسانهایی مثل من، به واسطه کارشان سنگ دلاند.
به جرعت میتوانم بگویم ما احساساتتمان پر خروشتر است...عاشق شدنمان عاشقانهتر است اما شکستن یک فرمانده یعنی فروپاشی...
بس بود عزاداری.
از جایم بلند شدم.
یقه لباسم را صاف کردم و رفتم پشت میز تا گوشیام را که جا مانده بود بردارم.
چشمم روی عکس جسد عرفان ثابت ماند.
جسدی که از زیر خاک در آورده شده بود.
همین امروز باید نقشهام را اجرا کنم.
برنامه امروزم...
ترخیص رسول و رساندنش به خانه/
عملی کردن نقشهام/
و ماهورا خانم/
رسول:
حوصلهام سر رفته بود.
بوی الکل حالم را به هم میزد.
خم شدم تا کتابم را از روی میز بردارم.
نشستم روی تخت و صفحهای را که نشان کرده بودم باز کردم.
تا چشمم به نوشتههایش افتاد سرگیجه گرفتم.
بار چندم بود.
از عصبانیت کتاب را پرت کردم سمت در.
به صدم ثانیه نرسید که در باز شد.
سرم را به جهت مخالف برگرداندم...صدای نفس های تندم اجازه نمیداد صدای نفس های آشنایش را بشنوم.
_از شما بعیده آقا رسول.
با لبخند ریزی سرم را برگرداندم.
_سلام آقا
_سلام حالت خوبه؟
سعی کردم لبخندم را حفظ کنم.
_عالی.
نزدیک شد.
کتاب را آرام پرت کرد روی میز.
_شرمنده... دیشب یه اتفاقایی افتاد فراموش کردم بیام.
_میدونم؛ بالاخره سرتون شلوغه
دستانش را روی شانه ام گذاشت و به آغوشم کشید؛ چشمانم را بستم تا آغوشش را با تمام وجود حس کنم.
محمد:
بغضم را کنترل کردم.
_پرونده لازمت داره...همه سایت منتظرتن.
دستم را زیر چانه اش گذاشتم و سرش را بلند کردم.
_خیلیا منتظرن.
روی صندلی کنار میز نشستم.
در آهنی را باز کردم و لباس هارا بیرون آوردم.
_کارای ترخیصتو کردم. دکترت گفت اول یه چیزی بدم بخوری بعد بلند شی.
_میل ندارم.
_رسوللل.
_بزا ببینم؛ انگار یه کوچولو جا دارم.
باخنده گفتم
_آبمیوه یا کمپوت؟
_آبمیوه.
در حالی که کیسه ی لباس هارا روی پایش می گذاشتم بلند شدم.
در یخچال را باز کردم و پاکت آبمیوه را برداشتم.
نی را در سوراخش فرو کرد و به دستش دادم.
_ممنون.
_نوش جان.
بہ قلــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/588167
✨✨✨✨✨✨
@eshgee110
✨✨✨✨✨✨
گاهے باید صرف نظر کرد از حال بد(:
از خودت بپرس چقدر این دنیا ارزش دارد؟
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
#شایدتلنگر🌿
هیـچوَقتاَزگذَشـتہیڪنَفرعَلیہش
اِسـتفآدهنَڪن؛چـونمُمڪنہخُدآ
گذَشـتہاونآدَمروتَبـدیلبہآیَنده
توڪنہ🙂🚶🏻♂!!
تعآرفڪہندآریم👊🏼!
#رویا
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
خیلی خب بعد مدت تا تاخیر من دوباره برگشتم
گرچه خیال نکنم چیز قشنگی از آب در بیاد😅💔
___
بسم الله الرحمن الرحیم
با عرض سلام خدمت بینندگان عزیز ☺️
_______
بچه ها دارن برمیگردن
اخبار حاکی از این است که داوود از نظر روحی دچار آسیب شده است
پس با ورود فرشید از افکار مشع مشعش بیرون افتاد و سعی کرده مثلا بگه خوابم
____
خبر های جدید از اتفاقی جدید هم خبر میدهد
مثل این که حال رسول بهتر نشده و آقای عبدی قراره برای همیشه مرخصش کنه🤦🏻♀😐
آخی بابایی😐😂
مگه به دستم نیفتی 🔪 البته خاد بخشیدا😒 ولی تیکه تیکت میکنم😂😌
بله دیگه خیالت راحته بچه مردم همه بار به دوش بکشه تو هم برو 😒😐
خجالت بکش مرد گنده حد اقل یکم دلداری بده محمد بیچاره رو 🤧😐
بیا تحویل بگیر محمد طفلی رو هم افسرده کردی🤦🏻♀
بدمت دست فلورا باهات قیمه عبدی بپزه😈🔪😂
آخی 🤧 بچه دلش کجا سنگه 😅
عین بچه میمونن اینا به این مخربونی☺️❤️
البته که به وقتش میدونن با کیا سنگ دل رفتار کنن
(مخربونم از قصد اینجوری نوشتم🤨🤣)
یا حشین نقشه محمد😳
محمد بیا بشین نقشه نمیخواد عملی کنی تروخدا😂 به حد نیاز و لازم داغون شدی😂
من که چشمم آب نمیخوره این نقشه خوب پیش بره 🤣چشمم نون میخوره😐با پنیر🤦🏻♀
__*
آخی رسول طفلک🤧😫
آقا رسول پرت نکن 😅 الان میخورد تو صورت محمد میخواستی چیکار کنی🤦🏻♀😂
آخ چه احساسی😍 نفس های اشنا🤤
بابا چه پارت احساسی 😂 منم که استاد گند زدن تو این صحنه ها😈😂
بعید نیست میخواست بکشدت🤣 قصدش ترور بود 😂
حالا بگم پرونده واسه چی نیازت داره🤣 خب قربانی کم داره
رسولم باید بیاید 😂
آخ جون گام اول نقشه محمد انجام شد 😐😂
___.
من اگر بخوام پارت بعی پیش بینی کنم
میگم که خب اول که گام های نقشه محمد باید عملی بشه
احتمالا فرشید هم بفهمه که داوود خواب نیسن و بشینه دلداریش بده 😐🚶🏻♀
فعلا شواهد پرونده مون کمه همینقدر پیش بینی دارم😂😂😂
https://harfeto.timefriend.net/16520073710783
خدافظ😎😂
-شهیدگمنام:
باید به این بلوغ برسیم ،
که دیگر نباید دیده شویم..
آن کسی که باید ببیـند،
میبیند...
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
شجاعت همیشه فریادِ خروشان نیست؛
گاهی زمزمه ای است در پایان روز،
در دلِ شب که می گوید:
• فردا باز هم تلاش خواهم کرد. •
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
دلتنگم...
دلتنگِ دلتنگ شدن.
بی تاب کنار تو قدم زدن.
بی قرار رد شدن از کنار تو.
جهانی چشم انتظار تو، یا... تو چشم انتظار جهانی.
این روزها حال و هوای با تو بودن دارد
حال و هوای غریبی که کوچههای شهر را سنگفرش کرده.
گاهی وقتها نگاهت میکنم
نه خالِ لبت را.
نه چشم هاے زیبایت را و نه چهرهی پر امیدت را.
همین که تو را در کنارم حس کنم، بوی پیراهنت برای مست شدنم کافیست.
تواے یوسف زهرا...
اے همدم غمها...
اے مرحم زخمها...
شاید یک نگاه تو آسمان را ساجد کند.
از طرف گداے نگاهت(:
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
مهدے جان محتاج نگاه تو هستیم...
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
#تلنگر⚠️
#تباهیات..!
چند وقت پیشا
که زلزله اومده بود،
بعضی از مردم از ترس جونشون
با لباس راحتی👕،
حتی بعضی بدون کفش👞
اومده بودن تو خیابون🏃
رفتم به چندتاشون گفتم:
٢۰میلیون💵 میدم بهتون
برید تو خونه هاتون☺️...
گفتن:
مگه دیوونه ایم😱 برا ٢۰میلیون
جونمون رو به خطر بندازیم😒...
یادم اومد بعضی از
همین مردم میگفتن:
مدافعان حرم برای پول میرن بین اونهمه گلوله😏🙄👊
#کنیز_زینب
•••┈✾~☁️🌸☁️~✾┈•••
@eshgss110
•••┈✾~☁️🌸☁️~✾┈•••
‹📸🗞›
وقتےمشڪےمدباشہ..خوبہ!
وقتےࢪنگمانتوشلواࢪباشہ..خوبہ!
وقتےࢪنگعشقہ..خوبہ!
وقتےࢪنگڪتوشلواࢪباشہ..باڪلاسہ!
اما...
وقتےࢪنگچادࢪمشڪےشد،بدشد،آخشد!
افسࢪدگےمیاࢪه..
دنبالحدیثوࢪوایتمیگࢪدیدڪہࢪنگ
مشڪےمڪࢪوهہ!
•°
#تباهیات😞
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_27 محمد: _سرهنگ بچه ها برمی گردن اد
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_28
محمد:
قبل از اینکه مرا ببیند به سمت اتاق رفتم.
در زدم و وارد شدم.
خانم امینی خواست گلایه کند و غر بزند که انگشتم را روی دهانم گذاشتم.
_هیسسسس... شما برید بیرون من چند دقیقه دیگه میام.
بدون مخالفت رفت...
حالا من چه باید میکردم؟
چندبار اتاق را با قدم های بلندم متر کردم.
هیچ چارهای نداشتم.
یک پیامک برای وحید و سرهنگ فرستادم.
قطعا لو می رفتیم.
یک آن در باز شد...
نجلا:
از اتاق که بیرون آمدم به طرف آشپزخانه رفتم.
مقابل دختری که مثلا خدمتکار بود ایستادم.
_چیکار میکنی؟
_چایی میریزم خانوم.
_بریز من میبرم.
_چشم.
چند دقیقه ای منتظر ماندم تا بالاخره سینی را داد دستم.
_چند نفرن؟
_سه نفر...
سر تکان دادم.
_آها
با اینکه قرار بود بعد مدتها با مادرم دیدار تازه کنم ولی هیچ هیجانی نداشتم.
به سمت مبل های چند نفرهی وسط حال رفتم.
هر سه نشسته بودند و داشتند صحبت میکردند.
بی اختیار چشمم روی کیفی ثابت ماند.
یک پوشه و چند سی دی داخلش بود.
فکری به ذهنم رسید؛ زمانی که از کنار میز رد میشدم، از قصد پایم را به کیف زدم.
کیف و استکان ها روی زمین افتادند استکان ها شکستند و وسایل پخش زمین شدند.
کمی حالت دستپاچگی به خود گرفتم و زیر نگاه سنگین آن سه نفر روی دوپا نشستم تا مثلا وسایلها را جمع کنم.
برداشتن فلش راحتتر بود به همین خاطر دور از چشمشان ان را داخل آستینم پنهان کردم.
نیلا دستم را به طرف خودش کشید.
_عزیزم ولش کن دستتو میبری.
بازهم جرقه ای در ذهنم به صدا در امد.
شیشه را در دستم گرفتم که باعث شد زخمی روی ان ایجاد شود.
به این بهانه بازویم را از دستش بیرون کشیدم.
_معذرت میخوام... دستم زخمه؛ الان میام.
کف دستم را میان انگشتانم گرفتم تا خون ریزی نکند.
سمت سرویس بهداشتی رفتم.
فلش را از استین در آوردم و بالای کمد گذاشتم.
شیر را باز کردم و دستم را زیر فشار آب گرفتم.
چند ورق دستمال کاغذی رویش گذاشتم؛ چشمم دنبال کیف کمکهای اولیه بود.
محمد:
خانم امینی با عجله در را بست و نزدیکم شد.
_برو سرویس بهداشتی.
_بله؟
_بالای کمد گذاشتم؛ فک کنم به درد بخوره.
نگاهم روی دستش ماند.
_چیزی شده؟
_نه...
بعد رفتنش آرام مثل مارمولک از مقابل حال خزیدم تا دیده نشوم.
وارد سرویس که شدم نگاهی به بالای رو شویی انداختم.
یک آینه و دو کمد کنارش.
دستم را روی سقف کمد اول کشیدم؛ خبری نبود.
یکم که دستم را چرخاندم چیزی را زیر انگشت حس کردم.
برداشتمش.
فلش ریزی به رنگ نقرهای.
گوشی و کابل را از جیبم بیرون آوردم و فلش را متصل کردم به گوشی.
صدها عدد و رقم رمزگذاری شده که به نظر میرسید اطلاعات زیادی را درونش پنهان کرده.
سریع برای علی فرستادم.
حالا چه باید میکردم؟
یا مثل موش از ترس مرگ از سوراخ بیرون نمیآمدم و یا میرفتم و سرنوشت را رقم میزدم.
چند دقیقهای وضعیت را سنجیدم.
زمانی که مطمئن شدم تنها من در خطرم نفس عمیقی کشیدم.
با خیال راحت موهایم را مقابل آینه حالت دادم.
در را باز کردم و از آن اتاق نهچندان کوچک بیرون آمدم.
بسم اللهی گفتم و رفتم سمت حال.
با دو مردی که نشسته بودند دست دادم و به نشانه احترام کمی مقابل ریما خم شدم.
با فاصله کمی از امینی نشستم.
درحالی که لبخند کوچکی روی لب داشتم فلش را رد و بدل کردم.
اوهم به بهانهی چای از جا بلند شد.
_من میرم ببینم چای چیشد.
_برو نجلا جان.
نگاه سهیل ضربانم را بالا برده بود
نیم خیز شد و کنارم نشست.
دقیقا همان جایی که امینی نشسته بود.
سعی کردم آرام باشم ولی با جملهای که گفت مطمئن شدم مرا شناخته...
بہ قلـــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/598215
✨✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨✨