.
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ مُوسَى بْنِ جَعْفَر وَ رَحْمَةُ اللّٰهِ وَ بَرَكاتُه,
چگونه سیر شود چشمم از تماشایت, که جاودانه ترین لحظه تماشایی..
_زیارتنامهٔبیبیفاطمهٔمعصومهس🌱
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت1🎬 -کیکو تحویل گرفتی؟ -آره همچی جوره؛ تو زودتر نسیمو بردار بیار. حواست باشه سوتی ن
#بازمانده☠
#قسمت2🎬
دست لرزانم بیاراده در هوا میچرخد و مشتهایم درِ قهوهای را شکار میکند.
فریاد میزنم.
-نسیم!
نسیم!
باز کن درو!
یک لحظه انگشتانم تیر میکشند.
مشتم را محکم فشار میدهم.
چشمانم در هم جمع میشوند.
نگاهم به چهارچوب در میخورد. بخار از درزها سرک کشیده بود و آرام آرام بیرون میآمد.
یکلحظه مغزم خالی میکند.
پاهایم را به دنبال خود میکشم و به اتاق میرسانم.
کمد را باز میکنم و جعبهی ابزار را از میان وسایل چنگ میزنم.
بیهدف بین وسیلهها میگردم.
چکش را برمیدارم و به سمت در میدوم.
با تمام توان، تن آهنیِ چکش را روی قفل فرود میآورم.
یک ضربه!
دوضربه!
دستم از درد تیر میکشد.
انگشتانم را محکم تر دور چکش حلقه میکنم.
ضربه بعدی را با تمام توانم، روی قفل میزنم.
در با شدت باز میشود و بخار گرم به سمت بیرون هجوم میآورد.
یک لحظه بوی خون زیر بینیام میپیچد و حالم را بدتر میکند.
چندبار پلک میزنم تا بهتر ببینم.
یک نگاه کافی بود که فریادم در نطفه خفهشود. پاهایم خالی میکند و محکم روی سرامیک های گرم حمام میخورد.
نمیتوانم پلک بزنم. هاج و واجِ صحنهی مقابلم!
شاید برای چند لحظه یادم رفت نفس بکشم.
آب که از لابهلای زانوهایم رد میشود، تازه میفهمم چه اتفاقی افتادهاست!
انگار کسی دستش را روی گلویم میفشارد و نمیگذارد فریاد بزنم.
به خودم که میآیم دیوار را چنگ میزنم و بلند میشوم.
آب وان زیر شلاقهای دوش، سرریز میکند و فضای حمام بیشتر رنگ خون میگیرد.
جسم بیجان نسیم روی آب شناور است و دستان کبودش در هوا معلق مانده.
با تمام توانم فریاد میزنم.
-نسیم!
دیوانهوار میچرخم و تنم را بیرون از حمام پرت میکنم.
دیگر حتی نمیدانم چه میکنم!
تمام توانم را در پایم جمع میکنم و به سمت خروجی میدوم.
دستگیرهی خانه را چنگ میزنم و در را باز میکنم.
صدای قدمهایم سکوت سالن را میشکند.
میان راهرو فریاد میزنم.
-کمک!
کمک...
یکلحظه زیر پایم خالی میشود.
دنیا دور سرم میچرخد.
لامپهای بالایسرم یکی یکی رد میشود و پلهها به کمرم میخورد.
احساس درد تا مغز استخوانم را پر میکند.
-دخترم دخترم!
نگاهم به سمت صدا کشیده میشود.
تصویر تار زن را بالای پلهها میبینم.
زیر لب ناله میکنم.
-نسیم!
نسیم!
**
بوی تند الکل حلقم را میسوزاند. درد بدی تا استخوان پایم پیش میرود. میخواهم این پهلو آن پهلو شوم ولی دستم را نمیتوانم تکان دهم.
پلک هایم را به سختی باز میکنم. نوری که از لامپِ آویزان از سقف میتابد، چشمم را میزند. چندبار پلک میزنم و دوباره چشمهایم را میبندم.
سرم را میچرخانم.
نگاهم به دست باندپیچی شدهام میافتد.
با دیدن دستبندی که دور مچ دستم به میلهی تخت قفل شده است، مردمک چشمم دوبرابر میشود!
از پشت سرم صدای خشخش بیسیم و پشتبندش صدای زنانهای میشنوم:
-قربان، متهم به هوش اومد...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
____
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
_
🐚🌝•`
بهترین نصحیت رو چارلی چاپلین به دخترش میکنه که میگه:
کم باش! اصلا هم نگران کم شدنت نباش..!
آن کس که اگر کم باشی گمت کند همانیست که اگر زیاد باشی، حیفت میکند! سعی نکن متفاوت باشی، فقط خوب باش.
#پلاڪ
🌱_•
@eshgss110
____
آخرین منزل ما کوچهی سرگردانی است
دربهدر، در پی گم کردن مقصد رفتیم
-فاضل نظرے✨
#شاعرانــــہ
#بازمانده☠
#قسمت3🎬
یکدفعه همه چیز به ذهنم هجوم میآورد.
تولد، حمام، نسیم!
یعنی هیچ کدام کابوس نبود!؟
حس کسی را دارم که یک تشت آب یخ میریزند روی سرش!
بدنم مور مور میشود. دستم را توی شکمم جمع میکنم و خودم را بالا میکشم و سیخ مینشینم.
مچ پایم تیر میکشد و عضلات صورتم از درد منقبض میشوند.
دستگیره در پایین کشیده میشود. مردی میانسال با موهایی جوگندمی داخل میشود.
صندلی کنار تخت را عقب میکشد و جایی درست روبهرویم مینشیند.
-سلام.
با دیدن حال شوک زدهام، مکث کوتاهی میکند و میگوید:
-به خاطر شرایطتون بازجویی همینجا انجام میشه! حق سکوت دارید و میتونید وکیل بگیرید.
تصویر بیجان نسیم یک لحظه از ذهنم بیرون نمیرود.
به سِرُم فرو رفته در مچ دستم خیره میشوم. چیزی نمانده تا تمام شود. قطراتش آرام و با طمأنینه داخل رگم مینشینند!
-خودتون رو کامل معرفی کنید.
دوش حمام باز بود. قطرات آب بیرحمانه مثل پتک توی وان میخوردند. هوای داخل حمام دم کرده بود. بوی خون و رطوبت، ترکیب نفرت انگیزی تشکیل داده بود.
-خانم رها افشار! شما متهم به قتل خانم نسیم ثابتی هستید. حین فرار از صحنه جرم دستگیر شدید. اتهامتون رو میپذیرید؟
کلمه قتل در سرم پژواک میشود. گوشم سوت میکشد. انگار قلبم از تپش ایستاده! حسش نمیکنم!
تولد بیست و یک سالگیاش بود! طبیعتا باید شمع روی کیکش را فوت میکرد؛ نه اینکه مثل یک تکه گوشتِ بیجان، روی تخت سردخانه رها میشد...
راستی! نسیم سرمایی بود. همیشه طوری دست و پایش سرد بود که انگار خون در رگهایش یخ میبست و منجمد میشد. در گرمای تابستان هم بدون پتو نمیخوابید.
حتما حالا اذیت میشود!
-به نفعتونه که با ما همکاری کنید! دوباره میپرسم. اتهامتون رو میپذیرید؟
از صدای خش دارش سرم به درد میآید. کاش برود!
دلم میخواهد به جای او، نسیم روبهرویم بنشیند. فقط خودم باشم و خودش.
سرش داد بکشم که چرا در حمام قفل شده بود؟ پس گردنیاش بزنم که دیگر جرئت نکند مرا بترساند!
-خانم افشار! حرفی ندارید؟ سکوتتون فقط این پروسه رو طولانیتر میکنه!
همین الانشم همه چیز بر علیهتونه.
به او نگاه میکنم. چشمهایش پشت قاب عینک، بیروح به نظر میرسند. انگار نه انگار درباره مرگ یک انسان حرف میزند!
صبر کن! مرگ؟ نسیم جدی جدی مرده است؟ او که تا همین چند روز پیش نفس میکشید، راه میرفت و میخندید. مگر به همین راحتیست؟ یک نفر یک روز باشد و روز دیگر نه؟!
خاطراتمان به مغزم هجوم میآورند. سرم را با دست آزادم میگیرم و پلکهایم را روی هم فشار میدهم.
صدای ریخته شدن آب در لیوان، سر و صدای ذهنم را متوقف میکند.
-حالتون خوبه؟
چشمهایم را باز میکنم. لیوان شیشهای را جلویم گرفته. آن را از دستش میگیرم و به آب داخلش خیره میشوم.
بغض مثل سیبی بزرگ راه گلویم را بسته و نفسم را بند میآورد. نه پایین میرود و نه میشکند.
-خوب؟ بله من خوبم! مگر نمیبیند؟ عالیتر از این نمیشوم. انقدر خوب که دلم میخواهد از خوشحالی جیغ بزنم. آنقدر ضجه بزنم که گلویم زخم شود و دیگر صدایم درنیاید!
آب را یک نفس سر میکشم. فایده ندارد! بغض، سنگ شده و پایین نمیرود...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
____
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت3🎬 یکدفعه همه چیز به ذهنم هجوم میآورد. تولد، حمام، نسیم! یعنی هیچ کدام کابوس نبود
#بازمانده☠
#قسمت4🎬
در تا نیمه باز میشود؛ پرستار میگوید:
-لطفا زودتر تمومش کنید. مریض باید استراحت کنه!
مرد یک برگه و خودکار جلویم میگذارد.
-هر اتفاقی که افتاده رو اینجا بنویسید. هیچی رو از قلم نندازید!
به مامور زن اشارهای میکند و باهم از اتاق بیرون میرود.
به کاغذ خیره میشوم. اشک، شیار چشمهایم را پر میکند.
با خروج مرد، پرستار به سمتم میآید و سوزن سِرُم را از دستم بیرون میکشد. جایش را کمی فشار میدهم و سرم را بلند میکنم.
چشمان سبز و ابروهای خرمایی رنگِ پرستار، با آن لباس سفید ترکیب عجیبی ساخته بود!
با اخم به سمتم خم میشود و میگوید:
-آخرش میخوای چیکار کنی؟ اعتراف میکنی؟
خط پیشانیام پررنگ تر میشود.
-اعتراف؟ به چه جرمی؟
صدای پوزخندش را میشنوم.
-شنیدم دوستتو کُشتی!
اینطور که مشخصه خیلی اوضاعت خرابه.
سوزن سرم را داخل سطل زباله میاندازد و درحالی که به سمت دَر میرود، آرام میگوید:
"زندان اونقدرام بد نیست!"
خشکم میزند.
همهی پرستارها همینطور فضول و عجیباند؟!
همین که میرود بیرون، باند را از دستم باز میکنم.
پشت انگشتهایم خراش برداشته بود. مچ دستم را باز و بسته میکنم. ابروهایم از درد درهم میروند.
خودکار را توی دستم میگیرم و روی صفحه سفیدِ کاغذ میگذارم. دستم به لرزش میافتد.
چه باید مینوشتم؟
اگر من نمیرفتم، شاید هیچکدام از این اتفاقات نمیافتاد!
ناگهان گُر میگیرم و بغضم میشکند. حرارت به صورتم هجوم میآورد و اشک داغ از چشمهایم میجوشد. هقهقم توی فضا میپیچد و کاغذ را خیس و موج دار میکند.
____
-یعنی چی که نمیشه؟ من مادرشم!
خانم، دخترمه؛ میفهمی؟!
برو کنار میخوام ببینمش!
-چندبار بگممم خانم؟ شدنی نیست؛ برام مسئولیت داره!
دختر شما مظنون اصلیِ پروندهاس!
-به چه جرمی اون وقت؟
اصلا رئیست کجاست میخوام با خودش حرف بزنم؟
با سر و صدایی که به گوش میخورد، چشمانم را باز میکنم.
به یک آن گوشم تیری میکشد و باعث میشود کبودی سرم به سوزش بیفتد!
دستم را حصار پیشانیام میکنم.
-فقط یه لحظه میبینمش بعد میرم.
با شنیدن دوبارهی صدا، چنگی به دلم میخورد! صدا آشناست! آشناتر از هر آشنایی!
سریع خودم را بالا میکشم و بلند داد میزنم:
-مامان، تویی؟!
مامان!
با بلوایی که به راه افتاده است، بعید میدانم حتی صدایم از در این اتاق، بیرون برود!
دستم را روی زنگ بالای تخت فشار میدهم.
انتظاری که تا آمدن پرستار میکشم، بیقراریام را دو برابر میکند!
به دقیقه نمیکشد که صدای زن دیگری در راهرو میپیچد:
-خانم ساکت باشید لطفا!
اینجا بیمارستانه! مریضا دارن استراحت میکنن.
صدا نزدیک میشود و پشت بندش درِ اتاق باز میشود.
خبری از پرستار چشم سبز نیست!
با لبخندی محو میگوید:
-شما زنگو فشار دادی؟
میخواهم سر تکان دهم که نگاهم به چهرهی مادرم میافتد.
میان چارچوب در ایستاده و دست نگهبان سد راهش شده است.
-خانم پرستار! بهشون بگو بذارن مامانم بیاد تو! خواهش میکنم!
فاصلهی بینمان را با چند قدم پر میکند و کنار تخت میایستد. دستش را روی شلنگ سرم میکشد و چند تقه به مچ دستم ضربه میزند.
-رگت باد کرده، همینقدر بسه!
مچ دستش را میگیرم:
-خواهش میکنم.
نگاه بیاعتنایی به چشمان ملتمس و نگرانم میکند و به آرامی دستش را از حصار انگشتانم خارج میکند.
- دست من نیست. میبینی که خودت! نگهبان گذاشتن.
با دست مجروحم به میلهی تخت ضربه میزنم.
-مگه من چه گناهی کردممم؟؟
-آروم باش چیکار میکنی!؟
-میخوام مامانمو ببینم.
شما به چه حقی با من اینطوری رفتار میکنید...؟!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
____
هدایت شده از حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
یه صلوات سهمتون، برای موفقیت کنکوریها(:♥️