eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
366 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
♡_♡
🤍🍃~ گران باش، بگذار تا بهایت را پرداخت کنند، آدم‌ها چیز‌های مفت را مفت از دست می‌دهند. -فردریش‌نیچہ 🌱_• @eshgss110 ____
یه حمد شفا برا عزیزی که تو اتاق عمله قرائت می‌کنید؟(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت20🎬 نفس عمیقی می‌کشم و زیر لب می‌گویم: -مگه می‌تونم چاره‌ای جز اعتماد داشته باشم؟ م
🎬 -کبودیایی که سر انگشتاش بود. ناخونایی که نامرتب شکسته شده بودن. همه و همه نشون میدن که نسیم، قبل مرگ از خودش دفاع کرده؛ اما نه درمقابل یه دختر به جثه‌ی تو! یه مرد که حداقل هشتاد کیلو باشه! هم من، هم بازپرس قبلی معتقد بودیم که تو در بدترین حالت ممکن، می‌تونستی نقش یه همدست‌رو بازی کنی، نه یه قاتل... ناباور نگاهش می‌کنم. یک لحظه چشمانم می‌سوزد و قطره اشک سمجی گونه‌ام را قلقلک می‌دهد. کاش هیچ وقت تنهایش نمی‌گذاشتم؛ هیچ وقت...! -غیر از این، وقتی که دوربینارو برسی کردم، دیدم که دستکاری شدن! انگار یه تیکه‌هایی از فیلمای توی هارد دوربین برش خوردن! حرفش را قطع می‌کنم. -خوب...خوب این همه مدرک هست دیگه. همین مشخص می‌کنه بی‌گناهم نه؟! همزمان که راهنما می‌زند می‌گوید: -آره؛ حتما انتظار داری مدارکو گزارش کنم و همه چی به خوبی و خوشی تموم شه و شمام برگردی به کانون گرم خانوادت! اخمی نامعلوم روی پیشانی‌ام می‌نشیند. نفسش را با فشار تخلیه می‌کند و ادامه می‌دهد: -همون کاری که بازپرس قبلی انجام داد و الان زیر یه مشت خاک گرفته خوابیده! دوباره دستانم شروع به لرزیدن می‌کند. _مر...مرده؟! سکوت می‌کند و جوابی نمی‌دهد. نفسم به سختی بالا می‌آید. درخیالاتم میان باتلاقی از خون، برای نجات خودم دست و پا می‌زدم، باتلاقی که هر آن ممکن بود مرا هم ببلعد و نامم را به لیستی که انتهایش نامشخص بود اضافه کند! ماشین سرعت کم می‌کند و آرام می‌ایستد. -بهتره برید و استراحت کند. دستگیره را می‌کشد و پیاده می‌شود. پشت سرش پیاده می‌شوم و به اطراف نگاهی می‌اندازم. کوچه‌ خلوت است و تاریک؛ تنها یک تیر چراغ برق ابتدای کوچه است که اطراف خودش را روشن کرده. از جوب رد می‌شود و روبروی ساختمانی می‌ایستد. سعی می‌کنم نمای ساختمان را که میان تاریکی گم شده است آنالیز کنم، اما فقط انعکاس نور ماه را می‌بینم که به شیشه هایی که در امتداد هم بالا رفته بودند برخورد می‌کند. قفل در را که باز می‌کند، دسته کلید را به سمتم می‌گیرد: -طبقه سوم واحد اول. باید یه مدتی اینجا بمونید. عقب گرد می‌کند. -هر چی که نیازه رو براتون گذاشتم. اگه احیانا چیزی نیاز داشتید شماره‌ام رو براتون توی گوشی سیو کردم. فقط با همون خط تماس بگیرید که غیرقابل ردیابیه! می‌خواهد سوار شود که یک لحظه برمی‌گردد و چند قدم به سمتم می‌آید: -آها! راستی سعی کنید به هیچ وجه از خونه خارج نشید و آدرس اینجا رو برا هیچکس نفرستید. اگه کار واجب پیش اومد و خواستید برید بیرون، روی میز ماسک و عینک گذاشتم. صورتتونو حتما بپوشوتید که دوربینا نتونن شناساییتون کنن خانم شاهرخ! کلمه‌ی آخر را طوری تلفظ می‌کند که یادم بماند دیگر رها نیستم! من اکنون مهتاب‌ام! مهتاب شاهرخ! * کلید را در قفل می‌چرخانم و در واحد اول را باز می‌کنم. کورسوی نوری که از لامپ راهرو، داخل خانه‌ می‌خورد، هجوم وحشت خانه را کم می‌کند و باعث می‌شود بتوانم، پریز کنار در را تشخیص دهم. هنوز می‌ترسم. مردد قدم کوتاهی برمی‌دارم و پا در خانه‌ای می‌گذارم که از همین ابتدا باعث دلشوره‌ام شده‌است. نگاه گذرایی به سالن کوچکی که با کمترین وسایل ممکن چیده شده بود، می‌اندازم. یک دست کاناپه چرم مشکی پنج نفره وسط حال، فضای خانه را اشغال کرده بود و فرش کوچک نه متری روی زمین پهن شده بود. آهسته به سمت دری که کنار ورودی آشپزخانه قرار گرفته بود، قدم برمی‌دارم. دستگیره‌ی در را پایین می‌کشم و نگاه گذرایی به اتاق می‌اندازم. فضای اتاق با یک تخت فلزی و میز تحریر، پر شده بود. وقتی خیالم از نبود کس دیگری در اتاق راحت می‌شود، نفس راحتی می‌کشم...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
26.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهترین قسمت جشن قهرمانی اونجایی بود که پسر شهید آل‌هاشم با این شعار اشک ریخت(:
-هوشنگ ابتهاج☁️🌝 چه خواهش ها در اين خاموشےِ گوياست، نشنيدے؟ تو هم چيزے بگو، چشم و دلت گوش و زبان دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت21🎬 -کبودیایی که سر انگشتاش بود. ناخونایی که نامرتب شکسته شده بودن. همه و همه نشون
🎬 سرم را که برمی‌گردانم توجه‌ام به در دیگری که دقیقا کنار خروجی بود جلب می‌شود. دستم را روی گردنم می‌کشم. حس و حال خانه عجیب مرا آزار می‌دهد و نفسم را تنگ می‌کند. آهسته فاصله‌ام را از در کم می‌کنم. با باز شدن در، یک لحظه دلم می‌گیرد. روی کنده‌ی زانو فرود می‌ آیم. انگار همین چند ساعت پیش بود. خون کل حمام را قرمز کرده بود. اگر...اگر فقط چند ساعت زودتر می‌رسیدم، یا نه! اگر اصلا به شهرستان نمی‌رفتم شاید هیچ کدام از این اتفاقات نمی‌افتاد. شاید اگر کنار نسیم می‌ماندم، هنوز زنده بود و بیست و یکمین سالگرد تولدش به تاریخ مرگش مبدل نمی‌شد. سرم را به در حمام تکیه می‌دهم و به آینده فکر می‌کنم. به بعدی که شاید هرگز، وجود نداشته باشد. شاید من هم قرار است جایی میان همین خانه تمام شوم. خانه‌ای که دیوارهایش برایم به تنگی سلول زندان است و هوایش به سردی خیابان‌های تهران! تنم را به سختی بالا می‌کشم و در حمام را می‌بندم. گرسنگی طوری مرا تسخیر کرده که نمی‌خواهم به چیزی جز لقمه‌ای غذا فکر کنم. * با صدای زنگ پیامک گوشی چشمانم باز می‌شوند. از جا می‌پرم. هراسان به اطراف نگاهی می‌اندازم. نمی‌دانم کی خوابم برده بود؟! تمام شب را از دلشوره بیدار مانده بودم. حالا آفتاب از پشت پرده، خانه را روشن کرده بود و نورش با چراغ هایی که از دیشب روشن مانده بودند تلاقی کرده بود. هنوز پلک‌‌هایم سنگین‌اند و هر لحظه می‌خواهند پایین بیایند که این‌بار، صدای تماس بلند می‌شود. حنجره‌ام را با سرفه‌ی کوتاهی صاف می‌کنم و بعد، تماس را وصل می‌کنم. -الو؟ -سلام. توی ماشین منتظرتونم. سریعتر بیاید پایین. موبایل را از گوشم فاصله می‌دهم و نامش را که روی صفحه روشن و خاموش می‌شود، می‌خوانم. یک لحظه با دیدن نامش، چشمانم گرد می‌شوند. -سعید ترابی! کمی طول می‌کشد تا به خودم بیایم و متوجه شوم صدایش با اسم سازگاری ندارد! سکوتم را که می‌بیند می‌گوید: -برای امنیت بیشترِ خودمون این اسمو سیو کردم! کسی نباید بفهمه باهاتون در ارتباطم! به آهانی بسنده می‌کنم و گوشی را قطع می‌کنم. تمام استخوان‌هایم از اینکه نشسته به خواب رفته بودم گرفته بود و خستگی هنوز مثل تار محکمی، تنم را اسیر کرده بود. روی زمین دراز می‌کشم و به لامپ روشنی که میان روشنایی روز، کم سو شده بود خیره می‌شوم. تا کی می‌خواستم اینجا بمانم؟ شاید بهتر است حالا که نام و هویت جدیدی گرفته‌ام بی قیل و قال بروم به جایی که حتی پیمان هم دیگر دستش به من نرسد! اما...اما نسیم چه می‌شد؟ تقاص خون غریبش چه می‌شد؟ دستم را روی سرم فشار می‌دهم. *** در را باز می‌کنم. نگاهم آسفالت سرد و مرطوب را زیر و رو می‌کند و پژوی مشکی‌اش را درست کنار پیاده رو شکار می‌کند. نفس عمیقی می‌کشم و به سمتش می‌روم. با هر قدم درز گوشه کفشم باز می‌شود و روانم را به هم می‌ریزد. باید در اولین فرصت کفشم را عوض کنم. در را باز می‌کنم و روی صندلی عقب می‌نشینم. از آینه نگاهی می‌اندازد: -سلام. جوابش را می‌دهم. -پاتون بهتره؟ دستم را روی ران پایم می‌کشم. خم می‌شود و از صندلی کناری مشمای مشکی‌ را به سمتم می‌گیرد. -براتون یه کفش گرفتم که مجبور نباشید کفش پارتون و پا کنید. امیدوارم سایزشو درست حدس زده باشم. اگه اندازه نبود بهم بگین که عوضش کنم. خجالت از سرو پایم بالا می‌رود و صورتم را سرخ می‌کند. بی‌حرف مشما را می‌گیرم. استارت که می‌زند دستم به صندلی جلو می‌چسبد. ناخودآگاه به جلو خم می‌شوم: -نگفتید می‌خوایم بریم جایی؛ من آماده نیستم! -یه ماشین، اول صبح، تو همچین خیابونی، با دوتا سرنشین، توقف طولانی، یکم مشکوک نیست؟ قرار نیست جایی بریم. سکوت می‌کنم و به صندلی تکیه می‌دهم. همچنان که به روبرو خیره است و کوچه پس کوچه ها را رد می‌کند، از روی داشبورد چند کاغذ را چنگ می‌زند و به سمتم می‌گیرد. -می‌شناسیدش؟ با تردید برگه هارا از دستش می‌کشم. اولین صفحه را که باز می‌کنم، چشمانم به راحتی تصویر آن مرد را به خاطر می‌آورد! -این چیه؟ -می‌شناسینش؟ از گفتنش هراس دارم. شاید هم دلم هنوز به این مردی که شده است تنها راه نجاتم، اطمینان ندارد...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __