eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
367 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت27🎬 سکوت می‌کند. آنقدر که عقربه‌ی ثانیه شمار، سه بار عدد ۱۲ را رد می‌کند. گره روسری
🎬 شک و تردید زیر پوستم می‌خزد. اگر سرکاری بود چه؟ اگر می‌خواست فرار کند و سرم شیره بمالد باید چه می‌کردم؟ من کم از آشنا و غریبه فریب نخورده بودم که بخواهم به این راحتی‌ها اعتماد کنم! اضطراب چشمانم را که می‌بیند می‌گوید: -حق داری! کیف کمری‌اش را جلو می‌کشد و زیپش را باز می‌کند. چند لحظه آن‌ را زیرورو می‌کند و بعد، کیسه‌ی گلدوزی شده‌ی کوچکی را بیرون می‌کشد. سر انگشتانش را داخل کیسه فرو می‌برد و بند کیسه را شل می‌کند. کیسه را که برعکس می‌کند؛ یک گردنبند طلا میان مشتش می‌افتد. یاقوت قرمز پلاکش زیر نورپردازی نمازخانه می‌درخشد. -این گردنبند برام خیلی با ارزشه. همینطوری نسل به نسل چرخیده افتاده دست من! لبخند تلخی می‌زند. -بعد از منم قراره برسه به دست تک پسرِ عزیزم. اما حالا می‌خوام بدم به تو که خیالت از بابت من یکی راحت باشه! این پیش تو امانت می‌مونه تا وقتی که باهم رفتیم پیش پلیس ازت پس بگیرم! نگاهم را از گردنبند می‌گیرم و روی چشمانش می‌نشانم. یعنی اینقدر این گردنبند ارزش دارد که بشود ضامن زندگی‌ام؟ نکند می‌خواهد دست به سرم کند؟! -از کجا بفهمم راست می‌گ... هنوز صحبتم تمام نشده است که میان حرفم می‌پرد: -بابا بخدا منم خدا پیغمبر حالیم میشه. آخه چرا باید بهت دروغ بگم. دست بذارم رو قرآن قسمت بدم، خیالت راحت میشه؟! کلافه دستم را روی پیشانی‌ام می‌کشم. -نه لازم نیست. -همین امروز می‌فرستمش که بره! قول می‌دم! اصلا فردا بیا همین جایی که آدرسش رو دادم بهت. دست دراز می‌کنم. گردبند را می‌گیرم. -امیدوارم که دوباره ببینمتون و امانتی رو بهتون برگردونم. بلند می‌شود. -نگران نباش دختر جون! این را که می‌گوید، زیر نگاهم از نمازخانه بیرون می‌رود. گردنبند را میان مشتم می‌فشارم و داخل زیپ کوله‌ام قایم می‌کنم. یک‌لحظه چیزی به ذهنم می‌خورد. خوب اگر بروم دنبالش و خانه‌اش را پیدا کنم مطمئن تر نیست!؟ اینطوری خیالم راحت تر است. سریع بلند می‌شوم و کفشم را از قفسه بیرون می‌کشم. از نمازخانه بیرون می‌دوم. پله‌ها را یکی دوتا پایین می‌روم. نگاهم میان شلوغی جمعیت می‌چرخد. از روی صندلی‌ها و گیت‌ها می‌گذرد. -ببخشید ببخشید! یه لحظه ببخشید! بخشید آقا یه لحظه! خانم برید کنار! یکی‌یکی جمعیت را کنار می‌زنم. باید همین اطراف باشد! مگر یک زن با آن سن و سال چقدر می‌توانست سریع از اینجا دور شود؟ از ایستگاه بیرون می‌زنم. صدای فریاد راننده‌های تاکسی بلند از صدای همهمه ها و شلوغی‌ها است! -خانم خانم کجا میری! بیا برسونمت! بی توجه به مرد می‌دوم. نیست! یا من کور شده‌ام یا این زن آب شده! نباید نا امید شوم! مجبورم که اعتماد کنم! آدرسی که داده بود را دوباره نگاه می‌کنم. "فردا میرم محل کارش!" *** آدرس را یکبار دیگر داخل نقشه موبایل سرچ می‌کنم تا از نشانی مطمئن شوم! از خانه بیرون می‌زنم و کنار خیابان منتظر تاکسی می‌شوم. اولین ماشین کنار پایم ترمز می‌کند. آدرس را نشانش می‌دهم و سوار می‌شوم. یک ربعی می‌شد که میان شلوغی سرسام آور تهران کوچه‌ها را یکی‌یکی میانبر می‌زد و از این ماشین به آن ماشین لایی می‌کشید. دست آخر سرعت ماشین آرام آرام کم می‌شود و چند متر دورتر از بیمارستان درست زیر تابلوی قرمزِ نام بیمارستان متوقف می‌شود. پیاده می‌شوم و یک‌راست به سمت بیمارستان می‌روم. از کنار پراید مشکی که منتظر باز شدن راهبند اهرمی بود عبور می‌کنم و وارد محوطه‌ی بیمارستان می‌شوم. چند قدم جلوتر یاد چیزی می‌افتم. عقب گرد می‌کنم و قدم های رفته را دوباره برمی‌گردم...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
-حسین مرادے🫂🫁 پیش او دفن کنیدم که مگر زلزله‌اے بعد صد قرن در آغوش کشاند ما را
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت28🎬 شک و تردید زیر پوستم می‌خزد. اگر سرکاری بود چه؟ اگر می‌خواست فرار کند و سرم شیر
🎬 از بیرون کیوسک نگهبانی برای پیرمردی که بلیز آبی تن کرده است و استکان چایش را سر می‌کشد، دستی تکان می‌دهم: -آقا ببخشید؟! نگاهش که به من می‌خورد، سرش را تکان می‌دهد و دستش را روی لاله‌ی گوشش می‌کشد. با صدای بلندتری می‌گویم: -قسمت رختشویی بیمارستان کجاست؟! چایش را روی میز می‌گذارد و از در آهنی کیوسک سرش را بیرون می‌آورد. -بله؟! -میگم قسمت رخشویی بیمارستان کجاست دقیقا؟! -منفی دو. -ممنون. می‌خواهم بروم اما صدایش را می‌شنوم و این باعث می‌شود دوباره بایستم: -منفی دو، ولی خو رفتی تو، دیگه خودت برو بپرس دقیقش کجاست. -ممنون پدر جان! سر تکان می‌دهد و داخل می‌شود. دوباره سر جایش می‌نشیند و انگشتان چروکیده‌اش را دور استکان حلقه می‌کند. به قدم‌هایم سرعت می‌بخشم و داخل بیمارستان می‌شوم. فضای سرد و ساکت بیمارستان مجبورم می‌کند که صدای قدم‌هایم را تا حد ممکن آرام کنم. روبروی آسانسوری که کنار راه‌پله بود می‌ایستم و دکمه را فشار می‌دهم. چند لحظه بعد آسانسور می‌رسد و درش باز می‌شود. کنار می‌کشم تا چند مرد و زنی که داخل بودند، خارج شوند و بعد سوار آسانسور می‌شوم. میان صفحه کلید، شماره منفی دو را با چشمانم دنبال می‌کنم. پیدایش می‌کنم. انگشتم بالا می‌رود و شماره منفی دو، آبی می‌شود. در که بسته می‌شود ریتم آهنگ ملایمی فضای داخل کابین را پر می‌کند. به آینه پشت سرم تکیه می‌دهم و بند کوله‌ام را زیر دست، مچاله می‌کنم. صفحه دیجیتال آسانسور که عدد منفی دو را نشان می‌دهد، آسانسور می‌ایستد و درش باز می‌شود. اولین قدم را که بیرون می‌گذارم، یک لحظه شانه‌ام عقب می‌پرد و نگاهم را به مردی که از کنارم گذر کرده بود می‌کشاند. سرش بالا می‌آید. چند طره از موهایش از زیر کلاه پلاستیکی که روی سرش کشیده، بیرون زده است. نگاهش را به نگاهم می‌دوزد: -ببخشید خانم! دستم را روی شانه‌ام می‌کشم و سرم را تکان می‌دهم. ماسکش را مرتب می‌کند. وارد آسانسور می‌شود و درحالی که دستش را داخل جیب روپوش خدماتی سبز رنگش فرو می‌کند، به دیوار کابین تکیه می‌دهد. چند لحظه بعد در آسانسور زیر نگاهم بسته می‌شود و باعث می‌شود چشمانم از مرد کنده شود. بی توجه چشمم می‌خورد به چند سطل زباله زرد رنگی که کنار سالن است. پشت بندش متوجع تابلو‌هایی می‌شوم که روی آنها نوشته شده است: "واحد مهندسی پزشكی، انبارها، C.S.R، تاسیسات، آشپزخانه، خدمات، رختشویخانه" فلش آخرین تابلو به سمت چپ خورده است. راهروها تقریبا خالی است و غیر از زمزمه‌هایی که از بخش های مختلف به گوش می‌رسد، تنها صدای دستگاه ها و ابزارالات است که سکوت سالن را می‌شکند. هر چند متر، لامپ زرد رنگی روی سقف خورده و نورش که به کفپوش سفید می‌رسد، پخش می‌شود و تنها می‌تواند اطرافش را کمی روشن کند. آهسته قدم برمی‌دارم. وارد راهروی فرعی می‌شوم. انتهای راهرو درب بزرگی است که مانند آونگ، جلو و عقب می‌رود. انگار که کسی تازه از آنجا عبور کرده! با هر قدم، پاشنه‌ی کفشم روی سرامیک‌های تمیز کف راهرو می‌خورد و صدایش از دیوارهای سنگی بالا می‌رود. می‌خواهم قدم دیگری وردارم که صدای جیغ بلندی از داخل اتاق بلند می‌شود...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
-محسن‌ملازاده👀🎨 نقاش غزل تا که به چشمان تو پرداخت دیوانه‌ شد از طرز نگاهت قلـَم انداخت
علےقیصرے🌿🌬 یکبار بِدَم روی غزل هُرم نفَس را تا گل بدهد شاخه‌ی سبز کلماتم
حالا به خــودت طنابِ غم می‌بندی یک روز به کلِ ماجرا می‌خنـدی :)🦋🤍 -علےرضا‌کریمے 🌱_• @eshgss110 ____
علی‌بن‌مهزیار، از شیعیان امام جواد علیه‌السلام بود. خودش نقل می‌کنه: یه‌بار نامه‌ای خدمت آقا نوشتم. دوتا خواسته داشتم: اول این‌که: «آقاجان! یکم پول از مالِ شما پیش منه؛ اجازه می‌دید خرجش کنم؟» و دوم: «ازتون می‌خوام برام دعا کنید.» میگه امام جواد علیه‌السلام شخصاً جوابم رو نوشتن.[نه این‌که به کاتب‌شون بگن؛ خودشون نوشتن...🥹] امام در جواب درخواست مالیم فرمودن:«اون مقدار پولی که گفتی پیش توئه و می‌خوای خرجش کنی... باشه. حتی بیش‌ترش رو برات می‌فرستم؛ قابل تو رو نداره.» اما درباره دعایی که خواسته بودم، حضرت این‌جور نوشتن: «ای علی‌بن‌مهزیار! تو نمی‌دونی چقدر من تو رو دوست دارم. [یعنی خیلی دووووست دارم🥲] دعات کنم؟ بارها شده تو رو با اسم دعا کردم. من تمام توجهم به توعه! از محبت من بی‌خبری! بعد هم اضافه کردن: «خدا محبت من به تو رو بیش‌تر کنه. من ازت راضی‌ام، خدا هم ازت راضی باشه.خدا حفظت کنه، بلا ازت دور شه.» [بعد این جمله آخرشون منو کشته😭] و آخرِ نامه نوشتن: «ندادم کاتبم بنویسه! خواستم دست‌خطِ خودمو داشته باشی، تا هربار این نامه رو باز می‌کنی، بگی امام جواد ببین چی گفته به من!» این همون لحظه‌ست که آدم می‌فهمه: اهل‌بیت علیهم‌السلام فقط راهنما نیستن! رفیقن، دل‌سوزن، پدرن... (: @binahayat_ir