eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
368 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
خاکیان بالاتر از افلاکیان می ایستند عشق از انسان چه موجود غریبی ساخته‌است 🌿🫀
باشد که ماهم بیاموزیم گاهے باید قربانے کرد تا قرب پیدا کرد(: عید قرباݧ مبـــــــارڪ🌱🐑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت34🎬 صدای قدم‌هایش نزدیک شده و نیمکت بالا و پایین می‌شود. سرم را بالا می‌آورم. گوشه
🎬 دستش را میان موهایش فرو می‌کند. انگار که می‌خواهد تک‌تک موهایش را از ته بکند! -گفتم لابد یادش رفته یا سرش شلوغه! زنگ زدم به همکاراش... همشون گفتن که دیگه از شب دوم ندیدنش‌! یه لحظه حس کردم دنیا داره دور سرم می‌چرخه‌! اونجا بود که برای اولین بار مُردم! هنوز صداش یادمه. وقتی آخرین بار بهم زنگ زد. خوشحال بود. آروم و قرار نداشت. می‌گفت می‌خواد یه قرارداد جدید ببنده. از اون شرکت کله‌گنده‌ها که همه سر و دست می‌شکونن که بهش برسن! از اونا که فقط تو خوابش می‌دید‌! نفسش را محکم فوت می‌کند. -دیگه زمان و مکان حالیم نبود. پاشدم رفتم جنوب. تک‌تک خاکای اونجارو زیر و رو کردم؛ اما نبود که نبود! بیمارستانا! اداره پلیس! سر...سرد خونه‌ها! فرودگاه! راه‌آهن! دیگه نمی‌دونم کجارو باید می‌رفتم که پیداش کنم! یه تیم همراه برده بودم! وقتی که دیگه کار طول کشید مافوقم گفت باید تیم و برگردونیم! گفت کارو می‌سپاره به بچه‌های جنوب! اونا برگشتن. اما من موندم! هفته سوم بود که ردشو زدن. تو یکی‌ از لنج‌ها. دیگه جنوب نبود...رفته بود عربستان! وقتی فهمیدم، انگار یه سطل آب یخ ریختن رو سرم! راحیل من اونجا چیکار می‌کرد اصلا؟! رفتم دنبالش! اونجارم گشتم. بالاخره پیداش کردم. اما دیگه خودش نبود! فرو ریختم! شکستم! تیکه تیکه شدم! غیرتم له شد! واسه یه مرد سخته...خیلی سخته...وقتــ...وقتی ببینه زنش... دیگر اشک‌ امانش نمی‌دهد. هق‌هق می‌کند! صدای گریه‌اش با باد هم‌نوا می‌شود و از لابه‌لای شا‌خه‌های خشکیده به آسمان می‌رود. -معصومیتش، حیاش، عفتش! همه و همه رفته بود! هنوز اون نگاهش یادمه. وقتی رفتم تو اون خراب شده! انگار فقط من نبودم که برای بار دوم مردم! اونم مرد! با دیدنم! راحیل من همون جا جون داد! نو عروسم همون جا مرد! جای راحیل من تو اون هرزه خونه نبود...به ‌ولله که نبود! اگه بهم نمی‌گفتن اون که اونجا جلو این همه چشم ناخلف و نامحرم وایساده زنته، راحیلته، اصلا نمی‌شناختمش! می‌خواستم باهاش صحبت کنم ولی همش ازم فرار می‌کرد! تا منو می‌دید تو هزارتا سوراخ موش قایم می‌شد...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
أنت تشبه لحظة الأمان الأولى بعد سنين من القلق. «تو همانند اولین لحظه‌یِ آرامشِ اَمن بعدِ سال‌ها اضطراب میمانی.» 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت35🎬 دستش را میان موهایش فرو می‌کند. انگار که می‌خواهد تک‌تک موهایش را از ته بکند! -
🎬 می‌خواستم باهاش صحبت کنم ولی همش ازم فرار می‌کرد! تا منو می‌دید، تو هزارتا سوراخ موش قایم می‌شد. هر روز می‌رفتم اونجا که ببینمش؛ که باهاش حرف بزنم‌. آخه...آخه شرمندگی رو تو چشماش می‌دیدم! بالاخره قبول کرد. رفتم پیشش. واقعا حس مضخرفی بود. خشم، عشق و بیشتر از همه دلتنگی که داشت از داخل نابودم می‌کرد. غرور و مردونگیم، نمی‌ذاشت که به روی خودم بیارم که چقدر...چقدر دلم برا بودنش تنگه...دلم برا صدا کردناش...خنده‌هاش...ناز کردناش...حتی اون اخماش تنگه. فقط یه جواب می‌خواستم ازش! چرا؟ فقط همین! چرا باهام اینکارو کرد؟ چرا ولم کرد. اصلا از اولش چرا باهام ازدواج کرد اگه می‌خواست بره؟ اما انگار زود راجبش قضاوت کرده بودم. خودشم، نمی‌دونست چه اتفاقی براش افتاده! سردرگم بود.خسته بود. ناامید بود. گفت وقتی از مراسم افتتاحیه برمی‌گشت دم در هتل، براش یه نامه گذاشته بودن. توضیح یه قرارداد کلان و میلیاردی که اگه قبول می‌کرد، معادل بود با خوشبختی محض! بعد از اینکه بهم خبر داده بود، زنگ زد به شماره‌ای که توی نامه گذاشته بودن. وقتی باهاشون تماس گرفت، اونام استقبال کردن و یه قرار ملاقات گذاشتن. اونم رفت...اما...اما کاش هیچ وقت نمی‌رفت. به خودش که اومد دید دست و پاش و بستن و انداختنش تو لنج. تنها نبود! چندتا دختر نوجوون و جوون ایرانی و افغانستانی دیگه‌هم همراهش بودن! مقصدشون کشورای عربی بود! دولت سعودی...دولت سعودی! به اینجا که می‌رسد، با کف دست به سرش می‌کوبد. سکوت می‌کند. شاید می‌خواهد نفس بکشد! -می‌گفت تنها امید زنده موندنش اینه که فقط...فقط یکبار دیگه منو ببینه. این تنها چیزی بود که می‌خواست. با این فکر شب و روزشو طی می‌کرد. فکر دیدن من! اما...اما نه تو همچین موقعیتی. نه تو اون آشغالدونی! تو خونه خودمون! خودم باشم و خودش... نمی‌دانم از کی اشک‌هایم پا‌به‌پای اشک‌هایش می‌ریختند. برای دختری که حتی یکبار هم ندیده بودمش! راحیل! لب‌هایم را تر می‌کنم و با صدایی که انگار از اعماق چاه بلند شده بود می‌پرسم: -یعنی نمی‌تونست خبرتون کنه؟ یا بهتون زنگ بزنه؟ از خودش نشونی چیزی بده؟ صدای خنده‌‌ی عصبی‌اش وادارم می‌کند سکوت کنم: -نشونی؟ نمی‌دونی اونجا چه جهنم دره‌ایه! یه زن تنها بدون هویت و پول! تو یه کشور مثل سعودی که واسه بردگی فروخته باشنش چیکار می‌تونه بکنه؟ باز هم سکوت می‌کند. سکوتی که زمزمه‌اش تنها صدای قطراتی بود که در سرمای شب، روی صورتش می‌غلطیدند. -باهاشون مثل یه حیوون رفتار می‌کردن! حیوونی که توی قفس بود! سرساعت میاوردنشون و سر ساعت می‌بردن. حتی بدون اجازه نفس هم نمی‌کشیدن! خیلی سخته...خیلی سخته که به عنوان یه مشتری، بری پیش زنت! همون شب رَدشونو زدم‌. محل زندگیشونو پیدا کردم. نه فقط راحیل من، خیلیای دیگه هم اونجا بودن! دخترای بدبختی که بعضیاشون با هزار امید و آرزو، دارو ندارشون رو داده بودن که برن به کشور آرزوها! برن ترکیه! امارات! دبی! اما نمی‌دونستن که آرزوهای الکیشون، فقط داره گورشونو کوچیکتر می‌کنه...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
-فروغے بسطامے🫀🏠• گفتم آباد توان ساخت دلم را گفتا حسن این خانه همین است که ویران ماند...
-♡-یه جا میگفت خدا رو اینجوری صدا کن: "يَا عُدَّتِي عِنْدَ شِدَّتِي اى ذخيره ى من در روز سختى... يَا رَجَائِي عِنْدَ مُصِيبَتِي اى امید من در برابر پیش آمدهاى ناگوار..."
-حزین لاهیجے🤍🌱🌝• گل خزان زده‌ام، زندگے ملال من است شکسته رنگے من ترجمان حالِ من است...