✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_30 نجلا: دستانش را بستم و چند قدم ع
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_31
علی:
نزدیک سه راهی توقف کردم.
_ محمد کجا برم؟؟
کمی مکث کردم تا جواب بدهد...
در پاسخ به سکوتش سرم را برگرداندم.
با دیدن وضعیت محمد سریع توقف کردم.
رگهای از خون گوشهی دهانش میجوشید و این یعنی خطر...
از ماشین پیاده شدم و در پشت را باز کردم.
سرش را بالا گرفتم و نشستم؛ بعد روی پایم گذاشتم.
موقعیت را فرستادم و منتظر امبولانس ماندم.
ملافه را با تمام توانم روی سینهاش فشار میدادم.
حتی نفسش هم به شماره افتاده بود.
اگر میگفتم اولین بار است که چنین زخمی دیدهام باورتان نمیشود.
نبض محمد حالا در گلویش بود...
تنش در همین چند دقیقه داغ شده بود.
تب داشت...
تا من بجنبم و کاری انجام دهم خداراشکر آمبولانس رسید.
محمد را از ماشین بیرون اوردند و روی برانکارد گذاشتند.
مریم:
اولین سوژهی پژوهشی...
غرق مطالعه و کار روی مقاله بودم که دستی روی شانهام نشست.
زهرا بود...
_مریم بلند شو بریم...
_من؟
_اره دیگه، بالاخره توام با محیط آشنا شو.
_باشه الان میام.
کولهام را برداشتم و برای احتیاط چند کاغذ و خلاصه مقالهام را داخلش جا دادم.
سریع کامپیوتر روی میزم را خاموش کردم و بیرون آمدم.
زهرا انگار رفته بود تا از مدیریت کاغذی چیزی بگیرد که انقدر طول کشید.
خودم را تکیه دادم به دیوار ؛
پایم را ریتم دار به زمین میکوبیدم.
تا اینکه...
گوشیام به صدا در آمد.
تصویر مهدی روی صفحه گوشی خودنمایی میکرد.
لبخند ریزی به قیافه بامزهاش تحویل دادم و تماس را وصل کردم.
_سلام آقا مهدی...
_سلام مریم خانم خوبید؟
_ممنون...کاری داشتید این موقع روز؟
_من آدرس میفرستم خودتونو برسونید سریعتر.
_کجا؟
_بیمارستان.
دقیق شدم و با نگرانی که از صدایم مشخص بود لب زدم؟
_محمد حیدر؟
با صدای آرام گفت.
_بله...نگران نباشید؛ فقط محض اطلاع گفتم.
_منتظر آدرسم...
_چشم خدافظ.
_خدافظ
یک نگاه به در اداره کردم و یک نگاه به ماشین.
سوییچ ماشین را از جیب مانتوام در آوردم و بی معطلی سوار ماشین شدم.
قبل حرکت، به زهرا پیام دادم که کار پیش آمده و مجبورم بروم.
تمام راه، جملات محمد در سرم تکرار میشد.
_فردا که رفتم ماموریت، شهید شدم نگی چرا داداشمو اینجوری بیرون کردماااا.
فرمان را یک دور کامل چرخاندم و جلوی بیمارستان توقف کردم.
خیسی چشمانم را گرفتم.
نفس عمیقی کشیدم و خطاب به خودم گفتم.
_آروم باش مریم؛ خودش گفت نه تا جون داره...خودش گف به این راحتیا نمیمیره
سر و وضعم را مرتب کردم و از ماشین پیاده شدم.
صدای آژیر ماشین امبولانس هر از گاهی سکوت را میشکست و این به اضطرابم اضافه کرده بود.
از بچگی هر موقع استرس یا نگرانی به سراغم میآمد رگهای شقیقه و دستهایم متورم میشد.
وارد محیط بیمارستان شدم و چشم چرخاندم.
با قدمهای بلند به سمت پذیرش قدم برداشتم.
دستم را روی میزِ بلندش گذاشتم و خطاب به پرستار گفتم
_خانم، آقای محمد فاطمی کدوم بخشه؟
_محمد حیدر فاطمی داریم
_بله خودشه
_همسرشون هستید؟
حرصی لب زدم
_نخیر خواهرشم... اگه سوالاتون تموم شد بگید کجاست؟
اخم ریزی کرد و گفت
_طبقه سوم اتاق عمل
_ممنون
داشتم میرفتم به سمت آسانسور که گفت.
_آسانسور خرابه خانم...پنج دقیقه دیگه تعمیرکار میاد.
عجب گیری افتادهایم.
پلهها را دوتا دوتا بالا رفتم تا بالاخره رسیدم طبقه سوم.
خم شدم و دست روی زانو گذاشتم تا نفسم منظم شود.
سرم را که بلند کردم آقای مهدوی را دیدم.
اوهم تا مرا دید به سمتم آمد.
سرش را پایین انداخت.
_سلام خانم فاطمی.
_سلام داداشم کو؟؟؟
_اتاق عمل.
به صندلی های مقابلِ اتاق عمل نگاهِ گذرایی انداختم و گفتم.
_آقا مهدی نیستن؟
_نه؛ کار داشت محمدو سپرد به من رفت.
زیر لب معترض گفتم
_اخه الان وقت رفتن بود؟
_با من بودید؟
دستپاچه گفتم
_نه نه...با خودم بودم.
ببخشید
از کنارش رد شدم و به سمت انتهای راهرو راه افتادم.
..........
چند ساعتی بود قدم رو میرفتم.
جانم به لب آمده بود.
_توکه قصد مردن نداری غلط میکنی منو پشت در اتاق عمل معطل خودت میکنی.
زیر لب فحشی نثار محمد کردم.
با باز شدن در، وحشت زده چند قدم عقب رفتم...
تخت بیرون آمد با ملافهای که رویش کشیده شده بود.
دستی از آن اویزان بود.
شبیه دست محمد بود.
واقعا خودش بود؟
_پرستاااااار واستااااا
با توقف تخت من هم ایستادم.
دستم را جلو بردم و ملافه را کنار کشیدم...
بہ قلــــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/654505
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
درست در لحظه آخر …
در اوج توکل و نهایت تاریکی …
نوری نمایان می شود ، معجزه ای رخ می دهد
خدا از راه می رسد … !
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_31 علی: نزدیک سه راهی توقف کردم. _ م
اهم اهم
نور
صدا
تصویب
آخ نقص فنی عذر میخوام😂
اصلاح میشود🙁😌😂
نور
صدا
تصویر
حرکتتتتتتتت🎬
واستاااا واستا میکرفون گیر کرده به مقنعم😐😂
خب حله حرکتتتتتتت🗣😀😂
------------------------
به نام خدا
عرض سلام و تسلیت خدمت بینندگان گرامی
عذر میخوام عرض سلام و تسلیت خدمت شنوندگاننن گرامی😛😂😂
به خبر عصر گاهی با تاخیر خوش تشریف آمدید😂
جمله بندیم درست بود دیگه؟🤔😂
خب علی آقا میگم شما میخوای دم یه آب هویج بستنی فروشی نگه دار تا بعد ببینیم کجا باید بری😐😂
آخه بنده خدا اون پشت بچه مردم نفله شد میپرسی کجا برم؟؟؟؟😐😂
برو همونجایی که..........😭😂
عذر میخوام بابت تازه شدن داغتون ولی میخوای شما برو مزار شهدا😂😂
یا خود خدا رگه خون😨
علی گفت خطرررر😨😂
از من میشنوین به حرف علی اکتفا کنین کار با دکتر نداشته باشین😂😛
آخ آخ بیچاره محمد چه دردی میکشه زیر دست این علی🙁😂
آرومممم فشار بده آقا قفسه سینشو میشکونی😂😂
نفسش😨
نبضش😨
بدنش داغ شده بود؟🤔
مگه وقتی کسی میمیره بدنش سرد نمیشه؟😝😂
بله از پشت صحنه دارن میگن ظاهرا خطای حس من بوده و محمد تب داره🙁💔
هووووف خداروشکر آمبولانس رسید😨😂
مریم غرق در مطالعه است در حالی که هیچ خبری از وضع برادرش ندارد😂😂
زهرا اونو میبره کجا؟ به بازار😐😂
نه میره با محیط آشنا بشه😂
یه گیتار بیارین با ریتم پای مریم میخوام آهنگ غمناک خداحافظ برادر بسازم😃🤣
آخرش این مهدی با اون قیافه خنده دارش همچی رو لو داد😐😛😂
بچها نظرتون چیه مریمو واسه رسول کنار بزاریم چون هردوشون گیراییشون بالاست🤔😂😂
عه میگن الان شوهر مریم پشت خط داره به من بد و بیراه میگه😐
حق داره بنده خدا من حواسم نبود مریم نامزد داره😝😂
یادتونه داداش شهیدشو چطور اون روز بیرون کرد؟😭😂
نه تا جون داره رو خوب اومدی ولی الان هشت تا و نود و پنج درصدش رفته😛😂
پرستارا کی انقد اعصاب خورد کن شدن😐😂
آسانسور هم تو این وضعیت خرابههه😐🔪
بیچاره علی😂
آخ شانس منو نگا خبر های من باید سانسور بشه اما حرفهای مریم نچ😂
غلط چیه بنده خدا گناه داره پشت سر شهید اینطوری حرف نزن😐😂
واااا.....ی😨 ...عه...ص...دا ق...طع شد😐
ا...نا للاه...و...انا الیه..... راجعون😭😂
خششششششش خیششششش
تا خبری دیگر بدرود امیدوارم با غم محمد کنار بیاین😝😂
لینک ناشناس خبر:
https://abzarek.ir/service-p/msg/649057
اگر میخواهی خوشبخت باشی برای خوشبختی دیگران بکوش، زیرا آن شادیای که ما به دیگران میدهیم به دل ما برمیگردد.
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
"💛⃟ ⃟🐝°.•.♡︎
•• #تیکه_کتاب🥤
هر تغییری در ابتدا دشوار، در میانه راه همراه با آشفتگی و در نهایت بسیار زیباست🦋💕
به یاد داشته باش که پیشرفتهای هر روزه حتی اگر کوچک و بیاهمیت به نظر برسند در صورتی که مدام اتفاق بیفتند نتایج حیرتآوری بهبار میآورند✨
📕|• #باشگاه_پنج_صبحی_ها✍🏼•
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
از دیگران شکایت نمی کنم
بلکه خودم را تغییر می دهم،
چرا که کفش پوشیدن راحت تر از
فرش کردن دنیاست.
مبارزه انسان را داغ می کند
و تجربه انسان را پخته می کند!
هر داغی روزی سرد می شود ولی هیچ پخته اى دیگر خام نمی شود!
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
به خاطر بسپاریم همراهی خدا با انسان مثل نفس کشیدن است
آرام، بی صدا، همیشگی . . .
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
<❤️ 🕊ا>
از در انداختنت از پنچره بیا تو!
بجنـگ واسہ خواســته هات . .
ناامیـد نشــو(:
خدا ببینہ سفت و سخت چسـبیدی
بہ خواسـتت،
بهـت میده خواســـتہات رو . . !
{شهید مصطفیصدرزاده}
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
زندگی پر از زیبایی است، به آن توجه کن
به زنبور عسل، به کودک کوچک و چهره های خندان دقت کن
باران را نفس بکش و باد را احساس کن
زندگی ات را زندگی کن و برای رویاهایت مبارزه کن.
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_33
محمد:
_الو...خانم فلورا وردی؟
_بله بفرمایید.
_یه آدرس میفرستم بیاید اونجا...
_شما؟
_میشناسید...منتظرم.
تماس را قطع کردم و از گوشهای به قطار که حالا توقف کرده بود خیره شدم.
به پیاده شدن جمعیت از قطار چشم دوخته بودم.
کمی منتظر ماندم تا بالاخره چهره فلورا نمایان شد.
کمی که دقت کردم داوود و فرشید و فاتح را هم شناختم.
پا تند کردم به محل قرار.
چند احتمال وجود داشت.
یکی اینکه اعتماد کند و سر قرار حاضر شود...
دوم به ویکتوریا خبر بدهد که بعید میدانستم...
و سوم اینکه به هیچ کس اعتماد نکند و سر قرار هم حاضر نشود...
تا برسم زیر لب ذکر میگفتم تا دلم آرام شود
_حسبنا الله و نعم الوکیل(:،
فلورا:
آب از سرم گذشته بود.
تصمیم گرفتم بگذارم زمان همه چیز را حل کند و انتقام عرفان را بگیرد.
به ساعت نگاه کوتاهی انداختم و ایستادم تا چند قدم از بقیه عقب بمانم.
بعد فاتن را کنار کشیدم.
_چیشده آبجی؟
_تو اینارو برسون خونههاشون؛ من برام کار پیش اومده، میرمو میام.
_باشه برو
_کولهتو بده من
یک ابرویش غیر ارادی بالا رفت
_کوله من به چه دردت میخوره؟
_مگه توش اسلحه نیست؟
_آها گرفتم
کوله را از شانهاش پایین آورد و به سمتم گرفت.
یک دفعه پرید بغلم.
با خنده گفتم
_خجالت بکش بچه فیل...اینهمه آدم اینجا میبینن.
یک ماچ روی گونهام کاشت و عقب کشید.
لبهایش را غنچه کرد، دست به سینه ایستاد و گفت
_به کسی چه ربطی داره...آبجیه خوشگل منی دوس دارم بغلت کنم.
_مزه نریز نمک...بدو برسی به بچهها...
دست تکان داد و ارام گفت
_مراقب مهربونیای نداشتهات باش جیگر
_ خدافظ بروووو
بعد رفتنش کمی محو شیطنت و راه رفتنش شدم و بعد گوشی را روشن کردم تا به ادرس نگاهی بیاندازم .
دهدقیقه بیشتر راه نبود.
راه افتادم و با ماشینی که در یکی از پارکینگ ها پارک کرده بودم به سمت مقصد رانندگی کردم.
مقابل کافه نگه داشتم و کولهرا از روی صندلی برداشتم.
پیاده شدم.
وارد کافه شدم.
جز چند مرد و زن کس دیگری به چشم نمیخورد.
خلوت بود و این هیجانش را بیشتر میکرد.
با اشارهی دستی، به آن سمت قدم برداشتم.
چهرهاش آشنا بود.
اخمی نمایشی کردم.
_شما کارم داشتید؟
به اتاقی اشاره کرد.
_سلام. بفرمایید داخل تا راحت تر صحبت کنیم.
زیپ کیفم را کمی پایین کشیدم و پشت سرش وارد شدم.
نگاهی به اتاقی کردم که شبیه به اتاق میهمان بود.
آن مرد رفت بیرون و بعد از دقایقی برگشت.
عجیب چهرهاش اشنا بود.
روی صندلیه مقابل من نشست و دستانش را تکیهگاه کرد؛ شروع کرد به معرفی کردن خودش.
_محمد حسنی، میشناسید.
عمون کسیام که هیفا تشنهاس به انتقام از اون.
آرام دستم را داخل کیفم بردم و اسلحه را برداشتم.
_بله فهمیدم کی هستی
با امدن گارسون دست از حرفی که میخواست بزند برداشت.
گارسون بعد گذاشتن فنجانِ قهوه روی میز بی صدا رفت.
_که چی؟ میخوای چی بگی؟...میدونی ویکتوریا چقدر پول بابت گیر آوردن تو میده؟
_پول میده ولی میتونه جون تو و خواهرت هم بگیره...
شما کم از اون نفرت ندارید.
راست میگفت.
هیفا تمام وجود مرا تمام داشتههای مرا از من گرفته بود.
ولی این مرد هم ماموری بیش نیست.
به احساساتم غلبه کردم و اسلحه را کمی بالاتر آوردم...
فاتح(مسیح):
خستهی راه بودم...
خانم ملکی تمام ساکها را دست من داده بود؛ سر و وضعم بدجور خنده دار بود.
برای اینکه از دست این ساکها و جمعیت خلاص شوم فکری به ذهنم رسید.
یک دفعه ایستادم و تمام ساک هارا روی زمین گذاشتم.
_چیشد چرا واستادی مسیح؟
_منو ریما یه کار کوچیک داریم باید بریم جایی...
همه با چشماتی پر از سوال به من خیره شده بودند.
_چیه چرا اینطوری نگاه میکنید؟
خب نزدیک ظهره منم باید یه فکری برا غذا بکنم؟
فرشید نگاهی به ساعت کرد و گفت:
_تازه ساعت دهه مسیح...
حق به جانب گفتم
_مگه ظهرونه نخوردید تا حالا؟
خنده میان آنهمه آدم شیوع پیدا کرد
_ما که سر از کار تو در نمیاریم
بیا برو
لبخندی پر از رضایت زدم و ساک کوچک خودم را برداشتم و به سمت یکی از آژانس ها رفتم.
البته با خانم ملکی...
بہ قلـــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/657959
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
مأموریت من در زندگی صرفا تلاشی برای زنده ماندن نیست، بلکه هدفم کامیابی و موفقیت است و این کامیابی و موفقیت به دست نمی آید مگر با شوق و شفقت، کمی شوخ طبعی و داشتن سبک و سیاق خود در زندگی...
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨