✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_32 مریم: ملافه را که کنار زدم با صورت
اون دوربینو روشن کن🎥
میکرفون رو وصل کن📣
آماده؟
یک
دو
سوسک😐😂
سوسکههههه😨😐😂
اون سوسکو بکشید فیلمبردارمون میترسه😐
یه آب قند هم بدین بهش پس افتاد بیچاره😐🤦♂😂
خب آماده؟
سه
دو
یک
حرکتتتتتتتتتتت📣😂
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
بیچاره مریم تو بد عذاب وجدانی افتاد😐😂
بیچاره خانواده اون مرحوم
به نظرتون فهمیدن مریم تا دید محمد نیس خوشحال شد؟😐😂
به نظر من نفهمیدن😂
اگه میفهمیدن الان مریم کنار تخت محمد بستری بود😐😂
خوبه مریم شبیه شوهرش نشده که همه چیو لو بده😝
وگرنه الان یک عدد مادر غش کرده پشت تلفن داشتیم😂😂
مریم جان کارد بخوره به اون شکمت😐😂
نگا منو عصبی میکنیییی😐🔪
اون داداشت اونجا داره جون میده اونوقت تو فکر خوردنی؟😀😂
فحش داددددد😱
فحش داد😐
سانسور چییییی کوجاییییی بیا هشدار بده😐😂
میگه نمیام اشکال نداره😐
فقط بلده به خبرای من گیر بده😐😂🔪
الان با دمپایی شوتت میکنم😒🤣
گاری چی بی تربیت😐😂
[صداشو در نیارین نفهمید بهش گفتم گاری چی]😛🤫🤭🤣
فکر کنم خالش نیاد خونشون بهتره😂
یه راستتتت همه برن بیمارستان😂💔
ظاهرا مهدی عادت داره یهویی ظاهر بشه😐😂
این مریم داره خطرناک میشه ها میترسم خودشو خفه کنه با این مدل غذا خوردن😑😂
نگاهش چطوری شد؟🤔
گریون؟😭😂
ناراحت؟🙁😂
نگران؟😨😂
ذهنم درگیر شد😐😂
اشتهاش کور شد الحمدلله وگرنه تاحالا خفه شده بود😐😂
حتما میخواد ببینه چطوری نفله شده😐😂
چقدر مهدی گیر داد تو این سکانس مگه نه؟😐🔪
چرا دلش ضعف رف؟🤔
یا خدا مگه دارین میرین قله دماوند انقدر طول کشیده؟😐
این سهیل کی انقدر وحشی شد😒😂🔪
داد نزن بچه صدات میگیره🤨😂🤣
اوه اوه انگار نیلا وحشی تره😐
نجلا الهی اسلحه ی نیلا واست خشاب تموم کنه که از خانواده شانس نیاوردی🤥😂
آره خواهر همون بی غیرتِ از بند گریخته ای😂
اصلا شک نکن رو تو هم اسلحه میکشه😐🔪
رنگ قرمز واسه چی میخواد یعنی😨😂
شاید میخواد خودشو به مردن بزنه بعید نیس😐😂
اصلا کاش ماشینشون با آر پی جی منفجر بشه هر سه تاشون به درک واصل بشن😐🤣
یا علی❤️
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/649057
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_34
محمد:
در دلم به حماقتش خندیدم.
اسلحه را میخواست بالا بیاورد که گفتم
_بهتره حواستون به زیر میزم باشه
بهت زده سرش را کمی پایین آورد
با دیدن اسلحه نفسش را بیرون داد و به صندلی تکیه داد.
_خب داشتم میگفتم... به نظرم اگه میخواید خواهرتون از دست ویکتوریا و دارو دستهاش سالم بمونه بهتره بهمون اعتماد کنید.
نگاه کلافه ای به دورو برش کرد و گفت
_در قبالش چی ازم میخوای؟
در جایم جابهجا شدم و گفتم.
_کافیه اسم کسایی که باهاشون در ارتباطه و مدارکی که برای سوزان میفرسته رو بهم بدید
رنگ صورتش عوض شد
_یعنی جاسوسی کنم براتون؟
_غیر این راه، راه دیگه ای ندارید...اگه هست بگید
_من از مرگ هیچ ترسی ندارم...ولی فاتن از جونم برام عزیزتره.
اگه شما تضمین بدید که ازش محافظت کنید من هرکاری که بخواید میکنم.
لبخند خشکی زدم.
_پشیمون نمیشید... قهوه تون سرد نشه.
فنجان را از داخل نلبکی برداشتم و نزدیک لبم کردم.
عطیه:
از تاکسی پیاده شدم و ماهورا را روی شانهام خواباندم.
خواستم کلید را از کیفم بیرون بیاورم که در باز شد.
عزیز با چهرهای خندان اما نگران سلامی داد و بالافاصله ماهورا را از من گرفت.
همراهش از پلهها پایین می آمدم که پرسید.
_باز چیزی نخوردی؟
لبخند زدم
_میخورم؛ آقا رسول اومد؟
_آره تو طبقهی شماست.
_عزیز من برم دیدن اقا رسول بیام.
_ پس صبر کن سینی غذا رو بدم با خودت ببر بالا.
کنار حوض نشستم.
دستم را داخل آب فرو کردم.
به یاد روز خاستگاری.
محمد کنار حوض حیاطِ خانهیما به من یک قول داد.
قول داد در خوشی و غم کنارم باشد.
وقتی نوبت گرفتن قول شد گفت
_قول بدید تحملم کنید، تنهام نذارید.
صورت گل انداختهاش هنوز یادم است.
_من بدون انگیزه نمیتونم زندگی کنم
با خودم گفتم
_من به قول خودم عمل کردم تا حالا، ولی توکه اصلا کنارم نیستی
اشک سمجی از گوشهی چشمم داخل حوض افتاد.
_عطیههههه دخترم بیا بگیرشون
صورتم را پاک کردم و بلند شدم.
چادرم را با چادر سفیدی که عزیز اورده بود عوض کردم و سینی را از دستش گرفتم
با دیدن لیوانِ بزرگی نوشابه خندیدم و گفتم
_عزیز اینو بخوره که باید مستقیم بره بیمارستان
لیوان را برداشت
_خب حالا برو دختر، هی عیب نگیر.
لبخندم را عمق دادم
_چشمممم
رسول:
صدای تقهی در آمد.
_اجازه هست؟
با صدای عطیه خانم بفرماییدی گفتم و نیم خیز شدم.
بوی قیمه اتاق را پر کرد.
_بهبهههه
سینی را کنارم گذاشت.
_پس هنوزم عاشق قیمهای آقا رسول.
_شما از کجا میدونید؟
_ عزیز موقع اومدن شما، قیمه میپزه و هی خاطرات بچگیتونو تعریف میکنه
پس مشخصه خیلی قیمه دوس دارید.
_از اون جهت بله.
خودتون خوبید زن داداش؟
_الحمدلله
_دخترتون چطور؟ فک نکنم دیده باشمش
_میارم ببینیدش...عین محمده
راستی خودتون میتونید بخورید یا کمک کنم؟
_نه نه ممنون.
_پس با اجازه من برم پیش عزیز.
بعد رفتن عطیه خانم قاشق را در دست راستم گرفتم
ولی انگار دستم توان نداشت
قاشق اول را که پر کردم ریخت...
لبخند تلخی به وضعم زدم.
قاشق را به دست چپم دادم.
حالا بهتر شد...
بہ قلــــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/665563
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
خدایا...
ما را آنی و
کمتر از آنی به
خود وا مگـذار☘
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
با نام و یاد خدا 😁
ایرانی سلام 😁
خیلی خب چون ایده ای نداریم .
ایرانی خداحافظ😐😂
مثل اینکه برگه های خبرو آورد 😐
__
بسم الله الرحمن الرحیم 😁
به به عالییییی😂
حدسم درست بود ایول😂محمد فهمید
واقعا محمد چی فرض کرده این😐
موز؟ سیب؟گیلاس؟الوچه؟😂
بابا تو محمد چی فرض کردی فلورا😐😂
محمد نه موزه نه سیبه نه گیلاسه نه الوچه😂
بلکه او......
او.....
او.....
محمده ☺️😁
انتظار جز این هم داشتید ایا؟😐😂
خب محمد محمده دیگه😐😂
من نمیدونم ولی له نفعشه اعتماد کنه واگرنه شوهر داوود پخپخ😂
یه سوال خیلی خیلی فنی😂
یه مامور اطلاعاتی از یه جاسوس چیمیتونه بخواد؟😐
نه آقا همون اسم بقیه رفقاش میخواد😂
نه مدرک هم میخواد😬
آخ آخ فاتحه فلورا رو دسته جمعی قرائت کنیم😁
این دیگه دسته خودشه اطلاعات یا جون شوهر داوود😂
قهوه تو بنوشششش😁
____
گیگیلی گیلی
جوجه محمد از بیمارستان اومد😁😂
بخور بچه جان بخور
سو تغذیه میگری ها🤦🏻♀
شیطونه میگه عطیه رو هل بدم بیفته توی حوض😂
آخ که خیلی کیف میده🤩😂
نکه توی خاطراتش هم غرق شده قشنگ هلش بدی
شاتالاپ میفته توی حوض😂
اصلا هم من با عطیه مشکلی ندارم
فقط چون خییییییلیییییی باهاش صمیمی ام یکم باهم شوخی داریم فقط همین😂
او او داستان رمانتیک شد
ایش😐
آخی اقا محمد 😅از محمد تبدیل میشه به لبو😐
آخی گیه میتنه😢 گریه نتن بیا هولت بدم تو استخر شاد بشی😂
خیلی خب بیو غذا هارو ببر واسه استاد 😂
نه بعید میدونم بره بیمارستان😂 فکر کنم یه راست بره پیش همونی که باز گشت همه به سوی اوست😂
___
به به خورش قیمه پخته😐
و منی که هنوز نمیدونم رسول چجوریه تو بچگی سر از خونه محمد در اورده😐😂
خب دیگه تا رسول غذاشو بخوره منم برم یه دست کتک حسابی به اونی که برگه خبرو نوشته بزنم
بعدا خدمتتون میرسم😂😂
بای بای😂
https://abzarek.ir/service-p/msg/658238
3.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🙃✨
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
چلہ نوڪرے
از امشبے بہ بعد بہ عشق محرمت
چلہ گرفتہام ڪه گنہ کم کنم حسین...
#پلاڪ
ﺩﻝ ﮐﻪ ﺗﻨﮓ ﺍﺳﺖ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ؟
ﺑﻪ ﺩﺭ ﻭ ﺩﺷﺖ ﻭ ﺩﻣﻦ؟
ﯾﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﻍ ﻭ ﮔﻞ ﻭ ﮔﻠﺰﺍﺭ ﻭ ﭼﻤﻦ؟
ﯾﺎ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺧﻠﻮﺕ ﻭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﻣﻦ
ﺩﻝ ﮐﻪ ﺗﻨﮓ ﺍﺳﺖ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ؟
ﭘﯿﺮﻓﺮﺯﺍﻧﻪ ﻣﻦ ﺑﺎﻧﮓ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ
ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻧﮑﻮﺳﺖ،
ﺩﻝ ﮐﻪ ﺗﻨﮓ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﻭ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﻭﺳﺖ …
ﺷﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺟﺎﯾﮕﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺗﻮ
ﺳﺨﻨﺶ ﺭﺍﻩ ﮔﺸﺎست
او خداست
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✨'قصّہ اسارت'✨
مارا در سولہاے انباشتہ بودند. مثل کوره بود.دستشویے هم نداشت.
همہ جا بوے تعفن گرفتہ بود.
بعثےها مےخواستند خوارمان کنند.
نفس کشیدن هم خیلے دشوار بود.روزے، یکے از دوستانمان را بردند و خیلے شکنجہ کردند.
بعد آن را انداختند کف سولہ.
وقتے شهید شد، بوے عطر در همہے سولہ پیچید...عراقےها هم مےامدند و بو میکشیدند.
یکےشان گفت:"او بهشتے است"
بوے بهشت همہجا پیچیده بود...
#پلاڪ
هر که منظور خود از غیر خدا میطلبد
چون گدایست که حاجت ز گدا میطلبد
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
7.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚫 تحلیل نقشه حجاب استایلها، برای از بین بردن حجاب!
☹️☹️☹️
«🌒🌻»↯
.
.
حتی اگه تمام دنیا ازت نا امید شده باشن...
خدا همیشه هواتو داره:)✨
تو نا امید نشو:)🌻
❁ ¦↫ #انگیزشی
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨