-سهیلمحمودے🍂👀
برگِ زردی با سِماجَت شاخه را چَسبیده بود
دستهای خویش و دامانِ تواَم آمد به یاد
#شاعرانــــہ
هدایت شده از کانال حسین دارابی
3.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی دعای خیر پشتت باشه 😍
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت56🎬 میدوم. صدای برخورد پاشنهی کفشم روی سرامیکهای سرد بیمارستان پابهپای من جلو م
#بازمانده☠
#قسمت57🎬
-بهت گفته بودم، زندان اونقدرام بد نیست!
حالا یادم میآید، خودش است. همان...همان پرستاریاست که آن روز، در بیمارستان بالای سرم بود.
در این دنیا به کسیهم میشود اعتماد کرد؟
خم میشود و مقابلم زانو میزند. صورتش را نزدیک صورتم میآورد. بوی ادکلنش بینیام را میزند. زمزمه میکند:
-اگه میخوای بدتر از این نشه، فقط کافیه بگی اون فلش کجاست!
رنگ چشمانش را حالا بهتر میتوانم ببینم!
نیشخند میزند:
-کجا گذاشتیش که تا الان پیداش نکردن؟
صورتم را عقب میکشم و به دیوار تکیه میدهم. کمرم از سرمایش میلرزد.
چشمانش از این فاصله ترسناکتر به نظر میرسند.
سکوتم را که میبیند، دستش را روی شانهام میگذارد و میفشارد:
_حرف میزنی یا میخوای لالمونی بگیری؟!
-بگم که چی بشه؟! که آزادم کنید؟ باور...باور کنم واقعا؟
دستش را بالا میآورد. طرهای از موهای طلاییاش را به بازی میگیرد.
-منم یه زنم! مثل خودت. ما حرف همو بهتر میفهمیم. نه؟...
نیشخند میزنم! مثل خودش!
حالم از همهشان بهم میخورد!
-ته این داستان، غیر کشتنم... به کجا ختم میشه؟ حداقلش اینه که اون فلش دستتون نمیافته!
نفس عمیقی میکشم.
گوشهی لبش، بالا میرود:
-هه...
دست آزادش را در پالتویش میچرخاند.
چاقوی جیبیاش را بیرون میکشد. مقابل چشمانم تکان میدهد:
-واقعا فکر میکنی به همین سادگیه؟
تیزی را روی قفسه سینهام میگذارد و کمی فشار میدهد.
صورتم از سوزش جمع میشود.
-بوم... یه گوله بخور وسط سینهات و تموم؟
نفس در سینهام حبس میشود.
-یا...یه بیهوشی بهت تزریق کنن و رو تخت جراحی، حتی درد و وحشتِ مرگم حس نکنی؟!
از حرفی که میزند دندانهایم به هم قفل میشوند.
قلبم کم مانده از سینه بیرون بزند.
هرچقدر هم بخواهم ترسم را پنهان کنم باز هم موفق نمیشوم!
با ذوق نگاه میکند به چاقو:
-نوچ نوچ نوچ. کور خوندی!
با لبهی چاقو، چندضربهی کوتاه میزند به پیشانیام:
-دقیقا از اینجا شروع میکنن.
چاقو را پایین میبرد و در امتداد صورتم حرکت میدهد.
دستم را مشت میکنم و با ساق دستم، چاقو را کنار میزنم.
_من...من یادم نمیاد فلشو کجا گذاشتم!
عصبی موهایم را چنگ میزند.
سرم تیر میکشد.
صورتش را نزدیک صورتم نگه میدارد.
نفسهای سردش میخورد به گونهام.
چاقو را زیر گردنم میگذارد. از میان دندانهای کلید شدهاش میغرد:
_انگار تنت میخاره!
-شیوا!
با صدایش سرم به سمت در میچرخد. نور کمی فضارا پر کرده است، اما باز هم میتوانم بشناسمش!
با آمدن پیمان، دختر کمی عقب میکشد.
نگاهم دوخته شده به چهرهاش...
همان چهرهای که قبلا جز معصومیت در آن نمیدیدم!
قلبم با هر نفس، هزار بار بالا و پایین میشود.
حالم از او بهم میخورد اما...اما نمیدانم چرا، دیدنش از ترسم کم میکند. حس دیدن آشنایی! انگار نه قلبم، نه ذهنم! هیچکدام نمیخواهند باور کنند...باور کنند که او، آن کسی که فکر میکردم نیست.
دختر عشوهای میآید و از روبرویم عبور میکند. نگاهی به پیمان میکند و از در، خارج میشود.
حالا من میمانم و او.
سنگینی نگاهش، آتش میشود و تنم را میسوزاند.
چند قدم جلوتر میآید.
صدای کفشهایش که در سوله میپیچد، سوهان میکشد روی اعصابم.
-حالت خوبه؟
رو برمیگردانم.
تمام طول مدت، چیزی اذیتم میکند! چیزی که احساساتم را مدتها بود به دنبال خود کشیده بود.
زمزمهام میپیچد:
- همش دروغ بود؟
راحیل رو میگم!
همشو خودت بافته بودی؟ نه!
-نه!
با چیزی که میگوید، سرم بالا میآید.
بلوک سیمانی را از گوشهی دیوار، با پا میکشد و روبرویم میگذارد.
رویش مینشیند:
-راحیل، نه داستان بود!
نه خیال بود!
نه... مال من بود...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت57🎬 -بهت گفته بودم، زندان اونقدرام بد نیست! حالا یادم میآید، خودش است. همان...همان
#بازمانده☠
#قسمت58🎬
کپ کردهام. آنقدر این قلبم به سینه کوبیده که کم مانده از جا دربیاید!
با چشمانی از حدقه بیرون زده، میپرسم:
-یَـ...یعنی چی؟ یعنی چی که راحیل مال تو نیست؟!
خیره میشوم به چشمانش.
انگشتهایش را درهم قلاب میکند:
-میدونی اینکه کل عمرت رو با عقده سر کنی یعنی چی؟!
نمیدانم جواب سوالم کجای این صحبتیست که شروع کرده!
دستش را به سینهاش میکوبد:
-مثل یه سنگ بزرگیه که گیر میکنه، درست اینجا!
هر روز بزرگتر میشه و قلبت رو بیشتر پاره میکنه!
نیشخندی میزند:
-اما عقدهی من شده بود عقدهی زندگی! حسرت برگشت به اون زمانی که ندیده بودمش!
کاش هیچ وقت پامو نمیذاشتم تو اون خونه!
صدایش آرام میشود و زمزمهاش به گوشم میرسد:
-کاش هیچ وقت، حسام و نمیدیدم!
شاید اون وقت، اینی که الان هستم، نبودم!
دیگر به چشمانم نگاه نمیکند.به زمین خیره شده است و در میان کاشیهای رنگ و رو رفته، گذشتهاش را میبیند:
-فقط نه سالم بود! شدم همبازی یه آقازاده!
لبخند میزند:
-تو یه عمارت اشرافی و اعیونی! از همون موقع، حالم بهم میخورد که مادرم بشه پرستار یه بچهی دیگه! اینکه همه توجهاش بشه یکی غیر از من!
هر روز دستم و میگرفت و میبرد اون خونه! پیش همون بچه نقنق و خودخواه!
یه وقت آقا حسام تنها نشه! نکنه اذیتش کنی! باهاش بازی کنیا! حوصلهاش سر نره یه وقت! اگه چیزی خواست صدام کن بیام!
چهرهاش در هم میرود:
-کل بچگیم با این حرفا پر شد! وقتی میدیدم مادرم برای یه چندرغاز پول، با اون کمردردش باید هزار بار از پلهها بره بالا و پایین، غذا بپزه، خونه تمیز کنه، هی امر و نهی بشنوه، جیگرم خون میشد!
یه روز...یه روز وسط بازی، شروع کرد به جر زنی، مثل همیشه! فکر میکرد چون بابا مامانش پولدارن باید همیشه برنده باشه!
منم اعصابم خورد شد! حس نفرت یهو زبونه کشید و کل تنم رو گرفت...وقتی...وقتی بالا پلهها وایساده بود هلش دادم پایین.
لبخند میزند و نگاهش را میدوزد به چشمانم:
-هنوز تصویرش تو ذهنمه.
یه پله...
دو پله...
سه پله...
همینطوری غلت خورد و رفت پایین...تا پلهی دوازدهم!
فقط میخواستم بهش یه درس حسابی بدم...اما...اما همه چی یهو خراب شد!
من موندم و حسام که پایین پلهها افتاده بود و صورتش پر خون شده بود!
ترسیدم! دویدم، پیش مامانم!
خیرهام به چشمانش و غرقم در داستانی که حتی بین راست و دروغش ماندهام!
-وقتی اومد بالای سر حسام، شروع کرد به داد و بیداد کردن و زدن تو سر خودش!
میدونی اونجا چی گفت؟
گفت...گفت کاش تو به جای اون از پلهها افتاده بودی!
چشمانش دوباره همان چشمان معصوم و مظلومیست که قبلا گرفتارش شده بودم!
اشکِ کز کردهی درون چشمش، میانهالهی نور میدرخشد!
-چرا؟ واقعا چرا؟ من پسرش بودم اما... اما اون پسر چی؟
اونجا خودمم همینو خواستم! اینکه، کاشکی من به جای حسام از پلهها افتاده بودم!
همین یه جملهی مادرم، شد کل فکر و ذکرم، اونقدر که حتی دیگه حسام به چشمم نیومد.
آمبولانس اومد. بردنش بیمارستان!
دکترا گفتن فک و بینیاش شکسته با چندتا از دندههاش!
مامان باباش هم اومدن.
یه گوشه مچاله شده بودم؛ لای صندلیها.
دیدم مامانش زد تو صورت مادرم! مردم و زنده شدم! پشیمون شدم! گریه کردم! اما فایده نداشت! حسام دیگه بالای پلهها نبود! من هولش داده بودم! هولش داده بودم و لگد زده بودم به زندگی خودم! به زندگی مادرم، پدرم!
دلم میشکند اما دیگر نمیخواهم برایش دل بسوزانم! اصلا...اصلا حتی نمیخواهم صدایش را بشنوم! اما او ادامه میدهد:
-دیه خواستن! اما بابام نداشت که بده! دیهاش میارزید به کل زندگیمون!
پدرمو انداختن زندان! حتی...حتی با اینکه جلوی مادرش زانو زدم! التماس کردم که ببخشه؛ اما اون...با پاش لگد زد تو سینهام! گوشمو گرفت لای انگشتاش و داد زد"پدرتو در میارم پسرهی گدا زاده"
گوشهی لبش بالا میآید:
-به من گفت گدا زاده!
پولشون از پارو بالا میرفت اما گفت تا قرون آخر دیه رو ندادین ولتون نمیکنیم!
به همین راحتی، پدرمو انداخت زندان!
میدونست نمیتونیم پول و جور کنیم.
از اون روز به بعد درسمو ول کردم چسبیدم به کار...همه کار کردم! از واکس زدن کفشای مردم و شستن ماشینا، تا دست فروشی! اما کفاف نمیداد!
ده سالم اگه کار میکردم بازم پولش جور نمیشد...!
حسام و برای جراحی بردن آلمان..اما من موندم و نوجوونی که بدون پدر گذشت...دقیقا همون روزایی که باید یه تکیهگاه پشتم باشه...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت57🎬 -بهت گفته بودم، زندان اونقدرام بد نیست! حالا یادم میآید، خودش است. همان...همان
https://harfeto.timefriend.net/17528722195240
لینکِ ناشناس'👤👀
پ.ن: منتظر نظراتتون هستم...↑
#پلاڪ
🥺🫀☕️
تو قهوهی دم صبحی، تو اشک بعد بغضی، تو خندهی بعد غمی، تو تمام اون چیزی که زندگی رو معنا میده.
#شاعرانــــہ
طبیعیه که به دانشآموزا حسادت میکنم؟!
در کمال ناباوری دلم میخواد برم مدرسه!!!😑💔
#پلاڪ
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت58🎬 کپ کردهام. آنقدر این قلبم به سینه کوبیده که کم مانده از جا دربیاید! با چشمانی
#بازمانده☠
#قسمت59🎬
چند ثانیه سکوت میکند. دست میکند در جیب شلوارش و جعبهی سیگارش را بیرون میکشد.
یکلحظه ابروهایم بالا میپرد.
در این مدتی که میشناسمش، تاکنون ندیده بودم، سیگار بکشد.
بدون اینکه سرش را بالا بیاورد، ادامه میدهد:
-حتی نمیرفتم ملاقاتش! ازش خجالت میکشیدم. حسادت و نفرت بچگانهام باعث شده بود بابام بیفته زندان...هیچ کسی هم حاضر نبود بهمون پول قرض بده! هرچقدر میگذشت، حالم از خودم بیشتر بهم میخورد.
بابام بنّا بود. یه بنای سادهای که حداقل، با از صبح تا شب کار کردنش پول اجاره خونه رو میداد؛ اما بعدش چی؟!
همه چی افتاد رو شونه مادرم! صبحا برای کار میرفت از این خونه به اون خونه. شبا هم مینشست پشت چرخ و مشغولِ دوخت و دوز میشد.
بچگیم... همونجا تموم شد! یهو به خودم اومدم دیدم شدم یه پسر هفدهساله که تا سه پایه بیشتر درس نخونده!
صدای جرقه که میآید، سرم بالا میآید و مینشیند روی فندکی که در دستش گرفته!
خیره است به شعلهی ریزی که در هوا میلرزند:
-یه پسر هفده سالهای که کارش شده بود رسوندن مواد به این و اون! یواشکی مواد میگرفت و با موتورِ قراضهی باباش میبرد به این آدرس و اون آدرس!
راستش همین کارا رو کردم که تونستیم نصف پول دیه رو بدیم!
اما...اما بازم مونده بود.
از یهطرفام صاحبخونه میخواست وسایلمونو بندازه تو کوچه! فقط بخاطر اینکه سه چهار ماه، اجاره نداده بودیم.
رو زدم! به هرکس و ناکسی که میتونستم رو زدم! همه دست رد میزدن به سینهام اما... اما یه روز یکی از بچههایی که ازش جنسارو تحویل میگرفتم وقتی فهمید حسابی پول لازمم، دستم رو گرفت و گذاشت تو دست یکی دیگه!
به اینجا که میرسد، لبخند میزند. چشمانش هم میخندند:
-یکی که یه اشارهاش کافی بود تا زندگیم از این رو به اون رو بشه! بهم پیشنهاد داد. پیشنهاد داد که براش کار کنم. منم چشم بسته قبول کردم!
یعنی اصلا مجبور بودم که قبول کنم! نمیخواستم بیشتر از این، شکسته شدن مامانمو ببینم.
همون اول کار، با پولی که بهم دادن، تونستم باقی موندهی پول دیه رو تسویه کنم و بابامو از زندان بیارم بیرون.
اون پول، حاصل چندماه کار پیش اون مرده بود که با کلی خواهش و تمنا ازش گرفتم.
بالاخره بعد هشت سال دیدمش!
بابامو میگم! اصلا...اصلا نشناختمش! انگار نه انگار این مردی که روبهروم بود، پدرم بود!
یه حس عجیبی بود. شاید...
سیگار را در دستش به بازی گرفته و با نیشخند میگوید:
-شایدم بهش میگن شرمندگی!
انگار همه چی داشت کمکم درست میشد. حالا همه دور هم جمع شده بودیم!
تا اینکه...اون مرد بعد یک هفته اومد سراغم!
سیگارش را به شعلهی فندک نزدیک میکند:
-بهم گفت به پدر و مادرم بگم که دارم برای کار میرم یه شهر دیگه...
مخالفت کردن...اما وقتی فهمیدن پول دیه رو از کجا جور کردم، قبول کردن!
منم رفتم.
از همون روز، شدم مأمورِ سازمان!
مأموری که باید زندگیش و نفسش و همهچیش و بذاره وسط، برای رشد سازمان!
زل میزند به چشمم.
-البته طول کشید خودمو با کاراشون وفق بدما! اون اولا اونقدرم بیرحم نبودم!
داشتم میگفتم...صبح تا شب آموزش میدیدیم!
برای اینکه تبدیل بشیم به آدمایی که جای قلبشون قلوه سنگ خالی کرده بودن!
قطره اشک سمجی، گوشهی چشمم جا خوش کرده است اما نمیخواهم حالم را ببیند. اصلا نمیخواهم بفهمد که برایش دل سوزاندهام...نمی...نمیخواهم بازهم مثل مترسک، مرا به بازی بگیرد.
-تموم اون روزارو، فقط با یک امید به سر میبردم! انتقام... انتقام از همهی اونایی که هشتسال از عمر منو بابامو زیر پاهاشون لگد کردن!
میخواستم اینقدر بزرگ بشم که همهی اون آدمایی رو که فکر میکردن چون پولدارن هرغلطی دلشون بخواد میتونن بکنن زیر مشتم له کنم!
و چی بهتر از سازمان! انگار یه راه میانبری تو زندگیم باز شده بود...که منو میرسوند به هدفم!
تبدیل شدم به پیمان احمدی! یه مأمور نفوذی تو اداره آگاهی! یکی که بتونه سرپوش بذاره رو همهی سرنخها و مدارک!
یکلحظه تا مغز استخوانم یخ میزند. احساس میکنم دیگر نمیخواهم بشنوم. خوب میدانم که این حرفها یعنی پایان من! منی که نباید این داستان را بدانم!
اصلا...اصلا چرا باید چنین چیزهایی را به من بگوید؟!
نکند...
دوباره حرف زدن را از سر میگیرد.
-میدونی اولین کاری که کردم چی بود؟
صدای خندهاش فضا را پر میکند.
خیرهی نگاهش میشوم. نگاهی که حالا برقاش به تیزی شمشیری، برنده شده است.
-رفتم سراغش...سراغ حسام! شده بود مدیر یه شرکت بازرگانی!
سیگار را، گوشهی لبش میگذارد و بعد از کام عمیقی که از آن میگیرد، نفسش را در هوا رها میکند.
-نبودی ببینی برای خودش چه دم و دستگاهی به هم زده بود!
میدونی اون موقع چی خیلی خوشحالم کرد؟
لبخند ترسناکی میزند و میگوید:
-اینکه شنیدم...تازه عقد کرده...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت59🎬 چند ثانیه سکوت میکند. دست میکند در جیب شلوارش و جعبهی سیگارش را بیرون میکشد
#بازمانده☠
#قسمت60🎬
-اونجا انگار کل دنیا تو مشتم بود!
دندانهایش را به هم چفت میکند و از لابهلایشان میغرد:
-برای انتقام چی بهتر از این که جلوی چشمش عزیزش پرپر بشه...زجر بکشه...نابود بشه؟! اون موقع...شاید کمی از اون هشتسال جبران میشد!
منم...صبر کردم! صبر کردم تا برن سر خونه زندگیشون.
تو اون مدتی که زیر نظر داشتمشون فهمیدم زیادی به هم وابستهان!
درست، دو هفته بعد عروسیشون شنیدم که زنش، برای یه پروژه رفته جنوب!
میخندد و به چشمان خیسم خیره میشود. زمزمهاش بدنم را مور مور میکند:
-لازمه اسم دختره رو بگم؟!
دلم میگیرد! نه برای خودم! برای راحیلی که گذرش افتاده بود به پیمان!... پیمان؟ پیمانی که خودش قربانی بود! قربانی یک اتفاق شوم!
-دیگه از اینجا به بعدش، برات آشناست!
یه نامه تنظیم کردم، از یه شرکت کله گندهی تجاری. فرستادم دم در هتلش!
اون دختر بخت برگشته هم اومد؛ به همون آدرس؛ تو همون ساعت!
هه...نمیدونست چیا در انتظارشه!
یه مدت بعد، دقیقا همون موقعی که از همه جا و همه کس بریده بود... از پیدا کردن راحیل ناامید شده بود... به حسام یه پیغام ناشناس فرستادم، جای راحیلو بهش گفتم. اونم حیرون و ویلون پاشد اومد جایی که ته خط بود! ته زندگیش...مملکت سعودی! حالا دیگه نوبت اون بود که التماس کنه! بیافته به پام! جلوم زار بزنه، بخواد کمکش کنم ولی...وقتی منو دید نشناخت!
انگار فقط من بودم که اون روز، وقتی از پلهها افتاد، برام تبدیل شد به یه نقطهی سیاه وسط تقویم زندگیم و بعدش اون نقطه، همهی روزام رو سیاه کرد... حتی بهش فکرم نمیکرد. فقط یه خاطرهی کمرنگ بود گوشهی ذهنش!
ریتم ضربههای کفشش به زمین با زمزمههایش تلاقی میکنند و به گوشم میرسند:
-اما برام مهم نبود...بالاخره یکی باید این وسط، تقاص زندگی رفتهی منو پس میداد...کی بهتر از خودش؟
سرمای زمین آرام آرام در جانم ریشه دوانده و باعث شده است به وضوح به رعشه بیفتم!
حتی نمیتوانم، لرزش صدایم را کنترل کنم:
-راحی...راحیل چه گناهی کرده بود که...باید به جای حسام تقاص پس میداد؟
چرا کشـ...کشتیش!
دوباره میخندد!
-من؟ من نکشتمش!
خودکشی کرد!
خودش، خودشو کشت!
دقیقا...دقیقا چند لحظه قبل اینکه حسام برسه بالا سرش!
منم اونجا بودم. پیش حسام. پیش راحیل!
به اینجا که میرسد، لبهایش کش میآید. قهقه میزند، صدایش از دیوارهای سنگی بالا میروند و کل سوله را پر میکنند.
چشم هایش را ریز میکند و در چشمانم زل میزند:
-اگه خودکشی نمیکرد منم قرار نبود به اون سرعت جونشو بگیرم! اون دیگه متعلق به خودش نبود! سازمان اونو فروخته بود!
نفس عمیقی میکشد:
-حسام زودتر از چیزی که فکر میکردم خورد شد.
اونقدر بالا سر راحیل زجه زد که یه وقت ترسیدم نکنه...نکنه از حال بره و قسمت جذاب داستان بمونه!
دیگه وقتش بود که بفهمه، این بلا از کجا افتاده تو زندگیش... از همون روز!
همه چیو براش تعریف کردم. اونم یقهامو گرفت و مشتاشو خالی کرد تو صورتم.
اما من، هیچ کاری نکردم! میدونستم...میدونستم که دیگه قرار نیست برگرده! همینجا تهاش بود! ته حسام و راحیل!
گذاشتم هرچی نفرت داره خالی کنه تو صورتم. هرچقدر بیشتر بهم مشت میزد بیشتر احساس سبکی میکردم! بیشتر خوشحالم میکرد!
دندانهایش به هم میخورند:
-چون میدیدم داره جلز و ولز میکنه. میدیدم داره از درون میسوزه و آب میشه!
بهش گفتم فقط کافیه خواهش کنه! التماس کنه که شیشهی عمرشو بهش پس بدم... اما زیادی کله شق بود...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__