طبیعیه که به دانشآموزا حسادت میکنم؟!
در کمال ناباوری دلم میخواد برم مدرسه!!!😑💔
#پلاڪ
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت58🎬 کپ کردهام. آنقدر این قلبم به سینه کوبیده که کم مانده از جا دربیاید! با چشمانی
#بازمانده☠
#قسمت59🎬
چند ثانیه سکوت میکند. دست میکند در جیب شلوارش و جعبهی سیگارش را بیرون میکشد.
یکلحظه ابروهایم بالا میپرد.
در این مدتی که میشناسمش، تاکنون ندیده بودم، سیگار بکشد.
بدون اینکه سرش را بالا بیاورد، ادامه میدهد:
-حتی نمیرفتم ملاقاتش! ازش خجالت میکشیدم. حسادت و نفرت بچگانهام باعث شده بود بابام بیفته زندان...هیچ کسی هم حاضر نبود بهمون پول قرض بده! هرچقدر میگذشت، حالم از خودم بیشتر بهم میخورد.
بابام بنّا بود. یه بنای سادهای که حداقل، با از صبح تا شب کار کردنش پول اجاره خونه رو میداد؛ اما بعدش چی؟!
همه چی افتاد رو شونه مادرم! صبحا برای کار میرفت از این خونه به اون خونه. شبا هم مینشست پشت چرخ و مشغولِ دوخت و دوز میشد.
بچگیم... همونجا تموم شد! یهو به خودم اومدم دیدم شدم یه پسر هفدهساله که تا سه پایه بیشتر درس نخونده!
صدای جرقه که میآید، سرم بالا میآید و مینشیند روی فندکی که در دستش گرفته!
خیره است به شعلهی ریزی که در هوا میلرزند:
-یه پسر هفده سالهای که کارش شده بود رسوندن مواد به این و اون! یواشکی مواد میگرفت و با موتورِ قراضهی باباش میبرد به این آدرس و اون آدرس!
راستش همین کارا رو کردم که تونستیم نصف پول دیه رو بدیم!
اما...اما بازم مونده بود.
از یهطرفام صاحبخونه میخواست وسایلمونو بندازه تو کوچه! فقط بخاطر اینکه سه چهار ماه، اجاره نداده بودیم.
رو زدم! به هرکس و ناکسی که میتونستم رو زدم! همه دست رد میزدن به سینهام اما... اما یه روز یکی از بچههایی که ازش جنسارو تحویل میگرفتم وقتی فهمید حسابی پول لازمم، دستم رو گرفت و گذاشت تو دست یکی دیگه!
به اینجا که میرسد، لبخند میزند. چشمانش هم میخندند:
-یکی که یه اشارهاش کافی بود تا زندگیم از این رو به اون رو بشه! بهم پیشنهاد داد. پیشنهاد داد که براش کار کنم. منم چشم بسته قبول کردم!
یعنی اصلا مجبور بودم که قبول کنم! نمیخواستم بیشتر از این، شکسته شدن مامانمو ببینم.
همون اول کار، با پولی که بهم دادن، تونستم باقی موندهی پول دیه رو تسویه کنم و بابامو از زندان بیارم بیرون.
اون پول، حاصل چندماه کار پیش اون مرده بود که با کلی خواهش و تمنا ازش گرفتم.
بالاخره بعد هشت سال دیدمش!
بابامو میگم! اصلا...اصلا نشناختمش! انگار نه انگار این مردی که روبهروم بود، پدرم بود!
یه حس عجیبی بود. شاید...
سیگار را در دستش به بازی گرفته و با نیشخند میگوید:
-شایدم بهش میگن شرمندگی!
انگار همه چی داشت کمکم درست میشد. حالا همه دور هم جمع شده بودیم!
تا اینکه...اون مرد بعد یک هفته اومد سراغم!
سیگارش را به شعلهی فندک نزدیک میکند:
-بهم گفت به پدر و مادرم بگم که دارم برای کار میرم یه شهر دیگه...
مخالفت کردن...اما وقتی فهمیدن پول دیه رو از کجا جور کردم، قبول کردن!
منم رفتم.
از همون روز، شدم مأمورِ سازمان!
مأموری که باید زندگیش و نفسش و همهچیش و بذاره وسط، برای رشد سازمان!
زل میزند به چشمم.
-البته طول کشید خودمو با کاراشون وفق بدما! اون اولا اونقدرم بیرحم نبودم!
داشتم میگفتم...صبح تا شب آموزش میدیدیم!
برای اینکه تبدیل بشیم به آدمایی که جای قلبشون قلوه سنگ خالی کرده بودن!
قطره اشک سمجی، گوشهی چشمم جا خوش کرده است اما نمیخواهم حالم را ببیند. اصلا نمیخواهم بفهمد که برایش دل سوزاندهام...نمی...نمیخواهم بازهم مثل مترسک، مرا به بازی بگیرد.
-تموم اون روزارو، فقط با یک امید به سر میبردم! انتقام... انتقام از همهی اونایی که هشتسال از عمر منو بابامو زیر پاهاشون لگد کردن!
میخواستم اینقدر بزرگ بشم که همهی اون آدمایی رو که فکر میکردن چون پولدارن هرغلطی دلشون بخواد میتونن بکنن زیر مشتم له کنم!
و چی بهتر از سازمان! انگار یه راه میانبری تو زندگیم باز شده بود...که منو میرسوند به هدفم!
تبدیل شدم به پیمان احمدی! یه مأمور نفوذی تو اداره آگاهی! یکی که بتونه سرپوش بذاره رو همهی سرنخها و مدارک!
یکلحظه تا مغز استخوانم یخ میزند. احساس میکنم دیگر نمیخواهم بشنوم. خوب میدانم که این حرفها یعنی پایان من! منی که نباید این داستان را بدانم!
اصلا...اصلا چرا باید چنین چیزهایی را به من بگوید؟!
نکند...
دوباره حرف زدن را از سر میگیرد.
-میدونی اولین کاری که کردم چی بود؟
صدای خندهاش فضا را پر میکند.
خیرهی نگاهش میشوم. نگاهی که حالا برقاش به تیزی شمشیری، برنده شده است.
-رفتم سراغش...سراغ حسام! شده بود مدیر یه شرکت بازرگانی!
سیگار را، گوشهی لبش میگذارد و بعد از کام عمیقی که از آن میگیرد، نفسش را در هوا رها میکند.
-نبودی ببینی برای خودش چه دم و دستگاهی به هم زده بود!
میدونی اون موقع چی خیلی خوشحالم کرد؟
لبخند ترسناکی میزند و میگوید:
-اینکه شنیدم...تازه عقد کرده...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت59🎬 چند ثانیه سکوت میکند. دست میکند در جیب شلوارش و جعبهی سیگارش را بیرون میکشد
#بازمانده☠
#قسمت60🎬
-اونجا انگار کل دنیا تو مشتم بود!
دندانهایش را به هم چفت میکند و از لابهلایشان میغرد:
-برای انتقام چی بهتر از این که جلوی چشمش عزیزش پرپر بشه...زجر بکشه...نابود بشه؟! اون موقع...شاید کمی از اون هشتسال جبران میشد!
منم...صبر کردم! صبر کردم تا برن سر خونه زندگیشون.
تو اون مدتی که زیر نظر داشتمشون فهمیدم زیادی به هم وابستهان!
درست، دو هفته بعد عروسیشون شنیدم که زنش، برای یه پروژه رفته جنوب!
میخندد و به چشمان خیسم خیره میشود. زمزمهاش بدنم را مور مور میکند:
-لازمه اسم دختره رو بگم؟!
دلم میگیرد! نه برای خودم! برای راحیلی که گذرش افتاده بود به پیمان!... پیمان؟ پیمانی که خودش قربانی بود! قربانی یک اتفاق شوم!
-دیگه از اینجا به بعدش، برات آشناست!
یه نامه تنظیم کردم، از یه شرکت کله گندهی تجاری. فرستادم دم در هتلش!
اون دختر بخت برگشته هم اومد؛ به همون آدرس؛ تو همون ساعت!
هه...نمیدونست چیا در انتظارشه!
یه مدت بعد، دقیقا همون موقعی که از همه جا و همه کس بریده بود... از پیدا کردن راحیل ناامید شده بود... به حسام یه پیغام ناشناس فرستادم، جای راحیلو بهش گفتم. اونم حیرون و ویلون پاشد اومد جایی که ته خط بود! ته زندگیش...مملکت سعودی! حالا دیگه نوبت اون بود که التماس کنه! بیافته به پام! جلوم زار بزنه، بخواد کمکش کنم ولی...وقتی منو دید نشناخت!
انگار فقط من بودم که اون روز، وقتی از پلهها افتاد، برام تبدیل شد به یه نقطهی سیاه وسط تقویم زندگیم و بعدش اون نقطه، همهی روزام رو سیاه کرد... حتی بهش فکرم نمیکرد. فقط یه خاطرهی کمرنگ بود گوشهی ذهنش!
ریتم ضربههای کفشش به زمین با زمزمههایش تلاقی میکنند و به گوشم میرسند:
-اما برام مهم نبود...بالاخره یکی باید این وسط، تقاص زندگی رفتهی منو پس میداد...کی بهتر از خودش؟
سرمای زمین آرام آرام در جانم ریشه دوانده و باعث شده است به وضوح به رعشه بیفتم!
حتی نمیتوانم، لرزش صدایم را کنترل کنم:
-راحی...راحیل چه گناهی کرده بود که...باید به جای حسام تقاص پس میداد؟
چرا کشـ...کشتیش!
دوباره میخندد!
-من؟ من نکشتمش!
خودکشی کرد!
خودش، خودشو کشت!
دقیقا...دقیقا چند لحظه قبل اینکه حسام برسه بالا سرش!
منم اونجا بودم. پیش حسام. پیش راحیل!
به اینجا که میرسد، لبهایش کش میآید. قهقه میزند، صدایش از دیوارهای سنگی بالا میروند و کل سوله را پر میکنند.
چشم هایش را ریز میکند و در چشمانم زل میزند:
-اگه خودکشی نمیکرد منم قرار نبود به اون سرعت جونشو بگیرم! اون دیگه متعلق به خودش نبود! سازمان اونو فروخته بود!
نفس عمیقی میکشد:
-حسام زودتر از چیزی که فکر میکردم خورد شد.
اونقدر بالا سر راحیل زجه زد که یه وقت ترسیدم نکنه...نکنه از حال بره و قسمت جذاب داستان بمونه!
دیگه وقتش بود که بفهمه، این بلا از کجا افتاده تو زندگیش... از همون روز!
همه چیو براش تعریف کردم. اونم یقهامو گرفت و مشتاشو خالی کرد تو صورتم.
اما من، هیچ کاری نکردم! میدونستم...میدونستم که دیگه قرار نیست برگرده! همینجا تهاش بود! ته حسام و راحیل!
گذاشتم هرچی نفرت داره خالی کنه تو صورتم. هرچقدر بیشتر بهم مشت میزد بیشتر احساس سبکی میکردم! بیشتر خوشحالم میکرد!
دندانهایش به هم میخورند:
-چون میدیدم داره جلز و ولز میکنه. میدیدم داره از درون میسوزه و آب میشه!
بهش گفتم فقط کافیه خواهش کنه! التماس کنه که شیشهی عمرشو بهش پس بدم... اما زیادی کله شق بود...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت59🎬 چند ثانیه سکوت میکند. دست میکند در جیب شلوارش و جعبهی سیگارش را بیرون میکشد
https://harfeto.timefriend.net/17528722195240
لینکِ ناشناس'👤👀
پ.ن: منتظر نظراتتون هستم...↑
#پلاڪ
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
•♥
☕️🍪•
و فراموش نکن، اگر روزی شانهای را نیافتی که سر بر آن بگذاری گریه کنی،
به زانوی خودت تکیه کن.
#پلاڪ
🌱_•
@eshgss110
____
وقتی امام حسین علیهالسلام به آن ملاعین خطاب کرد که مال حرام در شکم هایتان باعث شده این چنین وقتی حق رو به رویتان است آن را نبینید و تشخیص ندهید،
کمی جا خوردم...مگر میشود؟
با خوردن غذا؟غذایی که در بدن ماندگار نیست؟چطور؟!
اما بعد در دروس همین کتب برترین آرزو بابش مطالبی آموختیم که دیدم آری!
میشود!
ملکوت ماندنی است!ابدی است...
ولی این را فقط دانسته بودم.
ندیده بودم!(البته از نزدیک).
اما خب،امروز دیدم...
کاش ندیده بودم.
-۲ مهر ماهِ ۱۴۰۴
@zahra_jalili110
#روایت
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
🌿🤍
🪴🏠•
-جرعهاے کتاب...
میخواهم طوری زندگی کنم که از زندگی لذت ببرم، اگر در کنارش موفقیتی هم حاصل شد، چه بهتر،
ولی اگر نشد، لااقل خوب زندگی کردهام و همین کافی است؛
من موفقيت را بهخودیخود هدف نمیدانم، خیلی از مردم این را نمیفهمند.
#پلاڪ
🌱_•
@eshgss110
____