✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت52🎬 -اون نقطه اشتراک، گروه خونیشونه! یه عده آدمی که گروه خونیشون با لیست نیازمندی
#بازمانده☠
#قسمت53🎬
-یالا برو دیگه.
دستم میلرزد. محکم در را میگیرم و اولین قدم را، روی نردههای آهنی که بیرون ساختمان روی دیوار میچرخید و بالا میرفت، میگذارم.
تنم از این همه سرما یخ میزند. چشمانم را میبندم و یک پلهی دیگر بالا میروم.
ساختمان بلندی که کنار پاساژ است، مانع میشود شهر را کامل ببینم.
-سریع باش!
سرم را برنمیگردانم! همزمان که بالا میروم، صدای بسته شدن در را میشنوم.
یکلحظه باد تندی میوزد و لباسم را در هوا تکان میدهد. محکم میچسبم به نرده! دستم همچنان میلرزد و نوک بینیام از سرما میسوزد.
چشمانم را میبندم و نفس عمیقی میکشم. اینبار پلههارا سریعتر بالا میروم.
اولین ورودی به پاساژ را هم رد میکنم!
به دومی که میرسم، در را هل میدهم و داخل میشوم. از زیر راهپلهها سر در آورده بودم.
جمعیت کمتری نسبت به طبقات پایین داشت و همین باعث میشد، تپش قلبم بالاتر برود. بیشتر، لباسهای مجلسی زنانهاند که پشت ویترین خودنمایی میکنند.
به اطراف چشم میچرخانم!
همهی آدمها برایم ترسناک و مرموز شدهاند. رفتار همه، به چشمم عجیب و مصنوعی میآید.
با قدمهای تند، خودم را به آسانسور میرسانم و همراه سه زن و یک مرد دیگر وارد میشوم.
کیفم را در دست مچاله میکنم و تکیه میدهم به دیوار شیشهای آسانسور.
از این داخل، میتوانستم طبقه به طبقه را ببینم.
خوشبختانه از بیرون، داخل آسانسور مشخص نیست!
آسانسور دقیقا جلوی در خروجی ساختمان در طبقه همکف میایستد. خارج میشوم. چند قدم بیشتر نرفتهام که کسی دستم را میگیرد. نفس در سینهام حبس میشود و سرم تند به عقب میچرخد. چشمانم گرد میشوند و روی صورت هفت قلم آرایش شدهاش مینشیند:
-خانم ببخشید شما میدونید کدوم طبقه برای لوازمِ خونه است؟
نفس فروخوردهام را با بازدم، بیرون میدهم.
-نه خانم نمیدونم!
عقب گرد میکنم و از ساختمان خارج میشوم.
اولین تاکسی که کنار پایم ترمز میکند، سوار میشوم.
چند خیابان جلوتر روبروی کافینت پیاده میشوم.
آنقدر این مدت زخم خوردهام که تا با چشمان خودم مدارک را نبینم دلم آرام نمیگیرد.
**
تا آمدن پیمان هزار بار، دور خودم میچرخم!
حرفهای پدر نسیم، بدجور اعصابم را بههم ریخته است! حتی فکر اینکه چه بلایی سر دخترهای بینوا میآورند، حالم را بههم میزند. چقدر یک انسان میتواند بیرحم باشد که چنین بلایی سر هم نوع خودش بیاورد؟!
نمیدانم اگر پیمان بفهمد چه چیزی نصیبم شده، عکسالعملش چیست. قطعا خوشحال میشود. او مدتهاست منتظر این اتفاق است!
با شنیدن صدای آیفون، تصویرش را داخل مانیتور میبینم.
خودش است.
چند کیسه پلاستیک، دستش گرفته! واقعا رفته است خرید؟!
یکلحظه خجالت میکشم.
دکمه را فشار میدهم. در باز میشود.
قبل از رسیدنش، به آشپزخانه میروم. صدای جوش آمدن کتری باعث میشود،
آخرین کیسهی چای را هم داخل قوری بریزم.
-سلام.
رویم را برمیگردانم.
کنار در ایستاده است.
چند قدم جلوتر میآید و کیسهها را روی اپن میگذارد.
سرم را پایین میاندازم و آهسته میگویم:
-ممنون، نیازی به اینکارا نبود.
نفسش را عمیق بیرون میدهد و بدون حرف روی کاناپه مینشیند.
چهرهاش درهم است. مثل کسی که اینجاست اما ذهنش هزار جای دیگر.
از آشپزخانه بیرون میآیم.
-نمیخواین بپرسین پدر نسیم بهم چیگفت؟
سرش پایین است و به گوشهی فرش خیره شده، با حرفم نگاهش بالا میآید و به من نگاه میکند.
-چرا ردیابو بهش وصل نکردی...؟!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت53🎬 -یالا برو دیگه. دستم میلرزد. محکم در را میگیرم و اولین قدم را، روی نردههای آ
#بازمانده☠
#قسمت54🎬
-چرا ردیابو بهش وصل نکردی؟
با سوالش زبانم قفل میشود. نکند اخمهایش بخاطر این قضیه است؟
-چون...چون دیگه نیازی نیست! همه چی داره درست میشه! همه چیو راجب سازمان بهم گفت، اینکه چیکار میکنن، کیان!
اخم میکند.
_کی تشخیص میده نیازی به ردیاب هست یا نه!؟ تو؟
از طرز کلامش، خوشم نمیآید! یعنی اصلا درست نیست! انگار نه انگار که تا همین جا که رسیدیم بخاطر من بود! اگر من قضیه کتاب و آن آدرس را به او نمیگفتم که معلوم نبود، تا کی دور خودش میچرخید!
اخمهایم در هم میرود.
روی مبل، روبرویش مینشینم:
-بهم یه فلش داد! هرچی میخوای توشه. اسامی همه افراد و رابطا و هرچیزی که بتونه ثابت کنه من بیگناهم!
منم دیگه گفتم نیازی نیست!
نگاهش تغیر نمیکند.حتی لبخند نمیزند. خشک و سرد میپرسد:
-اون فلش کجاست؟
مثل خودش محکم جواب میدهم.
-گذاشتم یه جای امن که هفته دیگه ببرم تحویلش بدم! وقتی که پدر نسیم از ایران رفت.
بلند میشوم و به سمت آشپزخانه میروم.
-چرا میخوای بذاری بعدا؟ یه هفته کم نیست که میخوای صبر کنی!
وارد آشپزخانه میشوم.درست میگوید اما، نمیخواهم پا بزارم روی اعتماد پدر نسیم!
-نمیخوام بزنم زیر حرفم. پدر نسیم بهم اعتماد کرد و کمکم کرد. منم میخوام منتظر بشم که از ایران بره بعدش فلش رو ببرم و تحویل بدم به کسی که گفته!
دو استکان، از داخل کابینت بیرون میکشم و روی میز میگذارم.
-نمیدونی داری چیکار میکنی. شاید دروغ گفته باشه! اون فلشو بده که توش و ببینیم، اصلا شاید خالی باشه! شاید میخواد سرت شیره بماله!
سرم را محکم تکان میدهم.
-نه...نه! یه سر رفتم کافینت. همهاش حقیقت داشت! هرچیزی که گفته بود!
همش درست بود!
اصلا...اصلا سازمان دنبالشه! دلیلی نداره بهم دروغ بگه! خودشم میخواد از شر اون آدما خلاص بشه! اونا دخترش و کشتن! نسیم و اونا کشتن!
چای را میریزم داخل استکانها.
_تاحالا هرچی که گفتید انجام دادم. هرجا که خواستید رفتم. حالا یه اینبار رو بذارید پای حرفم بمونم. بخاطر نسیم! نمیخوام پدرش تو دردسر بیافته.
دستم را تکیه میدهم به اپن و چندثانیه چشمانم را میبندم.
چایها را داخل سینی میگذارم و از آشپزخانه بیرون میآیم.
صدایش را بالا میبرد:
-اونم خودش یکی از همون آشغالا بود! چرا میخوای بذاری قسر در بره؟ خودت گفتی نسیم از پدرش متنفر بود! حالا چرا شدی دایهی مهربان تر از مادر؟!
از رفتارش یکلحظه مو به تنم سیخ میشود! تاکنون اینقدر عصبانی ندیده بودمش!نفس عمیقی میکشم. میخواهم چای را روبرویش بگیرم که یکدفعه بلند میشود و سینی چپ میشود روی لباسش.
بلند فریاد میزند و میایستد. سینی از روی پایش پرت میشود روی زمین!
از بلوز سفیدش بخار بلند میشود.
دستم را روی دهانم میگذارم.
به ثانیه نمیکشد که دکمههایش را میکشد. دانهدانه باز میشوند. بلوزش را در میآورد و روی زمین پرت میکند. تیشرت تنش را، بالا و پایین میکند و خودش را باد میزند.
میخواهم چیزی بگویم که یکلحظه، نفس در سینهام حبس میشود! احساس میکنم دیگر نمیتوانم نفس بکشم! انگار سنگ بزرگی، راه حنجرهام را بسته است!
تا مغز استخوانم میلرزد. مویرگهای گردنم گزگز میکنند.
از ترس یک قدم عقب میروم.
نگاهم خیره مانده! به هما...به...همان...
سرش که به سمتم میچرخد!
تازه متوجه من میشود که خشکم زده است. رد نگاهم را میگیرد و میرسد به همان نقشی که روی بازواش تتو شده است! همان مثلثها!
نیشخند میزند!
نیشخندی که در لحظه، دنیا را برایم سیاه میکند.
تکتک حرفهای پدر نسیم به مغزم هجوم میآورند" این علامت، نماد سازمانه که بعد از عضویت هر فرد، روی بازوشون حک میشه!"
دیگر هیچ چیزی نمیشنوم. انگار کر شدهام. فقط صدای تپش قلبماست که در گوشم ضربه میزند...دوب.دوب.دوب...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت54🎬 -چرا ردیابو بهش وصل نکردی؟ با سوالش زبانم قفل میشود. نکند اخمهایش بخاطر این ق
#بازمانده☠
#قسمت55🎬
-ت...ت...تو...بگو که...بگو که حقیقت نداره. نه...نه. امکان نداره! م...من بهت اعتماد کردم!
دستم را بالا میآورم و گلویم را چنگ میزنم. صدای نفس نفس زدنم سکوت خانه را شکافته است.
قهقهه میزند. قهقههای که باعث میشود دستم را به مبل تکیه دهم که نیافتم. چند ثانیه بعد سکوت میکند و خیره میشود به چشمانم! جدی و محکم میگوید:
-هنوزم دیر نشده. میتونی نادیدهاش بگیری و بهم اعتماد کنی! فقط کافیه مثل یه دختر خوب، اون فلش رو بیاری بدی بهم! منم قول میدم آسته و آروم انگار نه انگار رهایی بوده که به جرم قتل، پلیس دنبالشه، از کشور خارجت کنم. میبرمت هرجایی که بخوای! یه زندگی جدیدی رو شروع میکنی! یه زندگی که تو خوابتم نمیبینی!
بغضی بزرگ، در گلویم تلنبار شده است! نه پایین میرود و نه میشکند!
-منــ...منو چی تصور کـ....کردی. بهت اعتماد کنم که بشم یکی از همون دخترا! که هربلایی دلتون خواست، سرم بیارین! آره؟!
لب پایینیاش را گاز میگیرد و سرش را به چپ و راست حرکت میدهد:
-پس میخوای مجبورم کنی راه سخت تر رو برم. نه؟!
گیج و منگ نگاهش میکنم.
لرزش دست و پاهایم شدیدتر شدهاست.
با اولین قدمی که به سمتم برمیدارد، میمیرم و زنده میشوم.
یک قدم دیگر جلوتر میآید.
نگاهم یکلحظه روی در خانه مینشیند اما...اما دقیقا مقابلم، در مسیر دَر ایستاده است و راه فرارم را بسته.
-بیا همینجا همه چیو تموم کنیم. تو اون فلش رو بده به من! منم میذارم و میرم.
سرم را محکم تکان میدهم و داد میزنم:
-خفه...شو...خفه...شو...دروغ میگی!
با هر قدم او، من چند قدم عقبتر میروم.
کمرم به دیوار اپن میخورد.
زیر لب نوچ نوچی میکند و میخندد.
-مثل یه موش افتادی تو تله! کجا میخوای بری؟! هوم؟
عضلات گردنم منقبض شدهاند و دندانهایم رویهم چفت.
یکقدم دیگر به سمتم میآید. حالا دقیقا روبرویم ایستاده است.
با بردن دستش به سمت کمرش چشمم میخورد به اسلحه...
با چیزی که به ذهنم میرسد، چشمانم را محکم میبندم و نفس عمیقی میکشم.
یا الان یا هیچوقت.
یک...
دو...
سه...
کف دستانم را بالا میآورم و محکم، هولش میدهم و سریع به سمت در اتاق میدوم.
پشت سرم را نگاه نمیکنم.
فقط میدوم و خودم را پرت میکنم داخل اتاق.
در را محکم میبندم و تکیه میدهم به در. کلید را در قفل میچرخانم. چندبار امتحان میکنم که در، بسته باشد.
ضربان قلبم را در گوشم میشنوم. دستم خیس عرق شدهاست. احساس میکنم دیگر پاهایم تحمل وزنم را ندارند.
دستم را به دیوار تکیه میدهم و به سمت میز میروم.
گوشیام را از روی میز برمیدارم. لرزش انگشتانم را کنترل میکنم و سریع شمارهی پدرم را میگیرم.
صدای پیمان را از پشت در میشنوم:
-شوخی میکنی؟ نکنه راه مخفی هست اونجا، من خبر ندارم؟
بلند میخندد.
نگاهم به پنجره میخورد. به سمتش میروم و بازش میکنم.
هنوز صدای بوقِ تماس، در گوشم پخش میشود.
صدای خندهی پیمان را از پشت در میشنوم.
-نکنه میخوای از سه طبقه بپری پایین؟
صدای بوق گوشی که قطع میشود و تماس خارج میشود، بغضم میترکد و اشکهایم پشت سرهم روی صورتم میریزند.
دوباره شمارهاش را میگیرم.
خدایا...خدایا...خواهش میکنم. بابا جواب بده!
روی شوفاژِ پایین پنجره میایستم و به بیرون نگاه میکنم.
ارتفاعش زیاد است! حداقل اندازهای هست که استخوانهایم را درهم بشکند.
-الو؟
باشنیدن صدایش ته دلم خالی میشود. خودش است. پدرم.
صدایم میلرزد. سریع میگویم:
-با...بابا...منم...رها! کمکم کن بابا! خواهش میکنم.
-رها...رها...تویی بابا. کجایی؟ رها خودتی؟ الان دقیقا کجایی...
میخواهم چیزی بگویم که صدای گلوله میآید و در با شدت باز میشود.
با دیدن پیمان، جیغی میکشم و گوشی از دستم، پرت میشود بیرون پنجره.
دو طرف پنجره را میگیرم و فریاد میزنم:
-به خدا بیای جلو خودم و پرت میکنم پایین! برو عقب...گمشو برو عقب.
-اسلحهاش را غلاف میکند و داخل کمربندش میگذارد:
-اینطوری میخواستی فرار کنی؟ اینکه از پنجره خودتو پرت کنی پایین.
دستش را بالا میآورد و با نیشخند چندبار دست میزند:
-باریکلا...باریکلا...!
همزمان میخواهد جلوتر بیاید که بازهم فریاد میزنم و خودم را بیشتر عقب میکشم:
-گمشو!
سرم را به عقب میچرخانم. میخواهم ارتفاع را ببینم که دستم کشیده میشود و پرت میشوم داخل اتاق. کمرم محکم میخورد به زمین. میخواهم بلند شوم که چیزی به سرم میخورد و یکلحظه، همه جا تاریک میشود. بدنم شل میشود و روی کف اتاق میافتم. در آخرین لحظات، تصویر تارش را بالای سرم میبینم و دیگر هیچ...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت55🎬 -ت...ت...تو...بگو که...بگو که حقیقت نداره. نه...نه. امکان نداره! م...من بهت اعت
#بازمانده☠
#قسمت56🎬
میدوم. صدای برخورد پاشنهی کفشم روی سرامیکهای سرد بیمارستان پابهپای من جلو میرود و سکوت فضا را در هم میشکند. با هر قدم، لامپها یکییکی بالای سرم روشن میشوند.
صدای قدمهای آهستهاش پشت سر قدمهایم بلند میشوند.
سریعتر میدوم...اما...اما صدای قدمهایش دور که نمیشود هیچ، هرلحظه بیشتر هم میشود! هنوز پا به پای من میآید... عضلات گردنم خشک شدهاند و مچ دستانم گزگز میکنند. نمیتوانم ببینمش...یعنی، اصلا جرئت ندارم پشت سرم را ببینم. فقط میدوم. به سمت دری که انتهای راهرو است و همراه لولاهایش جلو و عقب میرود. انگار وزنههای سنگینی به پاهایم وصل است که هرچه میدوم، بازهم سرعتم بیشتر نمیشود.
دهانم خشک شده است. صدای نفس کشیدنم پتک شده است و به مغزم میخورد.
تق....تق...!
هنوز صدای پایش را میشنوم.
عرق سرد، روی کمرم میلغزد و پایین میرود.
دیگر... دیگر چراغها جلوی پایم روشن نمیشوند. جلو میروم و فضا تاریکتر میشود.
آنقدر تاریک که حتی جلوی پایم را هم نمیتوانم ببینم.
به در میرسم.
یکلحظه متوقف میشوم. دستهای لرزانم را مشت میکنم و برمیگردم.
همه جا تاریک است. تا انتهای راهرو!
نمیبینمش! اما...اما مطمئنم که پشت سرم بود. صدای پایش را میشنیدم!
عقب عقب میروم. کمرم میخورد به در و باز میشود. باز هم عقب میروم. درِ آهنی با صدای وحشتناکی بسته میشود.
رویم را برمیگردانم. با چیزی که میبینم. نفسم دیگر بالا نمیآید. همانجا میماند. در جایی میان حنجرهام. تقلا میکنم. چنگ میزنم به گردنم. میخواهم نفس بکشم...اما...اما نمیتوانم.
خودم را میبینم! حالا بالای جنازهام ایستادهام.
گلوله دقیقا جایی میان پیشانیام را سوراخ کرده و خون...خون...از زیر سر و گردنم میخزید.
میخواهم برگردم که دستی روی شانهام مینشیند.
جیغی میکشم و از خواب میپرم.
چشمانم را باز میکنم. چیزی نمیبینم. همه...همه جا تاریک است. صدای نامنظم نفسهایم را میشنوم. سردی عرق را روی صورتم حس میکنم. میخواهم تکان بخورم...نمیتوانم.
سرم درد میکند. سردرد بدی به جانم افتاده است.
تقلا میکنم.
پاهایم به هم بسته شده است و دستهایم هم!
مچ دستانم آنقدر محکم بسته شده است که گزگز میکند.
روی زمین دراز کشیدهام.
میخواهم فریاد بزنم اما...اما دهانم بسته است.
کف دو دستم را که به هم بسته شده بودند روی زمین فشار میدهم و تنم را بالا میکشم.
سرمای زمین، عضلات کمرم را خشک کرده است.
صاف مینشینم. دستانم را بالا میآورم و دست میکشم روی دهانم. چسب قطوری جلوی دهانم را گرفته است.
چسب را با دست، میکنم.
فریاد میزنم:
-کــ...کمـــ...کمک!
کسی اینجا...نیست؟
صدایم در فضا میپیچد و پژواکش به گوشم میرسد.
کمکم چشمانم به تاریکی عادت میکنند.
میتوانم اطراف را ببینم.
فضای بزرگی که دور تا دور، دیوارهای نمورِ سنگی احاطهاش کردهاند.
بلندتر داد میزنم:
-آهای...کسی اینجا نیست!
میخواهم دوباره چیزی بگویم که صدای باز شدن دریچهای میآید.
نور به سمتم هجوم میآورد. دقیقا روی صورتم.
چراغ قوه را روی صورتم تکان میدهد و دوباره دریچه بسته میشود.
-نه...نه صبر کن.
میخواهم بلند شوم که زمین میخورم...آه...
دوباره سعی میکنم بلند شوم که در سوله باز میشود. صدای کشیده شدن در آهنی قراضه در فضا میپیچد.
چراغ قوه را به سمتم میگیرد.
دستم را حائل صورتم میکنم.
صدای قدمهایش نزدیک میشوند. تق...تق...تق.
صدای پاشنهی کفش است...کفشی زنانه....
تق...تق...تق.
چشمانم را تنگتر میکنم و از پایین ساقِ دستم میبینمش.
زن است!
موهایش را دم اسبی بسته است.
مویش با هر قدم در هوا چرخ میخورد و با شانهاش برخورد میکند.
پاشنههای بلند کفشش را محکم روی زمین میکوبد و به طرفم میآید.
چندبار پلک میزنم!
از پشت نور میتوانم کمی صورتش را ببینم!
چهرهاش آشناست!
مطمئنم جایی دیدمش!
نزدیکتر میآید.
پالتوی سبز رنگش، تا زانوهایش کشیده شده. دستش پر است.
روی زمین، زانو میزند و سینی را مقابلم میگذارد.
لبخند نفرتانگیزی میزند.
-تعجب کردی، نه؟ انتظار نداشتی منو اینجا ببینی؟!
چهرهام در هم میرود.
خدای من! کجا این زن را دیده بودم؟
با حرفی که میزند، احساس میکنم چیزی روی قلبم سنگینی میکند...!
-بهت گفته بودم...
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت56🎬 میدوم. صدای برخورد پاشنهی کفشم روی سرامیکهای سرد بیمارستان پابهپای من جلو م
#بازمانده☠
#قسمت57🎬
-بهت گفته بودم، زندان اونقدرام بد نیست!
حالا یادم میآید، خودش است. همان...همان پرستاریاست که آن روز، در بیمارستان بالای سرم بود.
در این دنیا به کسیهم میشود اعتماد کرد؟
خم میشود و مقابلم زانو میزند. صورتش را نزدیک صورتم میآورد. بوی ادکلنش بینیام را میزند. زمزمه میکند:
-اگه میخوای بدتر از این نشه، فقط کافیه بگی اون فلش کجاست!
رنگ چشمانش را حالا بهتر میتوانم ببینم!
نیشخند میزند:
-کجا گذاشتیش که تا الان پیداش نکردن؟
صورتم را عقب میکشم و به دیوار تکیه میدهم. کمرم از سرمایش میلرزد.
چشمانش از این فاصله ترسناکتر به نظر میرسند.
سکوتم را که میبیند، دستش را روی شانهام میگذارد و میفشارد:
_حرف میزنی یا میخوای لالمونی بگیری؟!
-بگم که چی بشه؟! که آزادم کنید؟ باور...باور کنم واقعا؟
دستش را بالا میآورد. طرهای از موهای طلاییاش را به بازی میگیرد.
-منم یه زنم! مثل خودت. ما حرف همو بهتر میفهمیم. نه؟...
نیشخند میزنم! مثل خودش!
حالم از همهشان بهم میخورد!
-ته این داستان، غیر کشتنم... به کجا ختم میشه؟ حداقلش اینه که اون فلش دستتون نمیافته!
نفس عمیقی میکشم.
گوشهی لبش، بالا میرود:
-هه...
دست آزادش را در پالتویش میچرخاند.
چاقوی جیبیاش را بیرون میکشد. مقابل چشمانم تکان میدهد:
-واقعا فکر میکنی به همین سادگیه؟
تیزی را روی قفسه سینهام میگذارد و کمی فشار میدهد.
صورتم از سوزش جمع میشود.
-بوم... یه گوله بخور وسط سینهات و تموم؟
نفس در سینهام حبس میشود.
-یا...یه بیهوشی بهت تزریق کنن و رو تخت جراحی، حتی درد و وحشتِ مرگم حس نکنی؟!
از حرفی که میزند دندانهایم به هم قفل میشوند.
قلبم کم مانده از سینه بیرون بزند.
هرچقدر هم بخواهم ترسم را پنهان کنم باز هم موفق نمیشوم!
با ذوق نگاه میکند به چاقو:
-نوچ نوچ نوچ. کور خوندی!
با لبهی چاقو، چندضربهی کوتاه میزند به پیشانیام:
-دقیقا از اینجا شروع میکنن.
چاقو را پایین میبرد و در امتداد صورتم حرکت میدهد.
دستم را مشت میکنم و با ساق دستم، چاقو را کنار میزنم.
_من...من یادم نمیاد فلشو کجا گذاشتم!
عصبی موهایم را چنگ میزند.
سرم تیر میکشد.
صورتش را نزدیک صورتم نگه میدارد.
نفسهای سردش میخورد به گونهام.
چاقو را زیر گردنم میگذارد. از میان دندانهای کلید شدهاش میغرد:
_انگار تنت میخاره!
-شیوا!
با صدایش سرم به سمت در میچرخد. نور کمی فضارا پر کرده است، اما باز هم میتوانم بشناسمش!
با آمدن پیمان، دختر کمی عقب میکشد.
نگاهم دوخته شده به چهرهاش...
همان چهرهای که قبلا جز معصومیت در آن نمیدیدم!
قلبم با هر نفس، هزار بار بالا و پایین میشود.
حالم از او بهم میخورد اما...اما نمیدانم چرا، دیدنش از ترسم کم میکند. حس دیدن آشنایی! انگار نه قلبم، نه ذهنم! هیچکدام نمیخواهند باور کنند...باور کنند که او، آن کسی که فکر میکردم نیست.
دختر عشوهای میآید و از روبرویم عبور میکند. نگاهی به پیمان میکند و از در، خارج میشود.
حالا من میمانم و او.
سنگینی نگاهش، آتش میشود و تنم را میسوزاند.
چند قدم جلوتر میآید.
صدای کفشهایش که در سوله میپیچد، سوهان میکشد روی اعصابم.
-حالت خوبه؟
رو برمیگردانم.
تمام طول مدت، چیزی اذیتم میکند! چیزی که احساساتم را مدتها بود به دنبال خود کشیده بود.
زمزمهام میپیچد:
- همش دروغ بود؟
راحیل رو میگم!
همشو خودت بافته بودی؟ نه!
-نه!
با چیزی که میگوید، سرم بالا میآید.
بلوک سیمانی را از گوشهی دیوار، با پا میکشد و روبرویم میگذارد.
رویش مینشیند:
-راحیل، نه داستان بود!
نه خیال بود!
نه... مال من بود...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت57🎬 -بهت گفته بودم، زندان اونقدرام بد نیست! حالا یادم میآید، خودش است. همان...همان
#بازمانده☠
#قسمت58🎬
کپ کردهام. آنقدر این قلبم به سینه کوبیده که کم مانده از جا دربیاید!
با چشمانی از حدقه بیرون زده، میپرسم:
-یَـ...یعنی چی؟ یعنی چی که راحیل مال تو نیست؟!
خیره میشوم به چشمانش.
انگشتهایش را درهم قلاب میکند:
-میدونی اینکه کل عمرت رو با عقده سر کنی یعنی چی؟!
نمیدانم جواب سوالم کجای این صحبتیست که شروع کرده!
دستش را به سینهاش میکوبد:
-مثل یه سنگ بزرگیه که گیر میکنه، درست اینجا!
هر روز بزرگتر میشه و قلبت رو بیشتر پاره میکنه!
نیشخندی میزند:
-اما عقدهی من شده بود عقدهی زندگی! حسرت برگشت به اون زمانی که ندیده بودمش!
کاش هیچ وقت پامو نمیذاشتم تو اون خونه!
صدایش آرام میشود و زمزمهاش به گوشم میرسد:
-کاش هیچ وقت، حسام و نمیدیدم!
شاید اون وقت، اینی که الان هستم، نبودم!
دیگر به چشمانم نگاه نمیکند.به زمین خیره شده است و در میان کاشیهای رنگ و رو رفته، گذشتهاش را میبیند:
-فقط نه سالم بود! شدم همبازی یه آقازاده!
لبخند میزند:
-تو یه عمارت اشرافی و اعیونی! از همون موقع، حالم بهم میخورد که مادرم بشه پرستار یه بچهی دیگه! اینکه همه توجهاش بشه یکی غیر از من!
هر روز دستم و میگرفت و میبرد اون خونه! پیش همون بچه نقنق و خودخواه!
یه وقت آقا حسام تنها نشه! نکنه اذیتش کنی! باهاش بازی کنیا! حوصلهاش سر نره یه وقت! اگه چیزی خواست صدام کن بیام!
چهرهاش در هم میرود:
-کل بچگیم با این حرفا پر شد! وقتی میدیدم مادرم برای یه چندرغاز پول، با اون کمردردش باید هزار بار از پلهها بره بالا و پایین، غذا بپزه، خونه تمیز کنه، هی امر و نهی بشنوه، جیگرم خون میشد!
یه روز...یه روز وسط بازی، شروع کرد به جر زنی، مثل همیشه! فکر میکرد چون بابا مامانش پولدارن باید همیشه برنده باشه!
منم اعصابم خورد شد! حس نفرت یهو زبونه کشید و کل تنم رو گرفت...وقتی...وقتی بالا پلهها وایساده بود هلش دادم پایین.
لبخند میزند و نگاهش را میدوزد به چشمانم:
-هنوز تصویرش تو ذهنمه.
یه پله...
دو پله...
سه پله...
همینطوری غلت خورد و رفت پایین...تا پلهی دوازدهم!
فقط میخواستم بهش یه درس حسابی بدم...اما...اما همه چی یهو خراب شد!
من موندم و حسام که پایین پلهها افتاده بود و صورتش پر خون شده بود!
ترسیدم! دویدم، پیش مامانم!
خیرهام به چشمانش و غرقم در داستانی که حتی بین راست و دروغش ماندهام!
-وقتی اومد بالای سر حسام، شروع کرد به داد و بیداد کردن و زدن تو سر خودش!
میدونی اونجا چی گفت؟
گفت...گفت کاش تو به جای اون از پلهها افتاده بودی!
چشمانش دوباره همان چشمان معصوم و مظلومیست که قبلا گرفتارش شده بودم!
اشکِ کز کردهی درون چشمش، میانهالهی نور میدرخشد!
-چرا؟ واقعا چرا؟ من پسرش بودم اما... اما اون پسر چی؟
اونجا خودمم همینو خواستم! اینکه، کاشکی من به جای حسام از پلهها افتاده بودم!
همین یه جملهی مادرم، شد کل فکر و ذکرم، اونقدر که حتی دیگه حسام به چشمم نیومد.
آمبولانس اومد. بردنش بیمارستان!
دکترا گفتن فک و بینیاش شکسته با چندتا از دندههاش!
مامان باباش هم اومدن.
یه گوشه مچاله شده بودم؛ لای صندلیها.
دیدم مامانش زد تو صورت مادرم! مردم و زنده شدم! پشیمون شدم! گریه کردم! اما فایده نداشت! حسام دیگه بالای پلهها نبود! من هولش داده بودم! هولش داده بودم و لگد زده بودم به زندگی خودم! به زندگی مادرم، پدرم!
دلم میشکند اما دیگر نمیخواهم برایش دل بسوزانم! اصلا...اصلا حتی نمیخواهم صدایش را بشنوم! اما او ادامه میدهد:
-دیه خواستن! اما بابام نداشت که بده! دیهاش میارزید به کل زندگیمون!
پدرمو انداختن زندان! حتی...حتی با اینکه جلوی مادرش زانو زدم! التماس کردم که ببخشه؛ اما اون...با پاش لگد زد تو سینهام! گوشمو گرفت لای انگشتاش و داد زد"پدرتو در میارم پسرهی گدا زاده"
گوشهی لبش بالا میآید:
-به من گفت گدا زاده!
پولشون از پارو بالا میرفت اما گفت تا قرون آخر دیه رو ندادین ولتون نمیکنیم!
به همین راحتی، پدرمو انداخت زندان!
میدونست نمیتونیم پول و جور کنیم.
از اون روز به بعد درسمو ول کردم چسبیدم به کار...همه کار کردم! از واکس زدن کفشای مردم و شستن ماشینا، تا دست فروشی! اما کفاف نمیداد!
ده سالم اگه کار میکردم بازم پولش جور نمیشد...!
حسام و برای جراحی بردن آلمان..اما من موندم و نوجوونی که بدون پدر گذشت...دقیقا همون روزایی که باید یه تکیهگاه پشتم باشه...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت58🎬 کپ کردهام. آنقدر این قلبم به سینه کوبیده که کم مانده از جا دربیاید! با چشمانی
#بازمانده☠
#قسمت59🎬
چند ثانیه سکوت میکند. دست میکند در جیب شلوارش و جعبهی سیگارش را بیرون میکشد.
یکلحظه ابروهایم بالا میپرد.
در این مدتی که میشناسمش، تاکنون ندیده بودم، سیگار بکشد.
بدون اینکه سرش را بالا بیاورد، ادامه میدهد:
-حتی نمیرفتم ملاقاتش! ازش خجالت میکشیدم. حسادت و نفرت بچگانهام باعث شده بود بابام بیفته زندان...هیچ کسی هم حاضر نبود بهمون پول قرض بده! هرچقدر میگذشت، حالم از خودم بیشتر بهم میخورد.
بابام بنّا بود. یه بنای سادهای که حداقل، با از صبح تا شب کار کردنش پول اجاره خونه رو میداد؛ اما بعدش چی؟!
همه چی افتاد رو شونه مادرم! صبحا برای کار میرفت از این خونه به اون خونه. شبا هم مینشست پشت چرخ و مشغولِ دوخت و دوز میشد.
بچگیم... همونجا تموم شد! یهو به خودم اومدم دیدم شدم یه پسر هفدهساله که تا سه پایه بیشتر درس نخونده!
صدای جرقه که میآید، سرم بالا میآید و مینشیند روی فندکی که در دستش گرفته!
خیره است به شعلهی ریزی که در هوا میلرزند:
-یه پسر هفده سالهای که کارش شده بود رسوندن مواد به این و اون! یواشکی مواد میگرفت و با موتورِ قراضهی باباش میبرد به این آدرس و اون آدرس!
راستش همین کارا رو کردم که تونستیم نصف پول دیه رو بدیم!
اما...اما بازم مونده بود.
از یهطرفام صاحبخونه میخواست وسایلمونو بندازه تو کوچه! فقط بخاطر اینکه سه چهار ماه، اجاره نداده بودیم.
رو زدم! به هرکس و ناکسی که میتونستم رو زدم! همه دست رد میزدن به سینهام اما... اما یه روز یکی از بچههایی که ازش جنسارو تحویل میگرفتم وقتی فهمید حسابی پول لازمم، دستم رو گرفت و گذاشت تو دست یکی دیگه!
به اینجا که میرسد، لبخند میزند. چشمانش هم میخندند:
-یکی که یه اشارهاش کافی بود تا زندگیم از این رو به اون رو بشه! بهم پیشنهاد داد. پیشنهاد داد که براش کار کنم. منم چشم بسته قبول کردم!
یعنی اصلا مجبور بودم که قبول کنم! نمیخواستم بیشتر از این، شکسته شدن مامانمو ببینم.
همون اول کار، با پولی که بهم دادن، تونستم باقی موندهی پول دیه رو تسویه کنم و بابامو از زندان بیارم بیرون.
اون پول، حاصل چندماه کار پیش اون مرده بود که با کلی خواهش و تمنا ازش گرفتم.
بالاخره بعد هشت سال دیدمش!
بابامو میگم! اصلا...اصلا نشناختمش! انگار نه انگار این مردی که روبهروم بود، پدرم بود!
یه حس عجیبی بود. شاید...
سیگار را در دستش به بازی گرفته و با نیشخند میگوید:
-شایدم بهش میگن شرمندگی!
انگار همه چی داشت کمکم درست میشد. حالا همه دور هم جمع شده بودیم!
تا اینکه...اون مرد بعد یک هفته اومد سراغم!
سیگارش را به شعلهی فندک نزدیک میکند:
-بهم گفت به پدر و مادرم بگم که دارم برای کار میرم یه شهر دیگه...
مخالفت کردن...اما وقتی فهمیدن پول دیه رو از کجا جور کردم، قبول کردن!
منم رفتم.
از همون روز، شدم مأمورِ سازمان!
مأموری که باید زندگیش و نفسش و همهچیش و بذاره وسط، برای رشد سازمان!
زل میزند به چشمم.
-البته طول کشید خودمو با کاراشون وفق بدما! اون اولا اونقدرم بیرحم نبودم!
داشتم میگفتم...صبح تا شب آموزش میدیدیم!
برای اینکه تبدیل بشیم به آدمایی که جای قلبشون قلوه سنگ خالی کرده بودن!
قطره اشک سمجی، گوشهی چشمم جا خوش کرده است اما نمیخواهم حالم را ببیند. اصلا نمیخواهم بفهمد که برایش دل سوزاندهام...نمی...نمیخواهم بازهم مثل مترسک، مرا به بازی بگیرد.
-تموم اون روزارو، فقط با یک امید به سر میبردم! انتقام... انتقام از همهی اونایی که هشتسال از عمر منو بابامو زیر پاهاشون لگد کردن!
میخواستم اینقدر بزرگ بشم که همهی اون آدمایی رو که فکر میکردن چون پولدارن هرغلطی دلشون بخواد میتونن بکنن زیر مشتم له کنم!
و چی بهتر از سازمان! انگار یه راه میانبری تو زندگیم باز شده بود...که منو میرسوند به هدفم!
تبدیل شدم به پیمان احمدی! یه مأمور نفوذی تو اداره آگاهی! یکی که بتونه سرپوش بذاره رو همهی سرنخها و مدارک!
یکلحظه تا مغز استخوانم یخ میزند. احساس میکنم دیگر نمیخواهم بشنوم. خوب میدانم که این حرفها یعنی پایان من! منی که نباید این داستان را بدانم!
اصلا...اصلا چرا باید چنین چیزهایی را به من بگوید؟!
نکند...
دوباره حرف زدن را از سر میگیرد.
-میدونی اولین کاری که کردم چی بود؟
صدای خندهاش فضا را پر میکند.
خیرهی نگاهش میشوم. نگاهی که حالا برقاش به تیزی شمشیری، برنده شده است.
-رفتم سراغش...سراغ حسام! شده بود مدیر یه شرکت بازرگانی!
سیگار را، گوشهی لبش میگذارد و بعد از کام عمیقی که از آن میگیرد، نفسش را در هوا رها میکند.
-نبودی ببینی برای خودش چه دم و دستگاهی به هم زده بود!
میدونی اون موقع چی خیلی خوشحالم کرد؟
لبخند ترسناکی میزند و میگوید:
-اینکه شنیدم...تازه عقد کرده...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت59🎬 چند ثانیه سکوت میکند. دست میکند در جیب شلوارش و جعبهی سیگارش را بیرون میکشد
#بازمانده☠
#قسمت60🎬
-اونجا انگار کل دنیا تو مشتم بود!
دندانهایش را به هم چفت میکند و از لابهلایشان میغرد:
-برای انتقام چی بهتر از این که جلوی چشمش عزیزش پرپر بشه...زجر بکشه...نابود بشه؟! اون موقع...شاید کمی از اون هشتسال جبران میشد!
منم...صبر کردم! صبر کردم تا برن سر خونه زندگیشون.
تو اون مدتی که زیر نظر داشتمشون فهمیدم زیادی به هم وابستهان!
درست، دو هفته بعد عروسیشون شنیدم که زنش، برای یه پروژه رفته جنوب!
میخندد و به چشمان خیسم خیره میشود. زمزمهاش بدنم را مور مور میکند:
-لازمه اسم دختره رو بگم؟!
دلم میگیرد! نه برای خودم! برای راحیلی که گذرش افتاده بود به پیمان!... پیمان؟ پیمانی که خودش قربانی بود! قربانی یک اتفاق شوم!
-دیگه از اینجا به بعدش، برات آشناست!
یه نامه تنظیم کردم، از یه شرکت کله گندهی تجاری. فرستادم دم در هتلش!
اون دختر بخت برگشته هم اومد؛ به همون آدرس؛ تو همون ساعت!
هه...نمیدونست چیا در انتظارشه!
یه مدت بعد، دقیقا همون موقعی که از همه جا و همه کس بریده بود... از پیدا کردن راحیل ناامید شده بود... به حسام یه پیغام ناشناس فرستادم، جای راحیلو بهش گفتم. اونم حیرون و ویلون پاشد اومد جایی که ته خط بود! ته زندگیش...مملکت سعودی! حالا دیگه نوبت اون بود که التماس کنه! بیافته به پام! جلوم زار بزنه، بخواد کمکش کنم ولی...وقتی منو دید نشناخت!
انگار فقط من بودم که اون روز، وقتی از پلهها افتاد، برام تبدیل شد به یه نقطهی سیاه وسط تقویم زندگیم و بعدش اون نقطه، همهی روزام رو سیاه کرد... حتی بهش فکرم نمیکرد. فقط یه خاطرهی کمرنگ بود گوشهی ذهنش!
ریتم ضربههای کفشش به زمین با زمزمههایش تلاقی میکنند و به گوشم میرسند:
-اما برام مهم نبود...بالاخره یکی باید این وسط، تقاص زندگی رفتهی منو پس میداد...کی بهتر از خودش؟
سرمای زمین آرام آرام در جانم ریشه دوانده و باعث شده است به وضوح به رعشه بیفتم!
حتی نمیتوانم، لرزش صدایم را کنترل کنم:
-راحی...راحیل چه گناهی کرده بود که...باید به جای حسام تقاص پس میداد؟
چرا کشـ...کشتیش!
دوباره میخندد!
-من؟ من نکشتمش!
خودکشی کرد!
خودش، خودشو کشت!
دقیقا...دقیقا چند لحظه قبل اینکه حسام برسه بالا سرش!
منم اونجا بودم. پیش حسام. پیش راحیل!
به اینجا که میرسد، لبهایش کش میآید. قهقه میزند، صدایش از دیوارهای سنگی بالا میروند و کل سوله را پر میکنند.
چشم هایش را ریز میکند و در چشمانم زل میزند:
-اگه خودکشی نمیکرد منم قرار نبود به اون سرعت جونشو بگیرم! اون دیگه متعلق به خودش نبود! سازمان اونو فروخته بود!
نفس عمیقی میکشد:
-حسام زودتر از چیزی که فکر میکردم خورد شد.
اونقدر بالا سر راحیل زجه زد که یه وقت ترسیدم نکنه...نکنه از حال بره و قسمت جذاب داستان بمونه!
دیگه وقتش بود که بفهمه، این بلا از کجا افتاده تو زندگیش... از همون روز!
همه چیو براش تعریف کردم. اونم یقهامو گرفت و مشتاشو خالی کرد تو صورتم.
اما من، هیچ کاری نکردم! میدونستم...میدونستم که دیگه قرار نیست برگرده! همینجا تهاش بود! ته حسام و راحیل!
گذاشتم هرچی نفرت داره خالی کنه تو صورتم. هرچقدر بیشتر بهم مشت میزد بیشتر احساس سبکی میکردم! بیشتر خوشحالم میکرد!
دندانهایش به هم میخورند:
-چون میدیدم داره جلز و ولز میکنه. میدیدم داره از درون میسوزه و آب میشه!
بهش گفتم فقط کافیه خواهش کنه! التماس کنه که شیشهی عمرشو بهش پس بدم... اما زیادی کله شق بود...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت60🎬 -اونجا انگار کل دنیا تو مشتم بود! دندانهایش را به هم چفت میکند و از لابهلایش
#بازمانده☠
#قسمت61🎬
-انگار هنوز نفهمیده بود کجا وایساده! انگار... برگشته بود به بچگی! همون موقعی که همیشه خودش باید برنده میشد و من عقب میکشیدم!
اما دیگه بزرگ شده بودیم. هم من، هم خودش! دیگه دنیا، داشت روی خوشش رو نشونم میداد! دیگه نوبت من بود که کیش و ماتش کنم!
اسلحه رو گذاشتم رو سینهاش...بازم خواهش نکرد، نخواست جونش رو پس بدم!
اسلحهامو محکم چسبوند به سینهاش.
نیشخند میزند:
-گفت اگه کشتنش باعث میشه آروم بگیرم! بکشمش...!
پایش را محکم به زمین میکوبد و میگوید:
-بومممم...یه گوله حرومش کردم!
همونجا تموم شد! هرچند که شروع تلخی داشتیم، ولی پایانش خوب بود...البته فقط برای من!
میدونی؟ فقط...!
صدای زنگ موبایلش بلند میشود.
با دست آزادش، موبایل را از جیبش بیرون میکشد و کنار گوشش میگذارد. به ثانیه نمیکشد که رنگ از رخش میپرد.
قفسهی سینهاش، بالا و پایین میشود.
میایستد. یکباره سیگارش را به سمتم پرت میکند، دستانم را بالا میبرم و حصار صورتم میکنم. یکلحظه پشت دستم میسوزد و سیگارش، جلوی پایم میافتد.... ناخواسته آه بلندی میکشم و چشمانم را محکم میبندم.
ضربان قلبم، نفسم را بند آورده است.
صدای قدمهایش که به گوشم میخورند، از لابهلای انگشتان حصار شدهام چشم میچرخانم. بالای سرم ایستاده است...خودم را به دیوار میچسبانم.
سرمای فضا، دست در دست ترسم گذاشته است و استخوانهایم را از درون میلرزاند.
نمیدانم چه شنیده است که اینگونه بهم ریخته.
دستانم را پایین میآورم...میخواهم چیزی بگویم که مجال نمیدهد. یکباره یقهام را میگیرد و بالا میکشد.
نفس، در سینهام حبس میشود.
پاهایم به هم چفت شده است و همین تعادلم را بهم ریخته.
کمرم را به دیوار میکوبد.
رگههای سرخ چشمانش ته دلم را خالی میکند. نفسهای سردم مجال نمیدهند و پشت سرهم، از ریهام تخلیه میشوند.
لب های ترک خوردهام را تکان میدهم:
-چـ...چی..چیشده؟
انگار همین سوالم کافیاست که مشتش روی صورتم مینشیند.
چشمانم بسته میشوند. تعادلم را از دست میدهم و روی زمین پرت میشوم. حتی مهلت نمیکنم دستانم را حصار سرم کنم.
یکلحظه احساس میکنم صورتم سِر شده است. بینیام گز گز میکند. چشمانم را که باز میکنم، تازه قطرههای خونی که از صورتم روی زمین افتاده است را میبینم.
از دیدن خون، هول برم میدارد!
بغضم دیگر اجازه نمیخواهد، بیهوا میترکد و اشکهایم پایین میریزند.
تنم را تکان میدهم. میخواهم بلند شوم.
یکهو، سرم سنگین میشود و محکم بالا میآید. از درد فریاد میکشم...
احساس میکنم تکتک موهایم میخواهند از زیر شال کنده شوند.
کنارم زانو زده است. چشمانش را به چشمان خیسم میدوزد و فریاد میزند:
-اون فلشو کجا گذاشتی؟!
صدای بلندش بند بند وجودم را میلرزاند.
اصلا نمیشناسمش! واقعا این همان آدم بود. این همان پیمان بود؟!
تمان توانم را در صدایم میریزم:
-نمیگم! نمیخوام...نمیگم!
در چشمانم تیز میشود:
-جنتلمن بازی در نیار که اصلا بهت نمیاد!
تو واقعاً فکر کردی حرف نزنی، زنده میمونی؟!
صدایم میلرزد و اشکهایم روی صورتم میغلتند:
-برام مهم نیست...!
دندانهایم را چفت میکنم:
-ازت...ازت متنفرم...!
فریاد میزنم:
-متنفرم!
سرم را ول میکند. تمام عضلات گردنم درد میکنند.
میایستد:
-خودت خواستی...!
این را که میگوید لگد محکمی به کمرم میکوبد. صدای فریادم سوله را میشکافد.
احساس میکنم با همان لگد یکباره تمام استخوان های تنم شکستند.
قدمهایش دور میشوند.
صدای بسته شدن در قراضهی آهنی که میآید، دیگر طاقت نمیآورم.
بیمهابا گریه میکنم. صدای گریهام در فضا میچرخد و پژواکش هزار بار به گوشم میرسد.
باورم نمیشود. انگار خواب میدیدم. انگار هرچه میدیدم واقعیت نداشت...هیچ کدام!
در خودم مچاله میشوم و سرم را روی زمین میگذارم. صورتم درد میکند...کمرم هم...اما بیشتر از همه دلی که زیر بار این همه اطمینان شکسته است.
هنوز صدای فریادش، در گوشم است"خودت خواستی"
کاش پدرم اینجا بود...دست میکشید روی سرم و آرامم میکرد. مثل همیشه پشتم میایستاد و میشد امن ترین نقطهی دنیای من...اصلا ابتدای این قصه کجا بود؟
نگاهم به سینی و بشقاب کوچک برنجِ داخلش میافتد. گشنگی چنگ میزد به شکمم اما دیگر رمقی برایم نمانده است...!
**
چشمانم باز میشوند. اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. هنوز دست و پایم بسته است و چراغ قوه، روشن گوشهی زمین مانده. اصلا چقدر خوابیده بودم؟
یک دقیقه؟ یک ساعت؟ دو ساعت؟
انگار در خلأ بودم، جایی که مکان و زمان معنا ندارد!
نه صدایی به گوشم میرسد و نه ساعتی دارم که لااقل ریتم عقربههایش، زمان را برایم معنا کند...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت61🎬 -انگار هنوز نفهمیده بود کجا وایساده! انگار... برگشته بود به بچگی! همون موقعی که
#بازمانده☠
#قسمت62🎬
ضعف امانم را بریده است. سرم تیر میکشد و بدتر از آن، درد استخوان بینیام نفس کشیدن را برایم سخت کرده است.
دستان بسته ام را، روی زمین حرکت میدهم و تنم را به سمت سینی غذا میکشم.
اولین قاشق را پر میکنم و با دستان بستهام قاشق را به دهانم نزدیک میکنم. دانههای برنج، یکی یکی از گوشهی قاشق پرت میشوند پایین. لرزش دستانم مانع میشود تعادلم را حفظ کنم.
ته مانده قاشق که به دهانم میرسد، یک لحظه از سرمای غذا حالم بهم میخورد.
قاشق را پرت میکنم و عقب میکشم. دانههای برنج یخ و خشک بودند!
داد میزنم:
-آهای...یکی بیاد! کسی...نیست!
صدایم اکو میشود و چندبار دیگر به گوشم میرسد.
یکلحظه ترساز تنهایی باعث میشود ته دلم خالی شود.
چشم میدوزم به انتهای سوله. چراغ قوه فقط فضای اطرافم را پر کرد و هالهی تاریکی دور تا دور را پوشانده.
حسی زیر پوستم میدود و القا میکند که در تاریکی هزاران نفر ایستادهاند. بدون اینکه بتوانم ببینمشان!
با این فکر تا مغز استخوانم میلرزد:
-آهای....
انگار بیفایده است. حتی نمیدانم در کدام جهنم درهای افتادهام. جایی در شهر است؟ یا اصلا نکند ایران نباشد؟ نک...نکند در تمام مدتی که بیهوش بودهام مرا از کشور خارج کرده باشند؟
با این فکر، احساس میکنم نفسم جایی میان حنجرهام گیر کرده.
مضطرب به هر جان کندنی است، کشان کشان به سمت در میروم.
مشت هایم را بالا میآورم و پشت سر هم روی در میکوبم و فریاد میزنم:
-کمک...کمک...باز کنین...بذارین برم...
اما هیچ صدایی نمیآید. انگار ترک شدهام! جایی میان برهوت...نه صدایم به گوش کسی میرسد و نه صدای کسی به گوشم!
احساس خفگی از انگشتان پایم بالا میکشد و به حلقم میرسد. انگار کسی دستش را جلوی دهانم گذاشته است و میفشارد.
با دستان بستهام به جان گره طنابی که به دور پایم بسته شده میافتم، اما...اما محکمتر از آن است که باز شود! شاید هم دستان بیجانم دیگر رمقی برایشان نمانده که این گره کور را باز کند!
خون کف دستم جمع شده است و دستم را کبود کرده. نمیتوانم گرهاش را باز کنم.
میخواهم با دندان به جانش بیافتم اما آنقدر کلفت است که میتواند، دندانهایم را خورد کند.
لبم میلرزد.
کنار در، مچاله میشوم و سرم را روی پایم میگذارم.
شروع به شمارش میکنم.
-یــ..ک...
دو.
سه.
با هر شماره، اشکهایم سر میخورند و گونهام بیشتر یخ میزند.
چهار.
پنج.
شش.
دیگر لبانم حتی نای شمردن ندارند.
اما باز هم میشمارم.
-...هزار و دو...هزار و سه...!
انگار هر یک شماره برایم به قدر یک ساعت میگذرد. انگار...انگار هر لحظه فضا تنگ تر میشود و ناقوس تنهایی بیشتر به گوشم میرسد!
کجا بودم؟
دوهزار و....نه نه! اصلا...اصلا از کی دیگر نشمردم؟
اصلا میشد چند ساعت؟
سرم را که به دیوار تکیه میدهم، نگاهم به بشقاب خالی میخورد. حتی با وجود سردی غذا دیگر نتوانستم گشنگی را تحمل کنم و حالا دل درد شدیدی به جانم افتاده است.
پلک که میزنم، همراه با من یکباره چراغ قوه خاموش میشود.
وحشت کل تنم را میگیرد.
اما آنقدر بیجان شدهام که دیگر تلاشی برای فریاد نمیکنم.
بیشتر در خودم جمع میشوم و خیره میشوم به دل تاریکی!
چشمانم کم کم سیاهی میرود.
میخواهم صاف بنشینم اما تنم سر میخورد و روی زمین میافتم.
****
صورتم یخ میکند. آه میکشم. چشمانم باز میشوند. نفس نفس میزنم.
انگار سرم وزنهای شده است که روی گردنم سنگینی میکند.
پلکهایم را با تمام توان، باز نگه میدارم.
تصویر تار شیوا را بالای سرم میبینم.
هنوز هم دیدن چشمان کشیده و رنگیاش مو به تنم سیخ میکند!
سطل آب خالی را روی زمین پرت میکند؛ چند بار روی زمین میخورد و بعد متوقف میشود.
آب تا حلقم پیش میرود و مسیر ریهام را میسوزاند.
گوشم پر از آب شده است. صدای خفهاش را میشنوم:
-بختت رو به گند کشیدی رها!
فقط دعا کن اون فلش رو تو خونهات پیدا نکنن...!
از لابهلای دندانهای کلید شدهاش میغرد:
-وگرنه همینجا خفهات میکنم و جسدتو میندازم جلو سگا!
نفس هایم آرامتر شده است. بی رمق سنگینی سرم را روی دیوار پشت سرم میاندازم.
-خو...نه؟
چانهام را میان دستش میفشارد. سرم بالا میآید، اعصاب گردنم تیر میکشند :
-خونهات لو رفته خانم! همون خونهی موقتی که توش بودی!
پلیس مثل مور و ملخ ریخته اونجا...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت62🎬 ضعف امانم را بریده است. سرم تیر میکشد و بدتر از آن، درد استخوان بینیام نفس کش
#بازمانده☠
#قسمت63🎬
با حرفی که میزند انگار، دوباره جان میگیرم. لبم کش میآید.
چانهام را ول میکند.
لبهای خشکیدهام را تکان میدهم.
-خونه...من؟ منظورت...خونهی خودتونه دیگه، نه؟
نیشخندی میزنم:
-پـ...پس رسیدین به ته... خط؟
میخواهم ادامه دهم که دستش را پشت گردنم میگذارد.
سرم با شدت پایین میآید.
نفسم میگیرد. از سرمای آب، مغزم یخ میزند. با دستان بستهام سعی میکنم دستش را جدا کنم اما همچنان سرم را زیر آب نگه داشته است.
میخواهم با دهانم نفس بکشم، حجم انبوهی از آب، وارد حلقم میشود. احساس میکنم دیگر نمیتوانم نفس بکشم.
موهایم کشیده میشود و گردنم بالا میآید.
چشمانم میسوزد. به سرفه میافتم.
از صورتم آب میچکد. شانههایم خیس میشوند.
تازه چشمم میافتد به سطل آب بزرگی که روبرویم گذاشته است. چرا در این چند دقیقه آن را ندیده بودم؟
-زیاد خوشحال نباش! بعید میدونم بتونن اینجارو به این زودیا پیدا کنن! اگه هم پیدا کنن تا اون موقع هفتا کفن پوسوندی!
احساس میکنم مسیر بینیام، کاملا پر از آب شده است. از دهانم نفس میکشم.
-حرف میزنی یا نه؟!
سکوت میکنم. یعنی اصلا مهلت پیدا نمیکنم که در آن چند ثانیه چیزی بگویم.
دستش که روی سرم مینشیند، نفسم را در سینه حبس میکنم. پلک هایم را محکم میبندم. گوشهایم پر از آب میشوند. دست و پا میزنم.
نفسم ول میشود. صدای قلقل آب را میتوانم بشنوم.
احساس میکنم صداهای دیگری هم هست! مبهم! شبیه به صدای بم مردانه و صدای زیر و نازکِ یک زن!
سرم بالا میآید. قطرات آب به اطراف میپاشند. صدای نفسم مثل خرناسهای در فضا میچرخد.
چشمانم که باز میشوند، گونهام میسوزد. سرم به عقب میچرخد.
دست شیوا پایین میرود.
از سنگینی سیلیاش صورتم گز گز میکند.
نگاهم تازه میخورد به مردی که کنار در ایستاده است. هیکلش دو برابر پیمان است. در یک دستش چراغ قوهای گرفته است و در دست دیگرش اسلحه!
با صدای خس خس مانندش میگوید:
-آقا نیما گفتن سریعتر بریم بیرون!
شیوا اخمی میکند. با چهرهای که نشان از دیوانگیاش میدهد چاقویش را از جیبش درمیآورد.
-تا نگه اون فلش لعنتی رو کجا گذاشته هیچجا نمیریم!
تیزی را روی گونهام میگذارد و بدون هیچ مکثی روی صورتم میکشد.
صدای جیغم در فضا میپیچد.
خون از گونهام با فشار بیرون میزند و روی دستم میریزد.
شیوا گلویم را چنگ میزند و انگشت شستش را زیر استخوان گلویم میگذارد.
-زود باش بنال لعنتییی...
از درد و شوک، پلک زدن را از یاد بردهام!
همینکه میخواهد حلقهی دستش را تنگ کند، مرد دوباره به حرف میآید:
-وقت نداریممم. باید زودتر بریم!
این را میگوید و شیوا را بلند میکند.
همینکه پشت سرم قرار میگیرد یکهو همه جا تاریک میشود.
سنگینی پارچه را روی صورت خیس و خونیام احساس میکنم. گره محکمی به پارچهای که روی چشمهایم گذاشته میزند.
کشیده شدن پوست صورتم باعث درد مضاعفی میشود که قابل تحمل نیست!
صدای نفسهای نامنظمش را میتوانم بشنوم.
سنگینی دستش را روی مچ پایم احساس میکنم.
انگار...انگار میخواهد پایم را باز کند. صدای کشیده شدن چاقو روی طناب که میآید، دیگر مطمئن میشوم.
یکلحظه روی مچ پایم احساس سبکی میکنم.
-یالا تن لشتو جمع کن، باید بریم!
صدای فریادش در گوشم زنگ میزند.
-کـ...کجا؟
با پاشنهی کفشش به پایم میکوبد:
-خفهشو! گفتم بجنب!
دستهایم کشیده میشوند.
بلند میشوم. پاهایم میلرزند. صورتم گزگز میکند و دردش هرلحظه بیشتر میشود. میخواهم بیفتم که زیر بازویم را میگیرد.
زمزمه میکنم:
-پاهام...پاهام خواب رفته!
بدون توجه مرا به سمت در میکشد.
چندبار سکندری میخورم. آرام آرام گز گز پاهایم کم میشود.
قدمهایش سرعت میگیرند.
هیچ صدایی نمیشنوم. تنها صدای تقتق کفشهایش است که روی کاشیها ضرب میزند.
دستش که زیر بازوهایم است بالا میرود. با برخورد پایم با مانعی، متوجه پله میشوم. با احتیاط بالا میروم.
دستان بستهام را جلویم حرکت میدهم.
انگار در زیرزمینِ مکانی وسیع زندانی شده بودم.
-تو برو جلو ببین همه چی سفیده؟
صدای شیوا را کنار گوشم میشنوم.
مرا به سمت راست هول میدهد. به دیوار برخورد میکنم. صدای قدمهای تند مرد از کنارمان میگذرد.
حالا دیگر مطمئنم که در راهرویی تنگ هستیم.
چند پله دیگر که بالاتر میرویم، دوباره میایستد. صدای قیژ لولای قدیمیای میآید و پشت بندش باد خنکی به صورتم میخورد. هالهی نور را از پشت پلکم میبینم...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت63🎬 با حرفی که میزند انگار، دوباره جان میگیرم. لبم کش میآید. چانهام را ول میکن
#بازمانده☠
#قسمت64🎬
صدای قیژ لولای قدیمیای میآید و پشت بندش باد خنکی به صورتم میخورد. هالهی نور را از پشت پلکم میبینم. هوای آزاد. بالاخره بعد مدتها هوای تازه به مشامم رسیده است. مدتها؟ اصلا چقدر گذشته است؟
-جلوی در رو گرفتن! نمیشه از اونجا رفت.
با حرفی که مرد میزند از خوشحالی دست از پا نمیشناسم.
فقط کافیست بدانم دَر از کجاست.
-اه... تف بهت!
صدای شیوا مضطرب است. ترسیده!
دستم را ول میکند.
صدایشان را میشنوم.
-برو ببین میتونیم از در پشتی خارج بشیم یا نه!
صدای حرکت کفشش روی سنگریزهها را میشنوم.
به بهانه تمیز کردن خون از دور زخمم دستم را روی پارچه میکشم و پایین میآورمش!
نور آفتاب چشمم را میزند. خورشید مستقیم بالای آسمان است. چشم میچرخانم. فضای بزرگی که با خار و خاشاک و چند بوتهی خشکیده پر شده است، بیشتر شبیه یک باغ قدیمی است.
شیوا پشت به من ایستاده است.
صدایش را میشنوم.
-الو نیما، کدوم گوری رفتی!...
چــ...چی! اونجا...هم..خو..خوب چطوری بر..
با صدای شلیک نگاهم بالا میآید.
چشمانم میلرزد. جیغ میکشم. مرد در هوا چرخ میخورد و از عقب روی زمین میافتد.
شیوا خودش را روی زمین میاندازد. دستش را روی گوشش میگذارد. داد میزند:
-بشین!
بیاراده فقط به جسد مرد خیره شدهام. نفس در سینهام حبس شده است.
مانتوام کشیده میشود.
روی زمین میافتم.
صدای ضربان قلبم را در گوشم به وضوح میشنوم.
پلیس اینجاست...باید...باید خودم را به آنها برسانم.
صدای شلیک های پی در پی از ابتدای باغ میآید. انگار کاملا محاصره شدهایم.
زیر چشمی به شیوا چشم میدوزم.
انگشتش روی ماشهی اسلحه است و مضطرب به اطراف نگاه میکند.
دستان بستهام را روی زمین میکشم. خاک خشکش را لمس میکنم.
آهسته زمین را چنگ میزنم و مشتهایم را از خاک پر میکنم.
در ذهنم میشمارم.
یک...
دو...
سه...
خاک را به سمت صورتش پرت میکنم و بلند میشوم. میدوم. دقیقا به سمت همانجایی که مرد گلوله خورده بود...همانجایی که پلیس، زیر نظرش داشت.
دو قدم جلوتر نرفتهام که چیزی به کمرم میخورد. زیر پایم خالی میشود و روی زمین میافتم.
میخواهم دوباره بلند شوم که چیزی روی شقیقهام سنگینی میکند. سرم میچرخد. لولهی تفنگ را روی سرم گذاشتهاست.
زمزمه میکنم:
-پیـ...پیمان!
با رگههای سرخ چشمانش، نگاهم را شکار کرده است.
یقهام را از پشت میگیرد و اسلحه را بیشتر به سرم فشار میدهد:
-یا باهم از اینجا میریم بیرون یا هیچکی نمیره!
خیال کردی زنده میرسی دست پلیس؟!
چشمانم میلرزند.
نیم خیز حرکت میکند. یقهام را محکم میکشد و وادارم میکند، حرکت کنم.
به سمت شیوا میرویم.
چشمانش قرمز است.
ما را که میبیند، میایستد. نفس نفس زنان میگوید:
-نیما..چطوری...بریم...بیرون!
نیما؟ پس...پس پیمان دیگر که بود!
پشت من ایستاده است و اسلحهاش را روی سرم فشار میدهد.
صدایش را از نزدیک گوشم میشنوم.
-از جلوی در اصلی دارن میان تو. یه عده رو کشتن بقیهرم گرفتن.
با حرفش رنگ از رخ شیوا میپرد.
صدایش را باز هم میشنوم:
-اما هنوز یه راهی برای بیرون رفتن هست!
شیوا نفس فرو خوردهاش را بیرون میدهد.
اسلحهاش را محکم میگیرد:
-پس بجنب تا نیومدن. باید بریم بیرون.
منتظر میشود که پیمان بلند شود اما او همچنان یقهام را چسبیده است.
نفسش به گوشم میخورد:
-میریم؛ اما نه همه باهم!
همین جملهاش کافی است که نفس نصف نیمهام در جا خفه شود! می...میخواست چه کند؟
چشمانم را محکم میبندم. پلک هایم میلرزند و قطرههای اشک زخم گونهام را میسوزانند. مثل کسی که هر لحظه منتظر است، گلوله در مغزش خالی شود.
زمزمه میکنم:
-بـ...بذار بــ...بــ...رم.
صدای نیشخند شیوا را میشنوم:
-از اولشم باید میکشتیش!
زودباش تمومش کن بریم.
عرق سرم روی کمرم سر میخورد. دلم ضعف میرود.
زمزمه میکنم:
-خدایا خودت کمک...
هنوز جملهام تمام نشده است که صدای شلیک را، درست از پشت گوشم میشنوم.
جیغ میکشم. زانوهایم خالی میکنند و زمین میخورم.
ترسیده نفس نفس میزنم.
چشمانم آرام آرام باز میشوند. بیاختیار دوباره فریاد میکشم.
چه میدیدم؟ خدای من؟ باورم نمیشود.
گلوله درست وسط پیشانی شیوا را سوراخ کرده است. چشمانِ سبزش به آسمان خیرهاند. دسـ....دستش روی بوتهی خار آویزان مانده است.
خاک زیر سرش، کمکم رنگ خون میگیرد.
یکباره تنم بالا میآید.
جیغ میکشم:
-چطور تونستی بکشیش؟
چشمانم از ترس و ضعف سیاهی میروند!
آستینم را میکشد.
-ولم کن...ولکن!! تو یه دیوونهی آشغالی. گمشو.
کف دستش را روی دهانم میفشارد.
صدای نفرین شدهاش را میشنوم:
-ببند دهنتو! تا یه گوله حرومت نکردم.
بگو اون فلش لعنتی رو کجا گذاشتی...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__