eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
365 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت40🎬 تا کی باید زندگی‌ام را روی همین چرخ جلو ببرم؟ نگاهم را می‌دوزم به چاقویی که هنو
🎬 با برخورد چیزی به صورتم، جیغی می‌کشم. تعادلم را از دست می‌دهم. از عقب زمین می‌خورم. کمرم تیر می‌کشد. آهی می‌کشم. سرم می‌چرخد و می‌نشیند روی کبوتری که از کمد، بیرون پریده است و حالا خودش را به شیشه می‌زد. خدای من! باورم نمی‌شود. دلیل این همه اضطرابم و ترسم، این کبوتر زبان بسته بود؟! با صدای بلند فریاد می‌زنم: -وایی خدای! مُردمو زنده شدم! صدای خنده‌ام، میان صدای بال و پر زدنش گم می‌شود. یادم نمی‌آید آخرین باری که اینطور خندیده‌ام کی بود؟! -عه عه صبر کن! از روی زمین بلند می‌شوم. دستم را روی کمرم فشار می‌دهم. به سمت پنجره می‌رومو پرده را از مقابلش کنار می‌زنم. -صبر کن ببینم! تو بودی اینقدر من و ترسوندی؟ پس این صدای بال و پر زدنت بود که شبیه ورق زدن کتاب بود؟! به این جا که می‌رسد، یک لحظه چیزی در مغزم تکان می‌خورد. چیزی آشنا...شاید همان چیزی که می‌توانست کمکمان کند. من را! پیمان را! دستم را دور تن کبوتر، حلقه می‌کنم. یک... دو... سه... از پنجره پرتش می‌کنم بیرون. در هوا بال بال می‌زند و چند پر از پرهایش کنار شیشه، زمین می‌افتد. -برو به سلامت! پنجره را می‌بندم و پرده را می‌کشم. تکیه می‌دهم به پنجره! دستم را روی سرم فشار می‌دهم و زمزمه می‌کنم: "خدای من اسمش چی بود! اسم اون کتاب لعنتی چی بود؟ اقتصاد کلان؟ نه نه این نیست! کنترل کیفیت هم که مطمئنم نبود! خوب پس... آها آره آره خودشه! خود خودشه! طراحی صنعتی بود! مطمئنم خودشه!" کف دستم را به هم می‌کوبم. قدم هایم را تیز می‌کنم و خودم را می‌رسانم به موبایلی که روی میز تحریر بود! لیست مخاطبین را که باز می‌کنم، نگاهم می‌خورد به تنها اسمی که نمایش داده شده! "سعید ترابی" سریع روی نامش ضربه می‌زنم. چند بوق که می‌خورد، تماس وصل می‌شود و صدایش در گوشم می‌پیچد: -بله؟ اجازه نمی‌دهم چیز دیگری بگوید. سریع می‌گویم: -سلام. صدای زمزمه‌ی بم مردانه‌اش می‌پیچد: -سلام. بله؟ دستم را لای موهایم می‌برم و نگاهم می‌نشیند روی فرش: -من...من یادم اومد. فهمیدم چطوری پدر نسیمو پیدا کنیم! کمی من و من می‌کند. صدای بسته شدن در اتاق از پشت تلفن که می‌آید، می‌پرسد: -خوب، حالا چطوری...؟! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت41🎬 با برخورد چیزی به صورتم، جیغی می‌کشم. تعادلم را از دست می‌دهم. از عقب زمین می‌خ
🎬 صدای بسته شدن در اتاق از پشت تلفن که می‌آید، می‌پرسد: - خوب، حالا چطوری؟ از روی عادت با ناخن، پوست کنار انگشتم را خراش می‌دهم: -تو اتاق نسیم یه کتاب هست که گوشه‌ی یکی از برگه‌هاش شماره و آدرس یه جا رو زده! مطمئنم به پدر نسیم مربوطه. -مطمئنی؟ -آره آره! خودم دیدمش! -اسم کتاب رو برام پیامک کن! الان می‌رم سراغش! قطع که می‌کند؛ سریع نام کتاب را برایش پیامک می‌کنم! یعنی واقعا کمکی می‌کند؟! **** ساعت را نگاهم می‌کنم. پنج ساعت می‌شد که تماس، قطع شده بود اما هنوز خبری از پیمان نبود. روی کاناپه نشسته‌ام و با پای راست روی زمین ضرب می‌زنم. اگر کتاب را پیدا نکند چه؟ چشمانم را می‌بندم سرم را روی پشتی کاناپه تکیه می‌دهم. خیره می‌شوم به عقربه‌ها و دقایقی که ساعت چهار بعدازظهر را نشان می‌دهند. نگاهم اینجا بود و فکرم جای دیگر... چشمانم را می‌بندم. انگار خاطراتم طاقت دل کندن ندارند که هر لحظه زنده می‌شوند، با هر اتفاق، با هر نگاه، با هر نفس. یک‌لحظه انگار دوباره برگشته‌ام به شش ماه پیش. همان روزهایی که من بودم و نسیم. در خانه کوچکمان...! ** "شش ماه قبل" -اِی بابا!حالا یه روزه دیگه؛ اینقدر غُدبازی در نیار. پاشو ببینم. پاشو بیا بریم. انگشتانش را می‌گذارد لای صفحه‌های کتاب. نگاهم می‌کند: -باشه رها خانم، من غُد، شما که خیلی بچه خوبی هستی خودت پاشو برو. هزار بار بهت گفتم نمیام. اینم برای بار هزار و یکم. اخم می‌کند. سرش را می‌اندازد پایین. دوباره به صفحات کتاب خیره می‌شود. دستم را روی اُپن می‌گذارم و خودم را بالا می‌کشم. رویش می‌نشینم و پاهایم را آویزان می‌کنم. پشت چشمی نازک می‌کنم: -اَه بازم قهر کرد! این همه بچه‌ها زحمت کشیدن. یه شب خواستیم خوش باشیم، دقیقا همین حالا برای من درس خوندنش گرفته! لب می‌گزد. -خوبه من بالاخره درس خوندنم گرفت. تو کی می‌خوای بشینی درس بخونی؟ فردا که سر امتحان پدرت در اومد می‌فهمی. اونوقت هی بدو دنبال نمره رها خانم. می‌خوام ببینم مثل اون دفعه بخاطر بیست و پنج صدم که پاس کننت چیکارا که... اجازه نمی‌دهم ادامه دهد. میان حرفش می‌پرم. -اوه. اوندفعه؟! اون وقت استاد باهام لج کرد وگرنه بیشتر از اینا می‌شدم. لبخند مصنوعی به پهنای صورتش می‌زند و ادایم را در می‌آورد: -بله شما صحیح می‌فرمایید مادمازل! حالا بفرمایید به عیش و نوشتون بپردازید. بذارید ما بدبخت های غُد امتحانمون رو بخونیم...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت42🎬 صدای بسته شدن در اتاق از پشت تلفن که می‌آید، می‌پرسد: - خوب، حالا چطوری؟ از روی
🎬 دوباره به صفحات کتاب خیره می‌شود. با حرکتی از اپن پایین می‌پرم. -برو بابا. همون بهتر که نیای! دختره‌ی بی‌اعصاب. به سمت اتاق قدم برمی‌دارم. بلند داد می‌زنم: -من که دارم می‌رم لباس بپوشم. زیرچشمی نگاهش می‌کنم. بدون توجه مشغول خواندن بود. در دستش مداد مشکی گرفته بود. هرلحظه تند تند روی صفحات چیزی می‌نوشت. زیر لب می‌غرم: -دلش خوشه. هِع ،یه دورهمی دخترونه کوچولو رو میگه عیش و نوش! برو بابا! وارد اتاق می‌شوم. درش را محکم می‌بندم. در کمد را باز می‌کنم. دستی میان انبوه لباس‌هایم می‌کشم. -اَه اون مانتو آبی رو کجا گذاشتمش. می‌خواهم به سمت کشو بروم که گوشی زنگ می‌خورد. صفحه‌اش روی میز روشن و خاموش می‌شود. اسم بهاره جعفری را که می‌بینم، سریع گوشی را دم گوشم می‌گذارم و با شانه نگه‌اش می‌دارم. -الو؟ -الو سلام رها خوبی‌؟ در کشو را باز می‌کنم: -قربونت. جانم‌‌؟ دارید راه میافتید؟ عه ایناهاش. -چی‌؟ مانتو را از کشو بیرون می‌کشم. -هیچی بابا. با تو نبودم. نگفتی کجایید؟ صدای نفس‌هایش از آن طرف تلفن می‌آید: -راستش رها، بچه‌ها گفتن فردا امتحانه. نمیان! مائده گفت بذاریم هفته دیگه که امتحانا تموم شده باشن، که ما هم راحت شده باشیم. اعصابم از حرفش خورد می‌شود. داد می‌زنم. -یعنی چی؟؟ فکرم می‌رود پی نسیم. برای اینکه نفهمد، صدایم را پایین می‌آورم. -یعنی چی که کنسله؟ دو روزه دارید برنامه می‌چینید. حالا نیم ساعت قبلش زنگ زدی میگی کنسله؟! سکوت می‌کند و چند لحظه بعد می‌گوید: -به من چه. اینا کنسل کردن! به خودشون بگو. لب می‌گزم: -اَه. باشه خداحافظ. منتظر نمی‌مانم چیزی بگوید. سریع تلفن را قطع می‌کنم و پرت می‌کنم روی تخت. چند بار دور خودم می‌چرخم و بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون می‌روم. هنوز همانجا نشسته. صدایم را صاف می‌کنم: -استاد سوال داده؟! زیر چشمی نگاهم می‌کند: -فرقی‌ام می‌کنه برات؟ نزدیکش می‌شوم. -مگه نگفتی بشین درس بخون؟ می‌خوام یه این‌بار رو به حرفت گوش بدم. دلم راضی نشد ولت کنم، خودم تنها برم. گوشه لبش به لبخند چین می‌خورد. کتاب را می‌بندد و به سمتم خم می‌شود. -عه. از کی تا حالا؟ روی کاناپه، مقابلش می‌نشینم. -وا! چه حرفا! منو هنوز نشناختی؟ نگاهم می‌خورد به جزوه‌هایی که روی میز انداخته است: -نگفتی؟ چی بخونیم برای فردا؟ کتابش را می‌بندد و به سمتم می‌گیرد. -زحمت نکشی یه وقت؟ نکنه یه شبه می‌خوای رتبه اول کلاس شی؟ بگیر خانم مهندس یه سری نکاتو نوشتم منگنه زدم به صفحات کتاب، اونارو بگیر بخون که لااقل برگه‌ات سفید نباشه. پشت چشمی نازک می‌کنم. کتاب را از دستش می‌کشم. یکی از جزو‌ه‌های روی میز را برمی‌دارد و ورق می‌زند. سرش که گرم می‌شود، کتاب را باز می‌کنم و یکی یکی برگه‌ها را رد می‌کنم که برسم به ورقه‌های منگنه شده. یک لحظه چیزی توجه‌ام را جلب می‌کند. دستم را نگه می‌‌دارم لای برگه‌ها. چشمانم را ریز کرده و زیر لب زمزمه می‌کنم: "خیابان سعیدی، پاساژ الماس، طبقه سوم، بلوک ۵، بوتیک شایان مستر" می‌خواهم صدایش بزنم که با دیدن جمله‌ای که زیرش نوشته شده است، چشمانم گرد می‌شود: "کت و شلوار مردانه صورتی سایز ۵۰" به کلمه صورتی که می‌رسم، نمی‌توانم طاقت بیاورم و ناخودآگاه با صدای بلند قهقهه می‌زنم. -ها چیه؟ بیا، می‌شینه درسم بخونه جنون می‌زنه به سرش. با حرفش لبخندم جمع می‌شود: -وای نسیم! به خودم می‌گفتی خوب! اینکارا چیه؟ نگاهش پر از سوال می‌شود. ادامه می‌دهم: -خوب به خودم می‌گفتی برات می‌گرفتم. یه کت و شلوار صورتی مخصوص خودت. فقط از فردا تو بیست و سی اعلام می‌کنن... صدایم را بم می‌کنم و با کرشمه، ادای گوینده خبر را در می‌آورم: -آخرین گونه پلنگ صورتیِ در حال انقراض درحالی که سر جلسه امتحان نشسته بود، در دانشگاه تهران رؤیت شد. می‌زنم زیر خنده...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت43🎬 دوباره به صفحات کتاب خیره می‌شود. با حرکتی از اپن پایین می‌پرم. -برو بابا. همو
🎬 هنوز نفهمیده از چه حرف می‌زنم. همینطور خیره شده به خندیدنم! -حالا چرا اینقدر گنده؟ نکنه تو سن رشدی، می‌خوای تا چهل سال آیندتم ساپورت کنه؟! دوباره می‌زنم زیر خنده. به ثانیه نمی‌کشد که سمتم خیز برمی‌دارد و کتاب را از دستم می‌کشد. خیره می‌شود به جملات گوشه کتاب که با رنگ قرمز جلب توجه می‌کردند. -اینو چرا زودتر ندیدم من!؟ به ثانیه نمی‌کشد که چهره‌اش درهم می‌شود. انگار غم بزرگی به یکباره خالی می‌شود روی سرش. -میگم نسیم، آخه صورتی‌ام رنگه؟ اونم واسه کت؟ نگاهش به سمتم تیز می‌شود. -بس کن رها! برای خودم نیست. می‌خواهد از کنارم رد شود که دستش را می‌کشم. روبه‌رویم می‌ایستد. خیره‌ی چشمانش می‌شوم: -نسیم. داشتیم‌؟ مگه من رفیقت نیستم، اون وقت به من نگفتی؟ ترسیدی ازت شیرینی بخوام؟ هاج و واج نگاهم می‌کند‌: -چی میگی تو؟ بزور خنده‌ام را کنترل می‌کنم‌: -لااقل اسم این شازده داماد و بگو ببینم؟! متوجه که می‌شود منظورم چیست، دستم را پس می‌زند و به سمت اتاق می‌رود. با صدای بلند می‌گویم: -نکنه اسمش نازنین چنگیزه؟ یا نه...صبر کن... نکنه...آها فهمیدم... لا به لای خنده‌هایم می‌گویم: -نکنه اسمش شایانه است. نه؟! میان راه متوقف می‌شود. رویش را به سمتم می‌کند. -تو چرا امشب اینقدر مسخره شدی؟ هی می‌بینی آدم اعصاب نداره مزه بپرون. همون بهتر می‌رفتی بیرون می‌ذاشتی منم از دستت یه نفس راحتی بکشم. این را که می‌گوید، اخم هایش غلیظ تر می‌شود. داخل اتاق می‌رود و محکم در را می‌کوبد. آنقدر که احساس می‌کنم الان است که دیوار های خانه روی سرم بریزند. از رفتار زننده‌اش لب و لوچه‌ام آویزان می‌شود. زمزمه می‌کنم: -وا! این چرا همچین کرد! آرام روی مبل فرود می‌آیم. بی‌حوصله جزوه‌ها را نگاه می‌کنم. یکی را برمی‌دارم و ورق می‌زنم. ** -چرا دست از سرم بر نمی‌داری؟ دیگه نمی‌خوام ببینمت! نمی‌خوام! بذار به حال خودم باشم! صدای صحبتش که در اتاق را می‌شکافد و بیرون می‌آید، وادارم می‌کند نزدیک شوم. پشت در می‌ایستم. دوباره صدایش بلند می‌شود. -چرا هی این و اونو می‌فرستی دنبالم. مگه نمیگی نگرانمی، دلت برام تنگ شده؟ من فقط می‌خوام زندگیم آروم باشه. دلم می‌خواد آسایش داشته باشم. دَر هم، مانع بغض صدایش نمی‌شود. -فکر می‌کنی هر دفعه یکی رو بفرستی که لای وسایلام، برام پیغام پسغام بذاره خوشحالم می‌کنی؟ هر چند ماه یه بار با شماره‌های مختلف، زنگ می‌زنی یه سلام خوبی میگی، سریع قطع می‌کنی که بگی به یادمی؟ آره؟ به‌نظرت من اینو می‌خوام؟ از تکیه‌گاه بودن فقط اینو بلدی؟ همش حرفت اینه...بعدا...بعدا...من می‌خوام الان حرف بزنم. داری نابودم می‌کنی؛ فقط خودتی که نمی‌دونی! آره قطع کن...باشه قطع کن...فقط دیگه کسی رو نفرست، چون نمیام! منتظر نباش. صدایش بالاتر می‌رود و با جیغ و داد می‌گوید: -به من نگو دخترممممم! من بابا ندارم! من...من خیلی وقته که هیچ خانواده‌ای ندارممم...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت44🎬 هنوز نفهمیده از چه حرف می‌زنم. همینطور خیره شده به خندیدنم! -حالا چرا اینقدر گن
🎬 -به من نگو دخترم‌! من بابا ندارم! خیلی وقته که ندارم! این را که می‌گوید سکوت می‌کند. سکوتی که جایش را داده است به صدای هق‌هق‌ها. سکوتی که در آن اشک‌ها به جای کلمات سخن می‌‌گویند. سکوتی که تاوانش شده است بغض هایی که بی‌‌محابا یکهو می‌‌شکنند. دیگر طاقت نمی‌آورم. در را باز می‌کنم. روی زمین، در خودش مچاله شده است و سرش را روی زمین گذاشته. گوشی کنارش روی زمین افتاده است. به سمتش می‌دوم. شانه‌هایش را می‌گیرم. می‌لرزند. بالا می‌کشمش. چشمانش سرخ شده است و لب‌هایش خشک. نگاهم می‌کند. خسته. آنقدر که حس می‌کنم یک‌‌لحظه، همه‌ی خستگی‌های دنیا سنگ می‌شوند و روی شانه‌ام می‌افتند. لب می‌زنم: -نسیم. قربونت برم چی شده؟! پلک می‌زند. محکم. آنچنان که قطره‌ی اشک، مهلت نمی‌کند روی صورتش بغلتد؛ یکباره پایین می‌افتد و روی دستش فرود می‌آید. حتی نگاهم نمی‌کند. دستم را دور شانه‌‌هایش حلقه می‌کنم. خودش را مچاله می‌کند. سرش را روی شانه‌ام می‌گذارد. اشک می‌ریزد، آنقدر که شانه‌هایم خیس می‌شوند. ** "حال" تلفن را از روی میز چنگ می‌زنم. می‌خواهم شماره‌اش را بگیرم که صدای زنگ خانه بلند می‌شود. اولین باری است که صدای زنگ این خانه را می‌شنوم. از روی کاناپه بلند می‌شوم. به سمت آیفون می‌روم. تصویرش را جلوی در خانه می‌بینم. خودش است! عجیب است! معمولا همیشه به تلفنم زنگ می‌زد و می‌گفت پایین بروم، اما حالا خودش آمده بود جلوی در. گوشی آیفون را بر‌می‌دارم. -سلام! الان میام پایین. می‌خواهم گوشی را بگذارم که صدایش را می‌شنوم: -نیازی نیست. خودم میام بالا. درو باز کن! از حرفش یک‌لحظه ته دلم می‌لرزد. آرام زمزمه می‌کنم: -با...شه! گوشی را می‌گذارم و دکمه را فشار می‌دهم. پاتیز می‌کنم و به سمت اتاق می‌روم. سریع مانتو و روسری‌ام را از داخل کمد بیرون می‌کشم. چند تقه به در می‌خورد. دستپاچه، روسری را روی سرم می‌گذارم. مهلت نمی‌کنم داخل آینه نگاه کنم. سریع به سمت در می‌روم. دستم روی دستگیره که می‌نشیند، یک‌لحظه تنم یخ می‌کند. نفس عمیقی می‌کشم. نمی‌دانم دلیل این همه اضطرابم چیست؟ دستی به صورتم می‌کشم. دوباره به در تقه می‌خورد. منتظرش نمی‌گذارم و دستگیره را پایین می‌کشم. در باز می‌شود. پشت در می‌ایستم و منتظر می‌مانم داخل شود. کفشش را که می‌بینم، سرم بالا می‌آید؛ از روی شلوار جین و کاپشنِ مشکی‌‌اش می‌گذرد و روی صورتش می‌نشیند...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت45🎬 -به من نگو دخترم‌! من بابا ندارم! خیلی وقته که ندارم! این را که می‌گوید سکوت می
🎬 در باز می‌شود. پشت در می‌ایستم و منتظر می‌مانم داخل شود. کفشش را که می‌بینم سرم بالا می‌آید؛ از روی شلوار جین و کاپشن مشکی‌‌اش می‌گذرد و روی صورتش می‌نشیند. دستگیره را ول می‌کنم و یک قدم عقب می‌روم. -سلام. سرش را تکان می‌دهد و آرام سلام می‌کند. منتظر تعارفم نمی‌ماند. کفشش را از پا بیرون آورده و به سمت کاناپه ها می‌رود. کاپشنش را درمی‌آورد. روی اولین مبل می‌نشیند. دستش را لای موهایش فرو می‌برد: -بیا بشین. همچنان که با نخِ روسری‌ام بازی می‌کنم و آن را دور انگشتم می‌پیچم، به سمتش می‌روم. آرام روی مبل، روبرویش می‌نشینم. فضا خفه کننده است و معذبم کرده. بزاقم را قورت می‌دهم: -اتفاقی افتاده؟ دست می‌کند در جیب کیفی که همراهش بود. کتاب را درمی‌آورد. جلدش را که می‌بینم، می‌شناسم! خودش است. همان که گفته بودم! کتاب را باز می‌کند و ورق می‌زند. یک‌لحظه انگشتش را بین بر‌گه‌ها نگه می‌دارد. کتاب را به سمتم می‌گیرد. -ببین منظورت همین جا بود؟ سرم را محکم تکان می‌دهم. کتاب را می‌بندد. -رفتم اونجا. ظاهرا یه پاساژه، تو یکی از بهترین خیابونای تهران. لبخند کجی می‌زند. -بیشتر، آدمای مرفه و مایه دار توش رفت و آمد دارن. نگاهم می‌کند: -گفتی پدر نسیم تو رو دیده؟ دستانم را در هم قلاب می‌کنم. -بله. یه چندباری قبلا. البته نمی‌دونم قیافه‌امو یادشه یا نه... نفس عمیقی می‌کشد: -خیلی خوب. می‌دونی این آدرس مربوط به چه زمانیه؟! کی نوشته شده یا... نمی‌گذارم بیشتر توضیح دهد: -آره آره. حدودا شیش ماه پیش. کاپشنش را روی دسته مبل مرتب می‌کند. -باید الان بری اونجا! صدایم از کنترل خارج می‌شود: -من؟ چرا؟ سکوت می‌کند. چند لحظه بعد نگاهش را از کاپشن برمی‌دارد و به من می‌دوزد. -تا الانشم خیلی دیره. اگه پدر نسیم تو رو میشناسه پس لابد حاضر میشه باهات یه قرار بذاره. باید همین الان بری اونجا. به کتاب اشاره می‌کند. -به همین آدرسی که اینجا نوشته شده. بوتیک شایان مستر. وقتی رفتی اونجا، مستقیم میری پشت پیشخوان و این جمله‌ای که نوشته شده رو بهشون میگی‌. آرام زمزمه می‌کند: -"کت و شلوار صورتی سایز ۵۰" متوجه شدی؟ به سمت جلو خم می‌شوم. -برم اونجا که چی بشه؟ دستش را پشت گردنش می‌کشد. -اون وقت پدر نسیمو می‌بینی! -خوب ببینمش! بهش چی بگم؟ چه حرفی دارم که باهاش بزنم؟ کلافه با دو دست، صورتش را می‌مالد و نفس عمیقی می‌کشد. رفتارش خجالت زده‌ام می‌کند. آرام عقب می‌روم و تکیه می‌دهم...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت46🎬 در باز می‌شود. پشت در می‌ایستم و منتظر می‌مانم داخل شود. کفشش را که می‌بینم سرم
🎬 کلافه با دو دست، صورتش را می‌مالد و نفس عمیقی می‌کشد. رفتارش خجالت زده‌ام می‌کند. آرام عقب می‌روم و تکیه می‌دهم. -ببین رها خانم! وقتی پدر نسیم رو دیدی باهاش صحبت کن. ببین چیزی می‌دونه یا نه؟ اصلا می‌دونه دخترش مرده؟ چرا رفته تو هزارتا سوراخ موش قایم شده. ببین با کسی دشمنی داشته که باعث بشه به دخترش آسیب برسونه؟ پای راستم را روی پای چپ می‌اندازم و محکم تکان می‌دهم. خجالت هم مانع نمی‌شود، سوالم را نپرسم: -اصلا چی شد که فکر می‌کنین مرگ نسیم می‌تونه به مرگ راحیل ربط داشته باشه؟ شاید این دو تا قضیه اصلا به هم ربطی نداشته باشن! نگاهش می‌کنم. می‌خواهم ببینم عکس‌العملش چیست! پلک‌هایش را محکم فشار می‌دهد: -فکر می‌کنی همینطوری سر یه احساس الکی این همه سختی رو به جون خریدم، یا سر هیچ و پوچ از اونجا آوردمت بیرون؟ رویش را برمی‌گرداند و دست می‌کند داخل جیب کاپشنش. موبایلش را در می‌آورد و چند لحظه بعد مقابلم می‌گیرد. -تا حالا دیدیش؟ به جلو خم می‌شوم و خیره می‌شوم به عکسی که نشان می‌دهد: - این چیه؟ تا حالا ندیدمش ولی بنظر علامتی، چیزیه! -درسته! یه علامته ولی واسه کجاست رو خودمم نمی‌دونم! دوباره به گوشی نگاه می‌کنم. تصویر سه مثلث است. سه مثلث خاص که به شکل هارمونی مانندی در هم فرو رفته‌اند و شبکه اهرمی زیبایی را تشکیل داده‌اند. بیشتر شبیه به لگوی تبلیغاتی‌ست. سکوتم را که می‌بیند ادامه می‌دهد: -اون روز، وقتی رفته بودم دنبال راحیل‌ که پیداش کنم، تو هتل، اون قرار لعنتی رو پیدا کردم. وقتی داشتم می‌خوندمش یه چیزی توجه‌ام و جلب کرد. یه چیزی که نمی‌شد به راحتی دیدش یه سایه‌ی محوی که زیر نوشته‌ها قایم شده بود. برگه رو گذاشتم بالای چراغ قوه! اون وقت تونستم ببینمش! همین تصویر بود! همین مثلثا! هرچقدر پرس و جو کردم نتونستم نشونی‌ای پیدا کنم. شرکتی‌ام که اسمش بالای قرارداد بود، شرکت معتبری بود! می‌گفت اصلا این قرار رو اونا نفرستاده بودن‌! به اینجا که می‌رسد، نفس عمیقی می‌کشد. آرنجش را روی زانو می‌گذارد و صورتش را با انگشتانش پنهان می‌کند. -داشتم کم‌کم بیخیال می‌شدم که اون روز رفتم اونجا! خونه نسیم ثابتی! واسه تحقیق روی پرونده و دیدن مستندات! همونجا بود که لای وسایلای نسیم، دوباره همین علامتو دیدم! روی یه لوله‌ی خودکارِ مشکی‌ هک شده بود! این تصویر تنها چیزی بود که روی اون خودکار خورده بود! نه اسم برندی نه حتی تبلیغی... اونجا بود که فهمیدم، راحیل و نسیم باهم یه نقطه اشراک داشتن. یه اشتراکی که اونارو وصل می‌کرد. به این مثلثا...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت47🎬 کلافه با دو دست، صورتش را می‌مالد و نفس عمیقی می‌کشد. رفتارش خجالت زده‌ام می‌کن
🎬 حرف‌هایش هم جالب است و هم کمی ترسناک. شبیه فیلم‌های مرموز هالیوودی که انتهایش اصلا خوب نیست. -توی اینترنت سرچ کردید؟ شاید اونجا چیزایی راجبش نوشته باشه. لبش به لبخند کشیده می‌شود و سرش را پایین می‌اندازد. -به‌نظرت اولین جایی که هرکس برای تحقیق میره سراغش همون اینترنت نیست؟! امروز انگار در فاز مسخره کردن من است! واقعا انقدر سوالاتم احمقانه‌ است یا او زیادی سرخوش است؟ با صدایش، ریشه افکارم پاره می‌شود. -چیز به‌درد بخوری توش نبود. یه سری افسانه و تعبیرای عهد باستان و از این قبیل داستانا! نه لوگوی شرکتیه نه برند! این جمله را که می‌گوید سریع می‌ایستد. -تا الانشم خیلی دیره، می‌رم پایین؛ سریع آماده شو بیا جلوی در. خودم می‌برمت اونجا. می‌ایستم و به رفتنش خیره می‌شوم. به سمت در می‌رود. میان راه یک لحظه می‌ایستد و رویش را به سمتم برمی‌گرداند: -چیزی کم و کسر نداری؟ در همین یک ثانیه هزار بار با خودم جدال می‌کنم که چه بگویم! چطور غیر مستقیم بگویم قحطی زده‌است به جان این خانه‌، و به لطف شما اجازه خروج از اینجا را هم ندارم؟ -ممنون نیازی نیست، خودم یه کاریش می‌کنم. انگار که صدایم را نشنیده باشد، به طرفم می‌آید. کمی جا می‌خورم. یک قدم عقب می‌‌روم. از کنارم می‌گذرد و به سمت آشپزخانه می‌رود. اولین بار است، فضولی و سرک کشیدن کسی انقدر خوشحالم می‌کند. وارد آشپزخانه می‌شود و یخچال را باز می‌کند. چندثانیه، به داخلش خیره می‌شود و بعد به سمتم می‌چرخد. یک‌لحظه، بدون حرف نگاهم می‌کند. در یخچال را می‌بندد و به سمت کابینت‌ها می‌رود. اولی را که باز می‌کند، انگار از باز کردن بقیه پشیمان می‌شود که نفسش را محکم فوت می‌کند و از آشپزخانه بیرون می‌رود. نگاهم همچنان به دنبالش، بین خانه می‌چرخد. به سمت در خروجی می‌رود. در را که باز می‌کند، سرش را می‌چرخاند: -بهت زنگ که زدم، بیا بیرون! ***** چند کوچه قبل از پاساژ نگه می‌دارد. -همین‌جاست. دیگه جلوتر از این نمی‌تونم برم. شاید دوربینارو بخوان چک کنن، اونوقت من و تو رو باهم می‌بینن. سرم را تکان می‌دهم. می‌خواهم پیاده شوم که می‌گوید: -حواستو جمع کن، حتی نباید بفهمه من وجود ندارم! فهمیدی؟ زیر لب زمزمه می‌کنم. -بله فهمیدم. -خیلی خوب. یادت نره کاری که بهت گفتم رو انجام بدی! وقتی که حواسش نیست بچسبون به یه جایی از لباسش که به‌راحتی دیده نشه؟ خوب؟ نگاهی به کف دستم و نقطه‌ی سیاهی که میانش گم شده است می‌اندازم...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت48🎬 حرف‌هایش هم جالب است و هم کمی ترسناک. شبیه فیلم‌های مرموز هالیوودی که انتهایش ا
🎬 -اینکارو نکنی، اگه رفت و دیگه نفهمیدیم کجا زندگی می‌کنه، این تویی که ضرر می‌کنی! با اینکه دلم به اینکار راضی نمی‌شود اما این‌بار را می‌خواهم، دیگر فکر نکنم! می‌خواهم فقط بگویم چشم! می‌ترسم! از اینکه دوباره دردسر درست کنم. با یادآوری اتفاقات بیمارستان و آن زن.... چشمانم را می‌بندم و فشار می‌دهم: ‌-خداحافظ! می‌خواهم در را باز کنم که ردیاب از دستم سُر می‌خورد، سعی می‌کنم میان راه بگیرمش که از دستم دَر می‌رود و روی کفپوش ماشین می‌افتد. زیر لب نوچی می‌گویم.حتی به پیمان نگاه نمی‌کنم که عکس‌العملش را ببینم. نگاهم را به زیر پایم می‌دوزم. روی کفپوش کرم رنگ ماشین، از دور توی چشم می‌زد. خم می‌شوم. می‌خواهم از کنار پایم بردارمش که یک‌لحظه با دیدن چیزی که زیر صندلی افتاده‌است، تنم یخ می‌کند. دستم را زیر صندلی می‌کشم و انگشتر را چنگ می‌زنم و با دست دیگرم‌، ردیاب را برمی‌دارم. صاف می‌نشینم روی صندلی. نگین انگشتر، زیر نورپردازی بیلبوردِ خیابان می‌درخشد. نه...اشتباه ندیده‌ام. خودش است. همان انگشتر نسیم که به جانش وصل بود. همان که می‌گفت یادگار مادرم هست. همان که همیشه دستش می‌کرد. ناباور سرم را می‌چرخانم و چشم می‌دوزم به پیمان. ابروهایش در هم گره خورده است. سعی دارد که طبیعی جلوه کند اما نگاهش عوض شده است. گرمای قبلی جای خود را داده به سردی و خشکی! رد نگاهش را می‌گیرم و می‌رسم به کف دستم. لب می‌زنم: -اینو می‌شناسم. واسه نسیمه! اینجا چیکار می‌کنه؟ نگاهم بین لب‌ها و چشمانش، هزار بار پایین و بالا می‌شود. نفسش را با صدا بیرون می‌دهد و به خیابان نگاه می‌کند: -واسه نسیم بود‌! توی جعبه‌ی مدارک... با یه چندتا وسیله‌ی دیگه مستند شده بود! وسایل رو برای تحقیق روی پرونده برداشته بودم. گمونم از جعبه افتاده! حرف‌هایش منطقی است اما نمی‌دانم چرا ته دلم چیزی آزارم می‌دهد. سرش را به سمتم می‌چرخاند و دستش را مقابلم می‌گیرد. لبخند می‌زند: -امیدوارم کسی تاحالا نفهمیده باشه که سرجاش نیست، وگرنه حسابی مؤاخذه می‌شم...! دستم را مشت می‌کنم و عقب می‌کشم. لبخندش جمع می‌شود و به چشمانم خیره می‌شود. دوست ندارم تنها یادگاری نسیم از مادرش، لای قفسه‌های پلیس خاک بخورد. حالا که می‌خواهم پدرش را ببینم، شاید این یادگاری از دختر و همسرش کمی از غمش را کم می‌کرد. به انگشتر خیره می‌شوم و زمزمه می‌کنم: -میشه بدمش به پدر نسیم؟ سرم را بالا می‌گیرم. نگاهش تند می‌شود. محکم می‌گوید: -نه! از این همه قاطعیتش، ابروهایم بالا می‌پرد. -این اجازه رو ندارم! برام دردسر درست میشه! تو که اینو نمی‌خوای؟ نفسم را در سینه حبس می‌کنم و به بیرون از پنجره خیره می‌شوم. دیگر چیزی نمی‌گویم. انگشتر را روی کاپوت ماشین می‌گذارم و پیاده می‌شوم. صدایش را می‌شنوم: -کارت تموم شد برگرد خونه، خودم میام اونجا! دلگیر از رفتارش سر تکان می‌دهم و زیر سایه‌ی درختی که داخل پیاده رو بود می‌ایستم. صدای کشیده شدن لاستیک، روی آسفالت که می‌آید، پا تیز می‌کنم و به سمت پاساژ می‌روم. **** نگاهی به نمای پاساژ می‌اندازم! یادش بخیر! قبلا چندباری آمده بودم اینجا! عاشق این نورپردازی‌های خاصش بودم. رینگ‌های رنگارنگی که دور تا دور ساختمان، روی شیشه‌های تمیز و صیقلی‌اش بالا و پایین می‌شد...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت49🎬 -اینکارو نکنی، اگه رفت و دیگه نفهمیدیم کجا زندگی می‌کنه، این تویی که ضرر می‌کنی
🎬 وارد پاساژ می‌شوم. همیشه فضای آرام و خاصش، مرا وادار می‌کرد چند دقیقه‌ای توقف کنم و فقط نگاه کنم! به نقش و نگارهای سنتی روی دیوار و آبنماهای گوشه و کنار! هنوز هم می‌شود مثل قبل، با نگاه کردن به ویترین مغازه‌ها، مغز را آرام کرد! آنقدر اینجا را دوست دارم که لبخند از لبم کنار نمی‌رود. انگار کلا فراموش کرده‌ام برای چه کاری آمده‌ام. البته نسیم آنقدر‌ها هم از اینجا خوشش نمی‌آمد. پدرش دانه‌ی نفرتی در دلش کاشته بود که به این راحتی‌ها لبخند روی لبش نمی‌نشست! به سمت پله‌ی برقی می‌روم. ردیاب را به قدری محکم گرفته‌ام که دستم خیس عرق شده است. ریتم ملایم آهنگ، کل پاساژ را پر کرده است و هرلحظه با عبور کسی از کنارم، بوی عطر خاصی در فضا می‌پیچد. آهسته از کنار هجوم جمعیت عبور می‌کنم و روی اولین پله‌ی برقی می‌ایستم. پله آرام آرام بالاتر می‌رود و آدم‌ها کوچک و کوچکتر می‌شوند. همینطور که به طبقه سوم نزدیک می‌شوم، مغازه‌ها تک به تک، ظاهر می‌شوند. با یک قدم بلند، از پله برقی خارج می‌شوم. چندقدم که جلو می‌روم، بالاخره می‌بینمش! تابلو‌اش هرلحظه اسم(شایان مستر) را با چراغ رنگی به رخ می‌کشد و جلب توجه می‌کند. خودم را به مغازه می‌رسانم. یک‌لحظه نگاهم از ویترین مغازه رد می‌شود و روی خودم می‌نشیند! مانتوی بلندِ مشکی و شلوار لی! از این ترکیب حالم بهم می‌خورد! فکرش را هم نمی‌کردم با همچین لباس‌هایی، روزی در این پاساژ قدم بزنم؛ در میان آدم‌هایی با تیپ‌هایی که انگار ساعت‌ها برای سرهم کردنشان جلوی آیینه وقت گذاشته بودند! انسان‌هایی که بیشترین دغدغه‌شان پوشیدن لباس‌ مارک و زدن عطر میلیونی است! دستی به مقنعه‌ام می‌کشم و وارد مغازه می‌شوم. با اولین قدم، بوی عطر تند مردانه، بینی‌ام را می‌سوزاند. فضای بزرگی دارد. سه ردیف رِگال مردانه به موازات هم فضای مغازه را پر کرده‌اند. دیوار مغازه با سنگ‌کاری‌های مشکی، فضای مردانه‌ای را ساخته. مغازه تقریبا خالیست و جز زوج جوانی که مشغول زیر و بم کردن رگال‌ها هستند مشتری دیگری به چشم نمی‌آید! با دیدن پیشخوان که انتهای فروشگاه است به سمتش می‌روم. صدای آرام آهنگ همچنان بر فضا حاکم است. یک مرد و دو پسر جوان، پشت پیشخوان نشسته‌اند و گرم صحبت‌اند! سلام که می‌کنم، به سمتم برمی‌گردند. فضای مغازه خفه کننده است و تنهایی‌، ترس بزرگی به جانم انداخته است! صدایم را صاف می‌کنم و می‌گویم‌: -کت و شلوار صورتی سایز ۵۰ می‌خواستم! سر هر سه نفر بالا می‌آید. یک‌لحظه به‌هم نگاهی می‌اندازند. مردی که از آن دو پخته‌تر بود می‌گوید: -والا آبجی همچین چیزی رو اینجا نداریم. فکر کنم شما باس بری مغازه‌هایی که لباس زنونه می‌فروشن! دستی به زنجیری که دور گردنش انداخته است می‌کشد: -مشکی می‌خوای درخدمتم. از جوابش دست و پایم را گم می‌کنم. شاید اشتباه شنیده است. دوباره می‌گویم: -کت و شلوار صورتی سایز ۵۰ ها! دستی به صورت صاف و تراشیده‌اش می‌کشد و می‌خندد! -ندارم آبجی، چه گیری دادی! این را که می‌گوید رویش را برمی‌گرداند و قفسه‌های شلوار پشت سرش را مرتب می‌کند. یک‌لحظه احساس می‌کنم عرق سردی، پشت کمرم سر می‌خورد. نمی‌دانم چه کنم! اسم مغازه که همین است! آدرس هم که همینجا بود! یک‌لحظه چیزی به ذهنم می‌رسد. با صدای لرزانی می‌گویم: -ببخشید شما فروشنده ثابت اینجایین؟ یعنی کس دیگه‌ای‌هم هست که شیفتای دیگه بیا‌د! رویش را برمی‌گرداند: -من خودم همیشه هستم! شاگردامم فقط همین دوتان که می‌بینی‌! یک‌لحظه انگار زیر نگاه‌هایشان آب می‌شوم، مخصوصا آن پسری که روی چهارپایه‌ی چوبی گوشه‌ی پیشخوان نشسته است و لباس تا می‌زند. تمام طول دستش از انگشت تا گردن، با تصویرهای درهم، تتو شده است. بدون حرف دیگری، سریع عقب گرد می‌کنم و با قدم‌های نامنظم از مغازه خارج می‌شوم. می‌خواهم از پله‌ برقی پایین بروم که یک‌لحظه کسی مقابلم می‌ایستد. تلو تلو می‌خورم و عقب می‌روم. چشمانم می‌لرزند و روی دستان تتو کرده‌اش می‌نشیند! خودش است! همان پسری که داخل مغازه بود. به اطراف نگاهی می‌کند و آرام نزدیکم می‌شود. آهسته می‌گوید: -تو نسیمی؟ دختر مهران؟ ترسیده محکم سرم را تکان می‌دهم: -نه نه من دوستشم. رها، دوست نسیم. با هم زندگی می‌کردیم. شما...شما...میشه منو ببرین پیش پدر نسیم؟ خواهش می‌کنم؛ باید ببینمش. باید بهش یه خبر مهم رو برسونم. زیرچشمی به اطراف نگاه می‌کند. از جیبش کارتی درمی‌آورد و کف دستم می‌گذارد. من الان به مهران خبر می‌دم. طبقه بالا یه کافه رستورانه! اگه قبول کرد ببینتت تا یکی دو ساعت دیگه میاد اونجا! روی میز چهارم بشین! سرم را تکان می‌دهم. -گوشی همراهته؟ -برای چی؟ این را که می‌گویم، سوالش را دوباره می‌پرسد: -آره دارم! کف دستش را مقابلم می‌گیرد: -بدش بهم؛ زود باش...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت50🎬 وارد پاساژ می‌شوم. همیشه فضای آرام و خاصش، مرا وادار می‌کرد چند دقیقه‌ای توقف ک
🎬 سکوتم را که می‌بیند، تشر می‌زند: -بده دیگه! مستاصل دست می‌کنم در جیب مانتو‌ام و موبایل را کف دستش می‌گذارم. -آفرین! عقب گرد می‌کند و به سمت مغازه می‌رود. ** بیشتر از دو ساعت می‌شود که بی‌حرکت، روی صندلی زرد رنگ رستوران نشسته‌ام! تمام عضلات کمرم گرفته است! هر چند دقیقه می‌ایستم و دوباره می‌نشینم. دیگر کم‌کم از آمدنش، نا امید می‌شوم. می‌خواهم بروم. همین که بلند می‌شوم، مردی از پشت سرم رد می‌شود و دقیقا مقابلم می‌نشیند. سر تا پا مشکی پوشیده است و کلاه نقابدارش، روی صورتش سایه‌ انداخته! سرش را آرام بلند می‌کند و در چشمانم خیره می‌شود. -بشین! می‌شناسمش، بیشتر از همه صدای بم و خش دارش را؛ خودش است! مهران ثابتی. در همان حال که می‌نشینم، زمزمه می‌کنم: -سلام. به یک سر تکان دادن اکتفا می‌کند. با دیدنش انگار، همه سوالاتم از ذهنم پر می‌کشند. خودش پیش قدم می‌شود: -برای چی می‌خواستی منو ببینی؟ اضطراب دارم. نمی‌دانم چطور بگویم دخترش را کشته‌اند. لب‌هایم را تر می‌کنم: -نسـ...نسیـ...م. بین صحبتم می‌پرد: -فکر می‌کنی می‌تونم کمکت کنم که خودت رو تبرئه کنی؟ به جرم کشتن نسیم؟! چه...چه می‌گوید؟ امکان ندارد! می‌داند دخترش مرده؟! انگار، یک تشت آب یخ خالی کرده‌اند روی سرم. گیج و منگ نگاهش می‌کنم: -شمــ...شما می‌دونین نسیم رو کشتن! دست می‌کشد روی ته ریش خاکستری‌اش. سرش را پایین می‌اندازد: -قرار نبود اینطوری بشه! همه چی یهو به‌هم ریخت! لبم خشک شده است. از کلامش سر در نمی‌آورم. سرش را بالا می‌گیرد و خیره می‌شود به چشمان لرزانم: -دختر زرنگی هستی! باورم نمیشه تونستی فرار کنی! وقتی فهمیدم چه سناریویی برات ساختن، شک نداشتم که اعدام میشی! نمی‌توانم بفهمم چه می‌گوید! -شما می‌دونید کی نسیم رو کشته؟ نکنه...نکنه، کار خود...! با اخم دستش را روی میز می‌کوبد. مشتریان کافه، چند لحظه‌ای به سمت ما بر‌می‌گردند و متعجب نگاهمان می‌کنند. آهسته به اطراف نگاهی می‌کند و صدایش را پایین می‌آورد: -فکر کردی اینقدر بی‌رحمم که همچین بلایی سر دخترم بیارم؟ اون فقط یه اشتباه بود، یه اشتباهی که تاوانشو نسیمِ من داد! الان من باید جای اون بودم! چهره‌اش غمگین می‌شود: -سازمان...دنبال من بود. دنبال من! مهران ثابتی! با دخترم تهدیدم کردن. با همه زندگیم! ولی باورم نمی‌شد. با خودم گفتم جرئت ندارن همچین کاری کنن! درسته که براشون حکم یه مهره سوخته داشتم اما با اون مدارک و اطلاعاتی که دستم بود، هنوز براشون اهمیت داشتم‌. فقط کافی بود یه فایل از اون مدارک می‌رسید دست پلیس! تمام تشکیلات و دم و دستگاه می‌رفت رو هوا. ناخودآگاه پوست لبِ خشک شده‌ام را زیر دندان می‌جوم! احساس می‌کنم پیشانی‌ام داغ شده‌است. گوش‌هایم می‌سوزد. -چه سازمانی؟ این چه سازمانیه که شده بلای جونمون! زیرچشمی اطراف را نگاه می‌کند: -هرچی کمتر بدونی بنفعته. دونستن بعضی چیزا، نه تنها کمکی بهت نمی‌کنه، بلکه آفت میشه میافته به جون زندگیت! تا الان هرچی‌ام بهت گفتم، بخاطر این بود که به من به چشم یه قاتلِ سنگدل نگا نکنی. دستم را روی میز فشار می‌دهم و کمی خودم را جلو می‌کشم: -بیشتر از این؟ من دیگه چی دارم که از دست بدم؟ همین الانشم زندگیم داغون شده! خواهش می‌کنم بهم بگین. مکثی می‌کند و سرش را جلوتر می‌آورد. -شاید اگه یکسال پیش بود و کسی ازم این درخواستو می‌کرد، براش گرون تموم می‌شد. به خاطر منافعمم که بود مجبور بودم مخفی‌ش کنم! اما الان یکسالی میشه که می‌خوان سرمو زیر آب کنن! وقتی بهت نیاز دارن شیره‌ی جونتو می‌مکن؛ نیازتم که ندارن، مثل یه تیکه آشغال پرتت می‌کنن یه گوشه! من با خودم عهد کردم که اونارو با خودم بکشم ته جهنم! نه بخاطر اینکه روزی عضوی از اون تشکیلات بودم و الان پشیمونم! نه! نمی‌خوام خودمو گول بزنم. فقط بخاطر اینکه به نفعم نیست و من رو نمی‌خوان! یک‌لحظه، صدایش آنقدر آرام می‌شود که به سختی می‌شنوم: -سازمان RTA مخفف اسامی اعضای تشکیل دهنده‌ی گره مرگ! یه تشکل عظیم که فقط یه شاخه‌اش می‌رسه به ایران. دستش را روی میز حرکت می‌دهد: -شاخه‌های دیگه‌اش می‌رسه به قلب ترکیه، عمارات، عربستان، افغانستان، پاکستان! به میز خیره‌ شده‌ام. دقیقا به همان جا که انگشتش بالا و پایین می‌شود. او می‌گوید اما من انگار، اینجا نیستم! در دنیای دیگری در خیالات خودم سیر می‌کنم! به اینکه چه شد زندگی‌ام گره خورد به گره مرگ؟! -سروکار اینا فقط با انسانو خونِ! یه مشت خوناشام که هرچقدر خون می‌مکن حریص‌تر میشن! ابروهایش در هم گره می‌خورد: -افراد بی‌بضاعت رو شناسایی می‌کنن. افرادی که بی‌کس و کارن یا یتیم. افراد فقیری که کسی سال تا سال سراغی‌ ازشون نمی‌گیره که زنده‌ان یا مرده. کارتن خوابا، بچه‌های کار... همه‌ی این آدما یه نقطه اشتراکی دارن...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت51🎬 سکوتم را که می‌بیند، تشر می‌زند: -بده دیگه! مستاصل دست می‌کنم در جیب مانتو‌ام
🎬 -اون نقطه اشتراک، گروه خونی‌شونه! یه عده آدمی که گروه خونیشون با لیست نیازمندی سازمان مطابقه! اونارو شناسایی می‌کنن. قاچاقشون می‌کنن به این کشورا و بعدش، از اعضای بدنشون استفاده می‌کنن! فقط همینم نیست! این فقط یکی از کارای کوچیکشونه. دخترا رو از کشورای مختلف، مثل بنگلادش و افغانستان و پاکستان و ایران، شهرای حاشیه خلیج فارس یا شهرای مرزی می‌دزدن یا سرشون شیره می‌مالن؛ به اسم مهاجرت و پول بیشتر و زندگیِ لوکس و آنچنانی می‌فرستن به جایی که شبیه اون چیزی نیست که می‌خوان! برای بردگی! ایران یه کشور معبر و مبدأ ترانزیت قاچاق انسانه. قاچاقی که در اصل می‌رسه به کشورای عربی حاشیه جنوبی خلیج فارس یا اروپا و کردستان عراق...و کلی کار بزرگ و کوچیک دیگه، از قاچاق اسلحه و...هر خلافی که به ذهنت برسه! پس پیمان درست می‌گفت! یکی از همان دخترها هم راحیل اوست! باورم نمی‌شود! چشمانم به نقطه‌ی ثابتی خیره شده و تکان نمی‌خورد. دوباره با همان صدای آهسته و جدی‌اش می‌گوید: -نسیم همه‌ی اینارو فهمیده بود...فهمیده بود که چشم دیدن منو نداشت! کاش اون وقت به حرفش گوش می‌دادم. کاش گریه‌ها و التماساش رو نادیده نمی‌گرفتم! سرش را پایین می‌اندازد. کلاهش را برمی‌دارد و موهای کم پشتش را چنگ می‌زند. -می‌گفت از سازمان بیام بیرون! دستش رو بگیرم و باهم بریم یه جای دور که دست هیچکس بهمون نرسه! اما...اما اون موقع نمی‌تونستم! تمام فکر و ذهنم شده بود ارتقاء سازمان...سازمان...سازمان و پول بیشتر! با فکر اینکه چقدر این مدت، غم در دل نسیم بود و من نمی‌دانستم، بند بند وجودم اشک می‌ریزند! دست می‌کند در جیبش و یک هارد کوچک بیرون می‌کشد. داخل دستمال می‌گذارد و به سمتم هل می‌دهم. -بگیرش! هرچیزی که راجب اون سازمانه اینجاست! از ایمیلا گرفته تا اسامی رابطا توی کشورای مختلف، کدها و حسابای خرید و فروش، اسم درمانگاه‌ها و پزشکا و پرستارا و مؤسسه‌هایی که توش آدم دارن و از همه مهم‌تر، اسامی اصلی و کامل RTA. هارد را از روز میز برمی‌دارم. با دیدن همان علامت مثلث، چشمانم گرد می‌شود! -این...علامت چیه؟! نفس عمیقی می‌کشد: -این علامت، نماد سازمانه که بعد از عضویت هر فرد، روی بازوشون حک میشه. روی تمام وسایل و مدارک و قراردادایی که به سازمان مربوط میشه، خورده! بهش میگن، گره مرگ! گره‌ی که با مرگ و پایان و آغاز همه چی همراهه. اونا معتقدن که هرکسی، وارد سازمان میشه دیگه به خودش تعلقی نداره، زندگی و مرگ، همه و همه، بستگی به خواسته‌های سازمان داره! هرکدوم از این مثلثا نشون دهنده‌ی یکی از اعضای اصلی سازنده RTA هست. می‌خواهد جمله‌ی بعدی را بگوید که گارسون نزدیک می‌شود و سینی چای را، روی میز می‌گذارد. پدر نسیم یک‌لحظه سرش را بالا می‌گیرد. هردو چند لحظه به‌هم خیره می‌شوند. گارسون آهسته لیوان هارا روی میز مقابلمان می‌چیند و بعد از کنار میز دور می‌شود. مهران سریع دست می‌برد زیر بشقاب کیک و یک کاغذ بیرون می‌کشد. نمی‌دانم آنجا چه نوشته است، اما رنگ از رخش می‌پرد. سریع کاغذ را مچاله می‌کند. به سمتم خم می‌شود. -من چند روز پیش بالاخره تونستم یه رابط پیدا کنم که منو از کشور خارج کنه! یه هفته دیگه که من رفتم، این هارد رو باید برسونی دست قاضی سید رضا اسدی، توی دادگستری مرکزی کار می‌کنه. آدم خوبیه؛ اونقدر قدرت داره که همچین شبکه‌ی فاسدی رو از ریشه بکنه و نجاتت بده! به اطراف چشم می‌چرخاند و سریع می‌گوید: -یادت باشه غیر اون، این هارد نباید بیافته دست کسی! می‌خواهم چیزی بگویم که میان حرفم می‌پرد: -بچه‌ها خبر اوردن که چندتا از اعضای سازمان رو همین نزدیکیا، توی پاساژ دیدن! همین الان باید سریع از اینجا خارج شیم. نفس‌نفس می‌زند: -برو سمت صندوق. بچه‌ها از اینجا خارجت می‌کنن! دست می‌کند در جیبش و موبایلم را روی میز می‌گذارد. سریع بلند می‌شود و با قدم‌های تند، به سمت در می‌رود. گیج و منگ به اطراف نگاه می‌کنم. موبایل و هارد را، از روی میز چنگ می‌زنم و به سمت صندوق می‌روم. گارسون که مرا می‌بیند به سرعت به سمتم می‌آید: -زودباش بیا دنبالم. به سمت آشپزخانه می‌رود. پشت سرش می‌دوم. انتهای آشپزخانه در سفید رنگ آهنی را می‌کشد. هوای سرد از بیرون به داخل هجوم می‌آورد. به سمتم برمی‌گردد: -از این پله‌ها برو بالا دو سه طبقه که رفتی، وارد پاساژ شو. از آسانسور برو همکف و خارج شو. حواست باشه از جمعیت فاصله نگیری! قلبم به تپش افتاده است و دستم می‌لرزد. حتی وقت نکردم ردیاب را به لباس پدر نسیم وصل کنم. بیشتر از همه، ترس از این ارتفاع لرزش شدیدی به پایم وارد کرده است...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __