eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
364 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت28🎬 شک و تردید زیر پوستم می‌خزد. اگر سرکاری بود چه؟ اگر می‌خواست فرار کند و سرم شیر
🎬 از بیرون کیوسک نگهبانی برای پیرمردی که بلیز آبی تن کرده است و استکان چایش را سر می‌کشد، دستی تکان می‌دهم: -آقا ببخشید؟! نگاهش که به من می‌خورد، سرش را تکان می‌دهد و دستش را روی لاله‌ی گوشش می‌کشد. با صدای بلندتری می‌گویم: -قسمت رختشویی بیمارستان کجاست؟! چایش را روی میز می‌گذارد و از در آهنی کیوسک سرش را بیرون می‌آورد. -بله؟! -میگم قسمت رخشویی بیمارستان کجاست دقیقا؟! -منفی دو. -ممنون. می‌خواهم بروم اما صدایش را می‌شنوم و این باعث می‌شود دوباره بایستم: -منفی دو، ولی خو رفتی تو، دیگه خودت برو بپرس دقیقش کجاست. -ممنون پدر جان! سر تکان می‌دهد و داخل می‌شود. دوباره سر جایش می‌نشیند و انگشتان چروکیده‌اش را دور استکان حلقه می‌کند. به قدم‌هایم سرعت می‌بخشم و داخل بیمارستان می‌شوم. فضای سرد و ساکت بیمارستان مجبورم می‌کند که صدای قدم‌هایم را تا حد ممکن آرام کنم. روبروی آسانسوری که کنار راه‌پله بود می‌ایستم و دکمه را فشار می‌دهم. چند لحظه بعد آسانسور می‌رسد و درش باز می‌شود. کنار می‌کشم تا چند مرد و زنی که داخل بودند، خارج شوند و بعد سوار آسانسور می‌شوم. میان صفحه کلید، شماره منفی دو را با چشمانم دنبال می‌کنم. پیدایش می‌کنم. انگشتم بالا می‌رود و شماره منفی دو، آبی می‌شود. در که بسته می‌شود ریتم آهنگ ملایمی فضای داخل کابین را پر می‌کند. به آینه پشت سرم تکیه می‌دهم و بند کوله‌ام را زیر دست، مچاله می‌کنم. صفحه دیجیتال آسانسور که عدد منفی دو را نشان می‌دهد، آسانسور می‌ایستد و درش باز می‌شود. اولین قدم را که بیرون می‌گذارم، یک لحظه شانه‌ام عقب می‌پرد و نگاهم را به مردی که از کنارم گذر کرده بود می‌کشاند. سرش بالا می‌آید. چند طره از موهایش از زیر کلاه پلاستیکی که روی سرش کشیده، بیرون زده است. نگاهش را به نگاهم می‌دوزد: -ببخشید خانم! دستم را روی شانه‌ام می‌کشم و سرم را تکان می‌دهم. ماسکش را مرتب می‌کند. وارد آسانسور می‌شود و درحالی که دستش را داخل جیب روپوش خدماتی سبز رنگش فرو می‌کند، به دیوار کابین تکیه می‌دهد. چند لحظه بعد در آسانسور زیر نگاهم بسته می‌شود و باعث می‌شود چشمانم از مرد کنده شود. بی توجه چشمم می‌خورد به چند سطل زباله زرد رنگی که کنار سالن است. پشت بندش متوجع تابلو‌هایی می‌شوم که روی آنها نوشته شده است: "واحد مهندسی پزشكی، انبارها، C.S.R، تاسیسات، آشپزخانه، خدمات، رختشویخانه" فلش آخرین تابلو به سمت چپ خورده است. راهروها تقریبا خالی است و غیر از زمزمه‌هایی که از بخش های مختلف به گوش می‌رسد، تنها صدای دستگاه ها و ابزارالات است که سکوت سالن را می‌شکند. هر چند متر، لامپ زرد رنگی روی سقف خورده و نورش که به کفپوش سفید می‌رسد، پخش می‌شود و تنها می‌تواند اطرافش را کمی روشن کند. آهسته قدم برمی‌دارم. وارد راهروی فرعی می‌شوم. انتهای راهرو درب بزرگی است که مانند آونگ، جلو و عقب می‌رود. انگار که کسی تازه از آنجا عبور کرده! با هر قدم، پاشنه‌ی کفشم روی سرامیک‌های تمیز کف راهرو می‌خورد و صدایش از دیوارهای سنگی بالا می‌رود. می‌خواهم قدم دیگری وردارم که صدای جیغ بلندی از داخل اتاق بلند می‌شود...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت29🎬 از بیرون کیوسک نگهبانی برای پیرمردی که بلیز آبی تن کرده است و استکان چایش را سر
🎬 می‌خواهم قدم دیگری بردارم که صدای جیغ بلندی از داخل اتاق بلند می‌شود و نفسم را در سینه حبس می‌کند. به لحظه نمی‌کشد که آژیر قرمزی که دو طرف در بود زنگ می‌زند و فضای راهرو، رنگ خون می‌گیرد. اضطراب مثل مور و ملخ از دست و پایم بالا می‌رود و تنم را می‌لرزاند. گیج و منگ به اطراف نگاه می‌کنم. چند مرد و زن از ابتدای سالن می‌دوند و به این طرف می‌آیند. از چپ و راست تنه می‌خورم. خودم را کنار می‌کشم. به دیوار می‌رسانم. یک لحظه قدم‌های تندی نزدیکم می‌شوند. پرستار دستش را به سمتم می‌گیرد و فریاد می‌زند: -خانم شما اینجا چیکار می‌کنی؟ کی بهت اجازه داده بیای تو! برو بیرون ببینم! سجادی! سجادی! بیا اینو ببر بیرون! این را که می‌‌گوید دیگر منتظر نمی‌ماند و به سمت در می‌دود. زن دیگری به سمتم می‌آید. روی مقنعه‌اش اتیکت مشکی خورده است. جمله‌ای که رویش نوشته شده بود را می‌توانم بخوانم"سجادی، خدمات" دستش را پشت کمرم می‌گذارد. همچنان که نگاهش را به دری که به جلو و عقب می‌رفت، دوخته است می‌گوید: -خانم جان بفرما بیرون! -سجادی سجادی! کجایی! زن سرش می‌چرخد. چند بار روی کمرم ضربه می‌زند: -خانم جان برگرد برو بالا. این را که می‌گوید، رویش را برمی‌گرداند. به سمت صدا می‌دود. همچنان صدای آژیر، گوشم را می‌خراشد و باعث می‌شود تمرکزم از اتفاقی که افتاده منحرف شود. قدم‌هایم را محکم می‌کنم و به سمت در می‌روم. نوشته روی در که حالا در هوا جلو عقب می‌رود، مجبورم می‌کند بایستم "ورود افراد متفرقه، ممنوع" با دستانم در را هل می‌دهم و داخل می‌شوم. بوی مواد شوینده زیر بینی‌ام می‌پیچد. نگاهم دور سالن رختشوی‌خانه می‌چرخد. از تک‌تک لباسشویی های بزرگ و غول پیکر و ملافه‌های تمیز و کثیفی که سبد سبد ردیف شده‌اند می‌گذرد و یک لحظه می‌ایستد. همانجا! درست گوشه‌ی دیوار سرامیکی! دیوار بی‌روحی که حالا با قطرات ریز و درشت خون، جان گرفته بود! قدم‌هایم بی‌اراده قطره‌های خون را دنبال می‌کند. یک قدم...دو قدم...سه قدم...چهار قدم... با هر قدم، نفسم می‌رود و یکی در میان می‌آید. هرچه جلوتر می‌روم انگار، قطرات خون جان می‌گیرند و می‌جوشند. بالاخره متوقف می‌شوم. از ردیف دوم لباسشویی‌ها سر در می‌آورم. نگاهم از زمین کنده می‌شود و بالا می‌رود؛ آهسته آهسته... درست درجایی که اطرافش را شلوغ کرده‌اند. یک نفر جیغ می‌کشد. یک نفر فریاد می‌زند. با دستم زنی که جلوی دیدم را گرفته است، کنار می‌زنم. با دیدن صحنه‌ی مقابل تلوتلو می‌خورم. کمرم به لباسشویی پشت سر می‌خورد. حتی توان اینکه چشمم را ببندم، ندارم. خیره مانده‌ام! به او! چهره‌ی شرمنده‌اش را به راحتی به‌خاطر می‌آورم! حرف‌هایش را هم همینطور" قراره برسه به تک پسر عزیزم!" حتی لبخندش را! یا آن...آن روسری گلگلی‌اش...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت30🎬 می‌خواهم قدم دیگری بردارم که صدای جیغ بلندی از داخل اتاق بلند می‌شود و نفسم را
🎬 در لباسشویی بسته شده و جسدش روی شیشه‌‌ تکیه خورده است. از پشت شیشه‌ی مه گرفته چشمان بازش را می‌بینم. خون روی شیشه می‌غلطد و جسدش را بیشتر به رنگ خود در می‌آورد. صدایش در میان لاله‌ی گوشم زنگ می‌زند: "این پیشت امانت بمونه تا فردا که رفتیم پیش پلیس" دستم را روی گلویم می‌فشارم. سعی می‌کنم راه نفسم را باز کنم، اما بی‌فایده است. انگار کر شده‌ام. انگار...انگار خاموشی تمام دنیارا گرفته است. دیگر هیچ چیزی نمی‌شنوم. دست‌و پایم خشکیده است. هر لحظه احساس می‌کنم زانویم می‌خواهد بشکند و زمین بخورم. دستم کشیده می‌شود. حتی نگاه نمی‌کنم چه کسی است. همچنان که نگاهم به عقب است و زل زده‌ام به لباسشویی که زن بیچاره را در خود جای داده است، دستم کشیده می‌شود. صدای زنی که دستم را می‌کشد، در سرم کوبیده می‌شود: -خانم...کی گفت بیای اینجا. مگه...مگه نگفتمت برو بیرون. برو ببینم. الان برا خودت دردسر درست می‌کنی. لرزش صدایش مانع می‌شود که صحبت کند. به ثانیه نمی‌کشد که پلیس و تیم پزشکی قانونی مثل موریانه سرتا‌سر اتاق را می‌گیرند. آخرین صحنه‌ای که می‌بینم، دَر لباسشویی باز می‌شود و دست خونی زن از پنجره‌اش آویزان می‌شود. نگهبانان و پرسنل محوطه را خالی می‌کنند و مرا بیرون از درب رختشوی‌خانه می‌برند. در، زیر نگاه‌هایم بسته می‌شود. جلو و عقب می‌رود. میخ شده‌ام. پاهایم قفل زمین شده است. دست در جیبم می‌کنم و کیسه‌ی گلدوزی شده‌اش را بیرون می‌آورم. با انگشتانم بندش را به بازی می‌گیرم. این چه سرنوشت شومی است که نحسی‌اش زندگی‌ام را تسخیر کرده است و تمام اطرافیانم را با خود می‌بلعد. دیگر چند نفر مانده‌اند؟! چند نفر مانده‌اند که باید شاهد مرگشان باشم؟! اگر از این معرکه هم زنده بیرون می‌آمدم. با کابوس و روح تکه‌تکه شده‌ام، چه می‌کردم؟ راه می‌روم اما انگار قدم‌هایم، جسم و روح خسته‌ام را به دنبال خود می‌کشند. از بیمارستان بیرون می‌روم. صدای همهمه سکوت محوطه را دریده بود. ماشین‌های پلیس یکی‌یکی داخل می‌شوند و سنگ‌ریزه‌های روی آسفالت، زیر چرخ‌هایشان له می‌شوند. بی هدف، به سوی مقصدی نامعلوم! حتی دیگر مغزم همراهی‌ام نمی‌کند. به حال خود رها شده‌ام! یک ساعت می‌گذشت اما هنوز، سلانه سلانه خیابان‌ها را زیر قدم‌هایم رد می‌کردم. بالاخره می‌ایستم و روی اولین نیمکت پارک می‌نشینم...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت31🎬 در لباسشویی بسته شده و جسدش روی شیشه‌‌ تکیه خورده است. از پشت شیشه‌ی مه گرفته چ
🎬 بالاخره می‌ایستم و روی اولین نیمکت پارک می‌نشینم. خیره می‌شوم به دور دست‌ ها؛ به همان آدم‌هایی که دست در دست خانواده‌هایشان خیابان را پر کرده‌اند، ولی من... حتی نمی‌توانم صدای مادرم را بشنوم... دیگر خسته شده‌ام! هرلحظه که می‌گذرد، بیشتر مشتاق مرگ می‌شوم! شاید نوبت من رسیده است. دیگر نمی‌خواهم برای زندگی کردن تلاشی بکنم! گوشی را از جیبم بیرون می‌آورم و شماره‌ی مادرم را می‌گیرم. آخرین رقم را که لمس می‌کنم، گوشی در دستم می‌لرزد و نام سعید ترابی، روی صفحه روشن و خاموش می‌شود. تماس را رد می‌کنم. می‌خواهم دوباره شماره را بگیرم که این‌بار هم صدای زنگ، بلند می‌شود. با بی‌میلی تماس را وصل می‌کنم. -الو مهتاب خانم؟! بغضی میان گلویم نشسته و صدایم را خش‌دار کرده است. چند بار صدایم را صاف می‌کنم اما فایده ندارد. زمزمه می‌کنم: -بله؟! -معلوم هست کجایین؟ یکی دو ساعته جلو در خونه‌ام. نه درو باز می‌کنید نه تلفنتونو جواب می‌دین... نمی‌گذارم ادامه دهد: -خونه نیستم. نمی‌دانم در صدایم چه می‌بیند که مردد و آهسته می‌پرسد: -شما...الان... دقیقا...کجایید؟ نگاهم به تابلویی که آن سر خیابان، مقابل کوچه بود می‌خورد. زمزمه می‌کنم: -خیابان شهید ستاری. پارک لاله... -صبر کنید...صبر کنید الان خودمو می‌رسونم. خواهش می‌کنم جایی نرید. خوب؟! کلمه‌ی آخر را با لحنی ملتمسانه می‌گوید. مقاومتی نمی‌کنم. -باشه. صدای باز شدن در ماشین که از پشت خط می‌آید، تلفن قطع می‌شود و صدای بوق‌های ممتد در گوشم می‌پیچد. یک لحظه ته دلم می‌لرزد و حسی در انزوای مغزم مرا از تماس گرفتن منصرف می‌کند. حسی که می‌ترسد اوضاع، بدتر از اینی شود که هست. چشمانم می‌سوزد و بدتر از آن، سردرد بدی جانم را به لب آورده است. سرم را به نیمکت تکیه می‌دهم. با یادآوری امانتی که دستم است، عذاب وجدان مثل لاشخوری به جانم می‌افتد و پوست و گوشت تنم را می‌درد. کاش هیچ‌وقت آن گردنبند را از آن زن نمی‌گرفتم. -رها خانم؟! با صدایش همان نیمه جانی که در تنم بود، وادارم می‌کند سرم را به سمت صدا بچرخانم...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت32🎬 بالاخره می‌ایستم و روی اولین نیمکت پارک می‌نشینم. خیره می‌شوم به دور دست‌ ها؛ ب
🎬 خودش است! همان مردی که ادعا می‌کند ناجی‌ام شده. وقتی مطمئن می‌شود خودم هستم به سمتم قدم برمی‌دارد. کنارم می‌ایستد. زل می‌زند به چشمانم و با اخم فریاد می‌زند: -مگه قرار نبود از خونه که اومدین بیرون اطلاع بدین بهم؟! از تن صدایش، بغض دوباره به گلویم چنگ می‌زند. نمی‌دانم در چشمانم چه می‌خواند که لحن خشک و عصبانی‌اش تغییر می‌کند و آن‌طرف نیمکت می‌نشیند. -چی‌شده؟ دارید نگرانم می‌کنید! می‌خواهم فریاد بزنم و بگویم هیچ اتفاقی نیفتاده، همه چیز عادی است، اصلا...اصلا همیشه همه چیز خوب و بی‌نقص بوده و فقط این وسط منم که هربار می‌شکنم. منم که هربار زیر آشوب دلم، تکه‌تکه می‌شوم... -می‌شنوید صدامو؟! جون به لبم کردین؟ چشمانم را محکم می‌بندم و می‌گذارم قطره اشکی که روی مژه‌ام سنگینی می‌کند، بدون هیچ ترسی روی گونه‌ام پیچ و تاب بخورد و تا زیر چانه‌ام خیز بردارد. -اونم کشتن... مثل نسیم. چشمانم بسته است. چهره‌اش را نمی‌بینم اما، می‌شنوم که صدایش با نفس‌هایش تلاقی کرده است. -کی؟ کی رو کشتن؟! -همون زنه. همونی که روبروی آپارتمانمون زندگی می‌کرد. همون که پلیسا گفتن خیلی وقته مرده! -مگه...مگه دیده بودیش؟! نفس عمیقی می‌کشم و ریه‌هایم را از هوای سرد پاییزی پر می‌کنم: -آره....دیدمش. قرار بود بیاد پیش پلیس و همه چیو بگه ولی...ولی کشتنش! از روی نیمکت بلند می‌شود. کلافه دستانش را روی سرش قلاب می‌کند و دور خودش می‌چرخد: -و‌ای...وای...وای چرا به من نگفتی؟ چرا منو در جریان نذاشتی؟! صدای فریادش پتکی می‌شود و با هر نفس به سرم می‌خورد. دستش را روی شقیقه‌هایش فشار می‌دهد و با کتونی‌اش روی زمین ضرب می‌زند. -نمیشه...اینطوری نمیشه! بهم اعتماد نداری. نمی‌ذاری کمکت کنم! با خودخواهی و بی‌اعتمادیت می‌خوای همه چیو خراب کنی! اولین بار بود که مرا محترمانه خطاب نمی‌کرد. حق با او بود. شاید زیادی خودخواه و عافیت طلب بودم. به گمانم زندگی قبلی‌ام مرا این‌گونه بار آورده بود. نگاهم، روی کاشی‌های قرمز و خاکستری پارک می‌نشیند. گلویم خشک شده است. با هر کلمه انگار کسی چنگ می‌زند به حنجره‌ام. -خسته شدم! دیگه نمی‌خوام ادامه بدم. میخوام برم...یه جایی که آدما جلو چشمم نمیرن. جایی که بتونم نفس بکشم، زندگی کنم، مثل قبل...می‌خوام برگردم... پیش مامانم، بابام، تو خونه‌ خودمون. با تک‌تک کلماتی که می‌گویم، اشک‌هایم جان می‌گیرند و گونه‌ام را بیشتر خیس می‌کنند. صدای قدم‌هایش نزدیک شده و نیمکت بالا و پایین می‌شود...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت33🎬 خودش است! همان مردی که ادعا می‌کند ناجی‌ام شده. وقتی مطمئن می‌شود خودم هستم به
🎬 صدای قدم‌هایش نزدیک شده و نیمکت بالا و پایین می‌شود. سرم را بالا می‌آورم. گوشه نیمکت نشسته است. آرنجش را روی زانو گذاشته و سرش را بین دستانش گرفته. -این آخرین حرفته؟! آرام زمزمه می‌کنم. -آره! -تا کی‌؟ سکوت می‌کنم. -تا کی می‌خوای قایم شی؟ بازهم سکوت می‌کنم. سرش را بلند می‌کند و زل می‌زند به مردمک چشمانم. -به این راحتی جا زدی خانم افشار؟! حقم داری! هرکسی جای تو بود، همین کارو می‌کرد. تویی که همیشه تو ناز و نعمت بزرگ شده. یه خار رفته تو پاش، یه لشکر نازشو خریده. ولی نه... من مثل تو نیستم! می‌مونم پای چیزی که درسته؛ تا ته‌ش! می‌مونم و نمی‌ذارم این زالو های کثیف خون یه مشت بی‌گناهو بمکن! به این جا که می‌رسد زمزمه می‌کند. -مثل عزیز من! نگاه پر از سوالم را به چهره‌اش می‌دوزم. چشمانش می‌لرزند و می‌نشینند روی درخت خشکیده‌ی روبرو. -همه کسم بود! زندگیم بود. نفسم به نفسش بند بود. اما از یه جایی به بعد دیدم دارم بدون اون زندگی می‌کنم! راه می‌رم! حتی... تو هوایی نفس می‌کشیدم که دیگه عطر تنش رو با خودش نداشت! راحیل من! اینارو که می‌گم احساس می‌کنم دارم برات قصه می‌گم! قصه‌ای که هیچ‌وقت نبوده و نیست! اصلا انگار از اولشم رویا بود... گوشه‌ی لبش کش می‌آید. سرش را با دست‌هایش می‌گیرد: -اصلا نمی‌فهمم دارم چی‌می‌گم! یه مشت چرت و پرت؟ من گیر کردم تو اون شبی که دیگه صداشو نشنیدم... همونجا موندم! عقربه‌های زندگیم از اون شب دیگه حرکت نکردن‌! سه سال و شیش ماه و دوازده روز... نگاهی به ساعتش می‌اندازد. -و سه ساعته که وایسادن! نه جلو میرن، نه عقب! می‌خندد. بلند! قطرات اشک از چشمانش سر می‌خورند! نمی‌گذارد پایین بیایند. نیمه‌ی راه با انگشتش، راهشان را می‌بندد. -کاش هیچ‌وقت نمی‌ذاشتم بره! باید روبروش وایمیسادم! آره...باید همین‌کارو می‌کردم! وایمیسادم می‌گفتم حق نداری بری‌! مگه چند هفته‌ از عروسیمون می‌گذره که می‌خوای پاشی بری؟ کلا دو هفته‌اس که شدی عروس خونه‌ام! حالا می‌خوای بری سفر که چی؟ اون پروژه‌ی لعنتی بدون تو افتتاح نمیشه؟! یعنی نمیشه تو نری؟! این همه مهندس و معمار ریخته تو مملکت، اون وقت خانم مهندس تازه عروس، باید برای افتتاح پروژه‌ی فلان مدرسه و فلان بیمارستان، پاشه بره جنوب! لب مرز! بازهم می‌خندد. این بار اما تلخ تر! -برمی‌گشت می‌گفت، آقا پیمان، نشد دیگه! این بود قرارمون؟ می‌خوای همیشه همینقدر غر بزنی؟ بخاطر تو کردمش سه روز! نمیشه که... این همه نقشه کشیدم براش، حالا واسه افتتاحش نرم عزیز من؟! رفت! به همین راحتی! یه روز گذشت! دو روز گذشت...تا روز آخر! دستش را میان موهایش فرو می‌کند و چنگ می‌زند. انگار که می‌خواهد تک‌تک موهایش را بکند! -اون روز دیگه زنگ نزد! عصر شد... بازم زنگ نزد؛ تا اینکه شب رسید...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت34🎬 صدای قدم‌هایش نزدیک شده و نیمکت بالا و پایین می‌شود. سرم را بالا می‌آورم. گوشه
🎬 دستش را میان موهایش فرو می‌کند. انگار که می‌خواهد تک‌تک موهایش را از ته بکند! -گفتم لابد یادش رفته یا سرش شلوغه! زنگ زدم به همکاراش... همشون گفتن که دیگه از شب دوم ندیدنش‌! یه لحظه حس کردم دنیا داره دور سرم می‌چرخه‌! اونجا بود که برای اولین بار مُردم! هنوز صداش یادمه. وقتی آخرین بار بهم زنگ زد. خوشحال بود. آروم و قرار نداشت. می‌گفت می‌خواد یه قرارداد جدید ببنده. از اون شرکت کله‌گنده‌ها که همه سر و دست می‌شکونن که بهش برسن! از اونا که فقط تو خوابش می‌دید‌! نفسش را محکم فوت می‌کند. -دیگه زمان و مکان حالیم نبود. پاشدم رفتم جنوب. تک‌تک خاکای اونجارو زیر و رو کردم؛ اما نبود که نبود! بیمارستانا! اداره پلیس! سر...سرد خونه‌ها! فرودگاه! راه‌آهن! دیگه نمی‌دونم کجارو باید می‌رفتم که پیداش کنم! یه تیم همراه برده بودم! وقتی که دیگه کار طول کشید مافوقم گفت باید تیم و برگردونیم! گفت کارو می‌سپاره به بچه‌های جنوب! اونا برگشتن. اما من موندم! هفته سوم بود که ردشو زدن. تو یکی‌ از لنج‌ها. دیگه جنوب نبود...رفته بود عربستان! وقتی فهمیدم، انگار یه سطل آب یخ ریختن رو سرم! راحیل من اونجا چیکار می‌کرد اصلا؟! رفتم دنبالش! اونجارم گشتم. بالاخره پیداش کردم. اما دیگه خودش نبود! فرو ریختم! شکستم! تیکه تیکه شدم! غیرتم له شد! واسه یه مرد سخته...خیلی سخته...وقتــ...وقتی ببینه زنش... دیگر اشک‌ امانش نمی‌دهد. هق‌هق می‌کند! صدای گریه‌اش با باد هم‌نوا می‌شود و از لابه‌لای شا‌خه‌های خشکیده به آسمان می‌رود. -معصومیتش، حیاش، عفتش! همه و همه رفته بود! هنوز اون نگاهش یادمه. وقتی رفتم تو اون خراب شده! انگار فقط من نبودم که برای بار دوم مردم! اونم مرد! با دیدنم! راحیل من همون جا جون داد! نو عروسم همون جا مرد! جای راحیل من تو اون هرزه خونه نبود...به ‌ولله که نبود! اگه بهم نمی‌گفتن اون که اونجا جلو این همه چشم ناخلف و نامحرم وایساده زنته، راحیلته، اصلا نمی‌شناختمش! می‌خواستم باهاش صحبت کنم ولی همش ازم فرار می‌کرد! تا منو می‌دید تو هزارتا سوراخ موش قایم می‌شد...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت35🎬 دستش را میان موهایش فرو می‌کند. انگار که می‌خواهد تک‌تک موهایش را از ته بکند! -
🎬 می‌خواستم باهاش صحبت کنم ولی همش ازم فرار می‌کرد! تا منو می‌دید، تو هزارتا سوراخ موش قایم می‌شد. هر روز می‌رفتم اونجا که ببینمش؛ که باهاش حرف بزنم‌. آخه...آخه شرمندگی رو تو چشماش می‌دیدم! بالاخره قبول کرد. رفتم پیشش. واقعا حس مضخرفی بود. خشم، عشق و بیشتر از همه دلتنگی که داشت از داخل نابودم می‌کرد. غرور و مردونگیم، نمی‌ذاشت که به روی خودم بیارم که چقدر...چقدر دلم برا بودنش تنگه...دلم برا صدا کردناش...خنده‌هاش...ناز کردناش...حتی اون اخماش تنگه. فقط یه جواب می‌خواستم ازش! چرا؟ فقط همین! چرا باهام اینکارو کرد؟ چرا ولم کرد. اصلا از اولش چرا باهام ازدواج کرد اگه می‌خواست بره؟ اما انگار زود راجبش قضاوت کرده بودم. خودشم، نمی‌دونست چه اتفاقی براش افتاده! سردرگم بود.خسته بود. ناامید بود. گفت وقتی از مراسم افتتاحیه برمی‌گشت دم در هتل، براش یه نامه گذاشته بودن. توضیح یه قرارداد کلان و میلیاردی که اگه قبول می‌کرد، معادل بود با خوشبختی محض! بعد از اینکه بهم خبر داده بود، زنگ زد به شماره‌ای که توی نامه گذاشته بودن. وقتی باهاشون تماس گرفت، اونام استقبال کردن و یه قرار ملاقات گذاشتن. اونم رفت...اما...اما کاش هیچ وقت نمی‌رفت. به خودش که اومد دید دست و پاش و بستن و انداختنش تو لنج. تنها نبود! چندتا دختر نوجوون و جوون ایرانی و افغانستانی دیگه‌هم همراهش بودن! مقصدشون کشورای عربی بود! دولت سعودی...دولت سعودی! به اینجا که می‌رسد، با کف دست به سرش می‌کوبد. سکوت می‌کند. شاید می‌خواهد نفس بکشد! -می‌گفت تنها امید زنده موندنش اینه که فقط...فقط یکبار دیگه منو ببینه. این تنها چیزی بود که می‌خواست. با این فکر شب و روزشو طی می‌کرد. فکر دیدن من! اما...اما نه تو همچین موقعیتی. نه تو اون آشغالدونی! تو خونه خودمون! خودم باشم و خودش... نمی‌دانم از کی اشک‌هایم پا‌به‌پای اشک‌هایش می‌ریختند. برای دختری که حتی یکبار هم ندیده بودمش! راحیل! لب‌هایم را تر می‌کنم و با صدایی که انگار از اعماق چاه بلند شده بود می‌پرسم: -یعنی نمی‌تونست خبرتون کنه؟ یا بهتون زنگ بزنه؟ از خودش نشونی چیزی بده؟ صدای خنده‌‌ی عصبی‌اش وادارم می‌کند سکوت کنم: -نشونی؟ نمی‌دونی اونجا چه جهنم دره‌ایه! یه زن تنها بدون هویت و پول! تو یه کشور مثل سعودی که واسه بردگی فروخته باشنش چیکار می‌تونه بکنه؟ باز هم سکوت می‌کند. سکوتی که زمزمه‌اش تنها صدای قطراتی بود که در سرمای شب، روی صورتش می‌غلطیدند. -باهاشون مثل یه حیوون رفتار می‌کردن! حیوونی که توی قفس بود! سرساعت میاوردنشون و سر ساعت می‌بردن. حتی بدون اجازه نفس هم نمی‌کشیدن! خیلی سخته...خیلی سخته که به عنوان یه مشتری، بری پیش زنت! همون شب رَدشونو زدم‌. محل زندگیشونو پیدا کردم. نه فقط راحیل من، خیلیای دیگه هم اونجا بودن! دخترای بدبختی که بعضیاشون با هزار امید و آرزو، دارو ندارشون رو داده بودن که برن به کشور آرزوها! برن ترکیه! امارات! دبی! اما نمی‌دونستن که آرزوهای الکیشون، فقط داره گورشونو کوچیکتر می‌کنه...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت36🎬 می‌خواستم باهاش صحبت کنم ولی همش ازم فرار می‌کرد! تا منو می‌دید، تو هزارتا سورا
🎬 بعضی‌ها هم مثل راحیل من، بی‌خبر از همه جا! اونجا دخترایی بی‌کس و کاری رو دیدم که خانواده‌‌های آشغالشون به خاطر چندرغاز فروخته بودنشون! اون وقت بود که فهمیدم، دنیا کثیف‌تر از اونی هست که فکرشو می‌کنم. رفتم اونجا. راحیل رو بالاخره دیدم اما دیــ...دیگه... دیگه نفسی براش نمونده بود. در کمال ناباوری خودشو کشته بود! بخاطر من! من...من... انگشتانش مشت شده است و با هر کلمه به پایش می‌خورد! -دیر رفتم سراغش... راحیل از درون مرده بود! با من که صحبت می‌کرد دیگه نمی‌تونست سر بلند کنه. نمی‌تونست تو چشمام نگاه کنه... وقتی رسیدم بالا سرش دیگه دیر بود! رگش رو زده بود! زار زدم، اشک ریختم، خودمو به در و دیوار زدم، ولی...ولی اون رفته بود! برای بار سوم مردم. کنار جنازه‌ی نو عروس‌ام؛ منم مردم... اجازه ندادن بیارمش! وقت کم بود. گفتن باید بقیه دخترا رو از اینجا خارج کنیم. یه جنازه رو بخوایم ببریم دست و پامون رو می‌گیره! عزیزش نبود. وگرنه اینطوری نمی‌گفت! نه؟ ولش کردم! اما قبلش، روحم، دلم، نفسم، عشقم، همه چیزم رو کنارش خاک کردم! تو همون گودال... نتونستم بذارم تنش رو زمین بمونه! گذاشتمش رو شونه، کشون کشون خودم رو رسوندم به یه خاکی! زمینو چنگ زدم!...با سنگ و ناخون حفره کندم...اونقدر که احساس کردم دیگه پوستی برای دستم نمونده. گذاشتمش تو خاک! زندگیمُ! من الان راه می‌رم، نفس می‌کشم، غذا می‌خورم...اما...اما فقط به یه آرزو! اونم انتقام. نه برای خودم، برای راحیل! برای راحیل‌ها! شاید دیگه راحیل من برنگرده، ولی نمی‌خوام دیگه کسی باشه که قصه‌اش بشه شبیه زندگی منو راحیل! قصه‌ی ما همونجا تموم شد... دیگر سکوت می‌کند. سکوتی که تلخی‌اش از تلخی تمام قهوه‌های دنیا بیشتر است! سرش به سمتم می‌چرخد. -بدون هرچقدر بیشتر فرار کنی، بیشتر گیر میافتی. یه روز می‌بینی رسیدی به یه کوچه بن‌بست که دیگه هیچ راه برگشتی نداری! بلند می‌شود. -صبر کنید! صدایم را با تک سرفه‌ای صاف می‌کنم: -چیکار باید بکنم؟ اصلا چیکار می‌تونم بکنم؟ یک لحظه چشمانش برقی می‌زند. -اینارو بهت نگفتم که ترحم‌ تو رو بخرم و مجبورت کنم کاری که نمی‌خوای، بکنی! راست می‌گوید. شاید الان گرم قصه‌ای شده‌ام که قلبم را به نقش اصلیِ داستان گره زده! دستش را درجیبش فرو می‌برد: -اون شب رو یادته؟ همون وقتی که زیر بارون، شب، توی اون خیابون اومدم دنبالت؟ برای اولین بار؟! اونجا گذاشتم تصمیم بگیری! شاید یه انتخاب اجباری بود! شاید ترس اینکه تو خیابون بمونی باعث شد قبول کنی ولی...ولی تو جا زدی! همه چیو به چشم یه بازی دیدی، یه بازی بچه‌گانه...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت37🎬 بعضی‌ها هم مثل راحیل من، بی‌خبر از همه جا! اونجا دخترایی بی‌کس و کاری رو دیدم ک
🎬 -ولی...ولی تو جا زدی! همه چیو به چشم یه بازی دیدی، یه بازی بچه‌گانه! حاضر نشدی حتی لااقل به سوالام جواب بدی‌! اونجا فهمیدم که می‌تونی کمک کنی ولی خودت نمی‌خوای! منم دیگه مجبورت نمی‌کنم. رویش را برمی‌گرداند و پشت به من می‌ایستد. به آسمان خیره می‌شود. -می‌تونی بری‌! به اندازه‌ی کافی بهت پول دادم. با مدارکی که داری می‌تونی راحت از اینجا دور شی! اگرم خواستی، می‌تونم برات بلیت بگیرم. برو جایی که فکر می‌کنی مناسبه تا آبا از آسیاب بیفته! اولین قدم را که برمی‌دارد، حسی وادارم می‌کند که بلند شوم و خودم را به او برسانم. روبرویش می‌ایستم. -نه صبر کن. می‌‌خوام کمک کنم! هستم. قول میدم هر چی بدونم رو بگم! به چشمانم خیره می‌شود. -جوابم نه از سر ترحمه نه از سر اجبار! شاید اون موقع از سر اجبار بود و فقط می‌خواستم از شر اون جهنمی که توش گیر افتادم بیام بیرون ولی...ولی الان خودم با قلب و دل خودم دارم میگم...میگم که هستم! گره بین دو ابرویش باز می‌شود. نفسش را محکم، فوت می‌کند. گرمایش با سرمای پارک تلاقی می‌کند و در هوا گم می‌شود. -مطمئنی؟ فکراتو کردی؟ سرم را تکان می‌دهم. -آره مطمئنم! واقعا مطمئن‌ام؟! خودم هم دیگر نمی‌فهمم چه می‌گویم. یک لحظه احساس می‌کنم چشمانش می‌خندد. -باید کمکم کنی، پدر نسیمو پیدا کنم‌! نمی‌دانم چرا انقدر اصرار دارد اورا ببیند. اصلا...اصلا چه ارزشی دارد؟ -چرا اینقدر براتون مهمه؟! می‌خوام بدونم! -هنوز حرفایی که توی بازپرسی زدی رو یادته؟ صورتم درهم می‌شود و فکرم، به دنبال حرفی می‌گردد که زده بودم. -بازپرسی؟ کدوم حرف؟ یک قدم عقب می‌رود و روی نیمکت می‌نشیند. منتظر نگاهش می‌کنم. نفس عمیقی می‌کشد. -گفته بودی که وقتی رفتی اونجا روی میز چندتا فنجون و چند نخ سیگار دیدی، درسته؟ آهسته روی نیمکت می‌نشینم. سرم را محکم بالا و پایین می‌کنم. -آره آره درسته! -خوب این یعنی نسیم قاتل رو می‌شناخته و خودش در خونه رو براش باز کرده. به عنوان یه مهمون، اونقدری فرصت داشته که با نسیم نشسته چای یا قهوه یا حالا هرچی خورده! -یعنی...یعنی می‌گید پدرش اونو کشته!؟ -نه...نه. فقط می‌خوام بگم نسیم اون مرد رو می‌شناخته. یکی که بهش اعتماد داشته که گذاشته وارد خونه‌اش بشه. شاید پدرش اون رو بشناسه یا بتونه کمکمون کنه! دستم را روی سرم فشار می‌دهم. از حرف هایش سر در نمی‌آورم: -نمی‌دونم کجاست! ولی نسیم هر چند وقت یکبار می‌رفت دیدنش. هیچی راجبش بهم نمی‌گفت. منم نمی‌خواستم با سوالای بی‌خودم نگرانش کنم. چندبار که ازش پرسیدم اوقات تلخی کرد و جوابمو نداد. -تاحالا دیده بودیش؟ با سوالش، ذهنم به چند سال پیش برمی‌گردد و خاطراتم جان می‌گیرند. -دبیرستان باهم همکلاسی بودیم. چند باری پدرش اومد دنبالش. بعد اینکه مادرش فوت کرد پدرش دست نسیمو گرفت و برد تهران. وقتی هم که من دانشگاه تهران قبول شدم، پدرم یه واحد نزدیک دانشگاه برام اجاره کرد که نخوام برم خوابگاه. نسیم هم که فهمید اومدم تهران، اومد پیشم موند. می‌خواست از پدرش دور باشه. می‌گفت...می‌گفت اینطوری برای هردوتاشون بهتره. انگشتانش را در هم قلاب می‌کند و روی کنده‌ی زانو تکیه می‌دهد. -باید هرطور شده پیداش کنیم...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت38🎬 -ولی...ولی تو جا زدی! همه چیو به چشم یه بازی دیدی، یه بازی بچه‌گانه! حاضر نشد
🎬 ساعتی می‌گذشت که به خانه برگشته بودم. دوباره همان خانه و سکوت مرگبارش! از وقتی که پیمان داخل ماشین آن حرف را زد، فکر و خیالم از پا درآمد. "پدر و مادرت، پرسون پرسون از صبح تا شب، از اون اداره به این اداره، از اون بیمارستان به این بیمارستان دنبالت می‌گردن" فکرش هم دیوانه‌ام می‌کند. در جایم غلت می‌زنم. فکر و قلبم بیشتر در هم می‌پیچند. اصلا چه کسی فکرش را می‌کرد، کار من با نسیم به اینجا بکشد. با همان دختر ساکت و گوشه نشین ته کلاس که همیشه دور خودش پیله می‌کشید. آسته می‌آمد، آسته می‌رفت. کل ساعت مچاله می‌شد گوشه‌ی نیمکت. کمرش می‌خورد به دیوار سنگی‌ای که زمستان‌ها از یخچال خانه‌ی ما هم سردتر می‌شد. اگر بچه‌های کلاس متوجه می‌شدند رها افشار هم‌خانه‌ی نسیم ثابتی است چه خنده‌هایی که قطار قطار پشت سرم ردیف نمی‌شد. هم‌خانه؟ آن هم من! شاگرد اتوکشیده‌ی کلاس که کتونی سفیدش از تخته‌ وایت برد، بیشتر توی چشم می‌زد. از کی شدیم رفیق گرمابه گلستان؟! بلند می‌شوم. قدم‌هایم را تا آشپزخانه طی می‌کنم. یخچال را باز می‌کنم. نگاهم را بین طبقات می‌چرخانم. چند تخم مرغ و گوجه و خیار و کمی پنیر مانده، ته بشقاب... انگار این قفسه‌ها را غارت کرده‌اند! در را محکم می‌بندم و عقب گرد می‌کنم. می‌خواهم به سمت کابینت بروم که یک لحظه، صدایی متوقفم می‌کند. درست وسط آشپزخانه... سرم را آرام برمی‌گردانم.خیره می‌شوم به در اتاقی که بسته است. صدا قطع می‌شود... اما هنوز پاهایم میخ و خشک شده‌اند. آرام قدمی برمی‌دارم. باز هم، همان صدا بلند می‌شود. اما این‌بار بلندتر. انگار کسی دفتری را گرفته است و برگ‌هایش را محکم ورق می‌زند. عقب عقب می‌روم. کمرم می‌خورد به کابینت. دستم را روی اپن بالا و پایین می‌کنم. دسته چاقو را لمس می‌کنم و محکم میان انگشتانم می‌فشارم. صدا باز هم قطع می‌شود. می‌خواهم جلو بروم که این‌ بار تقه‌ای محکم به در اتاق می‌خورد. دیگر طاقت نمی‌آورم و صدای جیغ خفه‌ام، فضای آشپزخانه را پر می‌کند. صدا طوری‌ست که انگار سر کسی را محکم به در می‌کوبند! نکند...نکند به سراغم آمده‌اند؟ نکند نوبتم رسیده است؟ از این فکر تن و بدنم می‌لرزد. ‌نگاهم می‌خورد به در خانه. بسته است و کلیدش داخل قفل ثابت مانده. دوباره همان صدا بلند می‌شود. وادارم می‌کند بیشتر در خودم مچاله شوم. صدای نفس‌هایم تسمه پاره می‌کند و پشت سر هم قفسه‌ی سینه‌ام را بالا و پایین می‌کند. دیگر تعلل نمی‌کنم. با یک حرکت به سمت در خروجی می‌دوم. بین راه، روسری‌ام را که روی کاناپه مچاله شده است چنگ می‌زنم و روی سرم می‌اندازم. کلید که داخل دستم می‌نشیند یک لحظه می‌ایستم. انگار بازهم همه چیز دوباره تکرار می‌شود. مثل همان روز که حالا خاطراتش در ذهنم، مثل فیلمی اکران می‌شود!...من می‌دوم...خودم را به در می‌رسانم. بیرون می‌روم. فریاد می‌زنم: کمک کمک. پایم سر می‌خورد. پله‌ها یکی‌یکی از زیر کمرم رد می‌شوند و دیگر هیچ...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت39🎬 ساعتی می‌گذشت که به خانه برگشته بودم. دوباره همان خانه و سکوت مرگبارش! از وقتی
🎬 تا کی باید زندگی‌ام را روی همین چرخ جلو ببرم؟ نگاهم را می‌دوزم به چاقویی که هنوز لای انگشتانم گرفتار شده است. آخرش که چه؟ یا الان یا... بالاخره که باید مرگِ من هم رقم بخورد! مثل نسیم، مثل راحیل، مثل... چشمانم را می‌بندم و نفس عمیقی می‌کشم. رویم را برمی‌گردانم. به اتاق نگاه می‌کنم. صدا قطع شده است. یک قدم...دو قدم...سه قدم... می‌خواهم قدم دیگری بردارم که این‌بار، صدای ریتم ضربه‌های کوتاهی پشت سرهم بلند می‌شود. انگار...انگار که کسی با ناخن اشاره‌اش، روی میز ضربه می‌زند. انگشتانم چاقو را محکم‌‌تر می‌‌فشارند. آنقدر که رگ‌های روی مشتم برآمده می‌شوند. چشمانم می‌لرزند، بیشتر از آن، پاهایم بی‌قراری می‌کنند... اما نه نه! نباید عقب بکشم. باید بروم... بالاتر از سیاهی که دیگر رنگی نیست! حس حضور کسی، تا مغز استخوانم را می‌لرزاند. گره روسری‌ام را محکم‌تر می‌کنم. ساق آستینم را که بالا رفته بود با پشت دست، پایین می‌کشم. دستم می‌لرزد. بالا می‌آید و می‌نشیند روی دسته‌ی بی‌روح اتاق. گوشم را تیز می‌کنم. سکوت مطلق! عقل و قلبم با هم می‌جنگند! سرم را تکان می‌دهم. افکار مسموم را کنار می‌زنم. نفس عمیقی می‌کشم. یک... دو... سه... با حرکتی دسته را پایین می‌کشم و خودم را داخل اتاق پرت می‌کنم. یک‌لحظه سرمای اتاق، صورتم را می‌سوزاند. پنجره باز است و پرده، با هر بادی که می‌آید موج دار می‌شود و بالا و پایین می‌رود. همزمان دستم را بالا می‌آورم و چاقو را جلوی صورتم می‌گیرم. نفسم می‌لرزد. بدون حرکت وسط اتاق می‌ایستم. فقط صدای ضربان قلبم را می‌شنوم. دوب... دوب... دوب. چشم می‌چرخانم دور اتاق. در کمال ناباوری اتاق خالی است. وحشتم بیشتر می‌شود. سرم می‌چرخد. چشمانم دقیقا می‌نشیند روی کمد دیواری که حالا درش نیمه باز است. داخلش را نمی‌توانم ببینم. صدای ضربه‌های ریزی پشت سرهم از داخلش می‌آید... ریتمش مغزم را بهم می‌ریزد. حس می‌کنم کسی می‌خواهد با این ضربه‌های دیوانه‌کننده، با روح و روانم بازی کند! اضطراب وجودم، صدایم را می‌لرزاند. -کِ...کی اونجاست؟ بیا بیرون. صدا متوقف می‌شود. قفسه سینه‌ام بالا و پایین می‌شود. آرام آرام نزدیک می‌شوم. با حرکتی در را می‌کشم و با چشمان بسته، چاقو را مقابل صورتم می‌گیرم. با برخورد چیزی به سرم، جیغی می‌کشم. تعادلم را از دست می‌دهم. زمین می‌خورم و کمرم تیر می‌کشد. آهی می‌کشم...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __