eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
363 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت16🎬 به جلو نگاه می‌کند و می‌گوید: -نه هنوز. بردنش برا کالبد شکافی! -به باباش گفتن؟
🎬 حتی...حتی یادم می‌رود نفس بکشم. چشمانم را می‌بندم. مائده را کنار می‌زنم و فقط می‌دوم. طبقات فوقانی راه‌پله، مسکونی بود و به پشت بام ختم می‌شد. با اولین پله‌ای که پایین می‌روم لامپ بالای سرم روشن می‌شود. دو تا یکی پله هارا به سمت پارکینگ می‌دوم. یک لحظه پایم پیچ می‌خورد. درنگ نمی‌کنم و دوباره سرپا می‌شوم. صدای کوبیده شدن کتونی‌هایم با پله‌ها به سرامیک های سرد و تیره‌ی راهرو می‌خورد و دوباره پخش می‌شود. به در شیشه‌ای پارکینگ که می‌رسم صدای قدم‌های دیگری از راه‌پله بلند می‌شود. قدم‌هایی محکمتر و تندتر. با دیدن ماشینی که به سمت بالا می‌رود پشت سرش می‌دوم. کرکره هر لحظه بالاتر می‌رود و نور مهتاب، فضای رنگ و رو رفته‌ی پارکینگ را بیشتر پر می‌کند. -وایسا! سرم می‌چرخد. مامور کنار در راه‌پله رسیده است "برو بالا لعنتی برو دیگه! اَه" ناچار خم می‌شوم و از زیر کرکره‌ای که فقط چند سانت بالا رفته است، رد می‌شوم. باران نم نم شروع به باریدن کرده. یک لحظه سوز سرما تا مغز استخوانم را می‌لرزاند. بی توجه به مسیر فقط می‌دوم. انگار اینجا کوچه‌ی پشتی رستوران است. به ابتدای کوچه که می‌رسم با دیدنش پاهایم میخِ زمین می‌شود و حرف‌هایش دوباره در مغزم تکرار می‌شود: -پیمان احمدی هستم، بازپرس جدید پرونده‌ی شما. دستش را بالا می‌گیرد و آرام آرام جلو می‌آید: -بذار کمکت کنم. مستاصل به ‌اطراف نگاه می‌کنم و چند قدم عقب می‌روم. نمی‌دانم از کی اشک‌هایم با باران تلاقی کرده بود. به عقب نگاه می‌کنم. نمی‌دانم چه در ذهنم می‌گذرد که بی اراده عقب گرد می‌کنم و به انتهای کوچه می‌دوم. یک‌لحظه با کشیده شدن دستم روی زمین پرت می‌شوم. چشمانم از درد جمع می‌شوند. روی زمین زانو می‌زند و دستبندش را از جیب کتش بیرون می‌کشد. زمزمه می‌کند: -تو صورتم خاک بپاش یالا! نمی‌فهمم؛ چه می‌‌گوید؟! به چشمانش خیره می‌شوم. -یالا بجنب از کنارت یه مشت خاک و سنگ بردار پرت کن تو صورتم. بدو الان می‌رسن! با فریادی که می‌زند، روی زمین مرطوب چنگ می‌زنم و مشتی از خاک را با حرکتی در صورتش پرت می‌کنم. آهی می‌کشد و آستین دستم را ول می‌کند. دستبند از دستش رها می‌شود. -بدو سمت چپ! از روی زمین بلند می‌شوم. چند بار سکندری می‌خورم. فقط می‌دوم. بی آنکه حتی به عقب نگاهی کنم. میان سیاهی شب بی هدف می‌دوم؛ آنقدر که حتی نفس‌هایم، نای بیرون آمدن ندارند. مکان و زمان! همه چیز برایم بعد از آن مهمانسرا متوقف شده بود. فقط من بودم و پاهایی که به دنبال تن رنجورم روی زمین کشیده می‌شدند! قلبم مثل حیوانی وحشی به سینه می‌کوبد. انگار که می‌خواهد قفسه‌ سینه‌ام را بشکافد و بیرون بپرد! آنقدر دور شده‌ام که کسی نتواند مرا پیدا کند. بالاخره می‌ایستم. کمرم را به دیوار کوچه‌ای قدیمی و باریک تکیه می‌دهم. پاهایم می‌لرزند. آرام آرام کمرم لیز می‌خورد، تا جایی که روی زمین می‌افتم. زمین از باران خیس شده بود و کمرم را خیس می‌کرد. حلقه دست‌هایم دور تنم می‌پیچند. از سرما می‌لرزم؛ مثل کبوتری که زیر باران افتاده باشد. باید باور می‌کردم؟! واقعا باید باور می‌کردم که بهاره و مائده به همین سادگی با پلیس تماس گرفته‌ بودند؟ به چه قیمتی؟! همه چیز آن قدر سریع اتفاق افتاده بود که حتی فرصت نکردم به سرنوشت بعد از فرارم فکر کنم! به اینکه قرار است چه کنم؟ کجا بروم؟ اصلا کجا را داشتم که بروم؟ وقتی بهترین دوستم، با من چنین کاری کرده بود، به چه کسی می‌توانستم اعتماد کنم؟ از ضعف و گرسنگی به خود می‌پیچم. با صدای جارویی که روی آسفالت کشیده می‌شود، متوجه پاکبانی که چندمتر آن طرف تر مشغول جارو کردن است می‌شوم. انگار او هم تازه متوجه من شده است که دست از جارو کردن می‌کشد و نگاهم می‌کند. چند ثانیه خیره‌ام می‌شود و بعد، دوباره به جارو کردن ادامه می‌دهد. نگاه‌های زیر چشمی‌اش از زیر پلاستیکی که روی سرش کشیده بود عذابم می‌دهد. دستم را تکیه‌گاه تنم می‌کنم و بلند می‌شوم. سنگریره‌های آسفالتی که به دستم چسبیده‌اند را می‌تکانم. از کوچه خارج می‌شوم و وارد خیابان اصلی می‌شوم. به مرور باران شدت می‌گیرد. پیاده‌رو ها تقریبا خالی است و تنها، صدای باران است که با بوق‌ ماشین‌ها تلاقی می‌کند. نفس عمیقی می‌کشم. سرما به استخوانم زده و کمرم کاملا خشک شده بود...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت17🎬 حتی...حتی یادم می‌رود نفس بکشم. چشمانم را می‌بندم. مائده را کنار می‌زنم و فقط م
🎬 اینجا کجاست؟ هیچ تابلویی نصب نیست. تنها یک مغازه به چشم می‌خورد که کرکره‌ی آن هم پایین است. تابلوی پنچرگیری قدیمی‌ای، بالای کرکره‌ای که از باران زنگ زده بود، آویزان است و با هر بادی که می‌آید، لولاهای زنگ زده‌اش میان سرمای هوا جیغ می‌کشد. با بوق ماشینی که کنار پیاده رو پارک شده بود سرم می‌چرخد. پژوی مشکی رنگی هر چند ثانیه یک بار نور بالا می‌زند. به اطراف نگاهی می‌کنم. غیر از من عابری آنجا نیست. ماشین همچنان بوق می‌زند. شیشه‌ها دودی‌اش به جانم ترس می‌اندازد. یادم نمی‌آمد تابحال شب‌ها در خیابان قدم زده باشم؛ آن‌هم تنها! سرم را سریع برمی‌گردانم و قدم‌هایم را تندتر می‌کنم. زیر چشمی، نگاهی می‌اندازم. هنوز پشت سرم، کنار پیاده‌رو آهسته می‌آید. گوشه‌ی شالم را در دستم مچاله می‌‌کنم. با هر قدم که بر می‌دارم پاهایم می‌لرزد و کاسه‌ی زانویم سست‌تر می‌شود. سرعت قدم‌هایم هرلحظه بیشتر می‌شود. صدای دور موتور ماشین هم به مرور بالاتر می‌رود. نفس عمیقی می‌کشم و یک مرتبه شروع به دویدن می‌کنم. هنوز چند متر نرفته‌ام که سکندری می‌خورم و با صورت روی زمین می‌افتم. از درد چشمانم را فشار می‌دهم و دستم ناخوداگاه روی پایم می‌نشیند. متوجه نشدم کِی پایم لای نرده‌های پلِ جوب گیر کرده بود و لنگه کفشم داخل آن پرت شده بود. لاستیک با صدای گوش‌خراشی روی آسفالت کشیده می‌شود و بعد از چندثانیه، همان ماشین کنارم ترمز می‌کند. می‌خواهم بلند شوم اما دردِ پایم مانع شده و باعث می‌شود با زانو زمین بخورم. در ماشین باز می‌شود. صدای قدم های تندی از پشت سرم می‌آید. نفسم را حبس می‌کنم و دستم را روی قفسه‌ی سینه‌ام می‌گذارم. همینکه کفش‌هایش را از لای چشمان بسته‌ام می‌بینم بلند جیغ می‌کشم. -خانم افشاااار! نبضم آنقدر نامنظم است که با هر کلمه‌ی آن غریبه، یکبار به صد و بیست و بار دیگر به بیست می‌رسد! از صدای نفس‌هایش متوجه می‌شوم که روبرویم زانو زده: -حالتون خوبه؟ چشم هایم آرام باز می‌شوند و از کتونی‌های مشکی‌اش بالا می‌روند. هنوز برای رو در رو شدن با چهره‌اش وحشت دارم! با اکراه نگاهش می‌کنم. این مرد اینجا چه می‌کند؟ با دیدنش دوباره ضربان قلبم بالا می‌رود و ته دلم خالی می‌شود. خودم را مچاله می‌کنم و به دیوار می‌چسبم. ناخواسته سرم به اطراف می‌چرخد. دور و بر را نگاهی می‌اندازم. -نترسید تنهام. پلیس همراهم نیست. لبان ترک خورده‌ام، تکان می‌خورند. -شمـ...شما خودتون پلیسید! تک خنده‌ای می‌کند و نگاهش را به زمین می‌دوزد. -بله ولی فرقم با پلیسای دیگه اینه که می‌دونم بی‌گناهید! ابروهایم در هم گره می‌خورند. اشکم را پاک می‌کنم و می‌گویم: -میشه به جای این حرفای دروغ زودتر دستگیرم کنید؟ من به اندازه‌ی کافی اذیت شدم! خسته‌ام! با این وضع اصلا نمی‌دونم چرا چندساعت قبل کمکم کردید. بارانی‌اش را از تن در می‌آورد و روی شانه‌ام می‌اندازد. -قرار نیست برتون گردونم زندان! گفتم که؛ می‌دونم بی‌گناهید. -از کجا می‌دونید؟ -خوب...خوب توضیحش مفصله! چیزی نیست که بشه به راحتی بیانش کرد. نگرانم! بیشتر از درد پایم، دلشوره‌ی عجیبی بند بند وجودم را آزار می‌دهد. هر لحظه امکان داشت پلیس از راه برسد! -به چی می‌خواین برسین؟ من که می‌دونم می‌خواین تحویلم بدین. چشمانش گرد می‌شوند و ابروهایش بالا می‌پرد: -چی؟ این همه خطر به جون نخریدم که آخر تحویلتون بدم. از چه خطری صحبت می‌کند؟ از سوالی که می‌خواهم بپرسم مطمئن نیستم. -کار خودتون بود نه؟ -منظورتون کدوم کاره؟ -فرار! نفس عمیقی می‌کشد. -بله! یک لحظه از جوابش گرمای وحشتناکی زیر پوستم می‌دود. سریع دستم را روی زمین فشار می‌دهم و بلند می‌شوم. بارانی‌اش را روی زمین پرت می‌کنم. لنگ لنگان از ماشین فاصله می‌گیرم و خودم را زیر نگاه متعجبش به آن طرف خیابان می‌رسانم. -خانم افشار؟ وقتی می‌بیند جوابی نمی‌دهم دوباره صدایم می‌کند. -خانم افشار! رویم را به طرفش برمی‌گردانم. حالا کنار ماشین ایستاده و دستش را در جیب شلوارش فرو برده است. -شما می‌دونید من تو این مدت چی کشیدم؟ هزار بار مردم و زنده شدم. از ترس اینکه نکنه گیر بیافتم. شما هیچ می‌دونین حس اینکه هر دقیقه ترس این و داری که پلیس بریزه بالا سرت یعنی چی؟ ساعت هاست حتی نتونستم چیزی برای خوردن پیدا کنم! صدای فریادم، سکوت سرمای شب را می‌شکست و در فضا پخش می‌شد...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت18🎬 اینجا کجاست؟ هیچ تابلویی نصب نیست. تنها یک مغازه به چشم می‌خورد که کرکره‌ی آن ه
🎬 -آخرش که پیدام می‌کنن؛ چه فرقی به حال من می‌کنه!؟ این چه جور فراری دادنی بود که منو آواره کرد؟! اشک به آسانی سر باز می‌کند و چشمانم را به کاسه‌‌‌ی غربت تبدیل می‌کند! کفشم را از روی زمین برمی‌دارم و پا می‌کنم. سرم را برمی‌گردانم و راهم را به سمت دیگری کج می‌کنم. -لازم بود! همچنان که آهسته قدم برمی‌دارم بلند می‌گویم: -من به کمکتون نیازی ندارم. اصلا چرا می‌خواید کمکم کنید؟ شما که حتی منو نمی‌شناسین؟ -اصلا مهم نیست که من می‌شناسمتون یا نه! مهم اینکه اونارو خیلی خوب می‌شناسم. سرم بر می‌گردد: -کیارو؟ صدایم میان خیابان خالی می‌پیچد و به گوشش می‌رسد. -همونایی که این بلا رو سرتون آوردن. سر شما، سر نسیم و شاید خیلیای دیگه. اسم نسیم که می‌آید، مردمک چشمانم می‌لرزند. نگاهم را به آسمان می‌دوزم. یک لحظه صائقه‌ای از دور، دل آسمان را می‌شکافد. -اینایی که می‌گید کی‌ان؟ دستی میان موهایش می‌کشد. -الان نمی‌تونم بگم. فقط اینو بدونید برای اینکه از شرشون خلاص بشیم نیاز به کمکتون دارم! با نگاهی مستاصل به چشمانش خیره می‌شوم. سعی می‌کنم از مردمک چشمانش متوجه شوم دروغ می‌گوید یا... -فقط شمایید که می‌تونید کمکم کنید! افکارم را پس می‌زنم. اگر بلد بودم از نگاه دیگران صداقت سخنشان را تایید کنم، از دوستانم رکب نمی‌خوردم! صدایم ناخودآگاه پایین می‌آید. -شما به کمک من احتیاجی ندارید. بین این‌همه همکار چرا اومدین سراغ من؟! اخم‌هایش غلیظ می‌شوند. -به اندازه کافی تو اون اداره جاسوس هست که مجبورم محرمانه جلو برم! با مکث و بعد از کمی دست دست کردن می‌گوید: -من با اون آدما یه خورده حساب دارم که کسی حاضر به کمک نیست! بی‌اختیار دندان‌هایم را محکم چفت می‌کنم. نمی‌دانم چرا نمی‌خواهم باور کنم که نیتش آزارِ من نیست! فاصله‌ی بینمان را با چند قدم پر می‌کند و مقابلم می‌ایستد. آهسته زیر لب می‌گوید: -خانم افشار! ببین الان کجا وایسادی! چه بخوای چه نخوای، تبدیل شدی به مهره‌ای که الان درست وسط صفحه‌ی شطرنجه! تو که نمی‌خوای به همین راحتی از بازی کنار گذاشته شی؟ این را که می‌گوید نگاهش به تیزی خنجری می‌شود و تا مغز استخوانم را می‌درَد. میان خلأ نحسی گیر کرده‌ام. باید برای قبول کاری که نمی‌دانم چیست تصمیمم بگیرم. -می‌خوام کمی فکر ک... -می‌تونید همینجا تو این سرما بمونید و با خیال راحت فکر کنید. اشاره‌ای به گوشه‌ی خیابان می‌کند و پوزخندی می‌زند. -دوربینارو که می‌بینید؟ پلیس اونقدرام خنگ نیست که نتونه از دوربینا ردیابی‌تون کنه! احتمالا تا صبح دستگیر می‌شید؛ اون‌موقع می‌تونید قبل از رفتن بالای چوبه‌ی دار، لای وصیتاتون نظرتونم بگین! یک لحظه از حرف‌ گستاخانه‌اش، نفس در سینه‌ام حبس می‌شود. اما او همچنان، بی حرکت و جدی مقابلم ایستاده است و منتظر، نگاهش صورتم را می‌سوزاند. سکوتم را که می‌بیند به سمت ماشین می‌رود و دستگیره را می‌کشد. -اگه نظرتون مثبت بود و قبول کردین که کمک کنید سوار شید. اگر هم نه امیدوارم بتونید فرار کنید. سوار می‌شود. صدای کوبیده شدن دَر، همراه با سرمای پاییز در خیابان پیچ و تاب می‌خورد. نمی‌دانم چه کنم. ترس مثل موریانه‌ای به جانم افتاده و روانم را به هم ریخته است. یک قدم به سمت ماشین برمی‌دارم؛ ولی تا می‌خواهم خود را با شرایط وفق دهم، دلشوره می‌گیرم. پایم انگار قفل شده است...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت19🎬 -آخرش که پیدام می‌کنن؛ چه فرقی به حال من می‌کنه!؟ این چه جور فراری دادنی بود که
🎬 نفس عمیقی می‌کشم و زیر لب می‌گویم: -مگه می‌تونم چاره‌ای جز اعتماد داشته باشم؟ ماندنم در این خرابه مساویست با آوارگی و درماندگیِ دوباره‌ام بین کوچه‌های تهران! دلم که ضعف می‌رود، تازه یادم می‌افتد که ساعت‌هاست چیزی نخورده‌ام. چشمانم را می‌بندم. باید می‌رفتم! ** در ماشین را باز می‌کنم و تقریبا خودم را روی صندلی پرت می‌کنم. زیرچشمی نگاهی می‌کند و بی‌تفاوت ماشین را روشن می‌کند و حرکت می‌کند. گرمای داخل ماشین باعث می‌شود سرما از تنم خارج شود و دستان قرمز و لمسم کمی تکان بخورند. لبانم را با اندک خیسی زبان، تر می‌کنم: -کارتون به خطر نمی‌افته اگه من و شما رو کنار هم ببینن؟ -شیشه دودیه! از بیرون فضای داخل مشخص نیست. همزمان که ابرویم بالا می‌رود، آهان ریزی می‌گویم. -باید چیکار کنم؟ -داشبوردو باز کن! مردد نگاهش می‌کنم. همچنان به روبرو خیره است و خیابان‌ها را یکی پس از دیگری می‌گذراند. دستم را جلو می‌برم و داشبورد را باز می‌کنم. چند دفترچه، پوشه‌ی قرمز، کیف پول و یک جعبه! وقتی نگاه سردرگمم را می‌بیند، می‌گوید: -پوشه رو وردار. کاری که گفته بود را، انجام می‌دهم. -بازش کن! پوشه را باز می‌کنم و نگاهی به داخلش می‌اندازم. یک بسته اسکناس به همراه کارت ملی و شناسنامه و گواهینامه و چند کارت بانکی! -مدارکته! شناسنامه را باز می‌کنم، اولین چیزی که توجهم را جلب می‌کند، گوشه‌ی سجل است و بعد هم نام! نامی ناآشنا و غریب. -از این به بعد با هویت مهتاب شاهرخ زندگی می‌کنی! این را می‌گوید و از جیب بارانی‌اش، یک گوشیِ معمولی درمی‌آورد و به سمتم می‌گیرد. -سیم‌کارتش به اسم جدیدت ثبت شده. گوشی را می‌گیرم و روی پایم می‌گذارم. -واقعا همه این کارا لازمه؟ دنده را جابه‌جا می‌کند و حین دور زدن می‌گوید: -لابد لازمه! کمی که می‌گذرد چشمش به سمت پایم کشیده می‌شود. _کفشتون پاره شده! تازه متوجه می‌شوم که شکاف بزرگی رویه‌ی کفشم را دربرگرفته است! تا رسیدن به مقصدی نامعلوم، سکوت می‌کنم و سرم را به پشتی صندلی تکیه می‌دهم. گشنگی امانم را بریده اما، زبانم به گفتنش نمی‌چرخد! بخاری ماشین مستقیم به صورتم می‌خورد و پوستم را می‌سوزاند. کمی جابجا می‌شوم و شبکه‌های بخاری را تنظیم می‌کنم. بار دیگر به صورتِ جاافتاده‌اش نگاه می‌کنم. یعنی، چطور یک بازپرس معمولی حقیقت را متوجه شده بود اما یک اداره پلیس با آن همه تشکیلات نتوانسته بود یک مدرک هم به نفعم پیدا کند؟ به همین راحتی، بدون هیچ اطلاعاتی چگونه می‌توانند یک بی‌گناه را اینگونه به دردسر بیندازند؟ کلافه می‌گویم: -نمی‌خواید بگید از کجا مطمئنید بی‌گناهم؟! شما حتی یه‌بارم از من بازجویی نکردید. فقط پرونده‌ و بازجویی‌های قبلی منو خوندین؛ همین! برف پاک کن با صدای گوش خراشی بالا و پایین می‌شود و نگاهم را درگیر خود می‌کند. -هر آدم تازه‌کاری پرونده‌تو بخونه متوجه میشه! فقط من نبودم که به این قضیه شک کردم؛ بازپرس قبلی‌ام اینو فهمیده بود! اون روزی که نسیمو بردن کالبد شکافی من اونجا بودم. همون موقع به بازپرس قبلی‌ام گفتم که هیچ جوره با عقل در نمیاد این زخما کار یه دختر... سرش را به سمتم می‌گرداند و نگاهم می‌کند. -تو دهه‌ی بیست سالگی باشه. هرچه فکر می‌کنم تصویر درستی از جنازه‌ی نسیم و زخم‌هایش به یاد نمی‌آورم. -کدوم زخما...؟! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت20🎬 نفس عمیقی می‌کشم و زیر لب می‌گویم: -مگه می‌تونم چاره‌ای جز اعتماد داشته باشم؟ م
🎬 -کبودیایی که سر انگشتاش بود. ناخونایی که نامرتب شکسته شده بودن. همه و همه نشون میدن که نسیم، قبل مرگ از خودش دفاع کرده؛ اما نه درمقابل یه دختر به جثه‌ی تو! یه مرد که حداقل هشتاد کیلو باشه! هم من، هم بازپرس قبلی معتقد بودیم که تو در بدترین حالت ممکن، می‌تونستی نقش یه همدست‌رو بازی کنی، نه یه قاتل... ناباور نگاهش می‌کنم. یک لحظه چشمانم می‌سوزد و قطره اشک سمجی گونه‌ام را قلقلک می‌دهد. کاش هیچ وقت تنهایش نمی‌گذاشتم؛ هیچ وقت...! -غیر از این، وقتی که دوربینارو برسی کردم، دیدم که دستکاری شدن! انگار یه تیکه‌هایی از فیلمای توی هارد دوربین برش خوردن! حرفش را قطع می‌کنم. -خوب...خوب این همه مدرک هست دیگه. همین مشخص می‌کنه بی‌گناهم نه؟! همزمان که راهنما می‌زند می‌گوید: -آره؛ حتما انتظار داری مدارکو گزارش کنم و همه چی به خوبی و خوشی تموم شه و شمام برگردی به کانون گرم خانوادت! اخمی نامعلوم روی پیشانی‌ام می‌نشیند. نفسش را با فشار تخلیه می‌کند و ادامه می‌دهد: -همون کاری که بازپرس قبلی انجام داد و الان زیر یه مشت خاک گرفته خوابیده! دوباره دستانم شروع به لرزیدن می‌کند. _مر...مرده؟! سکوت می‌کند و جوابی نمی‌دهد. نفسم به سختی بالا می‌آید. درخیالاتم میان باتلاقی از خون، برای نجات خودم دست و پا می‌زدم، باتلاقی که هر آن ممکن بود مرا هم ببلعد و نامم را به لیستی که انتهایش نامشخص بود اضافه کند! ماشین سرعت کم می‌کند و آرام می‌ایستد. -بهتره برید و استراحت کند. دستگیره را می‌کشد و پیاده می‌شود. پشت سرش پیاده می‌شوم و به اطراف نگاهی می‌اندازم. کوچه‌ خلوت است و تاریک؛ تنها یک تیر چراغ برق ابتدای کوچه است که اطراف خودش را روشن کرده. از جوب رد می‌شود و روبروی ساختمانی می‌ایستد. سعی می‌کنم نمای ساختمان را که میان تاریکی گم شده است آنالیز کنم، اما فقط انعکاس نور ماه را می‌بینم که به شیشه هایی که در امتداد هم بالا رفته بودند برخورد می‌کند. قفل در را که باز می‌کند، دسته کلید را به سمتم می‌گیرد: -طبقه سوم واحد اول. باید یه مدتی اینجا بمونید. عقب گرد می‌کند. -هر چی که نیازه رو براتون گذاشتم. اگه احیانا چیزی نیاز داشتید شماره‌ام رو براتون توی گوشی سیو کردم. فقط با همون خط تماس بگیرید که غیرقابل ردیابیه! می‌خواهد سوار شود که یک لحظه برمی‌گردد و چند قدم به سمتم می‌آید: -آها! راستی سعی کنید به هیچ وجه از خونه خارج نشید و آدرس اینجا رو برا هیچکس نفرستید. اگه کار واجب پیش اومد و خواستید برید بیرون، روی میز ماسک و عینک گذاشتم. صورتتونو حتما بپوشوتید که دوربینا نتونن شناساییتون کنن خانم شاهرخ! کلمه‌ی آخر را طوری تلفظ می‌کند که یادم بماند دیگر رها نیستم! من اکنون مهتاب‌ام! مهتاب شاهرخ! * کلید را در قفل می‌چرخانم و در واحد اول را باز می‌کنم. کورسوی نوری که از لامپ راهرو، داخل خانه‌ می‌خورد، هجوم وحشت خانه را کم می‌کند و باعث می‌شود بتوانم، پریز کنار در را تشخیص دهم. هنوز می‌ترسم. مردد قدم کوتاهی برمی‌دارم و پا در خانه‌ای می‌گذارم که از همین ابتدا باعث دلشوره‌ام شده‌است. نگاه گذرایی به سالن کوچکی که با کمترین وسایل ممکن چیده شده بود، می‌اندازم. یک دست کاناپه چرم مشکی پنج نفره وسط حال، فضای خانه را اشغال کرده بود و فرش کوچک نه متری روی زمین پهن شده بود. آهسته به سمت دری که کنار ورودی آشپزخانه قرار گرفته بود، قدم برمی‌دارم. دستگیره‌ی در را پایین می‌کشم و نگاه گذرایی به اتاق می‌اندازم. فضای اتاق با یک تخت فلزی و میز تحریر، پر شده بود. وقتی خیالم از نبود کس دیگری در اتاق راحت می‌شود، نفس راحتی می‌کشم...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت21🎬 -کبودیایی که سر انگشتاش بود. ناخونایی که نامرتب شکسته شده بودن. همه و همه نشون
🎬 سرم را که برمی‌گردانم توجه‌ام به در دیگری که دقیقا کنار خروجی بود جلب می‌شود. دستم را روی گردنم می‌کشم. حس و حال خانه عجیب مرا آزار می‌دهد و نفسم را تنگ می‌کند. آهسته فاصله‌ام را از در کم می‌کنم. با باز شدن در، یک لحظه دلم می‌گیرد. روی کنده‌ی زانو فرود می‌ آیم. انگار همین چند ساعت پیش بود. خون کل حمام را قرمز کرده بود. اگر...اگر فقط چند ساعت زودتر می‌رسیدم، یا نه! اگر اصلا به شهرستان نمی‌رفتم شاید هیچ کدام از این اتفاقات نمی‌افتاد. شاید اگر کنار نسیم می‌ماندم، هنوز زنده بود و بیست و یکمین سالگرد تولدش به تاریخ مرگش مبدل نمی‌شد. سرم را به در حمام تکیه می‌دهم و به آینده فکر می‌کنم. به بعدی که شاید هرگز، وجود نداشته باشد. شاید من هم قرار است جایی میان همین خانه تمام شوم. خانه‌ای که دیوارهایش برایم به تنگی سلول زندان است و هوایش به سردی خیابان‌های تهران! تنم را به سختی بالا می‌کشم و در حمام را می‌بندم. گرسنگی طوری مرا تسخیر کرده که نمی‌خواهم به چیزی جز لقمه‌ای غذا فکر کنم. * با صدای زنگ پیامک گوشی چشمانم باز می‌شوند. از جا می‌پرم. هراسان به اطراف نگاهی می‌اندازم. نمی‌دانم کی خوابم برده بود؟! تمام شب را از دلشوره بیدار مانده بودم. حالا آفتاب از پشت پرده، خانه را روشن کرده بود و نورش با چراغ هایی که از دیشب روشن مانده بودند تلاقی کرده بود. هنوز پلک‌‌هایم سنگین‌اند و هر لحظه می‌خواهند پایین بیایند که این‌بار، صدای تماس بلند می‌شود. حنجره‌ام را با سرفه‌ی کوتاهی صاف می‌کنم و بعد، تماس را وصل می‌کنم. -الو؟ -سلام. توی ماشین منتظرتونم. سریعتر بیاید پایین. موبایل را از گوشم فاصله می‌دهم و نامش را که روی صفحه روشن و خاموش می‌شود، می‌خوانم. یک لحظه با دیدن نامش، چشمانم گرد می‌شوند. -سعید ترابی! کمی طول می‌کشد تا به خودم بیایم و متوجه شوم صدایش با اسم سازگاری ندارد! سکوتم را که می‌بیند می‌گوید: -برای امنیت بیشترِ خودمون این اسمو سیو کردم! کسی نباید بفهمه باهاتون در ارتباطم! به آهانی بسنده می‌کنم و گوشی را قطع می‌کنم. تمام استخوان‌هایم از اینکه نشسته به خواب رفته بودم گرفته بود و خستگی هنوز مثل تار محکمی، تنم را اسیر کرده بود. روی زمین دراز می‌کشم و به لامپ روشنی که میان روشنایی روز، کم سو شده بود خیره می‌شوم. تا کی می‌خواستم اینجا بمانم؟ شاید بهتر است حالا که نام و هویت جدیدی گرفته‌ام بی قیل و قال بروم به جایی که حتی پیمان هم دیگر دستش به من نرسد! اما...اما نسیم چه می‌شد؟ تقاص خون غریبش چه می‌شد؟ دستم را روی سرم فشار می‌دهم. *** در را باز می‌کنم. نگاهم آسفالت سرد و مرطوب را زیر و رو می‌کند و پژوی مشکی‌اش را درست کنار پیاده رو شکار می‌کند. نفس عمیقی می‌کشم و به سمتش می‌روم. با هر قدم درز گوشه کفشم باز می‌شود و روانم را به هم می‌ریزد. باید در اولین فرصت کفشم را عوض کنم. در را باز می‌کنم و روی صندلی عقب می‌نشینم. از آینه نگاهی می‌اندازد: -سلام. جوابش را می‌دهم. -پاتون بهتره؟ دستم را روی ران پایم می‌کشم. خم می‌شود و از صندلی کناری مشمای مشکی‌ را به سمتم می‌گیرد. -براتون یه کفش گرفتم که مجبور نباشید کفش پارتون و پا کنید. امیدوارم سایزشو درست حدس زده باشم. اگه اندازه نبود بهم بگین که عوضش کنم. خجالت از سرو پایم بالا می‌رود و صورتم را سرخ می‌کند. بی‌حرف مشما را می‌گیرم. استارت که می‌زند دستم به صندلی جلو می‌چسبد. ناخودآگاه به جلو خم می‌شوم: -نگفتید می‌خوایم بریم جایی؛ من آماده نیستم! -یه ماشین، اول صبح، تو همچین خیابونی، با دوتا سرنشین، توقف طولانی، یکم مشکوک نیست؟ قرار نیست جایی بریم. سکوت می‌کنم و به صندلی تکیه می‌دهم. همچنان که به روبرو خیره است و کوچه پس کوچه ها را رد می‌کند، از روی داشبورد چند کاغذ را چنگ می‌زند و به سمتم می‌گیرد. -می‌شناسیدش؟ با تردید برگه هارا از دستش می‌کشم. اولین صفحه را که باز می‌کنم، چشمانم به راحتی تصویر آن مرد را به خاطر می‌آورد! -این چیه؟ -می‌شناسینش؟ از گفتنش هراس دارم. شاید هم دلم هنوز به این مردی که شده است تنها راه نجاتم، اطمینان ندارد...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت22🎬 سرم را که برمی‌گردانم توجه‌ام به در دیگری که دقیقا کنار خروجی بود جلب می‌شود. د
🎬 دوباره به تصویر نگاه می‌کنم و سپس مشخصاتی که صفحه را پر کرده بود! " نام و نام خانوادگی: مهران ثابتی! تاریخ تولد: ۱۳۵۴/۳/۲۷" -اینا چی‌ان؟ -غیر از اثر انگشت شما و نسیم، تو اون خونه ،هویت شخص دیگه‌ای رو پیدا کردیم. گویا مربوط به پدر نسیمه! -یعنی اومده بود اونجا؟! پشت چراغ قرمز می‌ایستد. -شواهد اینو میگن! -اما اون هیچ وقت اونجا نمی‌اومد. اصلا از وقتی اونجارو اجاره کردیم، یه بارم نشده بود بیاد. -یعنی نمی‌اومد دیدن دخترش؟! سریع می‌گویم: -خودش نه ولی... به اینجا که می‌رسم یک لحظه سکوت می‌کنم. نمی‌دانم باید بگویم یا نه؟! -ولی چی؟ بهتره اگه چیزی می‌دونید بگید‌! به هرحال یه سرِ این قضیه به اون هم مربوط میشه. -ولی من مطمئنم اون اونجا نمیاد. پایش را روی ترمز می‌کوبد و سپس نگاهش را در نگاهم گره می‌زند. -از کجا اینقدر مطمئنید؟ دستم را روی شقیقه‌ام فشار می‌دهم. -نمی‌دونم... ولی مطمئنم. نسیم زیاد خوشش نمیومد راجب پدرش ازش سوال بپرسم. نمی‌دونم بینشون چی گذشته بود اما، خیلی از هم دورشون کرده بود. گاهی پدرش حالشو از من می‌پرسید. ترجیح می‌داد با نسیم صحبت نکنه. -آخرین باری که باهاش صحبت کردین کی بود؟! با خیسی زبانم، لبم را تر می‌کنم. چشمانم سر می‌خورند و روی کفپوش ماشین می‌نشینند: -آخرین روزی که نسیم زنده بود! پدرش بهم زنگ زد! نگران بود. نگران نسیم! بهش گفتم من چند روزه رفتم شهرستان و نیستم، اونم دیگه سوالی نپرسید و قطع کرد. همین! -شماره‌ای که باهاش تماس گرفته بود رر جایی ثبت نکردین؟ -اتفاقا شماره‌اش برام خیلی عجیب بود. اولین بار بود همچین شماره‌ای می‌دیدم. چندبار خواستم باهاش تماس بگیرم اما خاموش بود. سکوت می‌کند و منتظر، چشمانم را زیر و رو می‌کند. نمی‌دانم دیگر چه باید بگویم که انتظارش به سر برسد و نگاهش را از صورتم بگیرد! -نمی‌‌خواید بگید نسیم چطوری پدرشو می‌دید؟! نگاهم را به خیابان می‌دوزم. به رهگذرانی که رفتن و نرسیدن‌ها خسته‌شان کرده بود. -فکر نکنم دونستنش، بتونه کمکی کنه! نفسش را محکم فوت می‌کند. -خیلی خوب! ماشین روشن می‌شود و دوباره مسیر رفته را برمی‌گردد. پیاده که می‌شوم از آینه نگاهی می‌اندازد و پاکتی را مقابلم می‌گیرد. -این چیه؟! -شاید نیازتون بشه! گوشه پاکت را کنار می‌زنم. داخلش را که می‌بینم دوباره می‌بندم و به سمتش می‌گیرم. -ممنونم ولی نمی‌تونم اینو بگیرم. خیلی زیاده! گوشه‌ی لبش به لبخند محوی چین می‌خورد: -فقط به عنوان قرض! بعدا پس می‌گیرم ازتون! نمی‌خواهم خودم را گول بزنم اما اکنون، بیشترین چیزی که نیازم است همین پول است. دیگر تعارف نمی‌کنم و پاکت را میان مشتم فشار می‌دهم. -ممنونم از کمک‌تون. در را که می‌بندم، صدای استارت ماشین بلند می‌شود. * دستم را حصار سرم می‌کنم و نگاهم را بین پاکت و پوشه‌ی مدارک جا‌‌‌‌به‌جا می‌کنم. تا‌ کی باید اینجا می‌ماندم و به سوال‌هایی که هیچ کمکی نمی‌کرد، جواب پس می‌دادم؟ اصلا وقتی خودم چیزی نمی‌دانستم چه کمکی می‌توانستم بکنم؟ من یک فراری‌ام که پایم در این قضیه گیر است. هر لحظه اضطراب این را دارم که پلیس مثل مور و ملخ بریزد روی سرم و به جرم نکرده پایم بالای دار برود! کمد را باز می‌کنم و کوله‌‌ی کوچکی که برایم گذاشته بود را چنگ می‌زنم. هر چیزی که ممکن است بدردم بخورد را یکی‌یکی داخلش می‌گذارم. گوشی، مدارک، پاکت پول. یک لحظه عذاب وجدان ته دلم را می‌لرزاند. چشمانم را محکم می‌بندم و سعی می‌کنم ذهنم را آرام کنم. "نسیم منو ببخش ولی نمی‌تونم کاری برات بکنم، می‌دونم خودتم دوست نداری اتفاقی برام بیافته...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
🎬 هرچند که خودم هم از این حرف مطمئن نیستم! روبروی آینه می‌ایستم و با عینک و ماسکی که برایم روی میز گذاشته بود، صورتم را می‌پوشانم. از پله‌ها سریع پایین می‌دوم و خودم را به در می‌رسانم. باید هرچه سریعتر، قبل از اینکه پیمان برمی‌گشت از اینجا دور می‌شدم. کوچه های باریک را یکی‌یکی زیر پا می‌گذارم و خودم را به خیابان اصلی می‌رسانم. اولین تاکسی که عبور می‌کند کنار پایم ترمز می‌زند و می‌ایستد. -راه آهن؟ * تابلوی اعلانات هرچند دقیقه سبز می‌شود و سیل جمعیت به سمت باجه مقصد روانه می‌شوند. ساعت را نگاه می‌کنم، هنوز نیم ساعت به زمان حرکت مانده است. کوله‌ام را روی شانه محکم می‌کنم و به سمت سرویس بهداشتی حرکت می‌کنم. ایستگاه شلوغ است و صدای کشیده شدن چرخ‌های چمدان‌ها روی زمینِ سنگی، میان صدای همهمه‌ها گم می‌شود. از بین ستون‌هایی که قد دراز کرده بودند و تا سقف ایستگاه کشیده بودند نگاهم به بوفه‌ای که نزدیک نمازخانه بود می‌خورد. می‌خواهم به سمتش بروم که پایم به چیزی گیر می‌کند و سکندری می‌خورم. -آخ! بند چمدان زرشکی رنگی که به پایم گیر کرده بود را از سگک کفشم جدا می‌کنم. کمر که صاف می‌کنم می‌گویم: -ببخشید! یک لحظه حرف در دهانم می‌ماسد و چشمانم می‌لرزند. احساس می‌کنم کسی دست برده است و محکم گلویم را می‌فشارد! چشمانم را دوباره باز و بسته می‌کنم! نه اشتباه نمی‌کنم. خودش است! چمدانش را که به ستون تکیه می‌دهد سرش بالا می‌آید و به ثانیه رنگ از رخش می‌پرد. اضطراب چشمان قهوه‌ای‌اش را که می‌بینم، دیگر شکی نمی‌ماند! خودش است! دستان چروکیده‌اش بالا می‌آیند و روی سینه‌اش می‌نشیند. با سرفه‌ای گلویش را صاف می‌کند و به اطراف سری می‌چرخاند. دسته‌ی چمدان را دور انگشتانش می‌گیرید و انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده از کنارم رد می‌شود. با چند قدم کوتاه خودم را به او می‌رسانم و روبرویش می‌ایستم. -خانم وایسا! چیه نکنه منو یادت نمیاد؟! سعی می‌کند رفتارش را طبیعی جلوه دهد. -برو دختر برو! با دستش مرا کنار می‌زند و می‌خواهد دوباره حرکت کند که این‌بار دسته چمدان را از دستش می‌کشم. -آره برم! مثل تو که یه روزه وسایلتو جمع کردی و از این خونه رفتی؟ چرا؟! چرا نموندی که بگی من کاری نکردم! تو اونجا بودی! خودم دیدمت! می‌دونم صدامو شنیدی! اضطراب نگاهش بیشتر می‌شود و صدایش می‌لرزد: -نمی‌تونم چیزی بگم! فقط نپرس. برو کنار بذار منم برم به زندگیم برسم! انگار هیزم هیزم آتش روی سرم می‌ریخت و هر لحظه تنم را بیشتر می‌سوزاند...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت24🎬 هرچند که خودم هم از این حرف مطمئن نیستم! روبروی آینه می‌ایستم و با عینک و ماسکی
🎬 با حرف‌هایش انگار، هیزم هیزم آتش روی سرم می‌ریخت و هر لحظه تنم را بیشتر می‌سوزاند. -به زندگیت برسی؟! چطور دلت میاد؟ زندگی من دود شده رفته هوا، اون وقت از زندگیت حرف می‌زنی؟! اصلا چطور تونستی؟ تو جای مادرمون بودی....الان نسیم مرده، رفیقم مرده، تو از زندگیت برام می‌گی؟! -آروم باش دختر جون! هیس! صداتو بیار پایین. مردم دارن نگاهمون می‌کنن. التماسش را که می‌بینم، تازه نگاهم می‌خورد به مسافرانی که خیره‌ام شده‌اند. هنوز نفسم می‌لرزید. -میرم تو نمازخونه بیا دنبالم. این را که می‌گوید. چمدانش را از سطح شیب دار کنار سالن بالا می‌برد. همانی که انتهایش می‌رسد به در چوبی بزرگی که بالایش نوشته بود نمازخانه! ترس گم‌کردنش به جانم هراس انداخته و وادارم می‌کند، قدم‌های تند و تیزم دنبالش بروند. از پله‌ها بالا می‌روم. وارد نمازخانه می‌شوم. کفشم را داخل قفسه می‌گذارم. با نگاهم دنبالش می‌گردم. چمدانش را می‌بینم. به دیواری از جنس مرمر تکیه داده بود. اورا هم می‌بینم. از روسری‌‌ مشکی‌اش که با گل‌های رز قرمز پر شده بود می‌شناسمش. پشت به من رو به قبله نشسته بود. با قدم‌های تند خودم را به او می‌رسانم. کنارش می‌نشینم. اما انگار نه انگار. تا چند ثانیه هیچ حرفی نمی‌زند. نفس عمیقی می‌کشد. دست‌های لرزانش را درون کیف کمری که روی پاهایش بود می‌برد. از جیبش کاغذ و خودکاری در می‌آورد و سریع مشغول نوشتن می‌شود. یک‌لحظه دستم را می‌کشد و کاغذ مچاله شده‌ای را میان مشتم می‌گذارد. نگاهش روی صورتم می‌لرزد و با صدایی آرام‌تر از هر زمان، می‌گوید: -من نمی‌تونم زیاد باهات صحبت کنم. فقط منو ببخش! مـ...من مجبور بودم. تقصیر من نبود! اگه این کارو نمی‌کردم پسرم رو می‌کشتن...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت25🎬 با حرف‌هایش انگار، هیزم هیزم آتش روی سرم می‌ریخت و هر لحظه تنم را بیشتر می‌سوزا
🎬 این زن چه می‌گوید؟ از چه چیزی صحبت می‌کند؟! -شما...شما چیکار کردین مگه؟! حالا مردمک چشمانش خیس شده است و مژه‌هایش، زیر سنگینی قطره اشکی که می‌خواست سر باز کند، خم شده! -من نمی‌دونستم قراره اون بلا رو سر نسیم بیارن‌! به خدا نمی‌دونستم. به خدای احد و واحد قسم می‌خورم. فقط...فقط قرار بود مراقبتون باشم! رفت و آمدنتون رو چک کنم. ولی، ولی...! جانم به لب می‌رسد. -ولی چی؟! -ولی همون روز یه مرد اومد! نمی‌دونستم می‌...می‌خواد یه بلایی سر نسیم بیاره! مانتو‌ام را چنگ می‌زنم. اشک‌هایش نمی‌گذارد صحبت کند. -اون مرد کی بود؟ اصلاً چی از نسیم می‌خواست؟! -نمی‌دونم...! سرش را بلند می‌کند. -خدایا آخه من چه گناهی کردم که اینطوری امتحانم کردی؟ -بعدش به من گفتن از خونه برم بیرون، وقتی برگشتم دیدم که از پله‌ها افتادی! بعد چند دقیقه اون مرد از خونه بیرون اومد. بهم گفت کارم تموم شد و باید از اینجا برم. -یعنی...یعنی...من درست دیده بودم! اون سیگارای سوخته و فنجونای قهوه اونجا بودن‌! یک لحظه سرم تیر می‌کشد. دستانم را در هم گره می‌کنم و لرزششان را مهار. -پس وقتی اونجا بودم، اون مردَم اونجا بود. قاتل نسیم اونجا بود و من...! چشمه‌ی اشکم می‌جوشد و قلبم بیشتر درد می‌گیرد. -من دیگه نمی‌تونم بیشتر از این اینجا بمونم! باید برم. مچ دستش را می‌گیرم و مجبورش می‌کنم دوباره بنشیند. -اما من چی؟! چشمانش گشاد می‌شوند. -خواهش می‌کنم بیاید و همه‌ی این حرفا رو به پلیس بگید که من تبرئه بشم. دارم دیوونه می‌شم. خواهش می‌کنم! نفس عمیقی می‌کشد. -نمی‌تونم. خواهش نکن. بیشتر از این نذار پیش خودم و خدای خودم شرمنده بشم. همینطوریش همش دارم کابوس می‌بینم. هرشب، هر روز، هردقیقه، حتی تو بیداری! اگه حرفی بزنم، زنده‌ام نمی‌ذارن! نه من رو، نه خانوادم رو! هیچکدام از حرف‌هایش را نمی‌فهمم. شاید هم خودم نمی‌خواستم بفهمم و باور کنم! -به خدا که حلالتون نمی‌کنم. اگه نیایین و حقیقت رو نگین، تا آخرین لحظه عمرم نمی‌بخشمتون. باید بیایید. بیایید و بگید من بی‌گناهم...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت26🎬 این زن چه می‌گوید؟ از چه چیزی صحبت می‌کند؟! -شما...شما چیکار کردین مگه؟! حالا م
🎬 سکوت می‌کند. آنقدر که عقربه‌ی ثانیه شمار، سه بار عدد ۱۲ را رد می‌کند. گره روسری‌اش را شُل می‌کند و با دست، گلویش را می‌مالد. -واقعا تو اینو می‌خوای؟ حتی اگه منو بندازن زندان؟ یا حتی کشته شم؟ چشمانش را می‌بندد و نفس عمیقی می‌کشد. -یه مدت می‌خواستم برم رشت که از اینجا دور باشم اما حالا که بلیت پیدا نکردم... باشه میام... میام و میگم همه چیو؛ میگم که منِ خاک برسر بخاطر یه لقمه نونِ بیشتر قبول کردم. آخه یکی نیست بهم بگه، زن! تو که خودت کار می‌کردی چرا قبول کردی چندماه مرخصی بگیری بشی به‌پای دوتا دختر جوون! با دستش روی پیشانی‌اش می‌کوبد. -میگم بهشون! میگم که نمی‌دونستم. وقتی هم...وقتی هم که احساس کردم یه کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌است خواستم ول کنم برم ولی...ولی جگر گوشه‌ام و گرفتن. ورش داشتنش و بردنش. به خدا راست میگم. داشت از سرکار برمی‌گشت که تو کوچه گیرش آوردن. زدن تو سرش. بیهوشش کردن. خودش اینارو بهم گفت. تهدیدم کردن اگه ول کنی و بری دیگه نمی‌بینیش. باور نمی‌کنی بیا خودت ازش بپرس. شانه‌هایش می‌لرزند. -موندم! من...من بین بچه‌ام و نسیم! بچه‌ام رو انتخاب کردم. کف دست هایش را جلویم می‌گیرد. -یه مادر غیر این، چیکار می‌تونه بکنه؟! آخه دل بی‌صاحابش مگه می‌ذاره که گُل شو پرپر کنن!؟ نمی‌خواهم بشنوم. اصلا نمی‌خواهم بگذارم باحرف‌هایش تیشه بزند به قلبم! اصلا...اصلا به من چه این حرف‌ها! مثلا می‌خواست دلم را بسوزاند که بگویم برود و من را میان این باتلاقی که هر لحظه عمیق‌تر می‌شد، تنها بگذارد؟! -نظرم همونه که گفتم! این را که می‌گویم، با کف دست، اشک‌هایش را پاک می‌کند. -میام و هرچیزی که می‌دونم رو میگم. شاید اینطوری نسیم منو ببخشه. به جمله آخر که می‌رسد، چشمانم برق می‌زند. قلبم آرام می‌شود. نفسی می‌کشم، از سر آسودگی! نفسی که مدت‌ها بود جایی میان حنجره‌ام گیر کرده بود. نگاهم به نوشته‌ای که روی پارتیشن نمازخانه بود می‌خورد «فَاللّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمينَ» باورم نمی‌شود.بالاخره همه چیز دارد تمام می‌شود! تمام آن دوندگی‌ها. این چند هفته برایم به اندازه چندین سال گذشت! مشتم را باز می‌کنم و نگاهی به کاغذی که میان انگشتانم گذاشته بود، می‌اندازم. -این آدرس کجاست؟! با خیسی زبانش، لب تر می‌کند: -من الان نمی‌تونم باهات بیام. باید پسرمو بفرستم یه جای امن که اگه من اومدم پیش پلیس، بلایی سرش نیارن! هر وقت محسنمو فرستادم بره و خیالم ازش راحت شد، اون وقته که باهات میام...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت27🎬 سکوت می‌کند. آنقدر که عقربه‌ی ثانیه شمار، سه بار عدد ۱۲ را رد می‌کند. گره روسری
🎬 شک و تردید زیر پوستم می‌خزد. اگر سرکاری بود چه؟ اگر می‌خواست فرار کند و سرم شیره بمالد باید چه می‌کردم؟ من کم از آشنا و غریبه فریب نخورده بودم که بخواهم به این راحتی‌ها اعتماد کنم! اضطراب چشمانم را که می‌بیند می‌گوید: -حق داری! کیف کمری‌اش را جلو می‌کشد و زیپش را باز می‌کند. چند لحظه آن‌ را زیرورو می‌کند و بعد، کیسه‌ی گلدوزی شده‌ی کوچکی را بیرون می‌کشد. سر انگشتانش را داخل کیسه فرو می‌برد و بند کیسه را شل می‌کند. کیسه را که برعکس می‌کند؛ یک گردنبند طلا میان مشتش می‌افتد. یاقوت قرمز پلاکش زیر نورپردازی نمازخانه می‌درخشد. -این گردنبند برام خیلی با ارزشه. همینطوری نسل به نسل چرخیده افتاده دست من! لبخند تلخی می‌زند. -بعد از منم قراره برسه به دست تک پسرِ عزیزم. اما حالا می‌خوام بدم به تو که خیالت از بابت من یکی راحت باشه! این پیش تو امانت می‌مونه تا وقتی که باهم رفتیم پیش پلیس ازت پس بگیرم! نگاهم را از گردنبند می‌گیرم و روی چشمانش می‌نشانم. یعنی اینقدر این گردنبند ارزش دارد که بشود ضامن زندگی‌ام؟ نکند می‌خواهد دست به سرم کند؟! -از کجا بفهمم راست می‌گ... هنوز صحبتم تمام نشده است که میان حرفم می‌پرد: -بابا بخدا منم خدا پیغمبر حالیم میشه. آخه چرا باید بهت دروغ بگم. دست بذارم رو قرآن قسمت بدم، خیالت راحت میشه؟! کلافه دستم را روی پیشانی‌ام می‌کشم. -نه لازم نیست. -همین امروز می‌فرستمش که بره! قول می‌دم! اصلا فردا بیا همین جایی که آدرسش رو دادم بهت. دست دراز می‌کنم. گردبند را می‌گیرم. -امیدوارم که دوباره ببینمتون و امانتی رو بهتون برگردونم. بلند می‌شود. -نگران نباش دختر جون! این را که می‌گوید، زیر نگاهم از نمازخانه بیرون می‌رود. گردنبند را میان مشتم می‌فشارم و داخل زیپ کوله‌ام قایم می‌کنم. یک‌لحظه چیزی به ذهنم می‌خورد. خوب اگر بروم دنبالش و خانه‌اش را پیدا کنم مطمئن تر نیست!؟ اینطوری خیالم راحت تر است. سریع بلند می‌شوم و کفشم را از قفسه بیرون می‌کشم. از نمازخانه بیرون می‌دوم. پله‌ها را یکی دوتا پایین می‌روم. نگاهم میان شلوغی جمعیت می‌چرخد. از روی صندلی‌ها و گیت‌ها می‌گذرد. -ببخشید ببخشید! یه لحظه ببخشید! بخشید آقا یه لحظه! خانم برید کنار! یکی‌یکی جمعیت را کنار می‌زنم. باید همین اطراف باشد! مگر یک زن با آن سن و سال چقدر می‌توانست سریع از اینجا دور شود؟ از ایستگاه بیرون می‌زنم. صدای فریاد راننده‌های تاکسی بلند از صدای همهمه ها و شلوغی‌ها است! -خانم خانم کجا میری! بیا برسونمت! بی توجه به مرد می‌دوم. نیست! یا من کور شده‌ام یا این زن آب شده! نباید نا امید شوم! مجبورم که اعتماد کنم! آدرسی که داده بود را دوباره نگاه می‌کنم. "فردا میرم محل کارش!" *** آدرس را یکبار دیگر داخل نقشه موبایل سرچ می‌کنم تا از نشانی مطمئن شوم! از خانه بیرون می‌زنم و کنار خیابان منتظر تاکسی می‌شوم. اولین ماشین کنار پایم ترمز می‌کند. آدرس را نشانش می‌دهم و سوار می‌شوم. یک ربعی می‌شد که میان شلوغی سرسام آور تهران کوچه‌ها را یکی‌یکی میانبر می‌زد و از این ماشین به آن ماشین لایی می‌کشید. دست آخر سرعت ماشین آرام آرام کم می‌شود و چند متر دورتر از بیمارستان درست زیر تابلوی قرمزِ نام بیمارستان متوقف می‌شود. پیاده می‌شوم و یک‌راست به سمت بیمارستان می‌روم. از کنار پراید مشکی که منتظر باز شدن راهبند اهرمی بود عبور می‌کنم و وارد محوطه‌ی بیمارستان می‌شوم. چند قدم جلوتر یاد چیزی می‌افتم. عقب گرد می‌کنم و قدم های رفته را دوباره برمی‌گردم...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __