رزق🔍
همیشه پول💰 نیست !
آدم های اطرافمون هم رزق و روزی هستن ♥️
#یازینب
انگیزشی 💫💫
نا امید نشو 😉
اغلب کلید 🗝 آخره که قفل 🔒 رو باز میکنه 🔓
#یازینب
•°~🦋🌱
‹ آرامشاست،عاقبتِاضطرابها ›
خلاصهکهاینقدرغصهنخوریدبالاخره خوبمیشه،قشنگمیشه،
میرسـیم،میبینیم، میخندیم !
+خدایابرسانمارابهآنچهصلاحِ
مااست🌿'!
#انگیزشے
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✨'قصّہ اسارت'✨
زخمے بود...
وقتے مےرفت بهدارے اردوگاه، با شتاب مےرفت.
وقتے برمےگشت، ناے راه رفتن نداشت.
مےگفت:" حالا کہ دستم از جبهہ کوتاه شده، بہ همین اسراے مجروح خون مےدهم. بہ بچہهاے بهدارے بگویید، مانعم نشوند"!
وقتے شهید شد، جز پوست و استخوانے از او نمانده بود...
#پلاڪ
تلنگر💡
حجاب🌱 در کنار رژ لب 💄
روسری 🌸در کنار خط چشم 😒
چادر🦋در کنار شلوار تنگ 👖
پوشینه ✨ در کنار لنز🤓
ساق دست ☘در کنار ناخن بلند و لاک زده💅
🍀کسی سایه حضرت زهرا (س)رو هم حتی نمیدید🍀
تحریف نشدیم ؟🤨
حجابی که ما داریم
حجاب تعریف شده نیس
حجاب دلخواه خودمونه 🤨
خودمونیش اینه که مذهبی هستیم
ولی همه اِلمان های بی حجاب ها رو هم داریم
بسم الله الرحمن الرحیم با نام و یاد خدا
عرض کنم خدمتتون
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااام ایرانی😂
از استادیو سلام فرمانده در خدمت شما هستیم آخ آخ یه لحظه قاطی کردم آخه این روزا همش میریم سلام فرمانده ذوق زده میشیم مگه نه؟😌😎😂
بعد من اومدم بگم استادیو خبر اشتباه گفتم 😱😂
شبکه خبر زیر و رو شد😝😂
آقا اصلا رسمی بودن به ما نیومده مثلا خواستم این پارتو رسمی خنده دارش کنم کههههه همونطور که از شواهد پیداس نمشه😐😂
خب خب با هیجان رمان چه میکنید😛😂
واااااااااااااااااای دیدی چیشد؟😐
نچ نچ نچ نمکم تموم شد😱😂
الان کارگردان میاد خفم میکنه که چقدر حرف میرنی شروع کن دیگه 😐🔪
خب خب
ده
هفت
چهار
هشت
دو
یک
خیلیم شمارشم درست بود😌😐😂🤣
–_–_–_–_–_–_–_–_–_–_–_–_–
تاحالا به این خط ها دقت کردین؟😂
هرکس گف چیه؟🤔😂
نوموخوام خودم میگم😃😂
اینا قیافه پوکر فیس محمده😐🤣
اینها اینطوری –_– ببینینننن😂
خواهر محمد تو قرمز در اومده😐🤣
میگه حداقل شهید میشدی😐😂
حالا اگه شهید میشد زار زدن خودتو میدیدم😐🔪
اه اه آب قندارو پاشیده تو صورتش😐😂
فکر کن بعد چند ساعت بهوش میاد میبینه کل صورتش چسبناکه😐
آقا این مریمو پیش یه روان شناس ببرین خدا وکیلی😂🤣
الحق که راس گفتی محمد😐😂
خواهرت واقعاااا جغله اس😂🤣
بیا اینم یه نشونه دیگه که روان شناس نیازه😐😂
زبون در میاره از سنش خجالت نمیکشه؟😐😂
خداروشکر رف خونشون پیش خالش که خاله بازی کنه😐😂
–_–_–_–_–_–_–_–_–_–_–_–
آخ نجلا مادرت برات بمیره که گیر سه تا آدم بیخیال افتادی البته فعلا که خودت مردی 😐😂😂
خوووووون
خوووون😨😂
دارم جو سازی میکنم دو دقیقه سکوت😌🤫🤣
آخیش وحشت کرد دلم خنک شد😐😂
آخ آخ عاقبت کرم ریزی همینه از من به تو نصیحت😐😂
اوخ یعنی گلوله خورد کجاش؟😨😂
قلبش؟😂
نجلا شبیه محمد نیس ۹ تا جون داشته باشه ها زود میمیره😐😂🤣
تا مراسم خاک سپاری نجلا در بیابان بدرود😂😂
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/649057
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_35
محمد:
خیالم از فلورا که راحت شد به سمت ایستگاهِ اتوبوس قدم برداشتم.
پایم درد نداشت فقط بدجور اذیت میکرد.
روی صندلیه ایستگاه نشستم و کمی پاچهی شلوارم را بالا دادم و تکه پلاستیکِ وصل شده به پایم را تکان دادم.
_پسرم بهت نمیخوره جانبازِ دفاع مقدس باشی...
سرم را سمت پیرمردی که دست روی شانهام گذاشته بود برگشت.
لبخندی زدم و گفتم
_نه حاجی
_پس مدافعِ حرمی؟
با حسرت گفتم
_لیاقتش نبوده برم
پیشانیام را بوسید و زیرلب چیزی گفت
_پسر خوبی هستی؛ دعا یادت نره
به دستش بوسهای زدم
_محتاج دعا پدرجان
بالاخره اتوبوس آمد؛ سوار شدم به مقصد سایت
..............
_سلام آقا سعید خسته نباشی.
سرش را از روی برگه ها برداشت و خوشحال بلند شد.
_عه سلام آقا محمد خوبید؟
_الحمدلله
کاغذی به سمتس گرفتم.
_سعید جان از این به بعد فلورا یه سری اطلاعات به این ایمیل میفرسته تو و خانم شکوری برسیشون کنید.
_پس آخر کار خودتونو کردید.
سرم را بالا پایین کردم
_بله
از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم.
پیراهنم را عوض کردم.
نشستم پشت میز و شروع کردم به نوشتن گزارشِ صبح.
درد قلبم کم کم داشت شروع میشد.
از جایم بلند شدم
و درحالی که از دیوار گرفته بودم به سمت بهداری قدم برداشتم.
در را بدون اجازه باز کردم و روی تخت نشستم.
انگار مجید داخل نبود.
کمی سینهام را مالش دادم تا اینکه امد داخل.
با دیدن من شکه شد.
_خوبی محمد؟
_قلبم تیر میکشه.
_خیله خب...سرمتو زدی دیگه؟ نه؟
کمی فکر کردم و گفتم
_فراموش کردم
_یعنیییییی یه بار نشد حواست به خودت باشه... سرم کجاس؟
_پایین تو ماشین.
_سویچ؟
از جیب درآوردمش و دادم دستش
_تو همینطوری دراز بکش زود میام
رسول:
با صدای باز شدن در حیاط آرام پتو را کنار کشیدم.
تابستان بود ولی بیشتر سردم بود.
آرام بلند شدم.
اول به ساعت نگاه کردم و بعد پشت پنجره ایستادم.
محمد با کلی خرید داخل شد.
خوشحال بودم که بهانهای بودم برای به خانه امدن محمد.
تا برسد بالا، زیر پتو خزیدم.
صبح روز بعد:
عطیه:
با صدای پیامکهای پی در پی چشمانم را باز کردم.
در کمال تعجب دیدم محمد پیام داده.
قطعا از خانه بیرون نرفته پس چرا پیام داده؟
خمیازهای از ته دل کشیدم و پیامکها را باز کردم.
_((صبح است و هوای دلِ من مثل بهار است
پلکی بزن و صبح بخیرِ غزلم باش))
نوشتم: _ سلام صبح بخیر عزیزم
اتفاقی افتاده؟
_((پدیدار از تو آمد صبح عالم
خوشا عالم، خوشا صبح و خوشا من))
لبخند زدم و نوشتم: _نکنه سرت به جایی خورده دیوونه
یک دفعه پیام بلندی که انگار از قبل اماده کرده بود ارسال شد.
_((اصلا قبول حرف شما، من روانیام
من رعد و برق و زلزلهام، ناگهانیام
این بیتهای تلخِ نفس گیرِ شعله خیز
داغ شماست خیمه زده بر جوانیام
رودم، اگرچه بی تو به دریا نمیرسم
کوهم، اگرچه مردنی و استخوانیام!))
_بعله! چقدرم استخونی تشریف داری
خیلی وقت بود از این بیت ها نفرستاده بود.
دست زیر چانهام گذاشتم و بیتهای بعدی را خواندم.
_(( من کز شکوه روسریات کم نمیکنم
من این غبار، چرا میتکانیام؟
بگذار روی دوش تو باشد یکی دو روز
این سر که سر شکستهی نامهربانیام
کوتاه شد سی و سه پل و دو پلهاش شکست
از بعد رفتنت گل ابروکمانیام
شاعر شنیدنیاست، ولی "ماموریت ها و این چیزها" نگذاشت بشنوی یا بخوانی ام! ))
_خب اگه تموم شد بگو اول صبی چیکارم داری؟
نوشت: _میرم سر اصل مطلب بانو...
((این بیت آخر است هوا گرم شد، بخند
من دوست دار خندهی تو (یه دست کله پاچهی کامل؛ البته با مغز و زبان و بناگوشِ اضافه و یه استکان چای با اب لیمو و بستنی زعفرانیام!!!!))
تا تهش را خواندم.
برایش نوشتم: _ آقای شاعر تا دو دقیقه دیگه جلو درم
_چشم فرمانده....
پ.ن: چه ترکیبِ باحالی😂
پ.ن: محمد مشکوک نشده؟😐🤔
بہ قلــــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/670710
✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨