قابل توجه کسایی که شایعه پراکنی کرده بودن که رهبر مریض شده و دور از جان فوت کرده...👇🏼
••| و اینم آقامــون امروز صبح اونم بی عصا...
عجب ماھ بلندے ٺو... ! ♡
#ببخشید که بساط شایعه سازی هاتون رو بهم میریزم ツ
#نشرعکسحضـرت_آقا_باشما...
محرم تمام شد ولی...
هنوزهم پرچم حسین پا برجاست...
محرم تمام شد ولی صدای هل من ناصرش در گوش هاست.
محرم تمام شد با نالههای یا زهرا
محرم تمام شد در انتظار روضهها
بروید و باز پیرهن سیاه از تن بردارید
باز داخل بقچه بگذارید
تا سال پیشرو که حسین فرا بخواند شمارا
و در این میان فرامون نکنید قیام حسین و یارانش را
و آنهایی را که در آرزوی یاریاش چشم بستند و رفتند.
بروید.. نه!
صبر کنید
دلهایتان را با خود نبرید.
بگذاریدش بین الحرمین میان دو برادر و زیر پاهای زوار.
حیفاست غم حسین را فراموش کند...
دکتر انوشه یهجا خیلی قشنگ میگن: با هر کی دوست بشیم، شِکل و فُرم اونو میگیریم.
حالا شما فکرشو کنید اگر با خدا دوست بشیم چه زیبا شکل میگیریم🌱
+ من عاشق این تَفَکُراتِ نابم :))
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
🔮#قدرت_حجاب 🗝#قسمت11 حجاب من به من یادآوری می کنه که من می خوام قبل از ظاهرم بر اساس شخصیتم و ویژگی
🔮#قدرت_حجاب
🗝#قسمت12
و اما فلسفه ی حجاب؟
آرامش روانی
رشد معنویت
استحکام خانواده
سلامت اقتصادی ،سیاسی و علمی
حفظ عزت و کرامت زن
انسجام فرهنگی
کاهش خیانت و نا امنی
شکر نعمت زیبایی
و همه ی اینهاست که ثابت می کند قدرت در حجاب خلاصه شده.
پایان
#پلاڪ
🗯@eshgss110
‹🦋🌼›
خدا زمین رو مدور آفرید تا به انسان بگه
همون لحظهای که فکر میکنی به آخر دنیا رسیدهای
درست در نقطه آغاز هستیツ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✨'قصّہ اسارت'✨
شبهای دوشنبه که میشد، ... درد خود را فرامـوش مـیکرد. هـمان طور که روی تخت بـهداری دراز کشیده بـود، بـرایش دعـای توسل مـیخوانـدم. او اشک مـیریخت و بـرای سـلامتی امـام خـمینی دعـا میکرد.
روزی دو سه آمپول به او تزریق میکردند تا دردش تسکین یـابد. یک روز که حالش خیلی وخیم بود، ساعت ۲ بعد از ظهر، پزشکیار اردوگاه، آمپولی به او تزریق کرد و او توانست چند قدمی از بـهداری بیرون برود.
در بین راه دیدمش، پیشانیاو را بـوسید. گـفتـم:"صــادقیان! دیگـر نسبت به ما کـم لطف شدهای. دیگر دعای مرا گوش نمیدهی. همیشه خوابی".
به گریه افتاد: امـا غیرتش اجازه نداد که از دردهایش بگوید. گفت:"در دعای توسل برای امام عزیز دعا کن"!
و آن روز، روحش از قفس تن پرواز کرد و در کنار دوستان شهیدش آرام گرفت و ما ماندیم و هجران و اندوه و آه.
#پلاڪ
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡ ⚡⚡ ⚡ #رمان_امنیتی_گمنام3 #پارت_52 محمد: چشمانم را روی نیمه ب
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_53
محمد:
پشت سرهم روی آن قضیه مانور داده میشد.
رسول که رفت سرکارش بلند شدم و به سمت اتاق آقای عبدی رفتم.
داشت با تلفن حرف میزد.
مرا که پشت در دید با دست علامت داد که وارد شوم.
_خیالتون راحت باشه به زودی یه راه حلی براش پیدا میشه
_بسیار خب من هماهنگ میکنم
_کاری ندارید؟
_خدانگهدارتون.
تلفن را سر جایش گذاشت.
معلوم بود کلافه شده است.
_بشین محمد...
روی یکی از صندلیها نشستم.
_خب چه خبر؟چیشد؟ کسی رو که فیلم گرفته شناسایی کردید؟
_متاسفانه نه هنوز ولی یه راهی پیدا کردیم برا جمع و جور کردن این موضوع
مشتاق به پشت تکیه داد.
_طبیعتا من قبل اینکه یه اطلاعاتی باشم یه سپاهیام؛ پس میشه با عنوان اینکه قصد ترور یه سپاهی رو داشتن و این ترور ناموفق بوده قضیه رو جمع و جور کنیم.
فقط کافیه بگید که سپاه این موضوع رو تایید کنه.
من یکی از خبرنگارای حرفهای رو دعوت میکنم تا با یه فیلم و مصاحبه قضیه رو راهیه گزارشات اخبار کنه.
اقای عبدی لبخند کمرنگی زد.
_خوبه...امیدوارم جواب بده.
سرم را مثل همیشه بالا پایین کردم.
_با اجازهتون برم.
سرش را تکان داد.
از اتاق بیرون آمدم و با قدمهای بلند به سمت خروجی می رفتم که سعید درحالی که صدایم میکرد به سمتم دوید.
ایستادم.
_چیشده؟
نفس نفس زنان دست روی سینه گذاشت و چشم بست تا ضربان قلبش منظم شود.
به آرامی گفتم
_خب بگو...
_کسی که فیلم گرفته شناسایی شد.
_کیه؟
نگاهش را از صورتم گرفت و به زمین دوخت.
_داوود...
متعجب گفتم
_کدوم داوود؟؟؟
_داوود خودمون
بی هیچ حرفی به سمت میزش حرکت کردیم.
بدون معطلی گفتم
_داوودو برام بگیر.
_آقا الان عصبی هستید...
_یه بار حرفو تکرار میکن.
و بعد هدفون را روی گوشم گذاشتم.
سعید ناچار تماس را برقرار کرد.
_الو جانم؟
_سلام
_عه شمایید آقا محمد.
بی هیچ مقدمه و احوال پرسی رفتم سر اصل مطلب.
_داوود دیشب کجا بودی؟
معلوم بود از سوالم شکه شده.
_با توام داوود...دیشب کجا بودددی؟
عطیه:
بعد مدتها آمده بودم سرکار
پشت میز نشستم و گوشی را باز کردم.
اسم محمد بین پیامک ها جلب توجه میکرد.
_عطیه جان امروز برو بیمارستان برا عمل ماهورا وقت بگیر
پولشو هم از حساب بردار.
بی اختیار گوشه لب هایم به بالا کشیده شد.
_به بههه ببین کی اینجاست؟
سرم را به سمت در برگرداندم.
به پایش بلند شدم.
_سلام مائده جان.
_به رو ماهت...چه خبر از اون فسقلی؟
_شکر خدا خوبه.
_عالیه...خداروشکر که اینجایی. بیا این کاغذارو برام پرینت بگیر.
کاغذهارا از دستش گرفتم.
چشمم به تیترش افتاد
(تلاش آمریکا برای جلوگیری از لغو تحریم های تسلیحاتی و هسته ای)
_عجب...اخر جواب نداد این مذاکرات.
لیوان قهوه ای به سمتم گرفت.
_بالاخره جواب میده
لیوان را گرفتم و کنار دستم گذاشتم
_شوخیتون گرفته؟ با این کارا فقط دارن وقتشونو هدر میدن. مگه نمیبینی؟ تحریم هارو برنداشتن که هیچ بیشترم کردن.
_ترجیح میدم باهات دهن به دهن نشم...کسی حریف زبون تو نمیشه...
فلورا:
_ویکتوریاااا صبر کن... با اون زن بیچاره چیکار داری آخههه. گناه دارههه
به قلـــم:ف.ب
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨