eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
372 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
مثلـایہ‌تسبیح‌بردارے! هۍقربوݩ‌صدقش‌برےˇˇ تاخوابت‌ببرھ ♡ ••عَبِدِڪَ‌فَداڪ ••عَبِدِڪَ‌فَداڪ ••بندت‌فدات‌بشہ‌آخدا 🌿
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_82 مریم: بلند شدم و لیوان را دادم د
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ عماد: _دارم میام سمت خط...بگو شلیک نکنن هول کردم... تنها چیزی که به ذهنم رسید به زبان آوردم. _صبر کن صبر کن نزدیک نیا جون عزیزتتتت زیر نگاه عباس دویدم به سمت خاکریز اول صدای شلیک که بلند شد دیگر کارش را تمام شده دانستم. _شلیک نکنیدددددد خودیه! _لا تضرب واحد من اولادي ~نزنید از بچه های خودمونه!~ تا خود ماشین ذکر میگفتم. کمیل سرش را که بالا آورد از زنده بودنش تعجب کردم. خودش متوجه نبود ولی داشت در تب می سوخت. جایی در بدنش نمانده بود که سالم باشد. با عباس قرار گذاشتیم قضیه کیف را فعلا نگوییم تا حالش بهتر شود ولی خودش پیش کشید. از عکس العملش می ترسیدم. سعی کردم حرف را عوض کنم. _بزار کار مجید تموم شه حرف میزنیم. باندپیچی شانه و پایش با تمام دردی که کشید تمام شد انگشتان دست راستش را داخل موهایش فرو کرد. نفس عمیقی کشید و گفت _خب؟ داشتی میگفتی! _راستش... _نکنه گمش کردید؟ با سکوتم عصبی شد. نیم خیز انگشتش را به نشانه تهدید بالا آورد. _اگه گمش کرده باشید برید دعا کنید زنده نمونممممم...من نزدیک ده روزه درگیر همون کیف لامصبممم... مجید سعی میکرد آرامش کند. در دلم نالیدم _د چی میشد بیهوش شی اخه! با نفس نفس زدن هایش باند روی زخم هایش سرخ شده بود. مجید که کلافه شده بود ملتمس گفت _د بگید تمومش کنید نگاه کوتاهی به عباس کردم و دل را به دریا زدم. _راستش... دادیمش به مرتضی که ببره تحویل حاجی بده...تو مسیر...خمپاره خورد کنار ماشینش... تو تیررسه...نتونستیم بریم بیاریمش... دیگر نشانه ای از خط اخم روی پیشانی اش نبود. جایش را تردید پر کرده بود. _کدوم مرتضی؟؟! _مرتضی سیدی... با کم ترین صدای ممکن گفت _شهید شد؟ انتظار این سوال را نداشتم. درحالی که انگشترم را به بازی گرفته بودم گفتم _ترکش سرشو جدا کرد... سرش را گذاشت روی پتو و چشمش را بست. لبخند کمرنگی روی لبش نشست. لبخندی پر از درد. خطاب به مجید گفت _تمام تلاشتو بکن زنده نمونم... بغض گلویم را داشت پاره می کرد. این جا ماندن ها حس شرمندگی داشت...حس کسی را داشتی که بهترین لذت هایش را از دست داده. یک فرصت طلایی... بیرون آمدم و روی زمین نشستم. دستم را محکم روی چشمانم فشار دادم تا اشکم نبارد مرتضی تنها رفیق نزدیکش بود که جای رفقای شهیدش را برایش پر می کرد... اگر جای او بودم دیگر امیدی برای زندگی نداشتم. یکدفعه عباس بیرون آمد. _آمبولانس نرسید؟؟؟ بلند شدم. _اوناهاش...دارن دختره رو میزارن توش ............ برانکارد را داخل آمبولانس جا دادند. مجید مقابل عباس ایستاد _من باهاش میرم...همینکه رسوندنش برمیگردم _منم میام پیغام دادن برگردم...تو چی عباس؟ _باید مرتضی و کیف تو ماشینشو برگردونم... _شرمنده...اگه واجب نبود نمیرفتم. _میفهمم بالاخره خاصیت کارمونه. نجلا: _میشناسیدش؟ با صدای سرهنگ دستپاچه پوشه را بستم. _کیو؟ نگاه معنا داری حواله ام کرد. _آها بله... راستش عمومه...محمود امینی برا چی دستگیر شده؟ ریلکس پرونده ای را از قفسه برداشت و درحالی که چک میکرد گفت _اینجا ستاد مبارزه با مواد مخدره پس یقیناََ دلیل دستگیریشون مشخصه. میدونم شمارو به خاطر ارث پدری تون اذیت کردن برا همین سعی کنید بدون توجه به شخصیتی که تو ذهنتون از این اقا ساختید فرم رو پر کنید پوشه را روی میز گذاشت و گفت _اینم بخونید بهتون کمک میکنه درضمن ممکنه یه ماموریت دیگه با آقای فاطمی داشته باشید. این را گفت و مرا با کوهی از سوال و کنجکاوی تنها گذاشت. محمد: __مامان کجاست؟ _ای واییی یادم رفت بهش بگم بهوش اومدییی...خیر سرم... _چشت نزنن یه وقت؟ چپ چپ نگاهم کرد _نخیر تو چشم نزنی کسی چش نمیزنه... لبخندی زدم که حرصی گفت _کاری نکن یکی بزنم تو سرت بخوابی دوماه دیگه بیدار شی! بہ‌قلـــم: فاطمه بیاتی پ.ن:گریه کن برحال خویش ای موج از دریا ملول لحظه‌ای دیگر تو در آغوش ساحل نیستی! •فاضل نظری• ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
- کسۍ که واقعا عزت نفس دارد و قوۍتر است ؛ کمتر زور میگوید . کسۍ که راحت تر می گوید ؛ اشتباه کردم ، اعتماد به نفس بالایۍ دارد . کسۍ که صدایش آرام‌تر بود ، حرفهایش نفوذ بیشترۍ خواهد داشت . کسۍ که خودش را واقعا دوست داشت ، بقیه را واقعۍ‌تر دوست خواهد داشت . و کسۍ که بیشتر طنز مۍگفت ؛ به زندگۍ جدۍتر نگاه مۍکرد . ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
امیرمومنان‌(ع) از پیامبر(ص) پرسیدند: شیعیانِ ما در هنگام مرگ، چه حالی خواهند داشت؟ پیامبر فرمودند: شیعیان ما، به اندازه‌ی محبتی که به ما دارند، مرگِ بهتری هم خواهند داشت.🌱 ▪️علی‌ از‌ زبان‌ِ علی‌/ص۵۸۹
خاطرات طنز جبهه 😄 دو ـ سه نفر بیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی. مثلا می‌گفتند: «آبی چه رنگیه؟» عصبی شده بودم😠. گفتند: «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم» دیدم بد هم نمي‌گويند! 🤔خلاصه همینطوری سی نفر را بیدار کردیم! حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شده ایم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم. قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند! 👻👻 فوري پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد. گذاشتیمش روی دوش بچه‌ها و راه افتادیم. گریه و زاری. یکی می‌گفت: «ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟»😣 یکی می‌گفت: «تو قرار نبود شهید بشی» 😖 دیگری داد می‌زد: «شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟» یکی عربده می‌کشید. یکی غش می‌کرد! 😩 در مسیر، بقیه بچه‌ها هم اضافه می‌شدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه و شیون راه می‌انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق طلبه ها! جنازه را بردیم داخل اتاق. این بندگان خدا كه فكر مي‌كردند قضيه جديه، رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت!!! در همین بین من به یکی از بچه‌ها گفتم: «برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر.» رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: «محمدرضا! این قرارمون نبود! منم می‌خوام باهات بیام!» بعد نیشگونی گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این طلبه‌ها از حال رفتند! ما هم قاه قاه می‌خندیدیم. خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم. 🤣😆😁 شادی روح شهدایے که رفتند وخاطرات آنها به جاماند صݪوات ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
*اندکی‌تفڪر❗️ میگما‌‌رفیق💔 ھرچھ‌زمان‌میگذرد‌... مردم‌افسردھ‌میشوند... این‌خاصیت‌دل‌بستن‌ بھ‌زمانھ خوشا‌بحال‌آنانکھ‌ بھ‌جای‌زمان بھ‌"صاحب‌زمان" دل‌می‌بندد‌..🍃 ✨💛 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
❤️: 💌بنده‌ی عزیزم ، بسته‌ی ۳۰ روزه‌ی شما رو به اتمام است... پس از به پایان رسیدنِ حجم باقیمانده ، عبادت‌‌های شما با نرخِ عادی محاسبه خواهد شد! دیگر قرائتِ یک آیه قرآن ، برابر ختمِ قرآن نخواهد بود، دیگر نفس‌‌هایتان تسبیحِ پروردگار محاسبه نمی‌شود، دیگر خوابتان عبادت شمرده نخواهد شد.. تمدیدِ این بسته تا سالِ دیگر امکان‌پذیر نیست! از فرصتِ باقی مانده استفاده کنید، ولی هرگز نا اُمید نباشید 🙂 * هیچ کس تنها نیست همراه اول و آخرِ شما، خداوند مهربان است✨ *
"•امروز بدترین روز بود😔 "•وسعی نکن منو متقاعد کنی که..🙂🚶‍♀ "•توی هرروز لحظات خوبی پیدا میشه!😊 "•اگه با دقت نگاه کنیم👀 "•زندگی دشواره😕 "•با اینکه؛☺️ "•خیلی وقتا اتفاقای خوبی میفته!😍 ●●حالا از آخر به اول بخونید:))))●● ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
28.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ببینید 🎥 🎊 جشن بزرگ دختران روزه اولی روزه اولی🌙 🔹تبریز مصلای اعظم امام خمینی ره ۲۸ فروردین ۱۴۰۲ 🔹 با حضور محمدحسین پویانفر 🔹و اجرای حامد سلطانی
از زمین‌لرزه زندگیت که میگذری، سالها بعد، یادت نمی‌آید چگونه لرزیدی، چگونه با خاک یکسان شدی، یادت نمی‌آید چگونه دوباره به خاک اعتماد کردی و دوباره ساختی وشکل گرفتی؛ جزئیات رنگ میبازد، آنچه باقی میماند این است که تو همان آدم قبل نیستی، و خود جدیدت را نمیشناسی یا حتی خود قدیمیت را . . . ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
سلام🌿 من نویسنده و مالک قبلی کانال اینجارو انتقال دادم به فرد دیگه‌ای رمان و همه‌ی فعالیت های قبلی ادامه داره فعلا ایتا حضور فعال ندارم پس عزیزان لطف کنن بهم پیام ندن هروقت برگشتم کانالو پس میگیرم👌🏼 بابت همه اذیتایی که دادم حلال کنید☺️🌱 یاعلے✨
چنان رفته اے در جان که جان در بدنے🌿🥺 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨