eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
372 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
الوعده وفا تیزر کلیپ جدید! اگه صفحه ای تو مجازی دارید با این تیزر مخاطب هاتون و آماده کنید تا کلیپ اصلی برسه… ۹ دقیقه طوفانی در مورد سوریه و درگیری ایران و آمریکا و افشای یک سری اطلاعات طبقه بندی شده! نوش‌جونتون! کار خودتونه و میدونم براش دلسوزی میکنین کم نذارین بچه ها🤚🏻🌹
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_81 حسین: چشم باز کردم. نفسم بالا ن
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ مریم: بلند شدم و لیوان را دادم دست عمه راضیه. نورا که چند قدم آنطرف تر نشسته بود هم متوجه صدا شده بود. منتظر شدیم تا دکتر از اتاق بیرون بیاید. ده دقیقه بیشتر نشد که آمد. نورا پیش قدم شد و گفت _آقای دکتر حالشون چطوره _هیچ جای نگرانی نیست. وضعیت نرماله. امشب اینجا تحت نظره اگر مشکلی نداشت مرخص میشه. لبخند، جای آن دلشوره ی قبلی را پر کرد. _میتونیم ببینیمش؟ _اگه تونستید اون دوتا عزرائیلو بیرون کنید صد البته از تفسیرش خنده ام گرفت خودم را کنترل کردم و دست نورا را گرفتم و وارد اتاق شدیم. _اوهووووم آقایون محترم جمع خانوادگیه آقای مهدوی عقب رفت و به شوخی گفت _من کاری به کار این شمشاد ندارم و شما بانوان محترم. مدادش را بالا گرفت و درحالی که روی کاغذ حرکتش میداد لب زد _من کار خودمو میکنم. نجلا: پشت میز می نشینم...میزی که با تمام میزهایی که تابحال دیدم فرق می کند. دقیقا نمیتوانم تشخیص دهم از چه نظر ولی خب فرق میکند! پوشه ای مقابلم گذاشته شده را باز کردم. این اولین کسیست که باید از نظر روحی و روانی چکابش کنم. خودکار را برداشتم و پوشه را ورق زدم. با دیدن عکسش نفسم تنگ شد. حسین: چشمانم میان این خانه ها دو دو میزد.. اولین ماشینی که دیدم سوار شدم. خواستم آدا را روی صندل کناری بگذارم که محو صورتش شدم. واقعا زیبا بود... موهای فرفری اش با چشمان درشت و سبزش...و رنگ پوستش ترکیب بی نظیری ساخته بود. گردنبند صلیب به گردنش بود و این نشان میداد مسیحیست. در خواب دست روی گونه اش کشیدم. کبود بود... _کاش تو ایران زندگی می کردی...شاید اون موقع کسی جرئت سیلی زدن به صورت قشنگتو نداشت. در این جهان بی انتها در کنار تمام کسانی که لای پر قو بزرگ میشوند کودکانی هم هستند که با ترس بمب و موشک و پرچم سیاه داعش به خواب می روند... این را به راحتی میشود از چهره اش فهمید. از چشمان گود افتاده اش... سریع تر حرکت کردم... ................ گوشی که کش رفته بودم را روشن کردم و اولین شماره ای که به ذهنم رسید گرفتم. بوق اول/ بوق دوم// بوق سوم/// _بردار عماد... بردار _نعم؟ ~بله؟~ _الو عماد؟ خودتی؟ چند ثانیه سکوت کرد و بعد بلند گفت _یا خود خدا...کمیللل کجایی تو؟ _دارم میام سمت خط...بگو شلیک نکنن هول کرد و با استرس گفت _صبر کن صبر کن نزدیک نیا جون عزیزتتتت .
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_82 مریم: بلند شدم و لیوان را دادم د
پایم رفت روی ترمز و گوشی از دستم افتاد. شنیدن جمله اش همان و برخورد گلوله به بدنه ماشین همان با شکستن شیشه سرم را پایین آوردم و خودم را انداختم روی آدا فکرش را هم نمی کردم که بچه های حشدالشعبی انقدر پیش روی کرده باشند! دستم را روی گوشم گذاشتم.همینطور گلوله بود که از رگبارهاشان شلیک میشد. نمیدانم تیر خوردم که انقدر تنم میسوخت یا به خاطر حرکت ناگهانی ام بود. با قطع شدن صدا به سختی سرم را بالا آوردم. با دیدن عماد و عباس که به سمت ماشین می دویدند لبخند کمرنگی روی لبم نشست. نمی دانم وضعم چطور بود که اینقدر هول برشان داشت. نگاهم ماند روی آدا...صورتش پر بود از قطرات عرق دیگر صدای دور و برم را نمی شنیدم؛ تمام سلول هایم گوش شد برای شنیدن نفس هایش. چیزی که در این دیار کم برایم اتفاق نیفتاده بود! _کمک کنید دخترو بیارید بیرون... _برانکارد بیارید...سریععع نگاه بی رمقم دیگر تحمل نداشت.به سختی از ماشین پیاده شدم. قبل از افتادن دستی زیر شانه ام را گرفت. _چی به سرت اومده...همه جات زخمه... _دختره تب داره _حال خودت صد برابر بدتره عصبی گفتم _معلومه چی میگی؟ حالم بده؟؟ ما برا زندگی همین بچه ها داریم میجنگیممم از درد خم شدم به جلو... _خیله خب آروم تر نزدیک چادر فرماندهی ایستادم. عباس کلافه گفت _چرا وایسادی بیا دیگه _اینجا که چادر فرماندهیه! کافیه یکی منو ببینه _حرف نباشه کمیل...گفتیم آمبولانس بفرستن تا اونموقع اینجا باش با نشستن خونریزی ام دو برابر شد. عباس کنارم نشست و عماد رفت درحالی که کمک میکرد پیراهنم را در بیاورم گفت _خیلی خدا رحم کرد قبل از اینکه بفرستنت رقه تونستی فرار کنی چشمم را از درد بستم _رقـ...ـه؟ زخمم را برانداز کرد _آره میخواستن بدنت دست یه افسر صهیونیستی _عباس...گلوله..هارو میتونی...دربیاری؟ پتو را لوله کرد و گذاشت زمین _دراز بکش الان یکی از بچه های بهداری میاد اینطوری خطرناکه...معلومم نیست کی برسوننت یه بیمارستان درست و حسابی عماد و مجید آمدند داخل و وسایل پانسمان را کنارم گذاشتند. کمک کردند دراز بکشم. مجید گفت _تو درگیری زدن بهداری رو داغون کردن...وسایل درست و حسابی ندارم...باید دردشو تحمل کنی با خنده گفتم _نگران نباش! دست به زخمم بزنی...بیهوش میشم. یک لحظه یاد کوله ام افتادم. _کوله ام...کجاست؟ بازش که نکردی؟! سرش را پایین انداخت. استرس تمام وجودم را فرا گرفت. نیم خیز شدم. با تیر کشیدن زخم شانه ام دستم را رویش فشردم. _باشماممم...جواب بدید. به قلـــم: فاطمه بیاتی ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
ای كاش بگیرند از امروز سحر را💔 ای اهلِ حرم سیر ببینید پدر را (:
سخت است ولی باز برای دلِ زینب یك روز به تأخیر بینداز سفر را 🙃💔
هدایت شده از بیداری ملت
8.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نفس‌های آخر دشمنی 🔹بیانات اخیر رهبر انقلاب اسلامی درباره گرفتاری‌های هولناک رژیم صهیونیستی 🔹اشاره حضرت آیت‌الله خامنه‌ای به عملیات‌های فلسطینی‌ها در سرزمین‌های اشغالی 🔴 👇 @bidariymelat
گفتہ‌یَدُاللّٰه‌فَوقَ‌أَیْدیٖهِمْ یعنی‌بنده‌من‌نگران‌فردایٺ‌نباش ازافعال‌آدم‌هادلگیرنشو ڪاری‌ازدست‌آنهابر‌نمی‌آید، دستت‌رابه‌من‌بده، من‌تو‌راازاین وضع‌عبورخواهم‌داد🪴 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
فرقش شکسته ولی عاشقانه می‌خندد نمانده فاصله ای تا وصال زهرایش...🙃💔
با وضو، آمد به قصد لیلةُالفَرقت، علی! ابن‌ملجم در شب احیاء چه قرآنی گشود..🙃💔
امشب شب بیدار شدن است نه بیدار ماندن... لحظه هاتونو به غفلت سپری نکنید شاید آخرین شب قدره... شاید دو روز دیگه نباشید:) التماس دعا
این روزها طرز نگاه های مرتضی با آخرین نگاه های فاطمه مو نمیزند💔(: