eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
366 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت19🎬 -آخرش که پیدام می‌کنن؛ چه فرقی به حال من می‌کنه!؟ این چه جور فراری دادنی بود که
🎬 نفس عمیقی می‌کشم و زیر لب می‌گویم: -مگه می‌تونم چاره‌ای جز اعتماد داشته باشم؟ ماندنم در این خرابه مساویست با آوارگی و درماندگیِ دوباره‌ام بین کوچه‌های تهران! دلم که ضعف می‌رود، تازه یادم می‌افتد که ساعت‌هاست چیزی نخورده‌ام. چشمانم را می‌بندم. باید می‌رفتم! ** در ماشین را باز می‌کنم و تقریبا خودم را روی صندلی پرت می‌کنم. زیرچشمی نگاهی می‌کند و بی‌تفاوت ماشین را روشن می‌کند و حرکت می‌کند. گرمای داخل ماشین باعث می‌شود سرما از تنم خارج شود و دستان قرمز و لمسم کمی تکان بخورند. لبانم را با اندک خیسی زبان، تر می‌کنم: -کارتون به خطر نمی‌افته اگه من و شما رو کنار هم ببینن؟ -شیشه دودیه! از بیرون فضای داخل مشخص نیست. همزمان که ابرویم بالا می‌رود، آهان ریزی می‌گویم. -باید چیکار کنم؟ -داشبوردو باز کن! مردد نگاهش می‌کنم. همچنان به روبرو خیره است و خیابان‌ها را یکی پس از دیگری می‌گذراند. دستم را جلو می‌برم و داشبورد را باز می‌کنم. چند دفترچه، پوشه‌ی قرمز، کیف پول و یک جعبه! وقتی نگاه سردرگمم را می‌بیند، می‌گوید: -پوشه رو وردار. کاری که گفته بود را، انجام می‌دهم. -بازش کن! پوشه را باز می‌کنم و نگاهی به داخلش می‌اندازم. یک بسته اسکناس به همراه کارت ملی و شناسنامه و گواهینامه و چند کارت بانکی! -مدارکته! شناسنامه را باز می‌کنم، اولین چیزی که توجهم را جلب می‌کند، گوشه‌ی سجل است و بعد هم نام! نامی ناآشنا و غریب. -از این به بعد با هویت مهتاب شاهرخ زندگی می‌کنی! این را می‌گوید و از جیب بارانی‌اش، یک گوشیِ معمولی درمی‌آورد و به سمتم می‌گیرد. -سیم‌کارتش به اسم جدیدت ثبت شده. گوشی را می‌گیرم و روی پایم می‌گذارم. -واقعا همه این کارا لازمه؟ دنده را جابه‌جا می‌کند و حین دور زدن می‌گوید: -لابد لازمه! کمی که می‌گذرد چشمش به سمت پایم کشیده می‌شود. _کفشتون پاره شده! تازه متوجه می‌شوم که شکاف بزرگی رویه‌ی کفشم را دربرگرفته است! تا رسیدن به مقصدی نامعلوم، سکوت می‌کنم و سرم را به پشتی صندلی تکیه می‌دهم. گشنگی امانم را بریده اما، زبانم به گفتنش نمی‌چرخد! بخاری ماشین مستقیم به صورتم می‌خورد و پوستم را می‌سوزاند. کمی جابجا می‌شوم و شبکه‌های بخاری را تنظیم می‌کنم. بار دیگر به صورتِ جاافتاده‌اش نگاه می‌کنم. یعنی، چطور یک بازپرس معمولی حقیقت را متوجه شده بود اما یک اداره پلیس با آن همه تشکیلات نتوانسته بود یک مدرک هم به نفعم پیدا کند؟ به همین راحتی، بدون هیچ اطلاعاتی چگونه می‌توانند یک بی‌گناه را اینگونه به دردسر بیندازند؟ کلافه می‌گویم: -نمی‌خواید بگید از کجا مطمئنید بی‌گناهم؟! شما حتی یه‌بارم از من بازجویی نکردید. فقط پرونده‌ و بازجویی‌های قبلی منو خوندین؛ همین! برف پاک کن با صدای گوش خراشی بالا و پایین می‌شود و نگاهم را درگیر خود می‌کند. -هر آدم تازه‌کاری پرونده‌تو بخونه متوجه میشه! فقط من نبودم که به این قضیه شک کردم؛ بازپرس قبلی‌ام اینو فهمیده بود! اون روزی که نسیمو بردن کالبد شکافی من اونجا بودم. همون موقع به بازپرس قبلی‌ام گفتم که هیچ جوره با عقل در نمیاد این زخما کار یه دختر... سرش را به سمتم می‌گرداند و نگاهم می‌کند. -تو دهه‌ی بیست سالگی باشه. هرچه فکر می‌کنم تصویر درستی از جنازه‌ی نسیم و زخم‌هایش به یاد نمی‌آورم. -کدوم زخما...؟! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
❤️‍🩹🩹~ گوشه‌گیران زود در دݪ‌ها تصرف می‌کنند بیشتر دݪ مےبرد خالے که بر کنج لب است -صائب‌تبریزے🍃
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
♡_♡
🤍🍃~ گران باش، بگذار تا بهایت را پرداخت کنند، آدم‌ها چیز‌های مفت را مفت از دست می‌دهند. -فردریش‌نیچہ 🌱_• @eshgss110 ____
یه حمد شفا برا عزیزی که تو اتاق عمله قرائت می‌کنید؟(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت20🎬 نفس عمیقی می‌کشم و زیر لب می‌گویم: -مگه می‌تونم چاره‌ای جز اعتماد داشته باشم؟ م
🎬 -کبودیایی که سر انگشتاش بود. ناخونایی که نامرتب شکسته شده بودن. همه و همه نشون میدن که نسیم، قبل مرگ از خودش دفاع کرده؛ اما نه درمقابل یه دختر به جثه‌ی تو! یه مرد که حداقل هشتاد کیلو باشه! هم من، هم بازپرس قبلی معتقد بودیم که تو در بدترین حالت ممکن، می‌تونستی نقش یه همدست‌رو بازی کنی، نه یه قاتل... ناباور نگاهش می‌کنم. یک لحظه چشمانم می‌سوزد و قطره اشک سمجی گونه‌ام را قلقلک می‌دهد. کاش هیچ وقت تنهایش نمی‌گذاشتم؛ هیچ وقت...! -غیر از این، وقتی که دوربینارو برسی کردم، دیدم که دستکاری شدن! انگار یه تیکه‌هایی از فیلمای توی هارد دوربین برش خوردن! حرفش را قطع می‌کنم. -خوب...خوب این همه مدرک هست دیگه. همین مشخص می‌کنه بی‌گناهم نه؟! همزمان که راهنما می‌زند می‌گوید: -آره؛ حتما انتظار داری مدارکو گزارش کنم و همه چی به خوبی و خوشی تموم شه و شمام برگردی به کانون گرم خانوادت! اخمی نامعلوم روی پیشانی‌ام می‌نشیند. نفسش را با فشار تخلیه می‌کند و ادامه می‌دهد: -همون کاری که بازپرس قبلی انجام داد و الان زیر یه مشت خاک گرفته خوابیده! دوباره دستانم شروع به لرزیدن می‌کند. _مر...مرده؟! سکوت می‌کند و جوابی نمی‌دهد. نفسم به سختی بالا می‌آید. درخیالاتم میان باتلاقی از خون، برای نجات خودم دست و پا می‌زدم، باتلاقی که هر آن ممکن بود مرا هم ببلعد و نامم را به لیستی که انتهایش نامشخص بود اضافه کند! ماشین سرعت کم می‌کند و آرام می‌ایستد. -بهتره برید و استراحت کند. دستگیره را می‌کشد و پیاده می‌شود. پشت سرش پیاده می‌شوم و به اطراف نگاهی می‌اندازم. کوچه‌ خلوت است و تاریک؛ تنها یک تیر چراغ برق ابتدای کوچه است که اطراف خودش را روشن کرده. از جوب رد می‌شود و روبروی ساختمانی می‌ایستد. سعی می‌کنم نمای ساختمان را که میان تاریکی گم شده است آنالیز کنم، اما فقط انعکاس نور ماه را می‌بینم که به شیشه هایی که در امتداد هم بالا رفته بودند برخورد می‌کند. قفل در را که باز می‌کند، دسته کلید را به سمتم می‌گیرد: -طبقه سوم واحد اول. باید یه مدتی اینجا بمونید. عقب گرد می‌کند. -هر چی که نیازه رو براتون گذاشتم. اگه احیانا چیزی نیاز داشتید شماره‌ام رو براتون توی گوشی سیو کردم. فقط با همون خط تماس بگیرید که غیرقابل ردیابیه! می‌خواهد سوار شود که یک لحظه برمی‌گردد و چند قدم به سمتم می‌آید: -آها! راستی سعی کنید به هیچ وجه از خونه خارج نشید و آدرس اینجا رو برا هیچکس نفرستید. اگه کار واجب پیش اومد و خواستید برید بیرون، روی میز ماسک و عینک گذاشتم. صورتتونو حتما بپوشوتید که دوربینا نتونن شناساییتون کنن خانم شاهرخ! کلمه‌ی آخر را طوری تلفظ می‌کند که یادم بماند دیگر رها نیستم! من اکنون مهتاب‌ام! مهتاب شاهرخ! * کلید را در قفل می‌چرخانم و در واحد اول را باز می‌کنم. کورسوی نوری که از لامپ راهرو، داخل خانه‌ می‌خورد، هجوم وحشت خانه را کم می‌کند و باعث می‌شود بتوانم، پریز کنار در را تشخیص دهم. هنوز می‌ترسم. مردد قدم کوتاهی برمی‌دارم و پا در خانه‌ای می‌گذارم که از همین ابتدا باعث دلشوره‌ام شده‌است. نگاه گذرایی به سالن کوچکی که با کمترین وسایل ممکن چیده شده بود، می‌اندازم. یک دست کاناپه چرم مشکی پنج نفره وسط حال، فضای خانه را اشغال کرده بود و فرش کوچک نه متری روی زمین پهن شده بود. آهسته به سمت دری که کنار ورودی آشپزخانه قرار گرفته بود، قدم برمی‌دارم. دستگیره‌ی در را پایین می‌کشم و نگاه گذرایی به اتاق می‌اندازم. فضای اتاق با یک تخت فلزی و میز تحریر، پر شده بود. وقتی خیالم از نبود کس دیگری در اتاق راحت می‌شود، نفس راحتی می‌کشم...! ✍🏼بہ‌قݪــــم: 👥-خانم‌ها نیـکوکـار/ بـابـاش‌پور 🌱_• @eshgss110 __
26.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهترین قسمت جشن قهرمانی اونجایی بود که پسر شهید آل‌هاشم با این شعار اشک ریخت(:
-هوشنگ ابتهاج☁️🌝 چه خواهش ها در اين خاموشےِ گوياست، نشنيدے؟ تو هم چيزے بگو، چشم و دلت گوش و زبان دارد