26.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهترین قسمت جشن قهرمانی اونجایی بود که پسر شهید آلهاشم با این شعار اشک ریخت(:
#شهدایخدمت
-هوشنگ ابتهاج☁️🌝
چه خواهش ها در اين خاموشےِ گوياست، نشنيدے؟
تو هم چيزے بگو، چشم و دلت گوش و زبان دارد
#شاعرانــــہ
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت21🎬 -کبودیایی که سر انگشتاش بود. ناخونایی که نامرتب شکسته شده بودن. همه و همه نشون
#بازمانده☠
#قسمت22🎬
سرم را که برمیگردانم توجهام به در دیگری که دقیقا کنار خروجی بود جلب میشود.
دستم را روی گردنم میکشم. حس و حال خانه عجیب مرا آزار میدهد و نفسم را تنگ میکند.
آهسته فاصلهام را از در کم میکنم.
با باز شدن در، یک لحظه دلم میگیرد. روی کندهی زانو فرود می آیم.
انگار همین چند ساعت پیش بود.
خون کل حمام را قرمز کرده بود.
اگر...اگر فقط چند ساعت زودتر میرسیدم، یا نه! اگر اصلا به شهرستان نمیرفتم شاید هیچ کدام از این اتفاقات نمیافتاد.
شاید اگر کنار نسیم میماندم، هنوز زنده بود و بیست و یکمین سالگرد تولدش به تاریخ مرگش مبدل نمیشد.
سرم را به در حمام تکیه میدهم و به آینده فکر میکنم. به بعدی که شاید هرگز، وجود نداشته باشد.
شاید من هم قرار است جایی میان همین خانه تمام شوم.
خانهای که دیوارهایش برایم به تنگی سلول زندان است و هوایش به سردی خیابانهای تهران!
تنم را به سختی بالا میکشم و در حمام را میبندم.
گرسنگی طوری مرا تسخیر کرده که نمیخواهم به چیزی جز لقمهای غذا فکر کنم.
*
با صدای زنگ پیامک گوشی چشمانم باز میشوند. از جا میپرم. هراسان به اطراف نگاهی میاندازم. نمیدانم کی خوابم برده بود؟! تمام شب را از دلشوره بیدار مانده بودم. حالا آفتاب از پشت پرده، خانه را روشن کرده بود و نورش با چراغ هایی که از دیشب روشن مانده بودند تلاقی کرده بود.
هنوز پلکهایم سنگیناند و هر لحظه میخواهند پایین بیایند که اینبار، صدای تماس بلند میشود.
حنجرهام را با سرفهی کوتاهی صاف میکنم و بعد، تماس را وصل میکنم.
-الو؟
-سلام. توی ماشین منتظرتونم. سریعتر بیاید پایین.
موبایل را از گوشم فاصله میدهم و نامش را که روی صفحه روشن و خاموش میشود، میخوانم.
یک لحظه با دیدن نامش، چشمانم گرد میشوند.
-سعید ترابی!
کمی طول میکشد تا به خودم بیایم و متوجه شوم صدایش با اسم سازگاری ندارد!
سکوتم را که میبیند میگوید:
-برای امنیت بیشترِ خودمون این اسمو سیو کردم! کسی نباید بفهمه باهاتون در ارتباطم!
به آهانی بسنده میکنم و گوشی را قطع میکنم.
تمام استخوانهایم از اینکه نشسته به خواب رفته بودم گرفته بود و خستگی هنوز مثل تار محکمی، تنم را اسیر کرده بود.
روی زمین دراز میکشم و به لامپ روشنی که میان روشنایی روز، کم سو شده بود خیره میشوم.
تا کی میخواستم اینجا بمانم؟
شاید بهتر است حالا که نام و هویت جدیدی گرفتهام بی قیل و قال بروم به جایی که حتی پیمان هم دیگر دستش به من نرسد!
اما...اما نسیم چه میشد؟ تقاص خون غریبش چه میشد؟
دستم را روی سرم فشار میدهم.
***
در را باز میکنم.
نگاهم آسفالت سرد و مرطوب را زیر و رو میکند و پژوی مشکیاش را درست کنار پیاده رو شکار میکند.
نفس عمیقی میکشم و به سمتش میروم.
با هر قدم درز گوشه کفشم باز میشود و روانم را به هم میریزد. باید در اولین فرصت کفشم را عوض کنم.
در را باز میکنم و روی صندلی عقب مینشینم.
از آینه نگاهی میاندازد:
-سلام.
جوابش را میدهم.
-پاتون بهتره؟
دستم را روی ران پایم میکشم.
خم میشود و از صندلی کناری مشمای مشکی را به سمتم میگیرد.
-براتون یه کفش گرفتم که مجبور نباشید کفش پارتون و پا کنید. امیدوارم سایزشو درست حدس زده باشم. اگه اندازه نبود بهم بگین که عوضش کنم.
خجالت از سرو پایم بالا میرود و صورتم را سرخ میکند. بیحرف مشما را میگیرم.
استارت که میزند دستم به صندلی جلو میچسبد.
ناخودآگاه به جلو خم میشوم:
-نگفتید میخوایم بریم جایی؛ من آماده نیستم!
-یه ماشین، اول صبح، تو همچین خیابونی، با دوتا سرنشین، توقف طولانی، یکم مشکوک نیست؟
قرار نیست جایی بریم.
سکوت میکنم و به صندلی تکیه میدهم.
همچنان که به روبرو خیره است و کوچه پس کوچه ها را رد میکند، از روی داشبورد چند کاغذ را چنگ میزند و به سمتم میگیرد.
-میشناسیدش؟
با تردید برگه هارا از دستش میکشم.
اولین صفحه را که باز میکنم، چشمانم به راحتی تصویر آن مرد را به خاطر میآورد!
-این چیه؟
-میشناسینش؟
از گفتنش هراس دارم. شاید هم دلم هنوز به این مردی که شده است تنها راه نجاتم، اطمینان ندارد...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
(:
🍫☕️🤎•
هر قدر، انسان شریف تر و نجیب تر و حساستر باشد از جنایت دیگران بیشتر رنج مےبرد،
و این دو علت دارد!
یکے اینکه خود را مستحق خیانت نمے بیند و دیگر اینکه
منتظر نیست که سایرین با او عملے کنند که خود او با سایرین نکرده است.
-الکساندر دوما
#پلاڪ
🌱_•
@eshgss110
____
-سنجر کاشانے☁️🌬
"در حقِ عاشق دعاے خیر محضِ دشمنےست
هرکه مرگم از خدا خواهد نکوخواهِ من است(:"
#شاعرانــــہ
•سیودو•4_5922248937514735952.mp3
زمان:
حجم:
6.53M
سهم نور امروزمون؛
تقدیم به شما...💛
#یهحبهنور✨
#سورهانشقاق
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#بازمانده☠ #قسمت22🎬 سرم را که برمیگردانم توجهام به در دیگری که دقیقا کنار خروجی بود جلب میشود. د
#بازمانده☠
#قسمت23🎬
دوباره به تصویر نگاه میکنم و سپس مشخصاتی که صفحه را پر کرده بود!
" نام و نام خانوادگی: مهران ثابتی!
تاریخ تولد: ۱۳۵۴/۳/۲۷"
-اینا چیان؟
-غیر از اثر انگشت شما و نسیم، تو اون خونه ،هویت شخص دیگهای رو پیدا کردیم. گویا مربوط به پدر نسیمه!
-یعنی اومده بود اونجا؟!
پشت چراغ قرمز میایستد.
-شواهد اینو میگن!
-اما اون هیچ وقت اونجا نمیاومد. اصلا از وقتی اونجارو اجاره کردیم، یه بارم نشده بود بیاد.
-یعنی نمیاومد دیدن دخترش؟!
سریع میگویم:
-خودش نه ولی...
به اینجا که میرسم یک لحظه سکوت میکنم. نمیدانم باید بگویم یا نه؟!
-ولی چی؟
بهتره اگه چیزی میدونید بگید! به هرحال یه سرِ این قضیه به اون هم مربوط میشه.
-ولی من مطمئنم اون اونجا نمیاد.
پایش را روی ترمز میکوبد و سپس نگاهش را در نگاهم گره میزند.
-از کجا اینقدر مطمئنید؟
دستم را روی شقیقهام فشار میدهم.
-نمیدونم... ولی مطمئنم.
نسیم زیاد خوشش نمیومد راجب پدرش ازش سوال بپرسم. نمیدونم بینشون چی گذشته بود اما، خیلی از هم دورشون کرده بود. گاهی پدرش حالشو از من میپرسید. ترجیح میداد با نسیم صحبت نکنه.
-آخرین باری که باهاش صحبت کردین کی بود؟!
با خیسی زبانم، لبم را تر میکنم.
چشمانم سر میخورند و روی کفپوش ماشین مینشینند:
-آخرین روزی که نسیم زنده بود! پدرش بهم زنگ زد! نگران بود. نگران نسیم!
بهش گفتم من چند روزه رفتم شهرستان و نیستم، اونم دیگه سوالی نپرسید و قطع کرد. همین!
-شمارهای که باهاش تماس گرفته بود رر جایی ثبت نکردین؟
-اتفاقا شمارهاش برام خیلی عجیب بود. اولین بار بود همچین شمارهای میدیدم. چندبار خواستم باهاش تماس بگیرم اما خاموش بود.
سکوت میکند و منتظر، چشمانم را زیر و رو میکند.
نمیدانم دیگر چه باید بگویم که انتظارش به سر برسد و نگاهش را از صورتم بگیرد!
-نمیخواید بگید نسیم چطوری پدرشو میدید؟!
نگاهم را به خیابان میدوزم. به رهگذرانی که رفتن و نرسیدنها خستهشان کرده بود.
-فکر نکنم دونستنش، بتونه کمکی کنه!
نفسش را محکم فوت میکند.
-خیلی خوب!
ماشین روشن میشود و دوباره مسیر رفته را برمیگردد.
پیاده که میشوم از آینه نگاهی میاندازد و پاکتی را مقابلم میگیرد.
-این چیه؟!
-شاید نیازتون بشه!
گوشه پاکت را کنار میزنم. داخلش را که میبینم دوباره میبندم و به سمتش میگیرم.
-ممنونم ولی نمیتونم اینو بگیرم. خیلی زیاده!
گوشهی لبش به لبخند محوی چین میخورد:
-فقط به عنوان قرض! بعدا پس میگیرم ازتون!
نمیخواهم خودم را گول بزنم اما اکنون، بیشترین چیزی که نیازم است همین پول است.
دیگر تعارف نمیکنم و پاکت را میان مشتم فشار میدهم.
-ممنونم از کمکتون.
در را که میبندم، صدای استارت ماشین بلند میشود.
*
دستم را حصار سرم میکنم و نگاهم را بین پاکت و پوشهی مدارک جابهجا میکنم.
تا کی باید اینجا میماندم و به سوالهایی که هیچ کمکی نمیکرد، جواب پس میدادم؟
اصلا وقتی خودم چیزی نمیدانستم چه کمکی میتوانستم بکنم؟
من یک فراریام که پایم در این قضیه گیر است. هر لحظه اضطراب این را دارم که پلیس مثل مور و ملخ بریزد روی سرم و به جرم نکرده پایم بالای دار برود!
کمد را باز میکنم و کولهی کوچکی که برایم گذاشته بود را چنگ میزنم.
هر چیزی که ممکن است بدردم بخورد را یکییکی داخلش میگذارم. گوشی، مدارک، پاکت پول.
یک لحظه عذاب وجدان ته دلم را میلرزاند. چشمانم را محکم میبندم و سعی میکنم ذهنم را آرام کنم.
"نسیم منو ببخش ولی نمیتونم کاری برات بکنم، میدونم خودتم دوست نداری اتفاقی برام بیافته...!
✍🏼بہقݪــــم:
👥-خانمها نیـکوکـار/ بـابـاشپور
🌱_•
@eshgss110
__