Kodak.3.22.mp3
زمان:
حجم:
10.81M
⚠️کودکانی که توجه کاربران را به خود جلب کرده اند / کدام تیم پشت این کودکان است ؟
اخیرا توجه کاربران شبکه های اجتماعی به رفتار عجیب و غریب سه کودک که در قالب ویدئوهایی در اینستاگرام منتشر میشود جلب شده است. ابتدا این طور به ذهن میرسید که همه با یک شیطنت کودکانه رو به رو شده اند ، البته حالا مشخص شده که ماجرا پیچیده تر است. کدام تیم پشت محتواهای جنسی این کودک بلاگر ها قرار گرفته ؟
🚫هشیارباشیم.
#قلـــــم
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
سلام سلام همگی سلام😂
کاور خبر قبلی مون با عرض تاسف پاک شد
و من حال دوباره ساختشو ندارم🤣
_
خب بالاخره رسول از بیمارستان اومد بیرون 😂
انقدر تو بیمارستان بوده که من دیگه یادم نمیاد بار آخر واسه چی رفته بود بیمارستان😅😂
اممممم باید یکم فکر کنم🤦🏻♀
وای خدا جدی جدی یادم نمیاد😂
تنها چیزی که یادمه اینه که رسول تو کما بود🤣 چرا و به چه علت یادم نیست😐
حالا مهم نیست😂🤣
به به رسول خوش آمد
از نگاه مادرانه و خوش امد گویی گرم که بگذریم به یک مسئله مجهول میرسم 🤔😂
لبخند و خاطرات رسول نشانه چیست 😐😂
ایا رسول در بچگی هم بازی محمد بوده است😂
والا یکم عحیبه😐
خب مسئله اینجوریه
حیاط ×محمد ×رسول
اگر رسول را X در نظر بگیریم 😂 حال مقدار رسول را بیابید😐😂
ببینم چیکار میکنید 😂
خیلی خب شیرین تر از معادله چیه؟
افرین لحاف😂🤩
هیچ کدومممممم😳
واقعا که قدر لحاف نمیدونی 😒😂.
هیی😞 🤣
اوهووو🤭 رسول چه حرفایی میزنه 😐😂
چشاتو درویش کن برادر 🤨
چشماتو درویش کن واگر نه کلامون میره توهم🤨😂
ببین رسول ... مادر نزاییده کسی .....
هیچی 🤣
آره تا دلت بخواد هست 😂🔪
عملیات هست .بی خوابی هست
مخصوصا کتک هم هست🔪😁
آخی چه بچه خوبیه رسول
چقدر من تورو دوست دارم رسول😁🔪
چقدر قدرتو میدونم😁
یه مدت آقایون یه جا خانما یه جا😁
اشکال نداره آقا رسول😂 راحت باش
ببین محمد چه بچه خوبیه خودش به کاراش اعتراف میکنه افرین🤣🤣
......
عه محمد دیر اومدی نخوا زود برو😐😂
فقط زود بیا این بچه عین همون لحاف باید رو زمین پهن باشه تا بیای😐🤦🏻♀
دههههههه 🤨😂 مگه من نگفتم چشماتو درویش کن 😐🔪
ببین کلامون داره میره تو هم هااااا😁
هرچند من خیلی دوست دارم و قدرتو میدونم🔪😁
سر کسی رو به باد بدی سرتو به باد میدما😂
خب حالا محمد رفت میخوام ببینم میخوای چیکار کنی هااا😂
اون چوبمو بکنم تو حلقتتتت😁
......
اوه اوه ستاره خانم غر غرو😐😂
ببین فرشید جان از من به تو نصیحت دیگه جایی رفتی زنتو نبر😂
داوود به افق خیره بود🤣 عالی چه کار پر هیجان و جذابی
عه فاتن اومد 🤣 این شوهر داووده ها😐😂
به به رسیدن ایستادن قطار یعنی آغاز ........................... بد بختی 😐
انتظار داشتید چی بگم
یه مشت دیو سه سر دندون تیز کردن واسه محمد بیچاره 😐💔
..........
آقا سالار شرمنده مون میکنی با این حجم از کار مفید😐😂
آخ دست کدوم بخت برگشته ای بود پیچوندی🤣
یا خدا دستش شکست🤣
عه عه دست فاتن بود 🤣 خب پس حقشه😁
خب خب یه مشت آدم خنگول .(البته به جز بچه های تیم خودی🤣) از قطار پیاده شدن😂
......
کلمه درسته ها ولی من اینجوری میخوام برداشت کنم😐
اول که احتملا یه مداری تو زمین هست به نام خط سعید😂
بعد چجوری محمدو میشه بهش وصل کرد😐😂 بعد اینکه آدم قه//ط بود 😐🤦🏻♀ اصلا شما به این چند خط دقت نکنید 🤣
فقط گذر کنید دوستان .درست شبیه یک رهگذر🤣
خیلی خب گیریم که وصل شد😂 شماره فلورا میخوای چیکار
هااااااا😐
......
خب چون پارت تو خماری بود خبرم نصفه شد😐😂
تا خبری دیگر بدرود😐😂
https://abzarek.ir/service-p/msg/647010
-هواشناسۍ اعلام کرد:
هواۍ مھدۍ فاطمہ را داشته باشید
خیلۍ تنھاست💔!
سلامتیش ⁵ صلوات🖐🏻🌱
خجالت نکش کپۍ کردنش عشق میخواد🙂!
زندگی مانند یک آینه است
هنگامی که در آن لبخند بزنیم بهترین نتایج را به دست خواهیم آورد...(((:
#قلـــم
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
در هر چیز
می توان عشق را حس کرد
وقتی دریا ماهی را در آغوش می گیرد،
زمین جوانه های کوچک را می بوسد،
و برگ های بلند ذرت، دانه دانه محبت را بغل می کنند!
در هر چیز…
می توان عشق را حس کرد و “خدا” را!
#قلــــم
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
[خدا میگه من برای بنده ام دقیقا
همون اندازه میسازم که باورم داره]
+پس بدون که همه چیز به
ایمانُ باور قلبیِ تو وابسته اس..💙
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
5.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 پناه میبرم بر خدا از روزی که گناه، فرهنگ و عادت مردم شود
چهارده سالههای زمان جنگ و...😔💔
#قلـــم
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_30 نجلا: دستانش را بستم و چند قدم ع
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_31
علی:
نزدیک سه راهی توقف کردم.
_ محمد کجا برم؟؟
کمی مکث کردم تا جواب بدهد...
در پاسخ به سکوتش سرم را برگرداندم.
با دیدن وضعیت محمد سریع توقف کردم.
رگهای از خون گوشهی دهانش میجوشید و این یعنی خطر...
از ماشین پیاده شدم و در پشت را باز کردم.
سرش را بالا گرفتم و نشستم؛ بعد روی پایم گذاشتم.
موقعیت را فرستادم و منتظر امبولانس ماندم.
ملافه را با تمام توانم روی سینهاش فشار میدادم.
حتی نفسش هم به شماره افتاده بود.
اگر میگفتم اولین بار است که چنین زخمی دیدهام باورتان نمیشود.
نبض محمد حالا در گلویش بود...
تنش در همین چند دقیقه داغ شده بود.
تب داشت...
تا من بجنبم و کاری انجام دهم خداراشکر آمبولانس رسید.
محمد را از ماشین بیرون اوردند و روی برانکارد گذاشتند.
مریم:
اولین سوژهی پژوهشی...
غرق مطالعه و کار روی مقاله بودم که دستی روی شانهام نشست.
زهرا بود...
_مریم بلند شو بریم...
_من؟
_اره دیگه، بالاخره توام با محیط آشنا شو.
_باشه الان میام.
کولهام را برداشتم و برای احتیاط چند کاغذ و خلاصه مقالهام را داخلش جا دادم.
سریع کامپیوتر روی میزم را خاموش کردم و بیرون آمدم.
زهرا انگار رفته بود تا از مدیریت کاغذی چیزی بگیرد که انقدر طول کشید.
خودم را تکیه دادم به دیوار ؛
پایم را ریتم دار به زمین میکوبیدم.
تا اینکه...
گوشیام به صدا در آمد.
تصویر مهدی روی صفحه گوشی خودنمایی میکرد.
لبخند ریزی به قیافه بامزهاش تحویل دادم و تماس را وصل کردم.
_سلام آقا مهدی...
_سلام مریم خانم خوبید؟
_ممنون...کاری داشتید این موقع روز؟
_من آدرس میفرستم خودتونو برسونید سریعتر.
_کجا؟
_بیمارستان.
دقیق شدم و با نگرانی که از صدایم مشخص بود لب زدم؟
_محمد حیدر؟
با صدای آرام گفت.
_بله...نگران نباشید؛ فقط محض اطلاع گفتم.
_منتظر آدرسم...
_چشم خدافظ.
_خدافظ
یک نگاه به در اداره کردم و یک نگاه به ماشین.
سوییچ ماشین را از جیب مانتوام در آوردم و بی معطلی سوار ماشین شدم.
قبل حرکت، به زهرا پیام دادم که کار پیش آمده و مجبورم بروم.
تمام راه، جملات محمد در سرم تکرار میشد.
_فردا که رفتم ماموریت، شهید شدم نگی چرا داداشمو اینجوری بیرون کردماااا.
فرمان را یک دور کامل چرخاندم و جلوی بیمارستان توقف کردم.
خیسی چشمانم را گرفتم.
نفس عمیقی کشیدم و خطاب به خودم گفتم.
_آروم باش مریم؛ خودش گفت نه تا جون داره...خودش گف به این راحتیا نمیمیره
سر و وضعم را مرتب کردم و از ماشین پیاده شدم.
صدای آژیر ماشین امبولانس هر از گاهی سکوت را میشکست و این به اضطرابم اضافه کرده بود.
از بچگی هر موقع استرس یا نگرانی به سراغم میآمد رگهای شقیقه و دستهایم متورم میشد.
وارد محیط بیمارستان شدم و چشم چرخاندم.
با قدمهای بلند به سمت پذیرش قدم برداشتم.
دستم را روی میزِ بلندش گذاشتم و خطاب به پرستار گفتم
_خانم، آقای محمد فاطمی کدوم بخشه؟
_محمد حیدر فاطمی داریم
_بله خودشه
_همسرشون هستید؟
حرصی لب زدم
_نخیر خواهرشم... اگه سوالاتون تموم شد بگید کجاست؟
اخم ریزی کرد و گفت
_طبقه سوم اتاق عمل
_ممنون
داشتم میرفتم به سمت آسانسور که گفت.
_آسانسور خرابه خانم...پنج دقیقه دیگه تعمیرکار میاد.
عجب گیری افتادهایم.
پلهها را دوتا دوتا بالا رفتم تا بالاخره رسیدم طبقه سوم.
خم شدم و دست روی زانو گذاشتم تا نفسم منظم شود.
سرم را که بلند کردم آقای مهدوی را دیدم.
اوهم تا مرا دید به سمتم آمد.
سرش را پایین انداخت.
_سلام خانم فاطمی.
_سلام داداشم کو؟؟؟
_اتاق عمل.
به صندلی های مقابلِ اتاق عمل نگاهِ گذرایی انداختم و گفتم.
_آقا مهدی نیستن؟
_نه؛ کار داشت محمدو سپرد به من رفت.
زیر لب معترض گفتم
_اخه الان وقت رفتن بود؟
_با من بودید؟
دستپاچه گفتم
_نه نه...با خودم بودم.
ببخشید
از کنارش رد شدم و به سمت انتهای راهرو راه افتادم.
..........
چند ساعتی بود قدم رو میرفتم.
جانم به لب آمده بود.
_توکه قصد مردن نداری غلط میکنی منو پشت در اتاق عمل معطل خودت میکنی.
زیر لب فحشی نثار محمد کردم.
با باز شدن در، وحشت زده چند قدم عقب رفتم...
تخت بیرون آمد با ملافهای که رویش کشیده شده بود.
دستی از آن اویزان بود.
شبیه دست محمد بود.
واقعا خودش بود؟
_پرستاااااار واستااااا
با توقف تخت من هم ایستادم.
دستم را جلو بردم و ملافه را کنار کشیدم...
بہ قلــــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/654505
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
درست در لحظه آخر …
در اوج توکل و نهایت تاریکی …
نوری نمایان می شود ، معجزه ای رخ می دهد
خدا از راه می رسد … !
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_31 علی: نزدیک سه راهی توقف کردم. _ م
اهم اهم
نور
صدا
تصویب
آخ نقص فنی عذر میخوام😂
اصلاح میشود🙁😌😂
نور
صدا
تصویر
حرکتتتتتتتت🎬
واستاااا واستا میکرفون گیر کرده به مقنعم😐😂
خب حله حرکتتتتتتت🗣😀😂
------------------------
به نام خدا
عرض سلام و تسلیت خدمت بینندگان گرامی
عذر میخوام عرض سلام و تسلیت خدمت شنوندگاننن گرامی😛😂😂
به خبر عصر گاهی با تاخیر خوش تشریف آمدید😂
جمله بندیم درست بود دیگه؟🤔😂
خب علی آقا میگم شما میخوای دم یه آب هویج بستنی فروشی نگه دار تا بعد ببینیم کجا باید بری😐😂
آخه بنده خدا اون پشت بچه مردم نفله شد میپرسی کجا برم؟؟؟؟😐😂
برو همونجایی که..........😭😂
عذر میخوام بابت تازه شدن داغتون ولی میخوای شما برو مزار شهدا😂😂
یا خود خدا رگه خون😨
علی گفت خطرررر😨😂
از من میشنوین به حرف علی اکتفا کنین کار با دکتر نداشته باشین😂😛
آخ آخ بیچاره محمد چه دردی میکشه زیر دست این علی🙁😂
آرومممم فشار بده آقا قفسه سینشو میشکونی😂😂
نفسش😨
نبضش😨
بدنش داغ شده بود؟🤔
مگه وقتی کسی میمیره بدنش سرد نمیشه؟😝😂
بله از پشت صحنه دارن میگن ظاهرا خطای حس من بوده و محمد تب داره🙁💔
هووووف خداروشکر آمبولانس رسید😨😂
مریم غرق در مطالعه است در حالی که هیچ خبری از وضع برادرش ندارد😂😂
زهرا اونو میبره کجا؟ به بازار😐😂
نه میره با محیط آشنا بشه😂
یه گیتار بیارین با ریتم پای مریم میخوام آهنگ غمناک خداحافظ برادر بسازم😃🤣
آخرش این مهدی با اون قیافه خنده دارش همچی رو لو داد😐😛😂
بچها نظرتون چیه مریمو واسه رسول کنار بزاریم چون هردوشون گیراییشون بالاست🤔😂😂
عه میگن الان شوهر مریم پشت خط داره به من بد و بیراه میگه😐
حق داره بنده خدا من حواسم نبود مریم نامزد داره😝😂
یادتونه داداش شهیدشو چطور اون روز بیرون کرد؟😭😂
نه تا جون داره رو خوب اومدی ولی الان هشت تا و نود و پنج درصدش رفته😛😂
پرستارا کی انقد اعصاب خورد کن شدن😐😂
آسانسور هم تو این وضعیت خرابههه😐🔪
بیچاره علی😂
آخ شانس منو نگا خبر های من باید سانسور بشه اما حرفهای مریم نچ😂
غلط چیه بنده خدا گناه داره پشت سر شهید اینطوری حرف نزن😐😂
واااا.....ی😨 ...عه...ص...دا ق...طع شد😐
ا...نا للاه...و...انا الیه..... راجعون😭😂
خششششششش خیششششش
تا خبری دیگر بدرود امیدوارم با غم محمد کنار بیاین😝😂
لینک ناشناس خبر:
https://abzarek.ir/service-p/msg/649057
اگر میخواهی خوشبخت باشی برای خوشبختی دیگران بکوش، زیرا آن شادیای که ما به دیگران میدهیم به دل ما برمیگردد.
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨