✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
خیلی خب
کانال های تلویزیونی و رادیویی رو تنظیم کنید
که من اومدم😁
_
به به بهههه به ببین چه خبره 😐
آقا محمد با فلورا🤦🏻♀
آخه چیکار داری بااون نفله محمد ها؟
یا ابلفضل میخواد حضوری ببیندش😱😂
خب دوستان با نهایت تاسف شهدات محمد حسنی را تمامی شنوندگان تسلیت میگویم😂
مراسم ختم انشاءالله دم در کافه😐😐😐
داداش احتمالات تو حلقم😐
نکنه تو هم تحلیل گر مغزت سوخته ؟ها؟😂
افرین یه کار خوب داری انجام میدی☺️
__
آخ آخ آب از سرش گذشته😐😂 یعنی الان خفه شده؟😂
عه ابجیشه😂خب چه کنم😐
چه آبجی شنگولی داره🤦🏻♀😂 به خودش رفته شکی نیست🤷🏻♀
بچه فیل؟😳😂 خب میدونید که اگر فاتن خواهر فلوراست
و اگر اون بچه فیله قطعا خواهرشم یه فیله😂
اه اه چقدر چندشین شماها😒😂
باید میگفتی مراقب وحشی درونت باش😁😂
آخه کافهههههههه😐😂 مگه قرار ...😔😂
استغفرالله
خب داداش میاد تو کافه مغزتو میریزه کف اونجا بعد اون زوج های بدبختی کا اومدن حالت تهوع میگیرن😂
اصلا به فکر نیستین😐😂 اصلا میخواستی تو شهر بازی قرار بزار به صرف پشمک🤦🏻♀
یا خدا هیجان چی؟😐😂 من پاشم برم کافه
خطرناک داره میشه داستان😂😱
جمع کن ببینم الان فکر کردی اخم کنی خیلی با جذبه میشی ؟😁🔪😂
یا خدا🤦🏻♀ کجا میبریش این بچه فیلو😐😂
وایساااااا نروووو
میزنه مختو میاره تو دهنت 😭😂
واجب شد برم 🚗😂
من برم محو بشم ؟میتونم زنگ بزنم مامانش بیاد؟😐
خدایا یه عقلی میدی به این آقا؟😐😂
البته من که قصدش رو نمیدونم
ولی قصد فلورا عین روز روشنه🤦🏻♀
بیا حالا واسه ما قهوه هم میخورن 😑 قبلا شربت شهادت مینوشیدن حالا مدرن شدن قهوه شهادت مینوشن😂
خب دوستان چشماتون ببندین تا براتون ادامش بگم 😂
چهار تا احتمال داریم
۱_اسلحه رو میاره بالا میزنه تو ملاجش و باز گشت همه به سوی اوست 😐😂
۲_اسلحه میاره بالا و میزنه محمدو دوباره بیمارستانی میکنه😂
۳_اسلحه میاره بالا ولی نمیزنه
۴_کلا نمیاره بالا
حالا دستتون واسه انتخاب تا پارت بعد بازه😂😂😂
___
آقای فاتح تنبل😂 و گشنه رو تو کادر داریم🤦🏻♀
اون ور دارن محمدو میزنن بفرستن پیش خدا
اینور فکر غذان😁 چقدر منطقی😐😂
از کی تاحالا ساعت ۱۰ شده ظهرونه😐
خدایا همه شونو جمیعا شفابده🤦🏻♀🤦🏻♀
پایان اخبار عصر گاهی❤️😁
https://abzarek.ir/service-p/msg/658238
زندگی کن به شیوه خودت …
با قوانین خودت…
با باورها و ایمان قلبی خودت…
مردم دلشان میخواهد موضوعی برای گفتگو داشته باشند…
برایشان فرقی نمیکند چگونه هستی…
هر جور که باشی
حرفی برای گفتن دارند.
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
4.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام زمان به علی بن مهزیار گفت:
چرا انقدر دیر به دیدنِ ما اومدی؟
مـا صـبـح تـا شب، شب تـا صـبـح
منتظرِ تو بودیم..✨
بنظرم وقتشه بجای این که بگیم
آقـا کجایی؟ یه نگاه کنیم، ببینیم
خودمون کجاییم!
اللـهـمعـجللولیڪالفـࢪج🌿
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
ما انسانها مثل مدادرنگی هستیم
شاید رنگ مورد علاقه یکدیگر نباشیم.
اما روزی برای کامل کردن نقاشیمان به یکدیگر نیاز خواهیم داشت.
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
باید به خودت افتخار کنی برای اینکه
هنوز هم برای تسلیم نشدن تلاش میکنی😉
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
یه روز خوب نمیاد...
خواستم یادآوری کنم
یه روز خوب رو باید ساخت!
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از •🇮🇷 نَـسْلِجَدیــٖـدِاِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
12.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ببیـــنیـــد
بخشے از آثاࢪ جنگ نࢪم..!!
خداوند بیش از آنکه با خود گناه مشکل داشته باشد با عادۍشدنگناھ مشکل دارد..!!
با عݪــنـےشدنگناھ، با قبحشڪستنش، با ڪوچڪپنداشتنش
#انتـــشاࢪ_حداڪثࢪۍ
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
13.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رفیـــــــق شهیـــدم
روح پــــــاڪ تو بسیار زیباتر از صورت زیبایت استــــ:)✨
#شهیدمغنیه
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_31 علی: نزدیک سه راهی توقف کردم. _ م
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_32
مریم:
ملافه را که کنار زدم با صورت نیمه سوختهای مواجه شدم.
صورتم از دیدن سوختگیهایش مچاله شد.
خیالم راحت شد که محمد نیست.
نشستم روی صندلی.
با شنیدن صدای گریه سرم را برگرداندم.
خانوادهی همان مرد از مرگش به سر و سینه میزدند و گریه میکردند.
پشت سرهم برایش فاتحه خواندم تا عذاب وجدانم کم شود.
انگشتانم را بازی میدادم تا گذشت زمان را حس نکنم.
با صدای زنگ گوشی کیفم را از صندلی کنارم برداشتم و بعد از برداشتن گوشی زیپش را کشیدم.
تک سرفهای کردم و جواب دادم.
_سلام مامان جونم
_سلام دخترم خوبی؟
_ممنون
_ناهار خوردی؟
تازه یادم افتاد چقدر گشنهام...بازهم زیر لب فحشی به محمد دادم و گفتم
_آخ گفتی مامان...اینجا دریغ از یه لقمه که بدن دستم.
_مگه کجایی؟
_اومممم...چیزه...با یکی از بچهها اومدیم بیرون برا کار.
_خب یه چیزی بخر دیگه
_چشممممم مامان جونم
_قبل ساعت ۶ خونه باش؛ خالهات میاد
_سعی میکنم کارامو تموم کنم. خدافظ
به محض تمام شدن تماس چیزی مقابل چشمانم اویزان شد.
سرم را به راست برگرداندم و با دیدن مهدی هی نی کشیدم.
_حتما خیلی خسته شدید
ساندویچ ها را از دستش کشیدم و فویل رویش را در آوردم.
_علم غیب دارید حاج مهدی؟
یک گازِ بزرگ از ساندویچ گرفتم.
با خنده گفت
_نوشابه هم داره...فقط مراقب باشید خفه نشید
با دهان پر جواب دادم.
_شما و محمد خفهام نکنید هیچیم نمیشه.
نگاهش عوض شد.
_ازش خبری نشد؟
_از کی؟
_محمد
اسمش که آمد اشتهایم کور شد.
_نه... نزدیک سه ساعته اینجا منتظرم.
_شما برید نمازخونه یکم استراحت کنید من اینجام
با حالت حق به جانب گفتم
_نه خیر لازم نکرده...اولا خسته نیستم؛ دوما باید خودم اولین نفر ببینمش.
پوکر فیس نگاهم کرد.
_خب چه فایده داره اونوقت؟؟؟؟
_اومممممم...
برای اینکه کم نیاورم گفتم
_چه بدونم اصلاااااا میخوام ببینم چه بلایی سرش اومده
یک دفعه با باز شدن در اتاق از جایم بلند شدم.
با دیدن محمد دلم ضعف رفت.
نجلا:
_سه ساعته تو راهیم پس چرا نمیرسیم؟
نیلا نگاه گذرایی به صورتم انداخت و گفت
_صبر داشته باش
مروارید های دستبندم را برای بار صدم میشمردم ولی هربار فکر و خیال نمیگذاشت به نتیجه برسم.
بغض تمام گلویم را چنگ میزد.
برای ارام شدن شروع کردم انگشت اشارهام را ریتمدار به شیشه زدن که با فریاد سهیل ترسیده سرم را برگرداندم.
_بسهههههه بسه دخترررر روانیم کردییی هی تق تق تق
یک لحظه با دیدن اسلحهای که در صدم ثانیه روی شقیقهی سهیل نشست شکه شدم.
نیلا
بازهم نیلا.
با خشونت لب زد...
_سهیل... یهبار دیگه سر خواهرت داد بزنی من میدونمو تو فهمیدییییی؟
دیگر چیزی نمیشنیدم.
در مغز خودم چندبار جملهاش را تکرار کردم.
خواهر؟؟؟
من خواهرِ این بیغیرتم؟؟؟
خانوادهام همه شون خلافکارنننن؟
وقتی نیلا رو این پسره اسلحه میکشه پس میتونه رو منم بکشه...
حالا نوبت من بود که هنر خودم را نشانشان بدهم.
یک بسته رنگ قرمز داخل آستینم پنهان کرده بودم.
میپرسید برای چه؟
خب بالاخره بعضی وقتها برای ترساندن و کرم ریختن به کار میآید.
پوزخندی زدم و دور از چشم بقیه آن را از زیر آستینن بیرون کشیدم.
بہ قلـــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/662828
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨