✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_31 علی: نزدیک سه راهی توقف کردم. _ م
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_32
مریم:
ملافه را که کنار زدم با صورت نیمه سوختهای مواجه شدم.
صورتم از دیدن سوختگیهایش مچاله شد.
خیالم راحت شد که محمد نیست.
نشستم روی صندلی.
با شنیدن صدای گریه سرم را برگرداندم.
خانوادهی همان مرد از مرگش به سر و سینه میزدند و گریه میکردند.
پشت سرهم برایش فاتحه خواندم تا عذاب وجدانم کم شود.
انگشتانم را بازی میدادم تا گذشت زمان را حس نکنم.
با صدای زنگ گوشی کیفم را از صندلی کنارم برداشتم و بعد از برداشتن گوشی زیپش را کشیدم.
تک سرفهای کردم و جواب دادم.
_سلام مامان جونم
_سلام دخترم خوبی؟
_ممنون
_ناهار خوردی؟
تازه یادم افتاد چقدر گشنهام...بازهم زیر لب فحشی به محمد دادم و گفتم
_آخ گفتی مامان...اینجا دریغ از یه لقمه که بدن دستم.
_مگه کجایی؟
_اومممم...چیزه...با یکی از بچهها اومدیم بیرون برا کار.
_خب یه چیزی بخر دیگه
_چشممممم مامان جونم
_قبل ساعت ۶ خونه باش؛ خالهات میاد
_سعی میکنم کارامو تموم کنم. خدافظ
به محض تمام شدن تماس چیزی مقابل چشمانم اویزان شد.
سرم را به راست برگرداندم و با دیدن مهدی هی نی کشیدم.
_حتما خیلی خسته شدید
ساندویچ ها را از دستش کشیدم و فویل رویش را در آوردم.
_علم غیب دارید حاج مهدی؟
یک گازِ بزرگ از ساندویچ گرفتم.
با خنده گفت
_نوشابه هم داره...فقط مراقب باشید خفه نشید
با دهان پر جواب دادم.
_شما و محمد خفهام نکنید هیچیم نمیشه.
نگاهش عوض شد.
_ازش خبری نشد؟
_از کی؟
_محمد
اسمش که آمد اشتهایم کور شد.
_نه... نزدیک سه ساعته اینجا منتظرم.
_شما برید نمازخونه یکم استراحت کنید من اینجام
با حالت حق به جانب گفتم
_نه خیر لازم نکرده...اولا خسته نیستم؛ دوما باید خودم اولین نفر ببینمش.
پوکر فیس نگاهم کرد.
_خب چه فایده داره اونوقت؟؟؟؟
_اومممممم...
برای اینکه کم نیاورم گفتم
_چه بدونم اصلاااااا میخوام ببینم چه بلایی سرش اومده
یک دفعه با باز شدن در اتاق از جایم بلند شدم.
با دیدن محمد دلم ضعف رفت.
نجلا:
_سه ساعته تو راهیم پس چرا نمیرسیم؟
نیلا نگاه گذرایی به صورتم انداخت و گفت
_صبر داشته باش
مروارید های دستبندم را برای بار صدم میشمردم ولی هربار فکر و خیال نمیگذاشت به نتیجه برسم.
بغض تمام گلویم را چنگ میزد.
برای ارام شدن شروع کردم انگشت اشارهام را ریتمدار به شیشه زدن که با فریاد سهیل ترسیده سرم را برگرداندم.
_بسهههههه بسه دخترررر روانیم کردییی هی تق تق تق
یک لحظه با دیدن اسلحهای که در صدم ثانیه روی شقیقهی سهیل نشست شکه شدم.
نیلا
بازهم نیلا.
با خشونت لب زد...
_سهیل... یهبار دیگه سر خواهرت داد بزنی من میدونمو تو فهمیدییییی؟
دیگر چیزی نمیشنیدم.
در مغز خودم چندبار جملهاش را تکرار کردم.
خواهر؟؟؟
من خواهرِ این بیغیرتم؟؟؟
خانوادهام همه شون خلافکارنننن؟
وقتی نیلا رو این پسره اسلحه میکشه پس میتونه رو منم بکشه...
حالا نوبت من بود که هنر خودم را نشانشان بدهم.
یک بسته رنگ قرمز داخل آستینم پنهان کرده بودم.
میپرسید برای چه؟
خب بالاخره بعضی وقتها برای ترساندن و کرم ریختن به کار میآید.
پوزخندی زدم و دور از چشم بقیه آن را از زیر آستینن بیرون کشیدم.
بہ قلـــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/662828
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
هیچ بلایی از ما برنگردد مگر تو آن بلا را برگردانی،
و از هیچ اندوهی برطرف نشود مگر تو آن را از دل برانی.
#صحیفهسجادیه_دعایهفتم💠🌸
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
💚🌸
وَاللّٰهُ
أعْلَمُ بِإِیمَانِکُمْ
سوره النساء / ۲۵
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
بالاترین رهایی..
آزاد شدن از نظرات دیگران است!..
روزی که بتوانیم بدون وابستگی
و اهمیت دادن به نظرات دیگران از خودت
و فردیتت لذت ببریم آن روز رهایی توست:)
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
25.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلتنگے یعنے پشت سرهم پلڪ بزنی تا بغضت نشڪند...🙃💔
#سردار
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از گاندو
804.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
10.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم
أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی
آنها کســانیاند که خدا قلبهاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🌱
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد...🌱✨
#تینا
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
خار خندید و به گل گفت سلام
و جوابی نشنید
خار رنجید ولی هیچ نگفت
ساعتی چند گذشت
گل چه زیبا شده بود
دست بی رحمی نزدیک امد
گل سراسیمه ز وحشت
افسرد
لیک ان خار در ان دست خزید
و گل از مرگ رهید
صبح فردا که رسید
خار با شبنمی از خواب پرید
گل صمیمانه به او گفت سلام
گل اگر خار نداشت
دل اگر بی غم بود
اگر از بهر کبوتر قفسی تنگ نبود
زندگی عشق اسارت قهر و اشتی
همه بی معنا بود
صبحتون سرشار از محبت:)
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_32 مریم: ملافه را که کنار زدم با صورت
اون دوربینو روشن کن🎥
میکرفون رو وصل کن📣
آماده؟
یک
دو
سوسک😐😂
سوسکههههه😨😐😂
اون سوسکو بکشید فیلمبردارمون میترسه😐
یه آب قند هم بدین بهش پس افتاد بیچاره😐🤦♂😂
خب آماده؟
سه
دو
یک
حرکتتتتتتتتتتت📣😂
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
بیچاره مریم تو بد عذاب وجدانی افتاد😐😂
بیچاره خانواده اون مرحوم
به نظرتون فهمیدن مریم تا دید محمد نیس خوشحال شد؟😐😂
به نظر من نفهمیدن😂
اگه میفهمیدن الان مریم کنار تخت محمد بستری بود😐😂
خوبه مریم شبیه شوهرش نشده که همه چیو لو بده😝
وگرنه الان یک عدد مادر غش کرده پشت تلفن داشتیم😂😂
مریم جان کارد بخوره به اون شکمت😐😂
نگا منو عصبی میکنیییی😐🔪
اون داداشت اونجا داره جون میده اونوقت تو فکر خوردنی؟😀😂
فحش داددددد😱
فحش داد😐
سانسور چییییی کوجاییییی بیا هشدار بده😐😂
میگه نمیام اشکال نداره😐
فقط بلده به خبرای من گیر بده😐😂🔪
الان با دمپایی شوتت میکنم😒🤣
گاری چی بی تربیت😐😂
[صداشو در نیارین نفهمید بهش گفتم گاری چی]😛🤫🤭🤣
فکر کنم خالش نیاد خونشون بهتره😂
یه راستتتت همه برن بیمارستان😂💔
ظاهرا مهدی عادت داره یهویی ظاهر بشه😐😂
این مریم داره خطرناک میشه ها میترسم خودشو خفه کنه با این مدل غذا خوردن😑😂
نگاهش چطوری شد؟🤔
گریون؟😭😂
ناراحت؟🙁😂
نگران؟😨😂
ذهنم درگیر شد😐😂
اشتهاش کور شد الحمدلله وگرنه تاحالا خفه شده بود😐😂
حتما میخواد ببینه چطوری نفله شده😐😂
چقدر مهدی گیر داد تو این سکانس مگه نه؟😐🔪
چرا دلش ضعف رف؟🤔
یا خدا مگه دارین میرین قله دماوند انقدر طول کشیده؟😐
این سهیل کی انقدر وحشی شد😒😂🔪
داد نزن بچه صدات میگیره🤨😂🤣
اوه اوه انگار نیلا وحشی تره😐
نجلا الهی اسلحه ی نیلا واست خشاب تموم کنه که از خانواده شانس نیاوردی🤥😂
آره خواهر همون بی غیرتِ از بند گریخته ای😂
اصلا شک نکن رو تو هم اسلحه میکشه😐🔪
رنگ قرمز واسه چی میخواد یعنی😨😂
شاید میخواد خودشو به مردن بزنه بعید نیس😐😂
اصلا کاش ماشینشون با آر پی جی منفجر بشه هر سه تاشون به درک واصل بشن😐🤣
یا علی❤️
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/649057
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_34
محمد:
در دلم به حماقتش خندیدم.
اسلحه را میخواست بالا بیاورد که گفتم
_بهتره حواستون به زیر میزم باشه
بهت زده سرش را کمی پایین آورد
با دیدن اسلحه نفسش را بیرون داد و به صندلی تکیه داد.
_خب داشتم میگفتم... به نظرم اگه میخواید خواهرتون از دست ویکتوریا و دارو دستهاش سالم بمونه بهتره بهمون اعتماد کنید.
نگاه کلافه ای به دورو برش کرد و گفت
_در قبالش چی ازم میخوای؟
در جایم جابهجا شدم و گفتم.
_کافیه اسم کسایی که باهاشون در ارتباطه و مدارکی که برای سوزان میفرسته رو بهم بدید
رنگ صورتش عوض شد
_یعنی جاسوسی کنم براتون؟
_غیر این راه، راه دیگه ای ندارید...اگه هست بگید
_من از مرگ هیچ ترسی ندارم...ولی فاتن از جونم برام عزیزتره.
اگه شما تضمین بدید که ازش محافظت کنید من هرکاری که بخواید میکنم.
لبخند خشکی زدم.
_پشیمون نمیشید... قهوه تون سرد نشه.
فنجان را از داخل نلبکی برداشتم و نزدیک لبم کردم.
عطیه:
از تاکسی پیاده شدم و ماهورا را روی شانهام خواباندم.
خواستم کلید را از کیفم بیرون بیاورم که در باز شد.
عزیز با چهرهای خندان اما نگران سلامی داد و بالافاصله ماهورا را از من گرفت.
همراهش از پلهها پایین می آمدم که پرسید.
_باز چیزی نخوردی؟
لبخند زدم
_میخورم؛ آقا رسول اومد؟
_آره تو طبقهی شماست.
_عزیز من برم دیدن اقا رسول بیام.
_ پس صبر کن سینی غذا رو بدم با خودت ببر بالا.
کنار حوض نشستم.
دستم را داخل آب فرو کردم.
به یاد روز خاستگاری.
محمد کنار حوض حیاطِ خانهیما به من یک قول داد.
قول داد در خوشی و غم کنارم باشد.
وقتی نوبت گرفتن قول شد گفت
_قول بدید تحملم کنید، تنهام نذارید.
صورت گل انداختهاش هنوز یادم است.
_من بدون انگیزه نمیتونم زندگی کنم
با خودم گفتم
_من به قول خودم عمل کردم تا حالا، ولی توکه اصلا کنارم نیستی
اشک سمجی از گوشهی چشمم داخل حوض افتاد.
_عطیههههه دخترم بیا بگیرشون
صورتم را پاک کردم و بلند شدم.
چادرم را با چادر سفیدی که عزیز اورده بود عوض کردم و سینی را از دستش گرفتم
با دیدن لیوانِ بزرگی نوشابه خندیدم و گفتم
_عزیز اینو بخوره که باید مستقیم بره بیمارستان
لیوان را برداشت
_خب حالا برو دختر، هی عیب نگیر.
لبخندم را عمق دادم
_چشمممم
رسول:
صدای تقهی در آمد.
_اجازه هست؟
با صدای عطیه خانم بفرماییدی گفتم و نیم خیز شدم.
بوی قیمه اتاق را پر کرد.
_بهبهههه
سینی را کنارم گذاشت.
_پس هنوزم عاشق قیمهای آقا رسول.
_شما از کجا میدونید؟
_ عزیز موقع اومدن شما، قیمه میپزه و هی خاطرات بچگیتونو تعریف میکنه
پس مشخصه خیلی قیمه دوس دارید.
_از اون جهت بله.
خودتون خوبید زن داداش؟
_الحمدلله
_دخترتون چطور؟ فک نکنم دیده باشمش
_میارم ببینیدش...عین محمده
راستی خودتون میتونید بخورید یا کمک کنم؟
_نه نه ممنون.
_پس با اجازه من برم پیش عزیز.
بعد رفتن عطیه خانم قاشق را در دست راستم گرفتم
ولی انگار دستم توان نداشت
قاشق اول را که پر کردم ریخت...
لبخند تلخی به وضعم زدم.
قاشق را به دست چپم دادم.
حالا بهتر شد...
بہ قلــــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/665563
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
خدایا...
ما را آنی و
کمتر از آنی به
خود وا مگـذار☘
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨