eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
373 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ محمد: در دلم به حماقتش خندیدم. اسلحه را می‌خواست بالا بیاورد که گفتم _بهتره حواستون به زیر میزم باشه بهت زده سرش را کمی پایین آورد با دیدن اسلحه نفسش را بیرون داد و به صندلی تکیه داد. _خب داشتم می‌گفتم... به نظرم اگه می‌خواید خواهرتون از دست ویکتوریا و دارو دسته‌اش سالم بمونه بهتره بهمون اعتماد کنید. نگاه کلافه ای به دورو برش کرد و گفت _در قبالش چی ازم میخوای؟ در جایم جابه‌جا شدم و گفتم. _کافیه اسم کسایی که باهاشون در ارتباطه و مدارکی که برای سوزان میفرسته رو بهم بدید رنگ صورتش عوض شد _یعنی جاسوسی کنم براتون؟ _غیر این راه، راه دیگه ای ندارید...اگه هست بگید _من از مرگ هیچ ترسی ندارم...ولی فاتن از جونم برام عزیزتره. اگه شما تضمین بدید که ازش محافظت کنید من هرکاری که بخواید میکنم. لبخند خشکی زدم. _پشیمون نمی‌شید... قهوه تون سرد نشه. فنجان را از داخل نلبکی برداشتم و نزدیک لبم کردم. عطیه: از تاکسی پیاده شدم و ماهورا را روی شانه‌ام خواباندم. خواستم کلید را از کیفم بیرون بیاورم که در باز شد. عزیز با چهره‌ای خندان اما نگران سلامی داد و بالافاصله ماهورا را از من گرفت. همراهش از پله‌ها پایین می آمدم که پرسید. _باز چیزی نخوردی؟ لبخند زدم _می‌خورم؛ آقا رسول اومد؟ _آره تو طبقه‌ی شماست. _عزیز من برم دیدن اقا رسول بیام. _ پس صبر کن سینی‌ غذا رو بدم با خودت ببر بالا. کنار حوض نشستم. دستم را داخل آب فرو کردم. به یاد روز خاستگاری. محمد کنار حوض حیاطِ خانه‌ی‌ما به من یک قول داد. قول داد در خوشی و غم کنارم باشد. وقتی نوبت گرفتن قول شد گفت _قول بدید تحملم کنید، تنهام نذارید. صورت گل انداخته‌اش هنوز یادم است. _من بدون انگیزه نمیتونم زندگی کنم با خودم گفتم _من به قول خودم عمل کردم تا حالا، ولی توکه اصلا کنارم نیستی اشک سمجی از گوشه‌ی چشمم داخل حوض افتاد. _عطیههههه دخترم بیا بگیرشون صورتم را پاک کردم و بلند شدم. چادرم را با چادر سفیدی که عزیز اورده بود عوض کردم و سینی را از دستش گرفتم با دیدن لیوانِ بزرگی نوشابه خندیدم و گفتم _عزیز اینو بخوره که باید مستقیم بره بیمارستان لیوان را برداشت _خب حالا برو دختر، هی عیب نگیر. لبخندم را عمق دادم _چشمممم رسول: صدای تقه‌ی در آمد. _اجازه هست؟ با صدای عطیه خانم بفرماییدی گفتم و نیم خیز شدم. بوی قیمه‌ اتاق را پر کرد. _به‌بهههه سینی را کنارم گذاشت. _پس هنوزم عاشق قیمه‌ای آقا رسول. _شما از کجا میدونید؟ _ عزیز موقع اومدن شما، قیمه میپزه و هی خاطرات بچگیتونو تعریف میکنه پس مشخصه خیلی قیمه دوس دارید. _از اون جهت بله. خودتون خوبید زن داداش؟ _الحمدلله _دخترتون چطور؟ فک نکنم دیده باشمش _میارم ‌ببینیدش...عین محمده راستی خودتون میتونید بخورید یا کمک کنم؟ _نه نه ممنون. _پس با اجازه من برم پیش عزیز. بعد رفتن عطیه خانم قاشق را در دست راستم گرفتم ولی انگار دستم توان نداشت قاشق اول را که پر کردم ریخت... لبخند تلخی به وضعم زدم. قاشق را به دست چپم دادم. حالا بهتر شد... بہ قلــــم: ف.ب لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/665563 ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
خدایا... ما را آنی و کمتر از آنی به خود وا مگـذار☘ ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
با نام و یاد خدا 😁 ایرانی سلام 😁 خیلی خب چون ایده ای نداریم . ایرانی خداحافظ😐😂 مثل اینکه برگه های خبرو آورد 😐 __ بسم الله الرحمن الرحیم 😁 به به عالییییی😂 حدسم درست بود ایول😂محمد فهمید واقعا محمد چی فرض کرده این😐 موز؟ سیب؟گیلاس؟الوچه؟😂 بابا تو محمد چی فرض کردی فلورا😐😂 محمد نه موزه نه سیبه نه گیلاسه نه الوچه😂 بلکه او...... او..... او..... محمده ☺️😁 انتظار جز این هم داشتید ایا؟😐😂 خب محمد محمده دیگه😐😂 من نمیدونم ولی له نفعشه اعتماد کنه واگرنه شوهر داوود پخپخ😂 یه سوال خیلی خیلی فنی😂 یه مامور اطلاعاتی از یه جاسوس چی‌میتونه بخواد؟😐 نه آقا همون اسم بقیه رفقاش میخواد😂 نه مدرک هم میخواد😬 آخ آخ فاتحه فلورا رو دسته جمعی قرائت کنیم😁 این دیگه دسته خودشه اطلاعات یا جون شوهر داوود😂 قهوه تو بنوشششش😁 ____ گیگیلی گیلی جوجه محمد از بیمارستان اومد😁😂 بخور بچه جان بخور سو تغذیه میگری ها🤦🏻‍♀ شیطونه میگه عطیه رو هل بدم بیفته توی حوض😂 آخ که خیلی کیف میده🤩😂 نکه توی خاطراتش هم غرق شده قشنگ هلش بدی شاتالاپ میفته توی حوض😂 اصلا هم من با عطیه مشکلی ندارم فقط چون خییییییلیییییی باهاش صمیمی ام یکم باهم شوخی داریم فقط همین😂 او او داستان رمانتیک شد ایش😐 آخی اقا محمد 😅از محمد تبدیل میشه به لبو😐 آخی گیه میتنه😢 گریه نتن بیا هولت بدم تو استخر شاد بشی😂 خیلی خب بیو غذا هارو ببر واسه استاد 😂 نه بعید میدونم بره بیمارستان😂 فکر کنم یه راست بره پیش همونی که باز گشت همه به سوی اوست😂 ___ به به خورش قیمه پخته😐 و منی که هنوز نمیدونم رسول چجوریه تو بچگی سر از خونه محمد در اورده😐😂 خب دیگه تا رسول غذاشو بخوره منم برم یه دست کتک حسابی به اونی که برگه خبرو نوشته بزنم بعدا خدمتتون میرسم😂😂 بای بای😂 https://abzarek.ir/service-p/msg/658238
چلہ نوڪرے از امشبے بہ بعد بہ عشق محرمت چلہ گرفتہ‌ام ڪه گنہ کم کنم حسین...
ﺩﻝ ﮐﻪ ﺗﻨﮓ ﺍﺳﺖ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ؟ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻭ ﺩﺷﺖ ﻭ ﺩﻣﻦ؟ ﯾﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﻍ ﻭ ﮔﻞ ﻭ ﮔﻠﺰﺍﺭ ﻭ ﭼﻤﻦ؟ ﯾﺎ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺧﻠﻮﺕ ﻭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﻣﻦ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺗﻨﮓ ﺍﺳﺖ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ؟ ﭘﯿﺮﻓﺮﺯﺍﻧﻪ ﻣﻦ ﺑﺎﻧﮓ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻧﮑﻮﺳﺖ، ﺩﻝ ﮐﻪ ﺗﻨﮓ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﻭ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﻭﺳﺖ … ﺷﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺟﺎﯾﮕﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺗﻮ ﺳﺨﻨﺶ ﺭﺍﻩ ﮔﺸﺎست او خداست ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✨'قصّہ اسارت'✨ مارا در سولہ‌اے انباشتہ بودند. مثل کوره بود.دستشویے هم نداشت. همہ جا بوے تعفن گرفتہ بود. بعثے‌ها مےخواستند خوارمان کنند. نفس کشیدن هم خیلے دشوار بود.روزے، یکے از دوستانمان را بردند و خیلے شکنجہ کردند. بعد آن را انداختند کف سولہ. وقتے شهید شد، بوے عطر در همہ‌ے سولہ پیچید...عراقے‌ها هم مےامدند و بو می‌کشیدند. یکے‌شان گفت:"او بهشتے است" بوے بهشت همہ‌جا پیچیده بود...
هر که منظور خود از غیر خدا می‌طلبد چون گدایست که حاجت ز گدا می‌طلبد ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
7.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚫 تحلیل نقشه حجاب استایل‌ها، برای از بین بردن حجاب! ☹️☹️☹️
«‌🌒🌻»↯ . . حتی اگه تمام دنیا ازت نا امید شده باشن... خدا همیشه هواتو داره:)✨ تو نا امید نشو:)🌻 ❁ ¦↫ ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
😂طنز جبهہ😂 عملیات پیروز شده بود و خبرنگاران به منطقه ریخته بودند و با انبوه اسرا مصاحبه می‌کردند🎙 من هم می‌خواستم مصاحبه‌ای انجام دهم که خبرنگاران قبول نمی‌کردند و می‌گفتند فقط با اسرای عراقی😒 لحظه‌ای فکر کردم🤔 سپس چفیه‌ام را به صورتم بستم و از دست یکی از اسرای عراقی عکس امام را گرفتم. جلوی خبرنگار امدم و شروع کردم به بوسیدن او😂😘 خبرنگار با دیدن حرکات من توجهش جلب شد و گفت:تعل تعل...یعنی بیا🧐 من در جواب گفتم: نعم نعم!😃 پس ان خبرنگار به مترجم گفت: از این آقا بپرس که در عراق چه شعارهایی می‌دهند.✊ مترجم حرف های اورا ترجمه کرد، من سرم را تکان میدادم. وقتی جمله‌ی مترجم تمام شد، گفتم: لا شرقیه، لا غربیه، صدام جارو برقیه!🤣 خبرنگار لحظه‌ای با تعجب به من نگاه کرد و تعجبش وقتی بیشتر شد که چفیه‌ام را از روی سرم باز کردم و او مرا شناخت😂😳